آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

ahmad-babaei.blogfa.com

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۶:۰۷
احمد بابایی

چاره این درد بی درمان کجاست ؟
آرزوی آرزومندان کجاست ؟

رفت از دستم ، خیالش با من است
قلبم از نور حضورش روشن است

روشنم با خاطرات خوب او
تا همیشه مانده ام مجذوب او

هر زمان یاد جوانی می کنم
با زمانه بد دهانی می کنم

ای زمانه ! عشق ما را باد برد
لیلی ما بود و ما از یاد برد

ای زمانه ! شرم گیتی بر تو باد
مادر گیتی چنان لیلی نزاد

عشق لیلی تا ابد در خون ماست
عاشق اوییم و او خاتون ماست

آه مجنون 1402/12/02

۲۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۰۴
احمد بابایی

خدایا ! شاهدی ، امروز دیدی
و یا از این و آن امشب شنیدی
عوض کردند همکاران شیطان
دوباره جای جلّاد و شهیدی

شهیدان سرفرازانند آخر
ز فهم و وهم برخی ها فراتر
شنیدیم از خودت در آیه ای که :
شهیدان زنده اند ، الله اکبر

میان شبهه و اسناد فرق است
میان بنده و آزاد فرق است
یکی با تو ، یکی هم در تقابل
میان شاهد و شیّاد فرق است

آه مجنون 1402/11/03

#شهید_نوید_کرم_پور
#قاتل_محمد_قبادلو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۲۰
احمد بابایی

سلام

     مادر گرامی دوست عزیزمان حاج مجید اصفهانی پس از سالها فراق به همسر شهیدش پیوست و آسمانی شد . روح شان شاد و تسلیت به خانواده معظم اصفهانی .

     حاج مجید اصفهانی را اولین بار در دفتر بسیج دانشجویی دانشکده پیشوا دیدم . او مسئول پایگاه پیشوا بود و حاج محسن اردستانی فرمانده حوزه بسیج دانشجویی . آن روزها ، رفاقت و همکاری خوبی با محمد کاشکی داشت و از رابطه الان شان بی خبرم . جسارت و شجاعت حاج مجید بیش از دیگر خصوصیاتش جلوه می کرد . در طول این سالها حاج مجید تغییرات ظاهری زیادی کرده . من ، حاج مجید ، حاج محسن اردستانی و امیر درخشانپور بیش از سایر دوستان سفید کرده ایم ، ان شاءالله خدا روسفیدمان کنه .

     به تشییع نرسیدم و روز پنجشنبه برای مراسم ختم ، از درب شمالی وارد صحن مطهر امامزاده جعفر (ع) شدم . امامزاده ای که خاطرات شیرینی از دوران دانشجویی برایم به یادگار گذاشت . به سمت درب شرقی که نگاه کردم سیدعبدالله طباطبایی را دیدم که با برادرشان آقا سیدمرتضی و چند نفر دیگر که نمی شناختم به سمت شبستان می آمدند . دوستان دیگری چون محمدعلی شیرازی و مصطفی امامی امین هم آمدند .

    بعد از ورود و روبوسی با مجید عزیز و دیگر وابستگان ، جایی در میانه مجلس پیدا کردیم و نشستیم . مراسم شلوغ بود و حاج سید محسن گتمیری در حال مداحی و تلاوت قرآن بود . هنگام خروج آقا سید کمال الدین طباطبایی را بعد از حدود 20 سال دیدم و دیداری تازه و یادی از دوست عزیزمان مرحوم حاج سید حسین طباطبایی  کردیم . روح همه رفتگان شاد .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۲ ، ۰۹:۱۲
احمد بابایی

چون کبوتر ز نسل پروازیم
مالک سرزمین اعجازیم 

با شهادت دوباره جان گیریم
ما صبوریم ، ما سرافرازیم

کودکم مشق جنگ می خواند
ما ز گهواره نیز سربازیم

خصم صهیون شکست خواهد خورد
شک نکن ما به او نمی بازیم

غزه هرگز ز پا نمی افتد
تا شهیدیم ، تا که جانبازیم

غزه از نو دوباره می روید
غزه را ما دوباره می سازیم

آه مجنون 1402/08/14

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۲ ، ۱۰:۵۷
احمد بابایی

     سلام . تصویر بالا ، کارت عضویتم در کتابخانه حضرت ولیعصر (عج) روستای کلین است در ابتدای دهه هفتاد با عکسی که در سال 66 برای ثبت نام پایه اول ابتدایی در عکاسی خیابان شریعتی پیشوا گرفتم و به لحاظ رعایت قافیه مجبور به یکسال اضافه کردنش در شعر شدم . این کارت خاطره انگیز هنوز در آلبوم دوران کودکی ام در کنار ده ها کارت دیگر جا خوش کرده و گذر زمان را به رخ می کشد .

   کتابخانه با همت برخی جوانان کتاب دوست روستا نظیر آقا رضا هداوند میرزایی و حسین آقا میرزایی که هر دو معلم بودند در مدرسه متروکه و قدیمی روستا و در فضایی به اندازه دو کلاس مجزا راه اندازی و افتتاح شد ، یک کلاس مخزن و دیگری مفروش به موکت بود جهت مطالعه و باید بدون کفش وارد می شدی و بر زمین می نشستی ، پنجره ای کوچک بین دو کلاس گشوده شده بود جهت دسترسی به کتابدار . بیشتر کتاب ها ، اهدایی اهالی روستا بود و هر که هر کتابی را نمی خواست و یا دوست می داشت وقف کتابخانه می کرد .

   آن روزها به دلیل نبود موبایل و اینترنت و ... دسترسی به کتاب برای مان جذاب بود و همین جذابیت پای مان را به تنها کتابخانه جدیدالتأسیس روستا باز کرد . هرچند به سال نکشیده ، پدرم بخاطر تحصیل و آینده بهتر ما ، قید روستا را برای همیشه زد و به ورامین مهاجرت کرد . بعدها متوجه ارزش این کار به موقع پدر شدیم و خیر و برکت نهفته در این مهاجرت . قرآن و روایات نیز نوصیه به مهاجرت دارند .

     شعر زیر ماحصل مشاهده کارت و رفتن به آن فضاهای نوستالژیک در دهه 60 و ابتدای دهه 70 است . عمیقاً معتقدم متولدین دهه های 50 و 60 بسیار بهتر از متولدین دهه های 70 و 80 و 90 کودکی کرده اند و خاطرات شیرین ساخته اند . ما هیچگاه نسل سوخته نبوده و نیستیم و اتفاقاً بچه های امروزی در مقایسه با والدین شان ، نسل سوخته اند که شرحش در حوصله این مطلب نیست . یا حق .   

دنبال کودکی ام
امشب دوباره رفتم
اینجا کلاس دوّم
در سال شصت و هفتم

دوران کودکی ام
پر بود از تماشا
از خاطرات شیرین
در آب و خاک آنجا

بازی ی کودکانه
با بچه های کوچه
فوتبال گل کوچیک و
دنیای گل یا پوچه

شعر دوکاج و پترس
تصمیم خوب کبری
کوکب خانم و چوپان
املای سختِ بابا

نُه روز قبلِ اسفند
یادم نمی رود من
فریادهای شادی
ماه قشنگ بهمن

دوران جنگ بود و
دلها همه یکی بود
یک تار موی سیبیل
برتر ز هر چکی بود

بابابزرگ من رفت
مادربزرگ من نیز
آن خاک پر بها شد
شعرم شده غم انگیز

روستای من کلین است
در پاکدشت تهران
جایی که دوست دارم
آنجا رسم به پایان

کردم وصیتم را
زادگاه من کلین است
قبر منم همان جا
این بیت آخرین است

آه مجنون 1402/08/13

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۱۹:۳۰
احمد بابایی

لطف مولا : بالاخره لطف مولا شامل حال مان شد و امسال نیز راهی سفر معنوی پیاده روی اربعین شدیم . همسفر شدن با دوستان خوبی چون محمدآقا تاجیک باغخواص ، حمیدآقا تیموری و آقا مجید نقدی دلچسب و شیرین بود . اربعین 97 با محمدآقا دوتایی رفتیم و 1401 با حمیدآقا شدیم سه نفر و امسال نیز با آقا مجید 4 نفر . البته آقاپیروز در مرز خسروی همراه مان شد و تا عمود 494 (موکب لرستانی ها ) همسفرمان ماند .

قرار حرکت : قرارمان ساعت 5 عصر روز چهارشنبه 8 شهریورماه از ورامین بود . از تهران با مجید حرکت کردیم و راس ساعت رفتیم دنبال محمدآقا و حمیدآقا . بعد از تحویل شام و صبحانه از مادر و مادرخانم که اصرار داشتند ثوابی ببرند و با کاسه آبی که دخترم پشت سرمان ریخت ، سفرمان عملاً شروع شد . فاطمه دل توی دلش نبود و با بغض و اشک بدرقه مان کرد و ما را به خدا سپرد . فکر نمی کردم اینقدر سخت باشد برایش . ان شاءالله سال بعد خانوادگی قسمت شود .

خودروی شخصی : سال قبل با خودروی 206 سفید صندوقدار مدل 97 محمدآقا رفتیم و گفت امسال شرایط آوردن هیچ یک از دو خودرویش را ندارد . حمیدآقا هم بدون ماشین بود و روی مجید هم نمی توانستم حساب کنم چون آمدنش قطعی نبود و تا لحظه آخر احتمال نیامدنش بخاطر شرایط سخت کاری اش می رفت . بنابراین باید روی خودروی خودم حساب می کردم ، روی پژو پارس مشکی مدل 82 که از سال 91 دارمش . بیست روز مانده به سفر تمام عیب هایش را در مکانیکی و جلوبندی سازی برطرف کردم و ماند ایراد صندلی راننده اش که فرصت نشد . همان ابتدای حرکت از محمدآقا خواستم پشت فرمان بنشیند و خودم رفتم عقب کنار حمیدآقا . در طول رفت و برگشت ، حمیدآقا بیشترین ساعت را پشت فرمان نشست و بعد از او محمدآقا و مقداری هم مجید . خودم اصلاً ننشستم .

پنچری چرخ عقب : هنوز نیم ساعتی از شروع سفرمان نگذشته بود که از جاده چرمشهر وارد بزرگراه غدیر شدیم . با شنیدن صدا از سمت راست ، به محمدآقا گفتم که نگهدارد  . چرخ عقب سمت شاگرد پنچر شده بود و بایستی در دل کویر و در آستانه اذان مغرب پنچری می گرفتیم . سریع تمام بار صندوق را در روی صندلی ها چیدیم و بعد اتمام کار تعویض زاپاس مجدد براه افتادیم . شانس آورده بودم که زاپاس را روز قبل چک و تنظیم بادش کرده بودم  چون کلاً خالی شده بود و بادی نداشت . از اربعین سال قبل که چهار حلقه را نو انداختم این اولین باری بود که لاستیک  پنچر شد .

نماز و شام : برای نماز مغرب و عشاء در مجتمع رفاهی حوالی شهر ساوه توقف کردیم . صف سرویس بهداشتی شلوغ بود . برگشتیم و با بطری آبی وضو گرفتیم و روی زیرانداز شش متری نماز را به امامت محمدآقا اقامه کردیم و چون جای مناسبی نداشت برای صرف شام مجدد راه افتادیم . یکساعتی می گذشت و مجید که حسابی گرسنه بود و دلتنگ کتلت ها ، تذکر صرف شام می داد . ساعت 9:30 شب نزدیک شهر همدان در مجتمع رفاهی دیگری توقف کردیم و همان کنار ماشین زبرانداز را پهن کردیم و سفره را چیدیم . شام کتلت داشتیم با مخلفات . شام را خوردیم و مجدد راه افتادیم . نگران رفع پنچری لاستیک بودیم و زدن بنزین تا در ترافیک احتمالی مسیر معطل نشویم . خدا را شکر هر دو کار انجام شد و به سوی مرز خسروی ادامه مسیر دادیم . بیشتر راه را حمیدآقا پشت فرمان بود . من و مجید عقب بودیم و خوابمان نمی برد .

 سجاد راجی : یکساعت مانده به اذان صبح ، همکارمان سجاد راجی که از تهران با پدر و مادرش و همزمان با ما حرکت کرده بود ، تماس گرفت و موقعیت خواست تا به هم برسیم و بقیه مسیر را با هم طی کنیم . گفتم :  رسیدیم به 252 کیلومتری کرمانشاه . گفت بیایید ، منتظرتان هستم . ما در همان محل موکب ساده و باصفایی پیدا کردیم و همگی از فرط خستگی خوابیدیم تا اذان صبح . نماز را که خواندیم مجدد خوابیدیم . برای خواب چهار بالش و پتوی مسافرتی خودم را آوردم چون هوا خنک بود و بدون پتو احساس سرما می کردیم . خواب شیرینی بود . ساعت حدود 6:30 با صدای گوشی از خواب پریدم . سجاد گفت : پس کجایید ؟؟ چرا نمی رسید ؟؟؟ گفتم : همان 252 کیلومتری خوابمان برد . خیلی کلافه شد ولی چیزی نگفت .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۱۰:۲۰
احمد بابایی

روز اول :

صبحانه روز اول : با زنگ سجاد ، بلند شدیم و پس از صرف چای موکب به راه افتادیم . ساعت 8 صبح برای صبحانه کنار موکبی دیگر در نزدیکی های قصرشیرین توقف کردیم و این بار نوبت شامی ها بود با نان لواش همان موکب . حسابی چسبید هر چند زنبورهای زیادی اذیت مان کردند به حدی که دوستان گفتند برویم جای دیگری برای صرف صبحانه که البته نرفتیم و نمی شد از خوردن شامی ها گذشت حتی به قیمت اذیت زنبورها . این صحنه را فیلم گرفتم .

زنگ های پیروز : پیروز که شب گذشته از تهران و با اتوبوس حرکت کرده بود ، از ساعت 3 بامداد در مرز خسروی بود و انتظار رسیدن مان را می کشید . هر چند ساعت تماس می گرفت و موقعیت ما را سوال می کرد . معلوم بود حوصله او هم از حوصله ما سر رفته .

رسیدن به مرز : بالاخره ساعت 9:40 دقیقه و بعد از گذر از شهرها و روستاهای مرزی ، رسیدیم به اولین پارکینگ در راه مرز خسروی در حالی که چندکیلومتری با خود مرز فاصله داشتیم .

مرز خسروی ساعت حدود 10 صبح بود که به مرز نزدیک شدیم و برخوردیم به ترافیکی نسبتاً سنگین مقابل اولین پارکینگ مرزی ، هنوز حدود 20 ماشینی جلوی مان بود که پیاده شدم و با جناب سرهنگی که مسئول آنجا بود هماهنگ کردم و نمی دانم چرا تنها به ما اجازه عبور داد . چند ایست و بازرسی دیگر را هم به اشکال مختلف رد کردیم. در گیت پنجم سربازی جلوی ماشین را گرفت و اشاره کرد که مسیر مسدود است و باید برگردید ، محمدآقا پشت فرمان بود و من هم جلوی ماشین ، محمدآقا خیلی سریع و بدون هماهنگی قبلی ، شیشه سمت مرا کمی پایین داد و با اشاره به من خیلی جدی گفت : سردار معین الضعفا هستند . من هم کلاه به سر و جدی فقط جلو را نگاه می کردم . سرباز بیچاره نگاهی کرد و به سربازان دیگر اشاره کرد که راه را باز کنید و اینطور شد که خودمان را رساندیم به آخرین پارکینگ یعنی پارکینگ نیروهای مسلح . آنجا هم یکی از مسئولین اجازه داد تا ماشین را به نزدیک ترین محل ساختمان مرز خسروی ببریم .

اضافه شدن پیروز : پیروز در ورودی محوطه ساختمان مرز خسروی به ما ملحق شد و شدیم گروه پنج نفره . بعد از آشنایی او با دوستانم و خوش و بشی معمول ، وسایل اضافه اش را در ماشین گذاشت و بعد از پارک ماشین در پارکینگ نزدیک ساختمان و کشیدن چادرش ، وارد ساختمان اصلی مرز جهت عبور شدیم .

عبور از مرز : در مرز ایران اصلا معطلی نداشتیم و بدون صف ، مهر خوردیم و سریع وارد محوطه بین دو کشور شدیم . خیلی خوب و خلوت بود . مسئولین دولتی راست می گفتند که برای اربعین امسال تمهیداتی اندیشیده اند . هم مسیر رفت از تهران تا مرز بهتر شده بود و هم خدمات در مرز . تفاوت نگاه دولت رئیسی با دولت روحانی خودش را بخوبی نشان می داد . از گیت های عراق هم که رد شدیم با آب و شربت و برنج و خورش عراقی پذیرایی شدیم . پیروز و مجید سفر اولی بودند و اولین بارشان بود که غذای عراقی را تجربه می کردند .

راه کاظمین : امسال بر خلاف روال سال‌های گذشته ، با نظر محمدآقا و به دلیل آماده بودن ماشین ، مستقیم از مرز خسروی عازم کاظمین شدیم با اتوبوسی که کرایه هر نفرش دویست هزار تومان ایرانی بود و پیروز حساب کرد . بعد چند ساعت رسیدیم به شهر بغداد . در گاراژ از اتوبوس پیاده شدیم و برای رفتن به کاظمین باید سوار ون و یا تاکسی می شدیم . قبل از آن رفتیم سمت موکب های عراقی که در نهایت محبت پذیرای زائران بودند ، پذیرایی شان عالی بود و همه چیز به وفور . از غذا گرفته تا میوه و انواع خرما ، انگورهای بسیار درشتی که هر حبه آن اندازه یک خرما بود  .  بعد پذیرایی مفصل ، رفتیم به سمت خودروها ، سر کرایه با ون ها و تاکسی ها به توافق نرسیدیم و به پیشنهاد یک عراقی که فارسی را خوب صحبت می کرد به سمت موکب ها رفتیم و خیلی زود پشت یک کامیونت کوچک ، صلواتی سوار شدیم و عازم شهر کاظمین شدیم . با آنکه تکان های زیادی داشت اما دلچسب بود در گرمای عراق .

کاظمین : یک ساعت و نیم مانده به اذان مغرب ، رسیدیم به شهر کاظمین و کنار رودخانه از کامیونت پیاده شدیم . برای رسیدن به حرم از روی پل رودخانه دجله گذشتیم . رودخانه ای زیبا که چند نفری با قلاب مشغول ماهیگیری در آن بودند . به حرم که رسیدیم ، حسابی شلوغ بود به حدی که امکان تحویل کوله ها میسر نبود . کوله ها را به داربست های خیابان منتهی به صحن مبارک آویزان کردیم و سپردیمش به خانواده ای ایرانی که زیر آن نشسته بودند . وارد صحن که شدیم با زحمت جایی برای نشستن در کنار هم در بین صف های نماز پیدا کردیم . یک ایرانی به مجید گفت : دوست دارم همنشینی با شما را ، مثل اعضای تیم ملی هستید . بخاطر قد بلند و تیپ یکسان مان می گفت  . نماز مغرب و عشا را در صحن به جماعت خواندیم و بعد از اذن دخول و زیارت نامه ، داخل در رواق و روضه منوره شدیم . خیل جمعیت چون سیل بود و ما بی اختیار با فشار جمعیت جابجا می شدیم . دست مان با زحمت به ضریح مطهر رسید . با آنکه پیش هم بودیم و قدمان بلند ، اما پیروز گم مان کرد و بیرون از رواق و در صحن پیدایش کردیم . بعد از انجام زیارت و گرفتن عکس های یادگاری و برداشتن کوله ها رفتیم به سمت گاراژ تا عازم سامرا شویم ...

سامرا : ساعت 21 روز پنجشنبه ۹ شهریور ماه بود که کاظمین را به مقصد سامرا ترک کردیم . کرایه ون نفری 7 هزار دینار بود . بعد چند ساعت تحمل ون که برای افرادی مثل من و مجید بسیار سخت بود و امکان حتی کمی جابجا شدن هم نداشتیم ، رسیدیم به شهر سامرا . داخل پارکینگ از ون پیاده شدیم و به سمت حرم مطهر حرکت کردیم . در همان ابتدای مسیر ، مجید از موکبی ایرانی 5 پرس عدس پلو با ته دیگ سفارشی گرفت که شد وعده اصلی شام مان ، خوشمزه بود و می چسبید ، خیلی دوست داشتم ماست هم کنارش می بود . با آنکه ساعت حدود 11 شب را نشان می داد اما خیل جمعیت زائر مانع حرکت سریع مان می شد . با رسیدن به انتهای خیابان و چرخش به سمت چپ ، با گذاشتن دست بر روی سینه ، به امامین عسکریین ادای احترام کردیم و اشک مان جاری شد . بعد از چهار امام غریب مدینه ، امامین عسکریین غریب ترین اند در بین سایر امامان . بوی غربت در ایام غیراربعین بیشتر حس می شود . 

موکب سلام یامهدی (عج) : تجربه پارسال را داشتیم . مستقیم رفتیم به سمت جنوب غربی حرم تا ابتدا جایی در موکب "سلام یا مهدی" پیدا کنیم .  به درب موکب که رسیدم خادمان افغانی را دیدم که با محبت پذیرای خستگان راه بودند . پرسیدم موکب شهرداری تهران مگر همین نیست ؟ گفت : بله ، اموراتش با بچه های فاطمیون است . نایلون تمیزی گرفتیم و داخل شدیم . تمیزترین موکب سفر پارسال و امسال ما همین موکب عظیم چادری بود که علاوه بر وسعت زیاد ، پاکیزگی مثال زدنی ، پتو و بالش فراوان ، با کولرهای پوشال سلولوزی خنک می شد  . مجید و پیروز ملحفه و روبالشی داشتند و  بعد از مرتب کردن جای خواب شان ، کنار من خوابیدند . محمدآقا و حمیدآقا هم در قسمتی دیگر که بین ما و درب ورودی بود جایی برای خواب پیدا کردند  . از بس خسته بودیم سریع خوابیدیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۲ ، ۱۵:۰۲
احمد بابایی

روز دوم :

وداع با سامرا : محمد آقا و حمید آقا بدون آنکه ما را بیدار کنند ، قبل از اذان صبح رفتند حرم و بعد از نماز صبح آمدند . من و مجید و پیروز هم با صدای اذان صبح بیدار شدیم و به دلیل صف طولانی سرویس ، به جماعت حرم نرسیدیم . نماز را در صحن فرادی بجای آوردیم و زیارت کردیم و زیارت نامه خواندیم و دعا کردیم . صبحانه مان تکه نانی بود و عدسی خوشمزه ای که اول صبحی می چسبید . به موکب برگشتیم و بعد کمی استراحت و استحمام مجید و پیروز ، سامرا را به مقصد کوفه ترک کردیم ...

کوفه : ساعت حدود سه عصر بود که رسیدیم به ابتدای شهر کوفه . از ون پیاده و سوار بر تاکسی شدیم تا خودمان را به موکب خادمان ام البنین برسانیم . به خاطر تعدادمان ، محمدآقا از ما جدا و سوار تاکسی دیگری شد و همین شد دلیل گم کردن او . بعد بیست دقیقه نگرانی ، مقابل موکب پیدایش شد . مستقیم رفتیم به موکب خادمان ام البنین که دست ورامینی هاست . موکبی در خیابان روبروی مسجد مقدس کوفه .

موکب خادمان ام البنین : تاجری کویتی بخشی از سرمایه اش را که درآمد دو تریلی در طول سال است ، بعد از کسر حقوق دو راننده ، به این موکب اختصاص داده و تمام مخارج موکب را تأمین می کند . اداره این موکب چند سالی است که با گروهی از اهالی ورامین با مدیریت آقای علی ملایری و دوستان زحمتکش اوست . معتقدم موکب داری به مراتب سخت تر از پیاده روی است و سخت از موکب داری ، خرج کردن در این راه است . خلاصه اینکه پیاده روی با همه سختی هایش راحت ترین کار است . سال 97 در همین موکب برای کمک در شستن بشقاب ها داوطلب شدم و بعد از یکساعت کار متوجه سختی ها و مشقت های پذیرایی از خیل زائران شدم . خدا به همه موکب داران اجر دهد .

حمام و چای عصرانه : در حیاط خانه ای که کنار موکب بود با درخواست صاحبخانه دوش گرفتیم . داخل خانه در اختیار بانوان بود و حیاط و کوچه در اختیار آقایان . اصرار داشت تا خودش لباس های مان را بشوید که من و مجید امتناع کردیم و با کلی خواهش ، خودمان شستیم . سال های قبل پسر نوجوانش لباس های زائران را می شست و امسال غایب بود . گفت : پزشکی قبول شده و در خارج از عراق مشغول تحصیل است . پسرش به حدّ کمال آقا بود و در شستن لباس های کثیف زائران سنگ تمام می گذاشت ، کاری که ما برای نزدیک ترین افرادمان یا انجام نمی دهیم و یا با اکراه . ماشین لباسشویی شان دوقلو بود و او بعد شستن با ماشین ، تمام لباس ها را در لگن ،  آب می کشید و با دست می چلاند و درون خشک کن می انداخت . هر کجا هست خدایا به سلامت دارش . گرفتن دوش و شستن لباس ها حسابی چسبید و حالمان را جا آورد . دور هم نشستیم و با چای و خرمای شیرین عصرانه ای خاطره انگیز رقم زدیم .

مسجد کوفه : برای نماز مغرب و عشا عازم مسجد مقدس کوفه شدیم . خیلی شلوغ بود . با زحمت جایی برای نماز در بین صف ها یافتیم . مسافر در مسجد کوفه مخیر است به تمام یا شکسته خواندن و ما تمام خواندیم . بعد نماز به سمت محراب مسجد که محل ضربت خوردن امام علی علیه السلام است رفتیم و  عکسی از مجید در حال زیارت محل گرفتم . سپس به سمت مزار مسلم بن عقیل رفتیم و بعد از آن به زیارت قبر مختار ثقفی و هانی . معماری جدید مسجد کوفه بی نظیر است و در عین سادگی ، در نهایت شکوه و زیبایی است . انتخاب رنگ ها هم در نهایت دقت انجام شده و بر خلاف معماری های رایج مصر و عربستان ، آرامش خوبی به زائر می بخشد .

مسجد کوفه چهارمین مسجد مهم شیعیان پس از مسجدالحرام ، مسجدالنبی و مسجدالاقصی و از قدیمی‌ترین اماکن زیارتی کوفه به ‌شمار می‌آید .  بنابر برخی روایات ، نخستین کسی که مسجد کوفه را بنیان گذاشت حضرت آدم (ع) بود و حضرت نوح (ع) پس از طوفان آن را تجدید بنا کرد . در سال 17 قمری  با حضور اولیه مسلمانان در کوفه در زمان سعد بن ابی وقّاص ، به پیشنهاد سلمان فارسی ، این مسجد دوباره ساخته شد . این مسجد شاهد حضور بسیاری از پیامبران ، امام علی (ع) ، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و برخی دیگر از امامان معصوم بوده است .  در سال 36 قمری با حضور امام علی(ع) در این مسجد ، بر اهمیت و توجه به آن افزوده شد . حضرت علی(ع) در این مسجد نماز و خطبه می‌خوانده و برخی از امور کشورداری ، مانند قضاوت را در آنجا انجام می‌داد و در محراب این مسجد به شهادت رسید . در کنار مسجد کوفه ، خانه امام علی (ع) ، دارالاماره کوفه ، مرقد مسلم بن عقیل ، مرقد هانی بن عروه و مرقد مختار ثقفی قرار دارد . این مسجد مقامات متعددی دارد و در بسیاری از آنها اعمال مخصوصی انجام می‌گیرد.  طبق برخی از روایات، مسجد کوفه از باغ‌های بهشتی است . اگر کسی وارد آن شود، آمرزیده است . طبق روایات ، شهر کوفه مرکز حکومت امام مهدی (عج) و مسجد کوفه ، مرکز ستاد فرماندهی آن حضرت خواهد بود.

شام و شعر باجناق : برای شام به سمت موکب برگشتیم . شام ساندویچ فلافل بود با طعمی واقعی .  مجید فلافل های عراق را دوست می داشت و از خوردن برنج ها و خورش هایشان امتناع می کرد . بعد از شام همراه با محمدآقا و حمیدآقا داخل اتاق مسئولین موکب رفتم . علی آقا ملایری اصرار داشت شعر باجناق را بخوانم . می‌گفت از پارسال تا حالا یادش مانده . چندین بار تفره رفتم اما یادش ماند و می گفت بخوان . شعر را خواندم و حسابی خوششان آمد و خندیدند . همه شان باجناق داشتند و حس شعر را خوب درک می کردند . با چای و نبات پذیرایی شدیم و بعد از آن آمدیم در چادرهای داخل کوچه و بعد صرف چای و کمی هم صحبتی با همسفران ، خوابیدیم  .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۲ ، ۱۱:۰۱
احمد بابایی

روز سوم :

مسجد مقدس سهله : نماز صبح را در همان محل اسکان یعنی داخل کوچه خواندم و دیگر خوابم نرفت . بعد از صرف صبحانه و خداحافظی با دوستان موکب ، پنج نفری به سمت مسجد سهله حرکت کردیم  . نکته جالب سوختگی کمرمان به دلیل گرمای هوا و کوله های نسبتاً سنگین مان بود در حالیکه هنوز پیاده روی اصلی را شروع نکرده بودیم ، سال گذشته در برگشت از سفر و در شهر کرمانشاه متوجه سوختگی کمر شدیم .

نیم ساعتی پیاده راه رفتیم تا به مسجد مقدس سهله رسیدیم . مسجد سَهْله از مشهورترین مساجد اسلامی است که در قرن اول قمری و در نزدیکی مسجد کوفه ساخته شده است . مسجد سهله در شرق نجف ، یعنی در شهر کوفه قدیم قرار دارد . این مسجد در ۱۰ کیلومتری شمال شرقی حرم امام علی علیه السلام و ۲ کیلومتری شمال غربی مسجد کوفه واقع گردیده و منزلگاه و عبادتگاه بسیاری از پیامبران از جمله حضرت ابراهیم ، ادریس ،  خضر و جایگاه برخی از امامان شیعه از جمله مقام امام صادق و امام سجاد بوده و بر اساس روایتی از امام صادق(ع) ، حضرت مهدی (عج) پس از ظهور در آن ساکن خواهد شد . از امام باقر نقل شده است که خداوند هیچ پیامبری را مبعوث نکرد مگر آنکه در آن مسجد نماز گزارده است ، در آنجا عدل الهی آشکار می‌شود و منازل و جایگاه‌ های پیامبران ، اوصیاء و صالحین است . از امام سجاد(ع) نقل شده است که هر کس در مسجد سهله دو رکعت نماز به جای آورد ، خداوند دو سال بر عمر او می‌افزاید . محمد آقا و حمید آقا برای زیارت و اقامه نماز داخل مسجد شدند و من و مجید و پیروز بیرون به انتظار نشستیم . بعد از آمدنشان ، موتور سه چرخی گرفتیم نفری یک دینار تا خودمان را به نجف برسانیم . خیلی مزه داد . سایبان داشت و باد خنکی می وزید در محل نشستن ....

نجف : ساعت حوالی 8 صبح شنبه 11 شهریورماه بود که به نجف رسیدیم ، نزدیکی پل ثوره العشرین از موتور سه چرخ پیاده شدیم و به سمت حرم مطهر به راه افتادیم .  هوا گرم بود و برای در امان ماندن از سوزش آفتاب داغ عراق ، مجبور به استفاده از کلاه و چفیه و عینک آفتابی بودیم  

چفیه و کلاه و عینک : امسال برای تهیه کلاه و چفیه و عینک وقت بیشتری گذاشتم و حسابی دقت کردم و کمی هم اذیت شدم ، اما خدا را شکر انتخاب ها خیلی خوب و عالی درآمد . با آنکه چفیه نخی بسیار خوبی داشتم اما کمی کوچک بود و دنبال چفیه نخی بزرگتری بودم که در گرمای عراق بیشتر به دردمان بخورد ، چون هم روسری بود ، هم حوله ، هم روانداز و ... .  به سفارش مجید هر چه گرفتم برای او هم گرفتم . برای خرید چفیه کل بازار تهران را زیر و رو کردم و یک کار نخی با کیفیت پیدا نکردم . از سایت ها و کانال ها هم نمی شد خرید کرد چون به کیفیت شان اعتمادی نیست . دست آخر به پاساژ مهستان رفتم و بعد کلی گشت و آتش زدن یک نخی از چفیه ها ، یافتم چفیه نخی مطلوب را . کلاه نقاب بلند هم بسیار کم بود و آنهم داستان خودش را داشت و ایضاً عینک آفتابی !

به سمت حرم : بر خلاف انتظارمان در مسیر پل تا حرم ، موکب زیادی نبود و تقریباً فضا در دستِ دست فروشان بساط گستر بود . مغازه ها هم باز بودند و حسابی رونقی داشت کسب و کارشان ، اهل بیت کلاً مایه خیر و برکت دنیا و آخرت بندگانند .

حرم : بعد حدود نیم ساعت پیاده روی به ابتدای خیابان بازار که رسیدیم ، گنبد شاه نجف در مردمک چشمانمان پیدا شد و با عرض ارادتی به مولا اشک شوق مان جاری شد . وارد حرم مطهر شدیم و بعد تجدید وضو ، در میان ازدحام و شلوغی صحن کوله ها را زمین گذاشتیم . محمدآقا و مجید و پیروز برای زیارت به داخل صحن و رواق رفتند و من و حمیدآقا بیرون منتظر ماندیم . شلوغی امسال نجف کمتر از سال های پیش بود و می شد با کمی صبر ، تردد راحتی داشت حتی تا کنار ضریح مطهر . امسال تمامی فضای داخل کنار ضریح یعنی زیر قبّه مبارکه در اختیار آقایان بود و خانم ها راهی به داخل نداشتند و از این فیض محروم بودند . البته این برای خانم ها بهتر بود چون با فضای کم کنار ضریح ، شرایط برای خانم ها بسیار سخت و آسیب زننده می شد .  

زیارت : گرمای هوا مجبورم می کرد هر چند دقیقه به سمت آبسردکن حرم بروم و بعد کمی انتظار لیوانم را پر کنم . همانجا سه لیوانی می خوردم و با لیوان پر خودم ، یک لیوان هم برای حمیدآقا می آوردم و خوشحالی و لذت صرف  آب نطلبیده را در چهره اش می دیدم . دوستان که آمدند ، من و حمیدآقا راهی روضه منوره شدیم . در درگاه ورودی صحن مطهر ، یاد این بیت حمیدرضا برقعه ای افتادم : همیشه قبل هر حرفی ، برایت شعر می خوانم / قبولم کن ، من آداب زیارت را نمی دانم و اینطور شد که ابیات زیر سیدحمیدرضا برقعه ای را زمزه می کردم و اشک می ریختم : زخمی ام التیام می خواهم / التیام از امام می خواهم / السلامُ علیک یا ساقی /  من علیک السلام می خواهم  /  گاه گاهی کمی جنون دارم / من جنونی مدام می خواهم  /  تا بگردم کمی به دور سرت  /  طوف بیت الحرام می خواهم  /  لحظه ی مرگ چشم در راهم /  از تو حسن ختام می خواهم /  در نجف سینه بی قرار از عشق /  گفت: لایمکن الفرار از عشق ... 

 بعد گذشتن از صحن ، وارد محوطه ضریح مطهر شدیم . ازدحام جمعیت زیاد بود و برای رساندن دست به ضریح باید در فشار زیاد جمعیت مشتاق ، دقایقی را تحمل می کردی . حمیدآقا رفت به کنار ضریح و من در گوشه رواق ماندم و چندتایی فیلم و عکس گرفتم . با اشاره حمیدآقا به سمت صحن برگشتیم و در زیر سایه چترهای سفید حرم ، نماز زیارت را خواندیم و سریع خودمان را به دوستان رساندیم و با اذن از آقا ، پیاده روی به سمت کربلا را شروع کردیم در حالی که عقربه های ساعت زمان 10:00 را نشان می داد .

 روز اول پیاده روی : ساعت 10 روز شنبه 11 شهریورماه 1402 بود که پیاده روی از حرم مولا امیرالمومنین به سمت کربلای معلی را شروع کردیم . بعد از رسیدن به پل و چرخش به سمت چپ در مسیر کربلا قرار گرفتیم . بعد از حدود یکساعت و با آنکه یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود در موکب کوچک و ساده عراقی توقف کردیم .  این توقف پیشنهاد محمدآقا بود و مجید میل به رفتن داشت ، من و حمیدآقا و پیروز هم بدمان نمی آمد دور از آفتاب داغ ، در سایه ای دراز کشیده ، استراحت کنیم . محمدآقا و حمیدآقا خوابشان برد . اصولاً در سفر اربعین ، خواب خیلی می چسبد و دلایل روشنی هم دارد . خستگی جسمی ، سیری ، آرامش ناشی از بی مسئولیتی و دور بودن از استرس های روزمره از جمله این دلایلند .  در سفر اربعین زائر برای دریافت خدمات از صاحب خدمت اجازه ای نمی گیرد و همه چیز آزاد است . هر چیز به هر مقدار که می خواهی بر میداری بی آنکه اجازه ای بگیری و یا هزینه ای بدهی . در هر موکبی دوست داری وارد می شوی و به هر میزان که می پسندی می توانی از خدماتش بهره ببری . جالب اینکه صاحب خدمت خوشحال تر می شود و اصرار به ارائه خدمت بیشتر دارد . این فضای ناب اربعینی در هیچ جای دیگری یافت نمی شود .

نماز ظهر : نزدیک اذان که شد از شیر آب بیرون چادر وضو گرفتیم و نماز جماعت ظهر و عصر را به امامت یک روحانی جوان ایرانی اقامه کردیم . بانی برپایی جماعت ، من و محمدآقا بودیم . محمدآقا اصرار بر اقامه جماعت دارند ولو فقط دو نفر باشند و البته مطلوب خدا هم همین است . خدا را شکر نماز جماعت بابرکتی شد با حضور همه افراد حاضر در موکب . دعای بین دو نماز را هم یا محمدآقا می خواند یا حمیدآقا . خواندن چند رکعتی نافله نیز از برنامه های ثابت ایشان بود و ما سه تن به همان انجام واجبات اکتفا می کردیم . خدا از ایشان و ما قبول کند .

 ناهار : بعد از نماز ، کوله بر دوش راهی شدیم . به موکب بزرگ قزوینی ها که رسیدیم بوی قرمه سبزی در فضا می پیچید و صف نسبتاً طولانی ای داشت . رنگ و روی غذا نشان می داد که ارزش ایستادن در صف را دارد . به پنج دقیقه نرسیده ، نوبت مان شد و نذری را گرفتیم . مجید خیلی خوشش نیامد و کامل نخورد ، ولی بنظرم خوب بود ، مخصوصاً ته دیگش . در طول مسیر انواع پذیرایی ها بود ، غذاهای مختلف ایرانی و عراقی ، انواع میوه ، شربت و ... . اما آنچه بیش از هر چیزی می چسبید شربت آب لیمو ، شربت لیمو سیاه و آب خنک بود . هر پنج دقیقه یکی دو بطری آب لیوانی لازمان می شد و تعداد آب ها برای هر نفرمان مخصوصا من و مجید در طول روز از 100 لیوان عبور و تا 150 لیوان می رسید . فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله . 

 در مسیر : امسال در طول مسیر ، حجم مه پاش ها و آب پاش ها بیشتر از سال قبل بود و مشتریان بیشتری هم داشت . خیلی مواظب دوربین و موبایل بودم که آسیبی نبینند ، چون عراقی ها بدون هیچ ملاحظه ای شلنگ پرفشار را از سر تا کمرت می گرفتند تا در گرمای مسیر کمکی باشند به حال زائران گرمادیده . توزیع هندوانه هم زیاد بود و به حد مطلوب قرمز و شیرین . در طول راه چندین بار استراحت کردیم ، مخصوصاً روزها از ساعت 12 تا 5 بعد از ظهر که هوا بسیار داغ بود و سایه ای در کار نبود چون آفتاب مستقیم می تابید . عصر دوباره به راه افتادیم و تا قبل اذان مغرب پیاده روی را ادامه دادیم . بیست دقیقه ای قبل اذان در موکبی برای اقامه نماز توقف و بعد نماز باز در مسیر عاشقی قرار گرفتیم . ساعت 10 شب بود که به عمود 113 رسیدیم و این شروع خوبی نبود در روز اول سفر . در این عمود مجید برای گرفتن کباب ترکی در صف ایستاد و بعد یکی دو دقیقه پشیمان شد و دوباره به راهمان ادامه دادیم تا ساعت 2 بامداد که خودمان را به عمود 210 رساندیم برای خواب و استراحت . البته باید 180 عمود اولیه شهر نجف تا ابتدای مسیر اصلی پیاده روی به سمت کربلا را هم در نظر گرفت و به این 113 عمود روز اول مان اضافه کرد    .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۳:۴۸
احمد بابایی

روز چهارم :

    روز دوم پیاده روی : بعد خوابی شیرین و اقامه نماز صبح ، حرکت روز دوم پیاده روی را از عمود 210 شروع کردیم . اول صبحی چای عراقی شیرین می چسبید با تخم مرغ آب پز که دنبالش بودیم و خیلی زود پیدایش کردیم آن هم از نوع محلی اش . نفری چند تخم مرغ گرفتیم و همانطور که راه می رفتیم صبحانه را خوردیم .

گم شدن محمدآقا : نزدیک ظهر محمدآقا گم شد و هرچه گشتیم پیدایش نکردیم . ارتباط با گوشی اش هم ممکن نبود و صرفاً گاه گاهی به وای فای متصل می شد . به ناچار رفتم موکب عراقی و میکروفن را از مسئولش گرفتم و شروع کردم به صدا کردن محمدآقا به سبک اعلام فرودگاهی ، پیروز و مجید و حمیدآقا می خندیدند . زائران ایرانی هم وقتی صدایم را شنیدند مراجعه می کردند برای اعلام نام همسفر گمشده شان و چقدر سرم شلوغ شد .  کار بالا گرفته بود و ایرانی ها در صف ایستاده بودند و امان نمی دادند . بین هر دو سه نام ، باز نام محمدآقا را با پسوند باغخواص صدا می زدم تا بلکه پیدایش شود که نشد . پسر 9 ساله ایرانی مراجعه کرد و گفت گم شده و تقاضا داشت نام پدرش را صدا بزنم تا بلکه به او برسد ، صورت شادان پسربچه مانع از باور کردنم شد و به او گفتم اعلام نمی کنم . گفت : چرا ؟ گفتم : ناراحت نیستی و گمشده ای به سن تو باید ناراحت باشد . جوابی داد که از خودم خجالت کشیدم . گفت : حالا میگین چکار کنم ؟ با گریه من که پیدا نمی شود ، از عمود 100 تا اینجا حدود 120 عمود تنها آمده ام تا بلکه پدرم را پیدا کنم . استواری و جسارت و شجاعت در چشم هایش موج می زد . خوشا به حال پدرش با چنین شیربچه ای . یک پسربچه عرب هم آمد و اسم یکی از دوستانش را با پسوندی که حکایت از لقبش داشت گفت تا اعلام کنم ، فهمیدم شوخی است و با اشاره مسئول موکب مطمئن شدم حدسم درست بوده . مرد عرب احترام خاصی برایم قائل بود و هیچ نمی گفت و تا حدودی خوشحال بود که بلندگویشان به درد زائران می رسد . بعد از نیم ساعت صدا کردن گمشدگان ، میکروفن را خاموش و تحویل مرد عراقی دادم و به راه افتادیم تا بلکه محمدآقا را پیدا کنیم . بعد از چند ساعت متوجه شدیم محمدآقا به خانواده اش از طریق وای فا در ایتا پیام داده که در عمود 494 لرستانی هاست ، یعنی خیلی جلوتر از ما .  

 جدایی پیروز : ساعت 5 عصر بود که به موکب بزرگ لرستانی ها رسیدیم . موکبی شبیه موکب ورامینی ها جامع و پرخدمات و شلوغ . محمدآقا را که دیدیم خیالمان راحت شد ، دوش گرفته و حسابی سرحال بود  . من هم برای گرفتن دوش رفتم در قسمت پشت موکب ، یک چشمه حمام بیشتر نداشت و آنهم پر . دیدم وقت تنگ است و ارزش صبر ندارد . به ذهنم رسید از سرویس بهداشتی فرنگی کنار حمام بعنوان حمام استفاده کنم ، فکر بسیار خوبی بود و در کل سفر خیلی به کار آمد و کارمان را راه انداخت و خیلی ها بعد از دیدن ما این تجربه را تکرار می کردند . حالم حسابی جا آمد . برگشتم موکب ، پیروز از قبل ظهر خسته شده بود و کمی هم کلافه و خیلی دوست داشت هرچه زودتر خودش را به کربلا برساند ، دیگران اصرار داشتند بماند ، گفتم بگذارید خودش تصمیم بگیرد ، می دانستم تصمیمش به رفتن با ماشین و اتمام زودتر سفر است ، می گفت همسرش تنهاست و باید زودتر برگردد . علیرغم میل مان با پیروز خداحافظی کردیم و او در موکب ماند تا کمی بعد با ماشین خودش را به کربلا برساند و ما مجدد کوله بر دوش راه افتادیم  . بعداً پیام داد که همان شب خودش را به کربلا رسانده با کلی پیاده روی از ورودی شهر تا حرم  .

زائران معلول : در طول مسیر شگفتی های زیادی به چشم می خورد و هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم جمعیت زائران پیاده نیز بیشتر می شد .  یکی از شگفتی ها ، پیاده روی زائرانی است که به هر دلیلی دچار معلولیت اند . دیدن شان امیدبخش بود و توان و انگیزه مان را بیشتر و بیشتر می کرد .  مرد جوانی را دیدم که پای چپش دچار نقص بود و لنگان لنگان راه می رفت اما در همین حال کارتن مقوایی را طوری گرفته بود که آفتاب داغ ، صورت مادر پیرش را که شانه به شانه هم می رفتند نسوزاند .

نماز مغرب و شام : تا بیست دقیقه قبل اذان مغرب به پیاده روی ادامه دادیم  و برای نماز مغرب و عشا در موکبی عراقی توقف کردیم  . بعد نماز جماعت و اجرای مداحی توسط یک مداح لنگرودی ، برای صرف شام به داخل حسینیه همان موکب رفتیم . شام برنج هندی و مرغ و بادمجان بود به سبک کاملاً عراقی .  رسم دارند که حتماً بعد نمازها از زائران پذیرایی کنند و تو باید بمانی و از غذایشان بخوری وگرنه دلخور می شوند . شام را که خوردیم بلافاصله براه افتادیم تا بلکه عقب ماندگی مان جبران شود . هر دو پایم تاول های زیادی داشت و بیشتر از سال های قبل . مجبور بودم کفش راحتی اسکیچرز را با دمپایی ام عوض کنم چون در آن شرایط دمپایی راحت تر از کفش بود و به همین دلیل است که  بیشتر عراقی ها چه زن ، چه مرد از دمپایی استفاده می کنند و راحت تر از ایرانیان مجهز به انواع وسایل و ادوات راهپیمایی می کنند . جالب است بدانید محمدآقا و حمیدآقا و مجید تاول نداشتند .

جوان عرب جوشکار : آخر روز دوم پیاده روی خودمان را به عمود 620 رساندیم و با اصرار من که دیگر توان راه رفتن نداشتم به دلیل سرماخوردگی و تاول های زیاد پا ، در محوطه روبازِ مفروشِ موکبی عراقی ، جایی برای خواب پیدا کردیم و با تنظیم پتوها و متکاها خواستیم به استقبال خواب برویم که مجاورت ما با جوان عرب ، یکساعت وقت مان را گرفت و حسابی خندیدیم . باب صحبت را من باز کردم . دست و پاشکسته با او مکالمه کردم و از نام و شهر و شغلش پرسیدم  . گفت نامش علی است و اهل بصره و با گفتن کلمه حدید فهماند که جوشکار است . او از شغلمان سوال کرد و به او گفتم که من و مجید و حمیدآقا مستخدم هستیم و اتفاقاً محمدآقا هم جوشکار است و شکل جوشکاری را با نمایش اجرا کردم که حسابی خندید ، منتها به او گفتم که محمدآقا جوشکار آهن نیست بلکه جوشکار بین شیخ و عجوزه است ، زود فهمید منظور شوخی ام را و از خنده منفجر شد . مجید تعجب کرده بود از کلماتی که بکار می بردم و جوان عرب بخوبی می فهمید .  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۳:۲۳
احمد بابایی

روز پنجم :

روز سوّم پیاده روی : بامداد روز دوشنبه 13 شهریورماه 1402 بعد از اقامه نماز صبح از عمود 620 براه افتادیم . همان ابتدا صبحانه که چای و املت عراقی خوشمزه ای بود مثل همیشه در حرکت خوردیم و سعی داشتیم تا هوا گرم نشده بهترین استفاده را ببریم و کمی جبران مافات کنیم .

باطری ماشین مجید : ساعت حدود 7 بود که همسر مجید از تهران تماس گرفت و گفت : باطری ماشین خوابیده و روشن نمی شود . مجید حدود یکساعتی تلفنی درگیر این موضوع بود و در نهایت صبر راهنمایی می کرد  .

انگشتر : در عمود 666 در موکبی عراقی روی زیراندازی نشستیم تا مجید به تلفن هایش برسد و محمدآقا کمی مثل همیشه چرتی بزند و حمیدآقا تجدیدوضویی کند و من هم کمی فیلم و عکس بگیرم و مستند کنم . دو برادر کوچک به همراه پدر و مادرشان در مجاور ما بودند . حمیدآقا صدایشان کرد تا من انگشتری در دستشان کنم . با آنکه کوچک بودند ولی انگشتان تپلی داشتند و بعد کلی امتحان انگشتر سایزشان را تقدیم شان کردم .

مادران صبور : در طول مسیر مادران زیادی به چشم می خوردند که از یک تا سه کودک همراه شان بود و در نهایت صبر در آن گرمای سوزان طی مسیر می کردند . تحمل امکانات کم و شلوغی بسیار اربعین برای یک نفر نیز سخت است چه برسد به آنکه مادر باشی و به کار فرزندان خردسالت هم برسی .

موکب احباب الرضا (ع) : ساعت 11 صبح روز سوم پیاده روی رسیدیم به موکب احباب الرضا علیه السلام در عمود 840 و برخی از دوستان همشهری را زیارت کردیم . موکب جامعی که اداره اش با جمعی از ورامینی هاست . نسبت به سال قبل تغییرات زیادی کرده بود و ساخت سرویس های بهداشی زیاد و بسیار شیک و تمیز از جمله آن تغییرات بود . زحمات زیادی برای رونق این موکب کشیده و می کشند ، خدمات گسترده ای ارائه می دهند و تنوع پذیرایی زیادی دارند . قبل ناهار آبدوغ خیار دادند که در گرمای آنجا جگر زائر را خنک می کرد ، نفری یک کاسه برای خودم و دوستان گرفتم و بردم داخل موکب . آقا مصطفی علیخانی می گفت که همه اجزای آبدوغ خیار از ورامین آمده حتی ماستش . بعد صرف میان وعده ، من و مجید رفتیم برای استحمام . با آنکه شش چشمه حمام داشت اما باز نیم ساعتی معطلی صف روی شاخش بود . تجربه سرویس را تکرار کردیم و رفتیم برای شستشوی لباس ها با ماشین لباسشویی دوقلوی موکب . آنجا هم صفی بود و باید یک ربعی صبر می کردیم . اصلاً سفر اربعین یعنی تمرین صبر و جالب اینکه با وجود این همه زائر و این همه معطلی ، کسی کلافه و پرخاشگر و ... نیست و همه کارها بخوبی پیش می رود آنهم با حداقل امکانات و معتقدم هیچ چیز علت اصلی این معجزه نیست جز لطف و عنایت صاحب این راه . من و مجید لباس هایمان را با هم شستیم و آب کشیدیم . مجید که خیلی تمیز و به نظافت بسیار حساس بود کفش اسکیچرز طوسی رنگش را نیز با ماشین لباسشویی شست و برق انداخت و گذاشت تا عصر خشک شود و شد . لباس ها را که آفتاب کردیم نماز جماعت تمام شده بود و به ثوابش نرسیدیم . جبران آن رفتیم برای کمک به توزیع ناهار بین زائران . ناهار زرشک پلو مرغ خوشمزه ای بود که بعد چند روز غذای عراقی ، حسابی می چسبید . پرس اول را که خوردیم یکی از مسئولین موکب پرس دوم را هم دستمان داد . بعد ناهار استراحت کردیم تا گرمای هوا فروکش کند . ساعت 5 عصر شده بود و لباس هایمان هم خشک خشک ، با جمع کردن آنها و بستن کوله و خداحافظی با دوستان از جمله آقا رضا هداوند مجدد به راه افتادیم .   

سعید اردستانی : ساعت 18:45 دقیقه بود که به عمود 860 و موکب رسیدیم . موکبی که اداره اش با بچه های مسجد امام سجاد علیه السلام ورامین است . سعید اردستانی ـ دوست و همدوره ام در دوران دانشگاه را دیدم که به کمک پسرش که حالا جوان رعنایی شده در حال پخش آب خنک به زائران تشنه بودند . سعید را بوسیدم و بعد خوش و بش به سردی آب ایراد گرفتم ، چرا که این حدّ ِ از سردی آب ، زائران گرمادیده را مریض و از پا می اندازد . گفت این آب با دستگاه خنک می شود و یخی در کار نیست چون تهیه یخ سخت و قیمت آن هم بسیار بالاست . می گفت دستگاه آب سرد کن دست دوم را به قیمت 250 میلیون تومان از اردبیل گرفته اند . اصرار کرد بمانیم ولی فرصت نبود و باید می رفتیم .

باغ موکب : هنوز بیست دقیقه ای تا اذان مغرب فرصت داشتیم که بصورت اتفاقی وارد موکبی در عمود 868 شدیم . فضای بسیار بزرگ و عجیبش دیدنی بود . محوطه سرسبزی که چادرها و ایستگاه های زیادی داشت و برای استراحت خانواده ها فوق العاده . علاوه بر چادرهای مختلف ، آرایشگاه مردانه و بوفه های پذیرایی جداگانه ای هم داشت . صف نماز را که تشکیل دادیم سر روشن کردن کولر اختلاف نظر بود و دعا می کردم که روشنش نکنند چون کولر آبی سیزده هزار بود و بادش می انداخت ما را . خوشبختانه خاموشی اش رأی آورد و خاموش ماند تا بعد از نماز . بعد نماز به بوفه آبمیوه طبیعی رفتیم و چند لیوانی آب میوه طبیعی شامل پرتقال ، سیب و لیمو خوردیم . بماند که دو تن از دوستان هر کدام بالای ده لیوان خوردند . رفتار متصدی بوفه خیلی جالب بود و خم به ابرو نمی آورد . این حدّ از محبت به زائران امام جالب و مثال زدنی بود . بعد سوختگیری طبیعی پیاده روی را بسمت کربلا از سر گرفتیم تا حوالی ساعت 2 بامداد که برای استراحت تا نماز صبح در موکب روباز عراقی توقف کردیم . روز سوم پیاده روی هم به این ترتیب به پایان رسید در حالیکه هنوز فاصله زیادی داشتیم با کربلا .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۲
احمد بابایی

روز ششم :

روز چهارم پیاده روی : طبق روال معمول هر روزه ، بلافاصله بعد از اقامه نماز صبح براه افتادیم و صبحانه را در طول مسیر خوردیم . ساعت 6:45 صبح بود که عمود 1012 را هم رد کردیم و تا عمود 1434 که محل اسکان مان در کربلا بود هنوز 422 عمود باقی داشتیم . روز آخر پیاده روی بود و باید هر طور شده خودمان را تا شب به کربلا می رساندیم ، چرا که فردا چهارشنبه 15 شهریورماه روز اربعین بود . چندباری در مواکب استراحت های کوتاهی داشتیم و مجدد حرکت می کردیم .

نماز و ناهار : روبروی عمود 1200 به موکبی رسیدیم که فالوده طالبی می داد با ترکیب یخ و طالبی های زردرنگ خوشمزه و شیرین . چون طبیعی بود بسیار طالب داشت و پر مشتری . لیوان یکبار مصرف را از یکی می گرفتیم و دیگری فالوده طالبی را با پارچ در لیوان های زائران خالی می کرد . نفری چند لیوان خوردیم و برای نماز ظهر و عصر به داخل همان موکب رفتیم که حسینیه بزرگی داشت و خنک . بعد از اقامه نماز ، سفره های ناهار پهن شد . برنج با خورش لوبیا و گوشت به همراه سبزی خوردنی که ساقه های بلندی داشتند و در وسط سفره و بدون سبد پخش می شدند ، ناهار آنروز موکب عراقی بود . بنظرم عراقی ها خیلی اعتقادی به پاک کردن سبزی به شیوه معمول ما ندارند که فقط برگ آن بماند . البته خودم ساقه های ریحان و چند سبزی دیگر را دوست دارم و در این مورد به فرهنگ آنان نزدیک ترم . تا ساعت 5 عصر در عمود 1200 بودیم و به دلیل گرمای آفتاب سوزان توان بیرون آمدن نداشتیم . ساعت 5 حرکت را ادامه دادیم تا حوالی اذان مغرب .

پاهای برهنه : مرد پاکستانی ای را دیدم که کفش در دست ، با پای برهنه قدم های استواری بر می داشت آنقدری که بیننده می فهمید اعتقاد راسخش را در این مسیر دشوار . پشت سرش حرکت کردم و دوربین را تا حد امکان به آسفالت داغ نزدیک کردم و فیلمی کوتاه از او گرفتم . سرعتش زیاد بود و از همراهی اش ماندم . زیاد بودند مردان و زنانی که بدون کفش راه می رفتند به یاد کودکان مظلوم دشت کربلا در عصر عاشورا .

نماز مغرب و عشا و شام : ساعت 19:20 برای نماز بصورت اتفاقی وارد موکب چادری عراقی شدیم . موکب بسیار تمیز بود و نظم و انضباط در آن موج می زد . تمام تشک ها و پتو ها در نهایت دقت در انتهای چادر چیده شده بودند ، چیزی که در این چند سال در هیچ موکبی ندیده بودیم . نماز را به جماعت خواندیم و بعد نماز آمدم در بالای موکب کنار باقی دوستان . سفره شام را که پهن کردند متوجه شدیم کنار شیخ عشیره شان نشسته ایم در صدر مجلس . طبق های شام از بس بزرگ بود دو نفری می آوردند . طبق هایی که زیر هر کدام شان چیزی شبیه استامبولی پرچ شده بود و حکم پایه را داشت تا برای خوردن زیاد دولا نشوی و راحت تر بتوانی غذا بخوری . چیز جالبی بود ، هر شش نفر یک طبق بزرگ . دوربین را از کوله درآوردم و فیلم و عکس گرفتم . غذا برنج زرد شده با گوشت فراوان به همراه سبزی و هندوانه بود . قاشقی در کار نبود و رسم شان خوردن با دست بود ، جای دخترم فاطمه خانم خالی ، ولی من با دست را دوست نداشتم و همین شد که درخواست قاشق دادم . خیلی زود یک بسته قاشق یکبار مصرف آوردند . هم پیاله شدن با شیخ عشیره که در صحبت با ایشان فهمیدم از اهالی بصره اند تجربه خوشمزه ای بود . بقدری بزرگوار بود که تمام گوشت ها را حواله می داد سمت من و مجید و حمیدآقا و خودشان پرهیز می کردند . محمدآقا با آنکه کنارمان بود ولی سهمش در دیس کناری بود . موقع غذا حسابی با شیخ و نفر کناری ایشان صحبت کردیم و لذت بردیم . من به شوخی محمدآقا را خطاب کرده و گفتم : علمه قلیل ، تظاهر کثیر . شیخ و اطرافیانش که خوب می فهمیدند حسابی خندیدند . در ادامه می گفت که من و حمیدآقا در سیما بسیار شبیه شهید سلیمانی هستیم که البته با نظرشان در خصوص حمیدآقا بسیار موافقم .

کربلا : بعد شام مجدد حرکت کردیم تا ساعت 10 شب که به لطف مولا وارد شهر کربلا شدیم پس از چهار روز پیاده روی . در خیابان شارع العباس که قرار گرفتیم گنبد نورانی قمر بنی هاشم می درخشید . به نیابت از همه سلامی به آقا دادیم و باید تا عمود 1434 در ازدحام آنجا حرکت می کردیم . برای شارژ باطری گوشی موبایلم به موکب پاکستانی ها رفتیم و یک ربع استراحت کردیم تا شارژ شود . به عمود 1434 که رسیدیم به سمت راست تغییر مسیر دادیم تا به منزل برادران ظهوری از دوستان حمیدآقا برویم . دیگر توانی برایم نمانده بود و خودم را پشت سر دوستان به زور می کشیدم . بالاخره تمام شد و به منزل مورد نظر رسیدیم . بعد احوالپرسی با برادران ظهوری و خواندن زیارت اربعین بصورت جمعی در اتاق طبقه بالا ، کمی استراحت کردیم . حمام طبقه بالا که خالی شد رفتم برای گرفتن دوش ، حمام کوچک و کوتاهی که دوش نداشت . لگن آبی داشت و کاسه پلاستیکی کوچکی که نشسته باید خودت را می شستی و چقدر چسبید این حمام . مجید هم بعد من رفت و حسابی خوشش آمده بود و می گفت می خواهد برای حمام منزلش لگن و کاسه بگیرد . برای خواب از کولر گازی بسیار خنک اتاق به پیاده رو مقابل منزل در کوچه فرار کردم و جایم را در کنار در ورودی پهن کردم و کنار دو زائر دیگر خوابیدم . برعکس شب های پیش خواب خوبی نداشتم و علتش را نمی دانستم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۲ ، ۱۳:۴۱
احمد بابایی

روز هفتم :

صبح روز اربعین : برای نماز صبح که بیدار شدم منشأ  باد خنک را یافتم . تمام شب فکر می کردم باد طبیعی است در حالی که کولر همسایه بغلی بود که نسیمش به ما می رسید .  نماز را در همان پیاده رو فرادی خواندم و بیدار دراز کشیدم . برای صبحانه محمدآقا برایم حلیم و تخم مرغ آب پز آورد و جویای حالم شد . برادرم حسن نیز از راه رسید و  برای دیدن دوستان با او به طبقه دوم رفتیم . حسن تنهایی و فقط ظرف یک روز و نیم ، تمام مسیر نجف تا کربلا را که ما چهار روز کامل آمده بودیم ، پیاده آمده بود . پاهایش تاول داشت و کمی خسته بود .

حرم : صبح روز اربعین همراه با محمدآقا و حمیدآقا و مجید عزیز برای زیارت به سمت بین الحرمین حرکت کردیم . ازدحام جمعیت به حدی بود که به سختی می شد حرکت کرد . سخت ترین قسمت کل سفر همین فاصله کوتاه محل اسکان تا بین الحرمین بود که تقریباً یکساعتی طول کشید . متاسفانه برخی خانم های ایرانی به رعایت برخی اصول بی توجه اند . زیارت امری مستحب و رعایت فاصله با نامحرم امری واجب است و رسیدن به حرم و حتی خود ضریح مطهر ، مجوز برخورد با نامحرم نیست و در آن شلوغی و خستگی و کوفتگی ، مجبور به جمع کردن خودمان بودیم . نزدیک حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدیم ، مجید از شلوغی فضا استفاده کرد و از قسمت خروج وارد شد و به ما هم سفارش ورود کرد . مسئول آنجا فهمید و همه را بیرون کرد . هر چه فکر کردیم راهی برای ورود نبود و قطعاً چند ساعتی زمان می برد . به ناچار به سمت اسکان برگشتیم ، حتی بین الحرمین را ندیدیم . مجید زائر باراولی بود و از میان تمام فضاها و حرم ها ، آرزوی دیدن بین الحرمین را داشت و صدافسوس که این آرزو بر دلش ماند .

وداع با کربلا : به اسکان که رسیدیم کوله ها را جمع کرده و برای برگشت به سمت مرز با برادرم حسن و برادران ظهوری خداحافظی کردیم . در طول مسیر اسکان تا گاراژ از چند موکب پذیرایی شدیم که شامل غذا و هندوانه ای شیرین بود .

گاراژ : به دلیل تجربه سخت سال گذشته که از کربلا تا مرز خسروی را با شش ماشین و حدود 20 ساعت زمان پشت سر گذاشته بودیم ،  اضطراب پیدا کردن ماشین تا مرز به جان من و محمدآقا و حمیدآقا افتاده بود و مجید اصلاً نگران نبود و حق هم داشت . به ورودی گاراژ که رسیدیم محمدآقا گفت که پخش شویم برای پیدا کردن ماشین خسروی که من مخالفت کردم ، چون امکان گم شدن مان بود و من هم هیچ رمقی نداشتم برای راه رفتن . محمدآقا از ما کمی فاصله گرفت و رفت به سمت یک ون . یک دقیقه نگذشته ، صدا کرد بیایید . ماشین خسروی بود و جالب اینکه فقط 4 صندلی خالی داشت . مجید و محمدآقا جلو و کنار راننده نشستند و من و حمیدآقا پشت سرشان . کرایه نفری 30 هزار دینار عراقی بود که به پول ما و دینار 32 هزار تومانی می شد 960 هزار تومان .

در مسیر برگشت : هوای کربلا گرم بود و کولر ماشین جانی برای خنک کردن هوای داخل نداشت و زائران عقبی که دو خانواده بودند یکسره تذکر می دادند و مجید و محمدآقا هم دست و پا شکسته به راننده حالی می کردند که حالی به کولر ماشین بدهد که البته اتفاقی نمی افتاد چون کولرش از اساس ضعیف بود . تشنگی هم اذیت مان می کرد . هر جایی آب پخش می کردند می گرفتیم و هر نفر چند بطری لیوانی می خوردیم . موکب های عراقی بین راه کربلا تا مرز که معلوم بود اهالی روستاهای محروم در مسیر هستند در نهایت مهمان نوازی و محبت ، پذیرای زائران برگشتی بودند . بطری های خنک آب را به تعداد جمعیت ون در پلاستیکی ریخته بودند و به محض کم شدن سرعت آنرا از شیشه ماشین به داخل می انداختند تا ترافیکی شکل نگیرد . نشستن در ون سخت بود و برای قدبلندها خیلی سخت تر . اصلاً امکان تکان خوردن نداشتم و سرجای خودم خشک شده بودم . دعا می کردم به هر بهانه ای بایستد تا بلکه برای چند دقیقه ای راه بروم .

نماز و ناهار برگشت : برای ناهار و نماز که نگه داشت انگار از زندان آزاد شده بودم . برای سرویس بهداشتی به منزلی در پشت موکب رفتیم و بعد از وضو ، نماز و صرف ناهار که طبق معمول خورش لوبیا و برنج هندی بود مجدداً به راه افتادیم . در طول مسیر هر چه کوشیدم بخوابم نمی شد و چندباری در حد چرتی کوتاه چشم هایم بر هم رفت . متأسفانه در ماشین خوابم نمی برد و این عادت در سفرهای اینچنینی مایه دردسر است . خوشا به حال آنانکه در ماشین راحت می خوابند .

دعوای شبانه : هوا دیگر تاریک شده بود و ما هم در نزدیکی های مرز بودیم که ماشین به یکباره نگه داشت . راننده سریع به عقب ماشین رفت جایی که ماشین های زیادی ایستاده بودند و شلوغ بود . مجید و محمدآقا و سپس حمیدآقا به درخواست من به محل تجمع رفتند و خودم به دلیل خستگی و بی رمقی حالی برای رفتن نداشتم . صحنه هر لحظه شلوغ تر می شد و نگرانی من بیشتر . بیشتر نگران مجید بودم که در میان معرکه آسیبی نبیند . بیست دقیقه ای که گذشت آمدند و فهمیدم که بین راننده ای عراقی با زائر ایرانی بر سر کرایه اختلاف و درگیری بوجود آمده و به زد و خورد کشیده شده  . امری که بسیار مذموم و ناپسند بود آنهم در این سفر معنوی و بنظرم هر دو مقصر بودند و باید کمی گذشت می کردند .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۲ ، ۲۳:۴۲
احمد بابایی

مرز : به مرز که رسیدیم خیلی راحت عبور کردیم و ترافیک انسانی نداشت . در موکب های عراقی آب انار و آب لیمو و ... خوردیم و به سمت باجه های ایرانی رفتیم . مهر ورود که توسط باجه های ایران بر گذرنامه ها خورد ، وارد محوطه کشور عزیزمان شدیم و یک راست رفتیم تا آبی به سر و صورت بزنیم . حال مان جا آمد . همان نزدیکی ها نشستیم بر زمین و چلوگوشت خوشمزه ایرانی را همراه با نوشابه خوردیم که خیلی دلچسب بود . بعد از آن مجید یک پرس قیمه را با من نصف کرد که کلاً مزه چلوگوشت را از بین برد . نماز مغرب و عشار را در نمازخانه ساختمان مرز خسروی خواندیم و برای حرکت به سمت تهران به سوی ماشین در پارکینگ رفتیم . چادر هنوز روی ماشین بود چون از دو قسمت جلو و عقب خوب بسته بودیمش . خدا را شکر با یک استارت روشن شد و حمیدآقا نشست پشت فرمان و به راه افتادیم .  من و محمدآقا دوست داشتیم بمانیم و بخوابیم ، در مقابل حمیدآقا و مجید اصرار به حرکت داشتند و همان شد که آنان می خواستند .

سوغاتی : ساعت دقیقاً 2 بامداد بود که برای بنزین وارد جایگاهی در استان کرمانشاه شدیم . بساط های زیادی در خروجی پمپ بنزین گسترده بود که بیشتر از همه نان برنجی و کاک به چشم می خورد . چندتایی از هر کدام گرفتیم و مجدد براه افتادیم . ساعت 3 بامداد در یک ساختمان کوچکی برای استراحت نگه داشتیم و تا اذان صبح خوابیدیم . بعد از نماز هم خوابیدیم تا روشن شدن هوا و دوباره حرکت کردیم . در بین راه و در تمام شهرها ، موکب ها پذیرای زائران بودند . ساعت 12 ظهر در بزرگراه آزادگان و دقیقاً زیر پل بزرگراه امام علی علیه السلام با مجید خداحافظی و بعد از اقامه نماز ظهر و عصر در مسجد سیدالشهداأ شهرک مشیریه به سمت ورامین حرکت کردیم و اینچنین سفر خوب و خاطره انگیزمان به اتمام رسید با همسفرانی از جنس ماه .  خدا حفظ شان کند و همسفر سفرهای دیگرم ان شاءالله .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۰:۲۷
احمد بابایی

هدایای کودکان : سال گذشته حسرت تهیه و توزیع هدیه بین کودکان عراقی به دلم ماند و این شد که امسال از چند هفته مانده به سفر ، مصمم به تهیه اش شدم . اهدای هدیه های کوچک ، کار خیلی خوب و لذتبخشی است که توصیه می کنم همه زائران حتی در ایام غیر اربعین نیز تجربه اش کنند چون طعم شیرین سفر را چند برابر می کند و برای ما و ایشان خاطره انگیزتر . بازار مروی تهران به دلیل تنوع و قیمت مناسب ، بهترین جایی بود که می شد آنها را تهیه کرد . در راسته لوازم کودکان ، زائران بسیاری بودند که مثل من دنبال هدیه اربعینی بودند . خوشبختانه فروشندگان نیز همکاری داشتند و تجربیات خوبی را به اشتراک می گذاشتند و ضمن راهنمایی و اعمال تخفیف ، التماس دعا هم داشتند . وقتی عکس بسته های هدیه ام را در گروه ایتایی سفرمان گذاشتم ، باقی عزیزان هم بانی شدند و سفارش خرید دادند . 

دختران : خرید برای دختران به دلیل تنوع فراوان محصولات بسیار راحت تر بود و می شد از بین صدها نوع وسیله چندتایی را انتخاب کرد . دستبندهای کشی و زنجیری قشنگی را به همراه کش مو در چندین مغازه انتخاب و تهیه کردم  . قیمت دستبندها هم نسبت به آنچه که بصورت تکی بفروش می رسد بسیار ارزان تر بود . سه بسته 12 تایی دستبند زنجیری و یک بسته 12 تایی دستبند کشی و دو بسته دستبند مشکی 6 عددی به همراه یک بسته 48 تایی کش مو  هدایای دختران و 30 عدد انگشتر طرح عقیق هدایای پسران بود و اتفاقاً بسیار کم آمد و برای سال بعد باید تعداد بیشتری را در نظر گرفت .  البته باید به وزن و حجم هدایا نیز توجه داشت تا موجب اذیت نشود .

پسران : برای پسر بچه ها انتخاب سخت بود و به ناچار به انگشتر رسیدم . جعبه انگشتری 120 تایی بود ولی صاحب فروشگاه محبت کرد و بخاطر اربعین با فروش یک چهارمش موافقت کرد . انگشترها با آنکه دانه ای 5 هزار تومان بودند ولی بسیار ارزشمندتر بنظر می رسیدند و خدا را شکر با استقبال خیلی خوب کودکان عراقی مواجه شد . 

انتخاب : در مسیر پیاده روی ، کودکان هر عشیره مقابل موکب شان در دسته های سه تا شش نفره بر خلاف جهت حرکت زائران ایستاده و شعار می دادند . "لبیک یا حسین" بیشتر از باقی شعارها به گوش می رسید . فرهنگ تربیت شیعیان عراقی و آشنایی کودکان شان با مفاهیم و ارزش های دینی باید برای جامعه ما الگو باشد . کودکان در عراق از بدو تولد عشق ورزیدن عملی به اهلبیت را با تمام وجود یاد می گیرند و در این راه خودشان را هیچ به حساب می آورند . کودکان زیادی را دیدیم که در گرمای سوزان عراق در حال پذیرایی از زائران بودند ، پسربچه هفت ساله ای را دیدم که سینی سنگین غذا را روی سرش نگهداشته بود تا زائران یکی یکی غذا بردارند ، امری که پدر و مادر ایرانی حاضر به انجامش توسط فرزندانشان  نیستند . هدایا را بین اینها تقسیم می کردیم . خوشحالی و تشکرشان خستگی راه را از بین می برد . دستبندها و انگشترها را خودمان توزیع کردیم . بعد از اینکه یک جفت کش مو به یک دختربچه ایرانی دادم از مادرش درخواست کردم زحمت توزیع بسته را با اولویت کودکان عراقی بکشد و ایشان هم پذیرفتند .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۰:۰۴
احمد بابایی

همسفر : مهم ترین بخش سفر همسفر یا همسفرانند و نقش شان در این سفر بخاطر دشواری ها  و نوع سفر بسیار مهم تر از سایر سفرهاست . برخی تنهایی را برای اربعین تجویز می کنند که البته برای درک معنویت و تفکر پیشنهاد خوبی است اما باید دانست تنهایی رفتن به این سفر سختی های خودش را دارد . خودم دو ، سه ، چهار ، پنج و شش نفره اش را تجربه کرده ام و بنظرم سه تا پنج نفر بهترین است به شرطی که همه یکدست و یکدل و همراه باشند و بین خودشان یک نفر حرف آخر را بزند . دوستان امسالم بهترین بودند مخصوصاً مجید که پدیده سفر امسال مان شد .

عکس روی کولهچه با عکس و چه بی عکس ، این سفر تمام می شود و جدای از سفر ماشینی ، چیزی حدود 100 کیلومتر پیاده می روی پس چه بهتر از این فرصت برای ترویج ارزشها استفاده کرد ، ضمن آنکه کوله ات متمایز می شود و راحت پیدایش می کنی و از گم شدنش در اثر اشتباه نیز پیشگیری . عکس روی کوله می تواند عکسی از رهبر فرزانه انقلاب ، شهید یا شخصیت مورد علاقه و یا شعر و حتی دلنوشته ای باشد . امسال هم مانند پارسال ، یکهفته مانده به حرکت ، عکس زیبایی از حاج محمدرضا آقاسی رحمت الله علیه با برنامه متن نگار در گوشی تلفن همراهم طراحی و برای چاپ به مرکز چاپ عکس پیام در خیابان رسالت ورامین بردم و در سایز 18 در 21 سفارش چاپ سیلک دادم با قیمت 25 هزار تومان . کیفیت چاپ شان در ورامین حرف اول را می زند و از خیلی از چاپ های تهران نیز بهترند . عکس که چاپ شد برای پرس به دفتر فنی خیابان شهید باهنر بردم که آنجا هم کیفیت خوبی در پرس دارند و 15 هزار تومان هزینه پرس شد . سال گذشته محمدعلی پیروی زحمت طراحی عکس را کشید و امسال خودم و اتفاقاً کار قشنگی از آب درآمد و محض احتیاط دوتا چاپ کردم و مجید در همان روز نخست خواست تا او هم بر روی کوله اش نصب کند . در طول مسیر ایرانیان زیادی در پشت سرمان خدابیامرزی می گفتند برای حاجی عزیز و برخی هم سر صحبت باز می کردند و خاطره ای از ایشان نقل می کردند .

اسپیکر : قبل از سفر حافظه گوشی را چک و خالی کنید تا فضای مناسبی برای تهیه عکس و فیلم داشته باشید . همراه داشتن یک اسپیکر با رم یا فلش پر شده از سخنرانی ها ، مناجات و نوحه های مورد علاقه هم می تواند بسیار مفید و قابل استفاده باشد .

بسته اینترنتی : قبل از خروج از مرز ، نسبت به تهیه بسته اینترنتی ویژه اربعین اقدام کنید و کار را به عراق نکشانید . امسال در عمود 494 از نمایندگی ایرانسل ، بسته 7 گیگ با قیمت 100 هزارتومان تهیه کردم که البته تا آخر سفر تمام نشد و نیمی از حجمش باقی ماند . کاش همان ابتدا گرفته بودم .  

ماشین شخصی : پیشنهاد می کنم برای تردد تا مرز و بالعکس حتماً از خودروی شخصی استفاده کنید که از همه وسایل دیگر بنا به دلایلی بهتر و خاطره انگیزتر است . جدای از صرفه جویی در هزینه ، هر جایی که بخواهید می توانید توقف کنید و از موکب ها بهره مند شوید و در برگشت علاوه بر آسودگی خاطر بابت تأمین وسیله ، در هر شهری بگردید و سوغاتی تهیه کنید . مثلاً در همدان محصولات باغی زیادی برای خرید با قیمت مناسب هست که فقط در صندوق عقب خودرو می توان جای داد . 

کوله : از کوله ای با کیفیت و سایز خودتان استفاده کنید . کوله های رایج در بازار بخاطر مواد پلاستیکی زیاد کمر را می سوزانند . کوله محمدآقا از جنس کتان بود و خنک . سبکی کوله هم بسیار مهم است و نباید کوله سنگین شود .

چفیه نخی بزرگ : یکی از لازم ترین وسایل این سفر است که حتماً باید از جنس نخی آن استفاده کرد . متاسفانه اکثر چفیه های رایج در بازار دارای مواد هستند و اذیت کننده . چفیه نخی خوب ، بهترین مانع در برابر آفتاب سوزان عراق است و بسیار پرکاربرد . پاساژ مهستان بهترین جایی است که می شود چفیه نخی پیدا کرد .یک نخ از آن را با کبریت بسوزانید ، اگر جمع و سفت شد مواددار و اگر مثل هود پودر شد نخ است . 

کفش : برای این سفر نباید از کفش نو استفاده کرد و بهترین کفش کفشی است که ماه ها کار کرده و امتحان پس داده باشد . اسکیچرزها کفش های مناسبی اند . ضمناً با توجه به ورم پا در طول پیاده روی لازم است کفش تنگ نباشد . چند ماه قبل از سفر کفش را بپوشید و استفاده کنید .

دمپایی : بردن یک دمپایی پلاستیکی معمولی در این سفر لازم و ضروری است و روزی نیست که به کار نیاید . دمپایی اربعین باید جنسی خشک و تقریبا سفت داشته باشد و دمپایی های خیلی نرم و نیز صندل ها به دلیل گرمای زیاد اصلاً مناسب این سفر نیستند و اذیت می کنند .

کلاه نقاب بلند نخی:  برای آقایان کلاه نقاب بلند و برای بانوان نقاب بلند بسیار به کار می آید و از سوختگی صورت در آفتاب سوزان سفر جلوگیری می کند . البته هر چه رنگش روشن تر باشد منفعتش نیز بیشتر است .

عینک آفتابی :  عینک خوب و با کیفیت هم توصیه بعدی است . جدای از کیفیت مناسب ، باید از عینک سایز خود استفاده کرد تا به دلیل ساعت ها استفاده گوش و بینی اذیت نشود .

یادگیری لغات و جملات پرکاربرد : خیلی خوب است قبل از شروع سفر چند کلمه و جمله پرکاربرد نظیر تشکر به زبان عربی و ... را بیاموزیم  و در سفر لذتش را ببریم و مجبور نشویم که در پاسخ به محبت عراقی ها فقط بگوییم : شکراً  .

لباس : یکی از مهمترین موضوعات برای زائران پیاده مخصوصاً در این روزهای گرم سال در کشور عراق مسئله لباس است و در بین لباس ها شلوار از همه مهم تر . لباس های زیر و روی زائر باید نخی ، خنک ، نازک ، اندازه و دارای سابقه استفاده باشد ، یعنی لباس نو نباشد . برای تمام سفرها ، شلوار بسیار خنک دوختم و از شلوارهای معمول پرهیز کردم . سال 97  بعد از سه روز پیاده روی و همسفری با مهدی عالیدایی ، در کربلا متوجه جنس شلوارم که تیترون مشکی بود شد ، چون کاملاً به طرح شلوار بیرونی دوخته شده بود . امسال یکماه قبل از سفر برای هر چهار نفرمان ، پارچه کتان کاغذی از بازار عبدل آباد تهیه کردم و بانی دوخت هم یکی از بستگان شد که استاد ماهری است در خیاطی و هر ساله زحمت دوخت شلوارها با اوست . نیامد و می خواست در ثواب سفر شریک شود . خدا اجرش دهد که بی نهایت عالی شد کارش مخصوصاً شلوارهای مجید چون الگوی خوبی فرستاده بود .

حمام : حمام ها کم و شلوغند . سخت نگیرید و در مسیر پیاده روی از سرویس های بهداشتی بجای حمام استفاده کنید ، به لذتش می ارزد . لیف و صابون و شامپوی هتلی هم با خودتان ببرید.

قرص و دارو : اگر قرص خاصی مصرف می کنید با خود ببرید و از بردن قرص های ویتامینه نظیر جوشان ویتامین c هم غافل نشوید .

طناب نازک : برای پهن کردن لباس لازم می شود ضمن آنکه وزنی هم ندارد و کاربردهای دیگری هم می تواند داشته باشد .

حق یارتان و این سفر مقدس مکرر روزی تان ان شاءالله

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۰۹:۰۹
احمد بابایی

گزارش مالی سفر با دینار 32 هزار تومان

ردیف

مسیر

مبلغ

وسیله

1

مرز تا بغداد

200 هزار تومان

اتوبوس

2

بغداد تا کاظمین

صلواتی

کامیونت

3

کاظمین تا سامرا

۷ هزار دینار

ون

4

سامرا تا نجف

16 هزار دینار

ون

5

نجف تا کوفه

هزار دینار

تاکسی

6

کوفه تا نجف

هزار دینار

موتور سه چرخ

7

نجف تا کربلا

ـ

ـ

8

کربلا تا خسروی

30 هزار دینار

ون

 

مجموع هر نفر :

55 هزار دینار + 200 هزارتومان

1/960/000 تومان

 

 

پیشنهاداتی برای زائران  :

مدارک

تجهیزات

لوازم

لباس اضافه

بهداشتی

پاسپورت

کوله مناسب

شانه کوچک جیبی

پیراهن مشکی

لیف

مالی

کفش راحت

آیینه کوچک جیبی

زیرپوش نخی

صابون کوچک هتلی

یک کارت بانکی

دمپایی پلاستیکی

لیوان دسته دار

شورت نخی

شامپو کوچک هتلی

دینار عراقی

شارژر گوشی

قاشق‌ استیل

جوراب نخی مشکی

مسواک و خمیردندان

تراول ایرانی

طناب 10 متری

هدایای کودکان

زیرشلواری نخی

کرم ضد آفتاب

قبل سفر

چفیه نخی سفید

مهر و تسبیح

تی شرت مشکی

پماد کالاندولا

طلب حلالیت

شال مشکی نخی

ملحفه و روبالشی

خوراکی

مام

یادگیری لغات پرکاربرد

عینک آفتابی

اسپیکر و دوربین

آجیل

دارویی

تخلیه رم گوشی

کلاه نخی نقاب بلند

کاغذ و خودکار

آلو خورشتی

قرص های مصرفی

عکس روی کوله

سنجاق قفلی

پلاستیک خالی

آب لیمو

قرص های ویتامینه

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۲۰
احمد بابایی

اهدای لوح به استاد فقید

دستخط مبارک استاد نوشته شده بر صفحه اول کتاب اهدایی

با سلام

      اواخر سال 1392 بود و تازه رفته بودم ناحیه یک . ناحیه ای قدیمی با شهروندانی بزرگوار . برای عرض ادب و تبریک سال نو محضر استاد معظم زنده یاد حاج علی آقا آهی ، راهی منزل این گرانمایه در میدان احمدیه در ابتدای خیابان شهید شکوری شدم . با آنکه بیمار بودند و در بستر ، در نهایت مهربانی و لطف پذیرایم شدند و در همان جلسه نخست آشنایی شیفته شان شدم . مهربانی برجسته ترین خصوصیت اخلاقی شان بود . یکبار هم منت به سرم گذاشتند و با سختی و مشقت به دفتر کارم در میدان شهداء آمدند برای شرکت در جلسه . روحشان شاد . 

در همان دیدار منزل ، برایشان چندین شعر از زنده یاد حاج محمدرضا آقاسی خواندم و ایشان هم متناسب با اشعار ، برایم شعر می خواند و روی برخی از اشعار توضیحاتی می دادند .روی مضامین و مفهوم شعر و مطابقت آن با مفاهیم دینی و شرعی و در عین حال رعایت کامل قواعد شعری نظیر وزن و ردیف و قافیه و حتی معنی ، بسیار حساس بودند و چندتایی شعر معروف خواندند که ایراداتی داشت .

در انتها شعر معروف : بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا را خواندند و به عدم رعایت قافیه و معنا در مصرع چهارم ایراد گرفتند و فرمودند اینطور درست هست که :

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده
تا بنوشم جرعه ای از آب جوی کربلا

زحمات ارزنده ایشان برای جامعه مداحی کشور و اعتلای فرهنگ ستایشگری  اهلبیت علیهم السلام هیچگاه فراموش نخواهد شد . روح پاکش با اولیای الهی محشور باد . شادی روحشان صلوات .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۴۳
احمد بابایی

    

باسلام

      دست اندازی به بیت المال و حقوق عمومی ، رویه جاری برخی از بی انصافان بی مروّت بوده و هست . شهوت زیاده خواهی مال و ثروت موجب شده فرد به هیچ چیز جز منفعت کوتاه مدت خود فکر نکند ، به تمام قوانین شرعی ، حکومتی و انسانی پشت پا بزند و به امید مال اندوزی بیشتر ، بخشی از سرمایه عمومی را به تاراج ببرد . یاد حدیثی از امام علی علیه السلام افتادم که فرمودند : دنیا در فراق آرزوها به پایان می رسد .

     متاسفانه اخبار افشاء ، دستگیری و حتی محاکمه این خنّاسان نیز نتوانسته آنطور که شایسته است از آمار این گناه و خطای بزرگ در جامعه ما بکاهد . کاش این جانیان بی انصاف کمی هم به منافع ملّی می اندیشیدند و این طور به جان بیت المال نمی افتادند . در این میان نقش نهادهای نظارتی نیز بسیار مهم است و لازم است که به جای پرداختن و تمرکز بر امور غیرضروری نظیر ظاهر افراد ، کمی هم به فکر نظارت موثر بر این امور مهم باشند ، بسترها را بشناسند و از تمام امکانات به منظور پیشگیری و برخورد قاطع و عبرت آموز استفاده کنند . البته شیشه را فقط با دستمال تمیز ، می شود تمیز کرد ، قطعاً همه ما باید پاسخگوی عملکردمان نزد وجدان ، جامعه و خدای  خود باشیم  و  آن روز نزدیک است .

     قصدی برای سرودن شعر زیر نداشتم و ناخودآگاه اینطور و بر اساس واقعیت موجود سروده شد . به لحاظ حفظ حرمت افراد ، برخی اسامی تغییر کرده است .  به امید روزی که دست تمامی خائنین به حقوق ملت قطع گردد این شعر تلخم تقدیم شما عزیزان :

چون خداوند وعده اش را داد
اتّفاق مبارکی افتاد

بعد چندی خبر ز رفتن شد
رفتن یک نفر از این بنیاد

رفتن یک مدیر پر کینه
رفتن یک مدیر پر ایراد

هر مدیری که آمده ، رفته
تا شود یک تحوّلی ایجاد

رفتنی شد جناب لابی گر
گرچه هرگز نمی رود از یاد

خاطرات عجیب آن آدم
خاطرات غریب آن استاد!

خاطرات تمام بازی ها
در خرید ورق و یا فولاد

هر خریدی بسان یک طعمه
در تبحّر ، بسان یک صیّاد

یکسره بر زبانش این جاری
می شنیدم همیشه این فریاد :

"میخرم زیر قیمت بازار
از خوراکی گرفته تا شمشاد

ناخدای خرید و تخفیفم
تو بگو صد ، میخرم هشتاد

بهتر از خود ندیده ام هرگز
برتر از من کجا طبیعت زاد ؟ "

بگذریم از ادامه حرفش
بوده انگار ماه مادرزاد

خاطیان را همیشه پشتیبان
در کجا ؟ در ... ناکجاآباد

با فلانی همیشه هم پیمان
دشمن خونی من و بیداد

دشمن اتحاد و بابایی
یا که حتی ،  مهدی قنّاد

بستن دکمه یقه ، یا که ...
جای مهری ز مشهد و بغداد

مطمئناً نشان تقوا نیست
فعل بی ریشه می رود بر باد

گرچه دکتر دلش کمی می خواست
می شد از دست این بشر آزاد

قرعه را عاقبت مهندس برد
کلّه پا گشت "مردک شیّاد"

آری این است آخر رندی
قطع دستان او مبارک باد* !

* دستان آلوده به فساد مالی چاره ای جز قطع شدن ندارد  (مقام معظم رهبری )


احمدبابایی ( آه مجنون )

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۱
احمد بابایی

خوش به حال زائران کاظمین 

ساکنان آستان کاظمین 

کاش من هم یک کبوتر می شدم 

پرکشان در آسمان کاظمین 

۱۴۰۲/۰۳/۲۸

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۳۳
احمد بابایی

حضور یاران و علاقمندان استاد

حضور یاران و علاقمندان استاد

همخوانی گروه نورالساجدین در قاب دوربین

شعرخوانی استاد علی اکبر فرهنگیان (شیدای تهرانی)

سخنرانی و شعرخوانی یادگار استاد فقید ، آقا غلامرضا آقاسی

اجرای سرود

طراحی چهره استاد توسط هنرمند برجسته آقا سیدمحراب حسینی مدنی

غرفه خوشنویسی

غرفه نقاشی کودکان همراه با جایزه

غرفه های جانبی مراسم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۳۱
احمد بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۴۲
احمد بابایی

سلام ای نازنین نازدانه !
سلام ای مهر و لطفت بی نشانه

برایت شعر آوردم من امشب
شبیه شعرهای عاشقانه

دلم باور ندارد رفتنت را
امید روشن این آشیانه

بیا یک شب به خوابم حرف دارم
برایت از زمین و از زمانه

برای بار چندم می نویسم
روان و صاف و ساده ، عامیانه :

خدا رحمت کند هر عاشقی را
که ماند پای عشقش جاودانه

آه مجنون  1402/01/18

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۰۵
احمد بابایی

 

     سیدمرتضی جعفرپور را از سال ۸۴ می شناسم . از همکاران فعال ، پرانرژی ، بامعرفت و دلسوز . حس نوع دوستی اش اینقدر زیاد هست که برای حل مشکل یک همکار ، حاضر است به ساعت ها وقت گذاری و تلاش و پیگیری . میزان وفاداری اش به سازمان نیز بیش از حد معمول است . اوج این رفتارها در دوران مسئولیتش در اداره رفاه جلوه گر بود . 

در دو مرحله نیز با سید مستقیم کار کرده ام . روی وقت گذاری ، دلسوزی ، صداقت و سلامتش حساب ویژه‌ای می شود باز کرد . برای دوست و همکار عزیزمان محمدسعید مویدی فر که خدا رحمتش کند ، بسیار بیش و بهتر از یک برادر زحمت کشید و وقت گذاشت .  خدا خیرش دهد . روزی هم که سعید رفت بی قراری سید ، موید این ادعایم شد . اینها خلاصه ای بود از ویژگی های این سید عزیز که بچه شاه عبدالعظیم حسنی است و هنوز هم ارادت و رفت و آمدش به آنجا برقرار .

وقتی در سال ۹۱ قصیده بلند ۲۸۴ بیتی را در توصیف تک تک همکاران گفتم ، بارها به من گفت : خیلی دوست دارم بدانم برای من چه خواهی سرود ؟ و من هر بار چیزی در پاسخ برای فرار می دادم .

در طول این سال ها فرصتی دست نداد تا اینکه در لحظات قبل اذان و افطار در تالار شام غریبان همسر عموی فقیدم اینطور آمد ، هر چند این شعر نیز برای او و در مورد شخص او نیست ، بلکه داستان گفتن شعر برای اوست . وگرنه سید عزیز است و حرمتش واجب و چه زیبا فرمود که : اگر با من نبودش هیچ میلی؟ چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟؟

 

چندسالی است جناب جعفرپور

یک طلب دارد از من ماهر

دوست دارد برای او گویم

چند بیتی به رسم یک شاعر

 

بارها گفته ام : برادر من !

شعر باید خودش به جوش آید

کار من نیست چیدن کلمات

شعر را یک شرایطی باید

 

گفتمش جان من ، رهایم کن

گرچه حال شعر من بد نیست

گفتن از تو مجال می خواهد

گفتن از تو ، کار احمد نیست

 

گفتن از تو محال ممکن هاست

حال ما را دگر خراب مکن

جان احمد ز شعر خود بگذر

اینقدر سوال و جواب مکن

 

گفت : باشد ولی به فکرم باش

خواهشی دارم از شما آقا

بر خلاف رویه معمول

توی شعرت مرا ببر بالا

 

نکند عین باقی اشعار

ضدحالت نصیب ما گردد

هر چه خواهد دلت به ما گویی

سهم ما فحش و ناسزا گردد

 

با سعید و مجید و با اصغر

توی شعرت ببین چه ها کردی ؟

جای تعریف مثبت و تمجید

از لب پرتگاهشان رها کردی

 

گفتمتش خوب ، چون خودت گفتی

کار من نیست وصف این و آن

هر چه گفتم دلیل محکم داشت

غیر این نیست شآن یک انسان

 

آه مجنون 1402/01/07

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۲۴
احمد بابایی

آغاز تمام ماجراها اینجاست
چشم دل ما به لطف و مهر مولاست

دیدیم و شنیدیم که شاعر فرمود :
"سالی که نکوست ، از بهارش پیداست "


آه مجنون 1401/12/29

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۱۱
احمد بابایی

سلام

      ساعت 20 روز شنبه ششم اسفندماه در ترافیک قلعه نو به سمت ورامین سری به گوشی زدم . دیدم جعفر پاک طینت بله را نصب کرده با عکسی از خودش . چند بیت زیر را بلافاصله در پشت فرمان برای او گفتم و فرستادم .

جعفر ورودی سال 80 بود و دو سال بعد از من وارد دانشکده حقوق شد و خیلی زود با ورود به مجموعه خوب بسیج دانشجویی با خیلی ها رفیق شد من جمله خود من .

در طول سالهای 81 تا 84 بیشتر وقت ها با هم بودیم ، مخصوصاً شب ها در خوابگاه کوچک اردستانی دهوین که پایگاه دوستان بسیج دانشجویی شده بود . 

عکس فوق که مربوط به همان سالهاست ، در خوابگاه اردستانی گرفته شده . نشسته از چپ : جعفر پاک طینت ، عمّار نجفی ، محمدگودرزی و احمدبابایی . یاد همگی بخیر .

سلام ای جعفر پاک و صمیمی
سلام ما به تو یار قدیمی

سلام ای همدم و همراه احمد
سلام ای سوژۀ عکس ندیمی

تو مثل اصغری ، عشقی برادر
همیشه در صراط مستقیمی

شنیدم همچنان در کار عدلی
به کاخ عدلیه جانا مقیمی

دلم را یاد یاران می نوازد
بسان رقص شیرین نسیمی

ندیدم بهتر از یاران دلبر
ندیدم برتر از یاران تیمی

احمدبابایی (آه مجنون ) 1401/12/06

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۱۸
احمد بابایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۴۳
احمد بابایی

گفتن از قاسم سلیمانی
شیرمرد غیور ایرانی

آن عزیز فدایی میهن
آن شهید شهیر کرمانی

آن فقید سعید وارسته
از قیود هوای شیطانی

آن عزیز ز نور نوشیده
آن رفیق تمام نورانی

آن امیر سپهبد ثالث
پیرو تام یوسف ثانی

مالکِ اشترِ علیِ زمان
یاور سیّد خراسانی

مظهر اقتدار ملّی ما
خاتم روزهای بحرانی

پاسدار حریم آل الله
حافظ مسلم و مسلمانی

خادم آستان اهل بیت
صاحب چشم های طوفانی

عاشق کردهای کردستان
عاشقش بچّه های افغانی

مرد پیروز عرصه پیکار
قاتل داعشان حیوانی

آرزویش شهادت عظما
انتهای جهاد عرفانی

همره دوستان غیرتمند
بامداد دی زمستانی

پرکشیده به وادی رضوان
رفته نزد حسین ، مهمانی

نبُود کار حضرت حافظ
نبُود کار شخص خاقانی

بخدا نیست کار شاعرها
بخدا نیست کار آسانی

احمدبابایی (آه مجنون ) 1401/10/30

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۲
احمد بابایی

با سلام

    ساعت 14:30 دقیقه روز دوشنبه 8 آذر 1401 ، زمانی بود که بعد از روزها انتظار ، توفیق پیدا کردیم به همراه جمعی از همکاران عزیزم میهمان خانواده آرمان عزیز شویم . بعد از سرودن شعر آرمان عزیز ، آرزویم دیدار با پدر و مادر شهید بود و عرض ارادت و اهدای تابلوی قصیده .

    از جنوب شرق تا شمال غرب تهران حدود یکساعتی زمان لازم داشت . ساعت 13:30 دقیقه از محل کار حرکت کردیم . ترافیک سنگین راه نگرانم می کرد بابت بدقولی و تأخیر . خدا را شکر ، هر چهار گروه سر ساعت رسیدیم . علاوه بر گروه 11 نفره ما ، 20 نفری هم از حوزه علمیه خواهران شهرری آمده بودند .

     فضای پارکینگ و محوطه حیاط مجتمع پر بود از بنرهای تبریک و تسلیت . واحد در طبقه سوم بود و در گروه های 4 نفره با آسانسور بالا رفتیم . با آقای عبدی ـ مدیر روابط عمومی و آقای پیروی آخرین نفراتی بودیم که سوار بر آسانسور شدیم . دوستان پشت درب واحد منتظرمان بودند تا با هم برویم داخل .

     اولین نفری که با او سلام و احوالپرسی کردیم دایی آرمان عزیز بود و بعد ایشان ،  روی پدر بزرگوارش را بوسیدم و سپس با مادر گرامی شان روبرو شدم . بعد از نشستن ، حاج مرتضی خلیلی با نوای زیبا و دلنشینش شروع به مداحی کرد و شعر آرمان عزیز را خواند . از همان ابتدای شعر ، اشک ها را جاری کرد . وقتی به مصرع : "صورتت مثل ماه می ماند" رسید ، بی تابی و اشک مادر شهید به اوج رسید .

     بعد از ذکر مصیبت ، با توصیه حسین شیخ سفلی چند دقیقه ای راجع به شعر و نحوه سرودنش و نیز شخصیت بارز آرمان عزیز صحبت کردم . مادر ایشان چندین بار تشکر کردند و گفتند : شعرتان را خواندم ، خیلی زیبا و دلنشین بود ، شما در این شعر حرف دل مرا زدید و ... .

      در ادامه مراسم پدر بزرگوارشان نیز ضمن تشکر ، از خصوصیت و منش  شهید صحبت کردند . آنطور که پدر می گفت ، آرمان عزیز از سن 6 سالگی علاقه عجیبی به شرکت در مجالس روضه اهلبیت علیهم السلام داشته ، اهل زیارت هفتگی قبور شهدا بویژه شهدای گمنام کهف الشهداء و عاشق زیارت مداوم و مکرر حرم عبدالعظیم حسنی بوده است . تقید او به اقامه نماز شب و فعالیت زیاد در گروه های جهادی و پیگیری جدی در کمک به محرومان و گره گشایی از کار مردم از دیگر برجستگی های این شهید عزیز بوده است .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۷:۰۹
احمد بابایی

خدا را شکر بر این برد شیرین
تمام خستگیِ ما درآمد
دوباره پرچم ما رفت بالا
دوباره همّت ما شد سرآمد

دوباره ذوق شعرم کرد جوشش
زبانم باز شد از قفل و از بند
دوباره آسمان شاد و زمین شاد
دوباره برف شادی زد خداوند

سلام و عرض تبریکی دوباره
به تیم ملّی شورآفرینم
به تیم ملّی فوتبال ایران 
به تیم یوزهای سرزمینم

سرود ملّی رمز وحدت ماست
همه با هم یکی و یکصداییم
همه پشت همیم تا برد آخر
به دنبال شکست کدخداییم

آه مجنون 1401/09/04

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۷:۱۴
احمد بابایی

     از زمان مرگ طبیعی مهسا امینی تا به امروز بیش از 80 نفر از بهترین فرزندان این آب و خاک توسط آشوبگران و اغتشاشگران به شهادت رسیده اند . در بین این عزیزان ، آرمان علی وردی داستان متفاوت و گیراتری دارد . این شهید عزیز سراپا نور ، دل ها را تسخیر و جان ها را شیفته خویش کرد تا جاییکه رهبر فرزانه انقلاب از وی با تعبیر "آرمان عزیز" نام بردند . خوشا به سعادتش که تا پای جان پای ولی و امامش ایستاد ، شهید زیست ، شهید مُرد و حقاً باید به حال او غبطه خورد  .

     غروب روز یکشنبه 15 آبان ، با یکی از دوستان صحبت "آرمان عزیز" بود . گفت : برایش شعری بگو . گفتم : "من کجا و شعر برای آرمان کجا ؟ باید خدا لطف کنه" . گفت : "تو بگو ، لطف می کنند" . اولین مصرعی که آمد این بود : "صورتت مثل ماه می ماند" و بعد مصرع به مصرع تا شد قصیده زیر ، تقدیم شما و روح بلند او با این آرزو که فردای قیامت شفاعت گر مان باشند ان شاءالله  : 

آرمان عزیز : 

کشتۀ روز چارم* آبان
قهرمان بزرگ اکباتان

ای شهید شعار آزادی
در دل پایتخت آزادان

بوی سیب شهادتت پیچید 
شد معطّر ز خون تو ایران

ای وفادار جبهه اسلام
از تبار سمیّه و سلمان 

وی تو از نسل میثم تمّار
وی تو فرزند رستم دستان

درس مردانگی به ما دادی
شیرمردِ غیورِ این میدان

صورتت مثل ماه می ماند
مثل خورشید ، روشن و تابان

می درخشد ز هر دو چشمت نور
می تراود ز جلوه ات ایمان

دشمن از نور تو مشوش شد
کی شود نور ایزدی پنهان ؟

خیل اوباش دوره ات کردند
تک و تنها ، بدون پشتیبان

یاد روضه یا ...  یاد گودالم
یاد آن جانیان بی وجدان

چشم شان کور ، نسل شان ابتر
آن جهولان بدتر از حیوان

خوش به حالت مدافع آقا
خوش به حالت مسافر رضوان

خوش به حالت برادر خوبم
می شوی نزد اولیاء مهمان

پیش مولا شفیع ما هم باش
آرمان عزیز جاویدان ! 

گرچه پای قصیده ام ، امّا
این روایت نمی رسد پایان

آرمان ، حفظ حرمت حرم است
آرمان ماند و خیل جانبازان


آه مجنون 1401/08/15

* عزیزی فرمود : آرمان روز چهارم آبان مجروح و دو روز بعد در روز ششم آبان آسمانی شد . عرض کردم : آرمان آن روزی شهید شد که در برابر نامحرم ، پیراهن از تنش دریدند ، آرمان آن روزی شهید شد که به او گفتند به امام و ولی و مرجعت دشنام بده ، آری آرمان کشته همان روز چهارم آبان است .

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۱ ، ۰۸:۱۰
احمد بابایی

آخرین شعر طنز من این است
دخترم خواند و گفت : شیرین است

گفت : بابا ! کلام تو قند است
مثل سعدی است ، مثل پروین است

شهریاری به شهر ما شاها
شعرهایت شرابِ نوشین است

جان و روح مرا جلا داده
مستحق سلام و تحسین است

گفتمش : دخترم ! رعایت کن
پدرت در کلام ، مسکین است

گفت : باشد ، گلایه ای هم هست
این گلایه ز عهد دیرین است

بین اشعار می زنی به طرف
تیر کبریت سمت بنزین است

فی المثل شعر طنز "سردارت"
یا پدر ! "آب گل" که غمگین است

دلخور از تو شده جناب "سعید"*
شاکی از تو جناب "یاسین" است

با "سمیرا" سخن چو بد گفتی
دشمن خونیِ تو "سیمین" است

"باجناقت" ز شعر خود رنجید
تشنۀ انتقام رنگین است

بعد عمری برادری با او
دل ایشان گرفته ، چرکین است

توی شعرت چرا همیشه یکی
سر و پایش شکسته ؛ خونین است؟

دلشان را شکسته می خواهی ؟
این خلاف مرام و آیین است

خودمانیم پدر ، قبول بُکن
تکّه هایت چقدر سنگین است

گفتمش : دخترم ! تأمل کن
اینچنین نیست ، بلکه تلقین است

هرچه گفتم ، حکایتی دارد
پدرت نکته سنج و حق بین است

تو مرا سرزنش مکن جانم !
بیت بیتم طلا و زرّین است !!

بین اینها که یک به یک آمد
بیت آخر بدان که گلچین است :

حقّ آن "باجناق" تک خور من
به خدای احد که نفرین است !!!

آه مجنون  1401/08/12

* فکر می کنم حوالی سال 93 بود که شعر طنزی برای دوست و همکار عزیزم زنده یاد سعید مویدی فر گفتم که متاسفانه به دلیل سهل انگاری ، ندارمش ، البته چند بیتی را از حفظ هستم . آن شعر را فی البداهه در جلسه ای که روح الله بیداد رئیس آن بود ، سرودم و همان جا خواندم و در تلگرام فرستادم برای دوستان و بعد هر چه گشتم پیدایش نکردم . هر کس دارد خدا خیرش دهد اگر به خودم برساند . البته  فکر می کنم خود سعید داشت و بهم نداد ( می گفت : شاید در کامپیوتر منزل باشه ) . یکبار هم در جلسه تودیع آقای بیات به درخواست دوستان خواندم که تحسین دکتر حمیدی فراهانی را برانگیخت و حسابی دست زد و از همه خواست که تشویق کنند .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۶
احمد بابایی

"همیشه پای یک زن در میان است"
نباشد آشکار و آن نهان است

درآمدها همه مصروف زن هاست
کلید جیب ما دست زنان است

اگر کارت حقوقت دست او هست
یقین دارم که با تو مهربان است

وگرنه روی اعصاب است هر روز
خودت دانی ، نمی گویم چنان است

لباس مردها ساده و ارزان
لباس بانوان امّا گران است

برای هر عروسی ، جامه ای نو
کمد را بنگری ، رنگین کمان است

دگر از کفش و مانتوها نگویم
که آنهم بهر خود یک داستان است

نه تنها رسم شیراز است و تهران
که مرسوم زنان اصفهان است

همیشه نقش شان ، نقش مهمی است
همه فهمیده اند و آن عیان است

اگر دیدی که مردی رشد کرده
بدان که همسر او نردبان است

نه اینکه قدّ او قدّ بلندی است
به این معنا که ذاتاً کاردان است

برای مرد خود دلسوز بوده
برای مرد خود او پلّکان است

ندیدم من زنی زودتر بمیرد !
همیشه جزیی از بازماندگان است

به روی قبر مردان ، زن نشسته
ز بس که سخت کوش و سخت جان است

خداوندا خودت ما را نگهدار
ز هر چه فتنه آخر زمان است

آه مجنون  1401/08/08

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۰
احمد بابایی

نازنین آمدنت دیر شده
دلم از دست دلم سیر شده 

بعد سر ، صورت من گشت سفید
به خدا عاشق تو پیر شده

آه مجنون  آبان 1401

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۹:۱۲
احمد بابایی

باسلام

    چند روزی از آشوب های پراکنده به بهانه مرگ مهسا امینی می گذرد و امروز فرصتی دست داد تا در این مورد چند جمله ای بنویسم . قبل از هر چیز باید بگویم هیچ کسی منکر نواقص و کاستی ها و گاهاً خیانت های برخی مسئولین نیست . راه های نرفته بسیاری مانده و کارهای زیادی هست که باید انجام شود . 

1 ـ دقیقا خاطرم هست روز جمعه 25 شهریورماه پس از آنکه از مرز خسروی گذشتیم و وارد خاک ایران شدیم ، سری به وضعیت واتس آپ زدم . دیدم چندین نفر جملات تندی با هشتک مهسا امینی نوشته اند و یا کپی کرده اند . با آنکه اصلاً نمی دانستم مهسا امینی کیست و چه اتفاقی برایش افتاده ، تنها با توجه به شناختی که از آنان داشتم و سوابق شان و آنچه متن نوشته شده نشان می داد ، مطمئن بودم که دچار خطای برداشت شده اند و ماجرا نمی تواند چنین باشد که اینان نوشته اند .

2 ـ خیلی سریع چندین خبرگزاری رسمی را باز کردم و ماجرای پیش آمده را خواندم . سپس بعد برای تک تک شان نوشتم که چنین نیست و قضاوت تان اشتباه است . دلایل زیادی داشتم که پلیس دختری را بخاطر بدحجابی و یا حتی بی حجابی به قتل نمی رساند . در کشوری که علیرغم قوانین روشن و صریحش ، اینقدر آزادی برای پوشش و رفتار و گفتار هست که راحت راحت می گردند و به بالاترین مقامات رسمی آن ، نقد که هیچ ، توهین و فحاشی می کنند ، چطور باید باور کنم که بخاطر پوشش ، دختری را بکشند ؟؟ شنونده باید عاقل باشد .

3 ـ درد اینجاست که هنوز فیلم مقر پلیس منتشر نشده و چیزی اثبات نشده ، عده ای با اعتماد به خبرگزاری های دروغگوی آنور آبی و ماهواره ای و بدون داشتن هیچگونه علم و یقینی شروع به اتهام زنی به مجموعه نظام و پلیس و نوحه سرایی برای مهسا امینی کردند و هیزم بسیاری را برای آتش روزهای بعد فراهم کردند .  در این بین گناه خواص ، بسیار بسیار بزرگ و نابخشودنی است . گناه مسئولین فعلی و سابق و نیز چهره های مشهور هنری و ورزشی که یا مواضع اشتباه گرفتند و یا سکوت کردند تا بلکه از محبوبیت شان ذره ای کاسته نشود . امام حسین علیه السلام را نیز همین دست آقایان منفعت طلبِ دنیاپرستِ نان به نرخ روز خورِ بی بصیرت کشتند . تاریخ و زیارت عاشورا را بخوانید .

4 ـ یکی از همین نمونه ها ، محمود احمدی نژاد است که دو روز پس از آنکه حکم عضویتش در مجمع تشخیص مصلحت را از رهبری فرزانه دریافت کرد ، در کلیپی مواضعی گرفت که پر بود از اتهام و دروغ و حرف های غلط . احمدی نژادی که با رای خانواده شهدا ، مسجدی ها ، بسیجی ها و  انفلابی ها و با حمایت آنان به قدرت رسید ، حالا مواضعی دارد که هیچ فرد مومن و انقلابی آن را درک نمی کند . تنها پیشنهادم به احمدی نژاد این است که به خود بیاید و خود را برای پاسخگویی در برابر خدا آماده کند که عذابی سخت در انتظارش خواهد بود و اگر شیطان گذاشت و توانست توبه کند . حالا بهتر می توانم درک کنم چرا یاران امام حسن علیه السلام جذب پول و قدرت معاویه شدند و مولا و امام شان را تنها گذاشتند .

5 ـ آقایان آشوبگر ! یکبار هم که شده بدون تعصب و پیش زمینه ، نظرات افرادی چون مصطفی تاج زاده و داریوش همایون و ... را که مخالف جمهوری اسلامی و ولایت فقیه هستند را بخوانید و بشنوید . داریوش همایون وزیر اطلاعات دوران پهلوی بود که در بهمن 1389 درگذشت . او با آنکه بسیاری از مدت عمرش را صرف مبارزه با جمهوری اسلامی کرده بود ، در اواخر عمرش تاکید داشت که اولویت خود را از مبارزه با جهموری اسلامی تغییر داده ، چرا که حذف جمهوری اسلامی به تجزیه ایران منجر می شود و تجزیه ایران یعنی نابودی ایران . و یا نظرات جالب مصطفی تاج زاده که صراحتاً اعلام می کند با آنکه جمهوری اسلامی و ولایت فقیه را قبول ندارم ، اما مخالف حذف آن هستم چون هیچ جایگزین بهتر از آن وجود ندارد و حذف جمهوری اسلامی هیچ حاصلی جز هرج و مرج نخواهد داشت . از این دست اظهارات فراوان است .

6 ـ نظامی که آنقدر توان دارد تا با اعزام جوانان داوطلب به سوریه و عراق ، داعش مورد حمایت آمریکا و غرب را نابود کند آیا نمی تواند از پس چند آشوبگر بی هویت داخلی برآید ؟؟ واقعا متحیرم که این آشوبگران روی چه چیزی برنامه ریزی کرده اند و دل به چه امیدی بسته اند ؟؟ البته حق دارند چون هنوز آن روی سکه را ندیده اند و هنوز محو مدارای پلیس و بسیج اند . کاش خاطرات عملیات مرصاد را بخوانند .

7 ـ مطلب بعد نقش افراد کثیفی چون علی کریمی ، مهران مدیری و کتایون ریاحی و ... در آشوب های اخیر و موج سواری آنان است . ببینید کار مخالفان به کجا رسیده که علی کریمی فوتبالیست رهبری آنان را به عهده گرفته ! یا مهران مدیری که 40 سال از این حکومت بهره برده و مشهور شده ، حالا نطق به نصیحت باز کرده و در آتش فتنه می دمد . یا کتایون ریاحی و فاطمه معتمد آریا که از مرز 60 سال گذشته اند و می رود که دیگر حجاب بر آنان واجب نباشد ، شال از سر بر می دارند و اینچنین با ترویج منکر و مبارزه علنی با حکم صریح خدا ، زبان به اعتراض می گشایند . خاک عالم بر سرشان که این کشور و امنیت آن را به بهای ناچیزی چون اقامت و ویزا و خوشایند غرب و غربیان برای روز مبادا فروختند و برای مبارزه با جمهوری اسلامی متوسل به منکر الهی شدند . یاد جمله شهید سلیمانی افتادم : " هر کس سمت جمهوری اسلامی تیر انداخت ، آواره شد".

8 ـ تمامی این اراذل خودشان هم خوب می دانند تنها بخاطر منافع مادی و دنیوی شان مواضع اینچنینی گرفتند که البته در تاریخ این مملکت ثبت  شد . عمیقا معتقدم اینان غلط کرده اند که دلسوز ایرانند . دلسوز ایران شهدایی بودند که مظلومانه رفتند تا خاک و امنیت آن حفظ شود . دلسوز این کشور محسن حججی بود که مردانه در برابر داعش چون کوه ایستاد و جان داد . دلسوز این کشور شهید عزیز قاسم سلیمانی بود که از همه چیزش برای امنیت ایران گذشت و قسم خورد که جمهوری اسلامی حرم است و وجوبش کمتر از حرم سیدالشهداء نیست و نیز فرمود : اگر این حرم بماند سایر حرم های اهلبیت می ماند و ...

9 ـ تاکنون ده ها نفر شهید و یا کشته شده اند . صدها نفر جانباز و یا مصدوم شده اند . میلیاردها تومان خسارت و یا هزینه شده است . هنوز هم نیروهای پلیس و بسیجیان عزیز آماده در کف خیابان اند و ساعت ها سرپا ایستاده اند تا امنیت این مملکت حفظ شود . راستی جواب این خون ها ،  خسارت ها ، هزینه ها ، وقت ها و خستگی ها و ... را چطور خواهند داد ؟؟

10 ـ در پایان چند بیت از اشعار زیبای استاد فقید عزیزم حاج محمدرضا آقاسی رضوان الله تعالی علیه که مناسب این روزهاست تقدیم شما عزیزان :

رحم روح شما نطفۀ کین دارد
جمل فاجعه آبستن صفین است
این سفر نیز علی تیغ برافشاند
ختم این قائله ، چون نوبت پیشین است

****

ای بردگان هرزگیِ سلطنت طلب
ما زنده ایم و دورۀ مشروطیت گذشت
اینک بسیج ، سینه سپر روبرویتان

هرچند تیغ مکر شما کند و کهنه گشت

خیل یلان هماره به پا ایستاده اند
در قامت قبیلۀ مردان نشست نیست
وقتی بسیج تابع حکم ولایت است
وندر مصاف اهرمن او را شکست نیست

ماییم از تبار شهیدان کربلا
در جبهه تلاطم ما داغ ننگ نیست
ما فتنه را به سرخی خون دفن می کنیم
ما را به دفع مکر شمایان درنگ نیست

محمّدرضا آقاسی (ره)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۱:۱۷
احمد بابایی

با سلام

1 ـ با آنکه شش مرتبه کاروانی به کربلا مشرف شده بودم ، معنی پیاده روی را با آن همه شلوغی و سختی و ... درک نمی کردم و پیش خودم می گفتم: وقتی می شود با هواپیما و در ایام خلوتی رفت دیگر چه کاری است پیاده رفتن و تحمل آن همه رنج و مشقت سفر ؟ کسی پاسخی نمی داد تا اینکه در اربعین 97 مولا طلبید و همراه با دوست عزیزم محمدآقا تاجیک باغخواص ، پیاده مشرف شدیم و علاوه بر مسیر نجف تا کربلا ، کلی راه را پیاده رفتیم . تازه مزه سفر را چشیدم . تازه فهمیدم چقدر فرق بین سواره و پیاده هست . هنوز حس ناب رسیدن به کربلا را در وجودم احساس می کنم و برای تکرارش لحظه شماری . آن لحظه نابی که پس از چند روز پیاده روی و تحمل سختی های راه ، حرم را در برابرت می بینی و دست روی سینه میگذاری و بر زبان می آوری : السلام علیک یا اباعبدالله .

2 ـ دیشب حوالی غروب آفتاب و در مسیر منزل ، پشت فرمان ، مولا عنایتی کرد و این چندبیت شد ماحصل آن حال خوب . مصرع به مصرع در گوشی تایپ کردم و امروز تقدیم شما و همه عاشقان اباعبدالله . باشد که امسال دوباره قسمت و روزی مان شود . ان شاءالله .

دور از حرم امن شما ، بیمارم
ممنون خدایم که شما را دارم
یک سال گذشته از قرار قبلی
لطفی که دوباره کوله را بردارم

***

در منزل ما دوباره غوغا برپاست
شوق سفر قطره به سمت دریاست
دیشب نفسم به گریه با من می گفت :
ما را تو ببر ، بقیه اش با مولاست

با لطف و عنایت و کرم می آیم
با شوق زیارت حرم می آیم
در طول مسیر زیر لب می گویم :
با اذن شما قدم قدم می آیم

ما را نبُوَد به غیر تو شاه ، حسین !
محبوب دل حضرت الله ، حسین !
از شهر نجف به کربلا راهی نیست
وقتی که تویی شاهد این راه ، حسین !

ایکاش شهید اربعینی گردم
درگیر فضای اینچنینی گردم
ایکاش که من بسان قاسم ، آخر
مشمول دعای نازنینی گردم 

ای مهدی فاطمه بیا ، پیر شدیم
از بس که نیامدید ، تحقیر شدیم
با آمدنت بیا زمان را بشکن
از دست زمانه ما زمین گیر شدیم 

آه مجنون  1401/06/01

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۲۳
احمد بابایی

با سلام

    محرم امسال محمدیاسین عزیز ، پسر دوم برادرم حاج محسن ، شش ماهه است . پسر خوب و قشنگی که بسیار دوست داشتنی و آرام است. خدا حفظش کند . لا یوم کیومک یا اباعبدالله 

الهی عمویت فدایت شود
و دور از تو چشم حسودان بد

الهی بمیرد برایت عمو
الهی ز مولا بگیری مدد

الهی که یاسین ! به پای حسین
حسینی بمانی فقط ،  تا ابد

خدایا خودت دست او را بگیر
خدایا رسانش به بالای صد

آه مجنون 1401/05/14
هفتم محرم 1444


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۱۵
احمد بابایی

سلام

  ساعت 6:30 صبح روز سه شنبه 14 تیرماه 1401 در گشت صبحگاهی در خیابان پاسدارگمنام به امیر زرگری نژاد بابت این لباس رها شده بر روی نرده ها و جمع آوری اش توسط کارگر همان پست ، تذکر دادم . بلافاصله امیر از ماشین پیاده و در چند ثانیه از نرده ها بالا رفت . سریع با گوشی موبایلم عکس بالا را گرفتم .

    روز جمعه 7 مرداد ، در حال پیاده روی به سمت منزل عکس آنروز را دیدم و خواستم در گروه کاری مان ارسال کنم که چند بیت زیر شد زیرنویس آن عکس . تقدیم شما و امیر زرگری نژاد جوشقانی :

صد نرده و نیزه نیست مانع
در راه هدف که هست خدمت

چون ببر پر از توان و نیرو
چون شیر پر از شکوه و هیبت

این است مرام زرگری ها
ایثار و وفا بدون منّت

او دور شده ز بار منفی
تندیس بلند بچه مثبت

یک فرد نجیب جوشقانی
یک فرد اصیل و با اصالت

یا رب تو خودت پناه او باش
از روز نخست تا قیامت

آه مجنون 1401/05/07

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۳
احمد بابایی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۱۷
احمد بابایی

باسمه تعالی

با تأسف و تأثر خبر درگذشت شاعر آزاده و بسیجی مرحوم محمّدرضا آقاسی را دریافت کردم. این حادثه‌ی غم‌انگیز ، ضایعه‌ای برای هنر و ادبیات متعهد کشور و به ویژه شعر مذهبی و انقلاب به شمار می رود . شعر روان و با مضمون و خوش ساخت آقاسی که نمایشگر دل پاک و احساسات صادق و هنر خودجوش او بود ، بی‌شک دارای جایگاه ویژه‌ای در ادبیات معاصر است .

درگذشت این شاعر عزیز را به جامعۀ ادبی و شعرای کشور و به علاقمندان آثار او و بطور خاص به خانواده‌ گرامی و دوستان و یاران این بسیجی دلباخته تسلیت عرض می کنم و شادی روح و علو درجات او را از خداوند متعال مسألت می نمایم.

سیّد علی خامنه ای
7 خرداد 84

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۱۰:۴۹
احمد بابایی

اعوذبالله من النفسی

 

     1 ـ حاجی جان عنوانی است که برای عزیزِ مهربانِ سفرکرده ام ، زنده یاد  استاد حاج محمّدرضا آقاسی (ره) بکار می برم . ایشان در 24 فروردین سال 1338 در تهران متولد شدند و در تاریخ سوّم خرداد سال 84  پس از طیِ یکدوره بیماری قلبی و تنفسی در سن 46 سالگی در بیمارستان قلب تهران غریبانه از میان ما پرکشیدند و رفتند  ، امّا صدا و یاد و نام و خاطرة آن عزیز همیشه با من است .

 

    2 ـ  آشنایی من با ایشان بر می گردد به زمستان سال 73 .  آن سال دانش آموز کلاس سوّم راهنمایی بودم . یکروز ظهر که تازه  از مدرسه برگشته بودم و مشغول صرف ناهار و همزمان تماشای برنامة خانوادة شبکة یک سیما بودم ، مجری برنامه خانم بیدمشکی گفت :  « سری به کنگرة سراسری نماز اصفهان می زنیم » . آقایی با مو  و محاسن نسبتاً بلندی در حال شعرخوانی بودند . در همان نگاه و دقیقة اول احساس خیلی عجیبی در وجودم شکل گرفت . احساس کردم که سال هاست ایشان را می شناسم با آنکه اصلاً ایشان را ندیده بودم . به شدت مجذوب صدا و چهرة ایشان شدم . فردا و پس فردای آنروز  نیز تصاویر اجرای ایشان بنا به درخواست های مکرر بینندگان از همان برنامه پخش شد . و این اولین صحنة آشنایی یکطرفه من بود با کسی که عاشقانه دوستش می داشتم و می دارم  .

 

     3 ـ  آشنایی یکطرفة ما ادامه داشت و من همیشه دنبال صدا و تصویر شان به هر شکل ممکن بودم .  تا اینکه یک روز شنیدم ایشان قرار است در حسینیه سیّد فتح الله ورامین اجرای برنامه داشته باشند . برنامه از سوی بسیج خواهران سپاه ناحیة ورامین برگزار شده بود و طبیعتاً آقایان راهی به برنامه نداشتند . حدود 2 ساعت بیرون حسینیه منتظر ایستادم تا بلکه ایشان را از نزدیک ببینم. در همین فاصله ،  آدرس و شمارة تلفن  منزل ایشان را  از رانندة ماشینی که ایشان را همراهی کرده بود گرفتم  . برنامه که تمام شد و حسینیه در حال خالی شدن ، داخل رفتم . حاجی جان مشغول اقامة نماز بودند . نمازشان نسبتاً  طولانی شد . پس از آنکه سلام نمازشان را دادند به طرفشان رفتم و رویشان را برای اولین بار بوسیدم . حرفی برای گفتن نداشتم و فقط شیفته و مجذوبشان بودم . تا هنگام سوار شدن بر ماشین ، کنارشان بودم و هنگام خداحافظی آخرین نفری بودم که باز رویشان را بوسیدم .

 

    4 ـ آدرس و شمارة تماس را داشتم امّا جرأت تماس نداشتم . بنابراین نامه ای برایشان نوشتم و پست کردم به آدرس منزلشان « میدان بهمن ـ جوادیه ـ 10 متری اوّل و  ... » . در آن نامه و نامه بعدی که بعد از ارتحال ایشان ، آقازاده شان ـ غلامرضا ـ آن نامه را برای یادگاری به خودم برگرداند ، حرف های دلم را برایشان نوشتم و نوشتم که چقدر دوستشان دارم .

 

    5 ـ  روز ها می گذشت و من هر روز بیشتر مجذوب آن شخصیت عزیز می شدم . تا آنکه پس از دو نامه ارسالی ، تصمیم گرفتم از ایشان برای حضور و اجرای برنامه در اولین یادوارة شهدای بسیج پایگاه کمیل مسجد امیرالمؤمنین (ع) شهرستان ورامین دعوت کنم . شمارة منزلشان را گرفتم و پس آنکه همسر محترمه شان گوشی را  برداشتند ، منتظر صحبت با ایشان بودم . بعد از چند ثانیه ، کسی که عاشقانه عاشقش بودم گفتند : « سلام ، بفرمایید » . با ایشان صحبت کردم و از ایشان دعوت کردم . صمیمانه پذیرفتند و قرار ما شد روز 19 بهمن سال 78 . البته بعد از اجرای برنامه ایشان  در سالن آموزش و پرورش منطقة 14 تهران و شهرک مسکونی  دو  هزار واحدی وزارت دفاع در جادة خاوران .

 

    6 ـ از ورامین به عقیدتی ـ سیاسی پارچین رفتم و پس از در اختیار گرفتن یک سواری ، رفتیم خیابان پیروزی ، سالن آموزش و پرورش منطقة 14 . حاجی جان برنامه اش تمام شده بود . سراغشان را گرفتم . گفتند : مشغول گرفتن وضو اند . داخل حیاط آنجا شدم . وضویشان که تمام شد مرا دیدند و گفتند : بابایی تویی ؟ گفتم : بله . چند تا شوخی کردند و رفتند برای نماز . نمازشان که تمام شد به ایشان گفتم : آخرین برنامة امروز ، مسجد ماست . اگر اجازه بدید ، شام منزل ما باشید . ابتدا نپذیرفتند و با اصرار من قبول کردند ولی با یک شرط . آن هم اینکه خیلی ساده باشه ، مثلاً  مرغ و کباب وحتی نوشابه هم نباشه . شرطشان را قبول کردم و زنگ زدم منزل و سفارش غرمه سبزی رو به مادرم دادم .

 

     7 ـ حاجی جان بلند شدند و رفتند از فروشگاه بزرگ لوازم التحریری که در کنار سالن بود و هنوز هم هست برای پسرانشان یعنی غلامرضا و علیرضا خرید کنند . اگر اشتباه نکنم مدادرنگی ، دفتر و .. خریدند و سوار ماشین شدیم و رفتیم.

 

    8 ـ هنگام اذان مغرب و عشاء رسیدیم  شهرک دو هزارواحدی . پس از نماز و اجرای سریع برنامه به سمت ورامین حرکت کردیم . بین راه از ایشان سئوال کردم : حاجی جان بین مداحان معروف شما کدام را بیشتر می پسندید ؟  ایشان گفتند : اگه مداح باحال میخوای ؟ حاج علی انسانی .  اگه شاعر باحال میخوای ؟ حاج علی انسانی .  اگه آدم باحال میخوای ؟ بازهم حاج علی انسانی . در مراسم هفت حاجی جان ، حاج علی انسانی رو دیدم و همین صحبت و نظر حاجی جان رو به ایشان گفتم . ضمناً در همون شب چند تا لطیفه هم گفتند که یکی از اونهارو یادم هست . گفتند :  : از یارو پرسیدند : شما منطقه هم بودید ؟ میگه بله ، من چندین منطقه بودم . می پرسند کدوم مناطق ؟ میگه منطقة آزاد کیش ، منطقة آزاد چابهار و...  .

 

     9 ـ  وقتی رسیدیم به مسجد ، حاجی جان رفتند وضوخانه مسجد تا وضو بگیرند . وضو که گرفتند در همان حیاط مسجد منتظر ماندند تا صحبت های سخنران که مرحوم استاد دوانی (ره) بودند تمام شود و اعضای گروه تواشیح بسیج پایگاه کمیل نیز  به اجرای برنامه بپردازند ، آنگاه وارد شوند . اصرار کردیم که هوا سرده و داخل شوید . فرمودند : نه ! برنامه به هم می خوره  .

 

    10 ـ  بعد از اتمام  تواشیح که  نوبت اجرای حاجی جان شد ، ایشان تازه داخل شبستان مسجد شدند . بلافاصله به سمت جلوی جایگاه که روحانیون معظّم از جمله امام جمعه محترم ورامین حضرت آیت الله محمودی حضور داشتند رفتند و با تمامی ایشان روبوسی و احوالپرسی کردند . سپس به اجرای برنامه پرداختند که حدود پنجاه دقیقه طول کشید . در طول این مدت که فیلم کامل آن موجود است نگاه های تمامی جمعیت حاضر را به خود خیره کردند . اجرای ایشان در نوع و سبک اجرا کاملاً بی نظیر بود . نمی گویم کم نظیر ، بی نظیر اجرا می کرد . خودشان در مراسم سوگ ساقی در  رمضان  سال 83  در دانشکده کشاورزی شهرستان ورامین  به من فرمودند : بعدِ اجرای  من ،  اجرا برای دیگران سخت می شود . واقعاً همینطور بود . حاجی جان با تمام اعضا و جوارح خودشان اجرا می کردند . فقط زبانشان نبود که تکلم می کرد . تمام جسم و روحشان غرق اجرا بود .  من معتقدم آن چیزی که حاجی جان را مطرح و محبوب دل خیلی ها کرد در این نیم مصرع خودشان نهفته است . آنجا که حاجی جان فرموده اند :  «  آهِ مجنون ، بوی لیلا می دهد » . این نیم مصرع به نظر من در تمامی اشعار ایشان نمونه است . بهترین است . یک دنیا حرف و معرفت در اوست . یعنی اگر مجنون ، شیدا و خواهان و خاطرخواه واقعی لیلا باشد ، حرف که میزند ، راه که می رود ، نگاه که می کند و خلاصه هر عملی که از او سر می زند ، بوی لیلا را می توان از او استشمام کرد . اشعار حاجی جان به خاطر این بر دل ها می نشست و غوغا می کرد چون آه مجنونی بود که بوی لیلایش ،  اهلبیت (ع) را می داد . حاجی جان به راستی شیفته و دلسوخته اهلبیت خصوصاً مولا علی علیه السلام بودند .

 

  احمدبابایی  1388/11/11

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۱۰:۴۵
احمد بابایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۹
احمد بابایی

با سلام

     سحر روز سه شنبه 20 اردیبهشت ماه حدود ساعت 4:30 بامداد راهی محل کار شدم تا همه چیز برای بازدید ساعت 6 صبح آماده باشد . پشت فرمان گروه های واتس آپ را نگاه می کردم . در گروه راهیان کربلا ، آقامجتبی درویشی از دوستان خوب بسیج دانشجویی ، کلیپی از حضرت آقا فرستاده بود که فرموده اند : به کوری چشم آنهایی که نمی توانند ببینند ، از همه مشکلات بیرون خواهیم رفت . خواستم وضعیت واتس آپ بگذارم که این دو بیت شد زیرنویس آن : 

شک ندارم به قدر یک ارزن

چون حکیم است و حکمتش روشن

کشورم سربلند خواهد شد

کوری هر دو چشم اهریمن

آه مجنون  1401/02/20

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۳۳
احمد بابایی

باسلام

1 ـ   روز ۱۸ اسفند ۹۵   تماس گرفتند و گفتند تا نیم ساعت دیگه سالن کنفرانس ساختمان خیابان نبرد باشید . بلافاصله از محل کارم میدان شهدا حرکت کردم و راس ساعت بر صندلی سالن به انتظار شروع جلسه نشستم .

2 ـ قبل آغاز جلسه زمزه هایی شنیدم  در مورد جابجایی مدیر خوب حراست مان آقای برات . از آنجاییکه از روش ، منش ، شخصیت و عملکرد خوب آقای برات خاطره خوبی در ذهنم بود خیلی سریع این چند بیت را در همان دقایق طلایی نوشتم و هنگامی که نوبت صحبت به من رسید ، برای حاضران خواندم و تقدیم جناب شان کردم . ریاست جلسه بر عهده دکتر فرهود حمیدی فراهانی بود . چقدر لذت برد و برایم دست زد و از دیگران نیز خواست تشویقم کنند .

3 ـ بعد از تشویق ، دوستان حاضر به آقای حمیدی گفتند که از بابایی بخواهید شعر سعید را هم بخواند . شعر طنزی که در مورد دوست بسیار عزیزم  " آقای محمدسعید مویدی فر " گفته بودم . با آنکه همه شعر را حفظ نبودم ، ابیاتی از آن را که به خاطر داشتم خواندم . در بیت آخر ، آقای حمیدی آنقدر خندید که صندلی اش را به عقب برد .

4 ـ متأسفانه سعید عزیز این روزها درگیر بیماری است و بستری در بیمارستان . از همه شما عزیزان می خواهم برای سلامتی اش حتما دعا کنین و حمد شفا بخوانید و سلامتی همه بیماران مخصوصاً او را ، از خدای بزرگ بخواهید . 

5 _ دوستان و همکاران عزیزم در عکس از سمت چپ آقایان ؛ عرفان نصرتی ، امیر بختیاری، سعید رضایی سعید ، حسن برات و امین سهرابی . 

باز هم آمد خبر از رفتنی
رفتن یک آدم جنتلمنی

***

ای مدیر بادرایت ، تیزهوش !
دشمن سرسخت هر آدم فروش !

ای مدیر باجنم ، باظرفیت !
باتعهد ، باوفا، باشخصیت !

ای که هرجا می روم حرف تو هست !
رفتی و با رفتنت پشتم شکست

ای برات نازنین جمع ما
در میان انجمن ها ، شمع ما

در حراست واقعاً گل کاشتی
هرچه خوبی هست و بوده ، داشتی

در صیانت از تمام بچه ها
بهترین بودی صبور و بی ریا

روزهای با تو بودن بیست بود
بر وجود باوجودت صد درود

این دعای خیر ما همراه تو :
هر کجا هستی خدا همراه تو

آه مجنون ۱۳۹۵/۱۲/۱۸

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۴۶
احمد بابایی

با سلام و تبریک عید سعید فطر

    دیروز در کشوهای میز ، دنبال مدارکی می گشتم که چشمم به برگه کوچکی افتاد که شعر زیر را بر روی آن نوشته بودم . دقیقاً خاطرم نیست در چه تاریخ و به چه مناسبتی گفته ام ، اما این را خوب می دانم که این دو بیت کوتاه ، در جواب معاندین و کج فهمان داخلی و خارجی است که عمدی و سهوی ، درک درستی از شهید و شهادت ندارند و گاهی اراجیفی بهم می بافند و جملاتی می گویند که شنیدن شان بسیار تلخ است و قلب پدران و مادران عزیز شهدا را به درد می آورد ، دردی که تحملش از شهادت جگرگوشه هایشان گاهاً سخت تر است :

بی جهت کورۀ پرخاش مشو

رهرو دستۀ اوباش مشو

پدر و مادرشان هست هنوز

کاسۀ داغ تر از آش مشو

احمدبابایی / 1399

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۰۵
احمد بابایی

1ـ  هنوز سنگینی داغ محمّدزمان گلدسته عزیز که در سالروز تولد استاد فقیدمان حاج محمدرضا آقاسی (ره) آسمانی شد ، روی قلب مان هست که داغ استاد نادر طالب زاده نیز جگرمان را سوزاند . زنده یاد استاد نادر طالب زاده را به واسطه دوستی عمیقش با حاج محمدرضا آقاسی (ره) شناختم . نزدیکی دیدگاه این دو بزرگوار به حدی بود که دوستی و مودت عجیبی بین شان بود . در دست نوشته های حاجی جان و عکس هایش ، ردی پررنگ از استاد نادر طالب زاده یافت می شود . روحشان شاد .

2 ـ در مراسم ازدواج فرزند ارشد حاجی ـ آقا غلامرضا ، استاد نادر طالب زاده کمی دیرتر از سایر مهمانان آمد . بسیار متواضع بود و در نهایت ادب و شخصیت . باطن و رفتارش نیز همچون ظاهرش زیبا بود و دلفریب . با دقت به حرف هایم گوش داد و مفصل راجع به موضوعات مختلف که بیشترش مربوط به حاج محمدرضا آقاسی (ره) می شد صحبت کردیم .

3 ـ همیشه آرزو داشتم که ایشان در برنامه های سالگرد حاجی جان شرکت کند . اما تراکم برنامه ها امکانش را نداد و حال نیز ...   .

4 ـ ارزش خدمات و تلاش های فرهنگی و رسانه ای استاد نادر طالب زاده  به حدی برای جبهه غرب زیان بار و تخریب گر بود که بارها هدف ترور بیولوژیکی قرار گرفتند . شهادتت مبارک سردار جبهه فرهنگی انقلاب !  سلام مرا را به دوست و همرزم ات حاج محمدرضا آقاسی عزیز برسان .

 

شادی روح شان صلوات 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۴۶
احمد بابایی

 

  شاعر آیینی ، زنده یاد محمّدزمان گلدسته از دوستان مشترک بنده و حاج محمدرضا آقاسی (ره) در سالروز تولدحاجی (24 فروردین 1401 ) و درست در 46 سالگی ( هم سن با حاجی ) در حادثه تصادف و سوختن در خودروی سواری اش آسمانی شد و به دیدار استاد عزیزمان رفت .

در مراسم ترحیم استاد آقاسی رضوان الله تعالی علیه ، محمدزمان گلدسته شعری خواند در وصف حاجی که به نظرم بهترین شعری است که در مورد حاجی سروده شد .

اولین بار محمدزمان را در مراسم ترحیم حاجی دیدم و شناختم و این دوستی به 17 سال رسید . سوم خرداد امسال ، هفدهمین سالروز عروج استاد حاج محمدرضا آقاسی (ره) است .

سالیان قبل مطلب ذیل را در وبلاگ قبلی ام برای محمدزمان عزیز کار کردم و حالا تقدیم شما . شادی روح شان صلوات .

   "محمّدزمان گلدسته ، شاعر جوانی است که به چندین دلیل دوستش دارم . اول آنکه سبب آشنایی ما ، استاد عزیزمان زنده یاد حاج محمّدرضا آقاسی بودند . دوم آنکه ایشان همچون اسمشان ، گلدسته است . یعنی انسان گلی است . سوم آنکه اشعار قشنگی سروده اند . و چهارم آنکه اجرای بسیار زیبایی در خواندن اشعارشان دارند .  دو شعر ایشان را نیز خیلی دوست تر دارم . اول شعری که به مناسبت ارتحال ناگهانی استاد عزیزمان زنده یاد حاج محمّدرضا آقاسی سروده اند که به نظرم بهترین شعری بود که در رثای استاد سروده شد و با این بیت آغاز می شود که : یک عمر با تو بودم و نشناختم تو را / حالا که به خود آمده ام ، باختم تو را  .

دوم شعری است با نام آهنگ جنون که تقدیم به شهداست و من از آن به عنوان  « هاجر و استخاره » نام می برم و با این بیت آغاز می شود که :  الا تاریخ سازان هزاره ! الا ای لاله های پاره پاره !  . در همین جا درود می فرستم به روح استاد عزیز سفرکرده مان و سلام می کنم به دوست خوبم محمّدزمان گلدسته عزیز و  در ادامه نظرتان را جلب می کنم به  شعر زیبای آهنگ جنون محمّدزمان گلدسته عزیز  . یا علی مدد ! "

 

آهنگ جنون


الا تاریخ سازان هزاره

الا ای لاله های پاره پاره


الا آنان که در مهمانی مرگ
غزل خواندید با چنگ و نقاره


شعاع نورتان مانند خورشید
 شرافت داشت بر ماه و ستاره


نباشد هیچ در آیین مردان
به میدان راه رفتن از کناره


به مسلخ تا که اسماعیل می رفت
نه هاجر بود گریان و نه ساره


ولی من اشکبار حال خویشم
پر از اندوه گلهای بهاره


چه عیب از من که بر صورت زنم چنگ؟
که می ترکید بغض سنگ خاره


منم وا مانده در بین دوراهی
برایم باز گیرید استخاره


الا ای آفتاب جبهه ی عشق
الا ای بر سمند خون سواره


برقصانم به آهنگ جنونت
بمیرانم به انگشت اشاره

 

محمّد زمان گلدسته ، متولد  1354 گرگان  است که از سال 1366 شروع به  فعالیت جدّی  در عرصة شعر و در قالب های غزل و مثنوی نموده است . سی دی تصویری چاووش با موضوع اشعار اهل بیت از آثار ایشان است . همچنین مجموعه شعر و نثر « شیحه اسب سفید »‌با موضوع حضرت مهدی (عج) و مجموعه « بیچهاره شاملو » با موضوع اشعار انتقادی و طنز در نقد شعر معاصر و آثار و افکار احمد شاملو آثار در دست چاپ اوست . و سی دی تصویری شراب 8 ساله با موضوع اشعار دفاع مقدس و نوار کاست «حیدر مدد» شامل شعر و موسیقی و آواز در مدح امام علی (ع) . ایشان از سال 1376 تا کنون بیش از 15 بار در جشنواره های شعر ، به عنوان نفر برگزیده انتخاب شده اند .

از شوق دریا


وقتى عطش در کربلا غوغا بپا کرد
سقّا نگاهى شرمگین بر خیمه‏ ها کرد


برداشت مشکى را که لبریز از وفا بود
مشکى که خود از تشنگان کربلا بود


شاهین عشق آماده پرواز مى‏شد
 لبهاى مشک از شوق دریا باز مى‏شد


 بر کشتگان بدر روز انتقام است
مهریه زهرا(س) به فرزندش حرام است


 وقت است تا شیرین شود کام ابوالفضل
وقت است از خون پُر شود جام ابوالفضل


برخاست عزم آب در دشت بلا کرد
قلب سیاه کفر بند از بند وا کرد


 عباس یعنى تشنه در دریا نشستن
عباس یعنى بغض مولا را شکستن


عباس یعنى نفس را هم بنده کردن
 عباس یعنى آب را شرمنده کردن


عباس یعنى تا قیامت مَرد بودن
 عباس یعنى با خدا همدرد بودن ..


به به چه نیکو آمد این اقبال عباس
 آمد هزاران تیر استقبال عباس


وقتى که روى ماه از آئینه برگشت
 آواى «أدرِک یا اخا» پیچید در دشت


 زلف شقایق در کمند یاس افتاد
 سالار دین بر پیکر عباس افتاد


 وقتى که پیکان مشک را بر حلق او دوخت
حتى گلوى آب هم از تشنگى سوخت


 اینک فراتى مانده لبریز از ندامت
شرمنده از عباس تا روز قیامت ...

شعر : زنده یاد محمدزمان گلدسته

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۵۹
احمد بابایی

با سلام  و آرزوی قبولی نماز و روزه ها در یازدهمین روز ماه مبارک رمضان

     امروز ، شصت و سومین سالروز تولد استاد عزیزمان حاج محمدرضا آقاسی رضوان الله تعالی علیه است . کسی که به درستی شاعر دلسوخته اهلبیت (ع) لقب گرفت و با اجراهای بی نظیرش توانست شعر را به متن جامعه و محافل مختلف بکشاند .سوم خرداد امسال نیز هفدهمین سالروز عروج باورنکردنی ایشان است .

روحشان شاد در جوار رحمت الهی

نثار روحشان صلوات

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۳۴
احمد بابایی

   

سلام

    1 ـ حوالی سال 80 و در دوران خوب دانشجویی ، چندین بار به همراه سایر دوستان بسیج دانشجویی واحد ورامین ـ پیشوا توفیق زیارت رهبری فرزانه را در حسینیه امام خمینی (ره) پیدا کردیم . طبق یک سنت چندین ساله ، در روز اربعین ، هیآت های دانشجویی در حضور ایشان به عزاداری می پردازند . بعد از آن نیز در چندین نوبت توفیق زیارت معظم له نصیب مان شد . آخرین بار در صبحگاه مشترک و از فاصله دو متری .

    2 ـ خدا بر طول عمر بابرکت شان بیافزاید و سایه پر مهرشان را از سر این کشور و سایر آزادیخواهان جهان کوتاه نکند . ان شاءالله . شخصیت بسیار عظیم ایشان در بسیاری از زمینه ها ، بی مثال است . اگر هوش سرشار ، آینده بینی و دشمن شناسی ایشان نبود ، ایران ، ایران قدرتمند و پرتوان امروز نبود . کاش مسئولین اقتصادی کشور نیز کمی به فکر می بودند تا به موازات پیشرفت های بزرگ نظامی و موشکی و ... اقتصادمان نیز سر و سامانی می گرفت .

   3 ـ این دو بیت را در اواخر دوران دبیرستان و در سال 74 گفته ام . بهمن 78 ، در راه تهران به ورامین حوالی زیباشهر این شعر را برای استاد حاج محمدرضا آقاسی رضوان الله تعالی علیه خواندم و ایشان کلمه " غم " را جایگزین کلمه " یم " کرد و فرمود : اینطور بهتره . خدا رحمت شان کند .

   4 ـ در سال 1395 در مراسمی در تالار آموزش و پرورش منطقه 14 ، پس از گفتگو با آیت الله محسن قمی ، ایشان بزرگواری کردند و گفتند : بنویس ، شعر و دستخطت را به دست معظم له می رسانم . نوشتم و ...

رهبر من ! جان و دل و روح من !
در غم طوفان بلا ، نوح من !

آمده ام تا به رهت جان دهم
آنچه پسندی ، بخدا آن دهم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۲۷
احمد بابایی

سلام

1 ـ شامگاه دیروز چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰ ، اختتامیه شانزدهمین جشنواره شعر فجر در تالار وحدت برگزار و از تلاش های حاج علی انسانی در حوزه شعر تقدیر و نشان درجه یک هنری به او اعطا شد .

2 ـ در روز 19 بهمن 1378 با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضا آقاسی (ره) در پارچین قرار گذاشتم . بعد از اتمام مراسم عقیدتی سیاسی پارچین و سپس مسجد شهرک دوهزار واحدی ، سوار بر پیکان سفیدی بسمت ورامین حرکت کردیم .  هنگام حرکت ، حاجی جان اصرار داشت عقب بنشیند تا کمی بخوابد و استراحت کند . با اصرار و تعارف بسیار من رفتند جلو . نزدیکترین راه ، جاده روستای سعیدآباد بود . همان ابتدای حرکت ، راننده یک نوار کاست گذاشت که مداح ، روضه ای از حضرت زینب ( سلام الله علیها ) می خواند . حاجی جان تا آخر روضه را گوش می کرد و اشک می ریخت . در اوج روضه دیدم شانه هایشان بشدت می لرزد . نوار که تمام شد از راننده پرسید : این مداح کی بود ؟؟ راننده گفت : مداح هیئت محله مون .

3 ـ در حال عبور از داخل روستای سعیدآباد بودیم  .  گفتم : حاجی ! بهترین مداح بنظر شما کیه ؟ گفت :"  احمدجان! مداح باحال میخوای ؟ حاج علی انسانی . شاعر باحال میخوای ؟ حاج علی انسانی . آدم باحال میخوای ؟ حاج علی انسانی ".
در مراسم هفتم حاجی جان ، حاج علی انسانی عزیز را دیدم و این خاطره را برایشان نقل کردم .

سلامتی حاج علی آقای انسانی
و
شادی روح استاد حاج محمدرضا آقاسی
صلوات

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۱۴
احمد بابایی

    سلام

  روز جمعه 15 بهمن 1400 مراسم ترحیم پدر دوست عزیزمان ، آقا روح الله معصوم زاده در گلستان شهدای حسین رضا ورامین برگزار شد . همان آقا روح الله که در چند پست پیش شعری را با نام شیخ معطّر تقدیمش کردم .خدا رحمت کند پدر عزیزش را که مومن و از اهالی خوب مسجد بود .

     طبق معمول محمدآقا تاجیک باغخواص تماس گرفت و آمد دنبالم . دوتایی با هم آمدیم . حاج سعید فرجی و حسین آقا تاجیک و سیدعلی حسینی قبل ما رسیده و ایستاده بودند . محسن قائم ظاهراً از همه زودتر آمده و روی صندلی جا خوش کرده بود . حسین شیرکوند و مهدی حسینی هم به جمع ما اضافه شدند . آخر مراسم پیشنهاد این عکس یادگاری را دادم ، آقای قدمگاهی زحمتش را با گوشی شیائومی محمدآقا کشید . 

روز جمعه با تنی از دوستان

آمده با هم به سمت آستان

فاتحه خواندیم ، حمد و سوره ای

بر روان ساکنان آسمان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۴۱
احمد بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۱۶
احمد بابایی

با سلام

    در ادامه شعر اردوی جنوب ، شعر طنز اردوی جنوب با همان ردیف و قافیه تقدیم شما . عکس خاطره انگیز بالا نیز که در اردوی راهیان نور سال 1384 توسط علیرضا ندیمی گرفته شده ، مجتبی درویشی ، علی کروندی و میثم اکبرزاده را در حال گرفتن جشن پتوی سید احمد میری نشان می دهد . من هم در گوشه تصویر واقعاً خوابم .

 

باز هم دارم برایت شعر طنز
ای که می آیی به اردوی جنوب

کاش آید برگ و مرغ و جوجه ای
جای تخم مرغ و کوکوی جنوب

گاه صبحانه به همراه پنیر
شیرگاو و مغز گردوی جنوب

یا به جای آن پتوهای سیاه
رختخوابی از پر قوی جنوب

وقت عصرانه همه دور همی
با سکنجبین و کاهوی جنوب

ذهن مان سازد هزاران خاطره
از قشنگی های نیکوی جنوب

توی قهوه خانه با طعم دوسیب
پرتقالی یا که لیموی جنوب

می کشیدی و فضایی می شدی
با دو چای قند پهلوی جنوب

یا لب کارون شبی ، نیمه شبی
می نشستی بر سر جوی جنوب

خاطره می گفت و حرفی می زدی
با سعید و با ارسطوی جنوب

آه مجنون ـ اسفند 82

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۲
احمد بابایی

      ششمین سفرم اسفند ماه 82 بود . تیرماه 82 درسم تمام و فارغ التحصیل بودم . اسفند 82 در دوران شیرین سربازی ( امریه قضایی ) تازه از محل کارم دادگستری آمده و بعد از صرف ناهار خوابیده بودم که با صدای مادرم بلند شدم . گفت : " آقای چهاردولی پشت تلفن کارت داره " . حمید چهاردولی گفت : " بیا دانشگاه برای نوشتن تبلیغات اردو ، ضمناً امسال هم دعوتی " . همین یک جمله موجب شد که شعر اردوی جنوب در همان لحظه سروده شود . تقدیم شما و همه راهیان : 

باز هم می آید اردوی جنوب
مست می سازد مرا بوی جنوب

در دلم برپا شده شور و شری
با هیاهو ، درهیاهوی جنوب

دوری یک ساله و یک آرزو
آرزوی دیدن روی جنوب

می شتابم سوی دفتر ، پُرکنم
فرم ثبت نام اردوی جنوب

تا رها گردم از این آوارگی
می شوم آوارۀ کوی جنوب

می گریزم از دیار و شهر خود
سوی برج و سوی باروی جنوب

می روم تا کربلای میهنم
تا که بوسم دست و بازوی جنوب

می روم تا بوستانش بو کنم
از گلان باغ مینوی جنوب

حرف ها دارم برای غربتش
می گزارم سر به زانوی جنوب

راز خود گویم که بارانی کنم
چشم خود بر روی پهلوی جنوب

در همین اردوی چندین روزه ام
قوّتی گیرم ز نیروی جنوب

ایکه داری ادّعای معرفت
این همی میدان و این گوی جنوب

اقتدایی کن به آن دریا دلان
سیر میکن هم چو آهوی جنوب

دل به دریایش بزن ، راهی بشو
چند باشی در پی جوی جنوب ؟

از چه رو مبهوتی و سر درگمی ؟
از چه می ترسی تو ترسوی جنوب

راهیان را همسفر شو ، بهره بر
چنگی اندازش به گیسوی جنوب

بال و پر بگشای ، پروازی نما
در هوایش ، چون پرستوی جنوب

می کند اعجاز ، خاک آن دیار
می کند مجذوب ، جادوی جنوب

کفّۀ قلبت پُر از انوار عشق
می شود اندر ترازوی جنوب

این دعایم را تو آمینی بگو
این عصاره از تکاپوی جنوب :

ای شهیدان خدایی ! یک نظر ،
تا که بر من رو کند خوی جنوب

این رسالت بود بر من ، ای عزیز !
من نباشم جز سخنگوی جنوب

می روم تا انتهای عاشقی
می روم من تا فراسوی جنوب

آفرین بر مردمان آن دیار
آفرین بر راهی سوی جنوب !

آه مجنون ـ اسفند 82

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۰ ، ۱۰:۰۱
احمد بابایی

با سلام

     بعد از دو سال تعطیلی اردوهای راهیان نور به دلیل بیماری کرونا ، به لطف خدای شهیدان این اردوهای شیرین و روشنگر دوباره از سرگرفته شد . اردوهای جنوب برای آنانی که این سفر را تجربه کرده اند  ، شیرین ترین اردوهاست . هنوز بوی عطر شهیدان در فضای حسینیه حاج همت دوکوهه مشامت را مست می سازد . هنوز غربت شهیدان در قتلگاه فکه و شلمچه جگرت را می سوزاند و اشک را بر گونه هایت می نشاند و چه زیبا می گفت عزیزم حاج محمدرضا آقاسی (ره) که  :  "هنوز بوی شهید از هویزه می آید " . روحش شاد در جوار رحمت الهی . 

 

74 ـ اولین سفرم به جنوب ، اردیبهشت ماه 1374 بود که ما دانش آموزان منتخب دبیرستان های استان تهران ، در قالب یک کاروان عظیم 500 نفری با قطار از تهران به مقصد اندیمشک حرکت کردیم . بوی شهدا در فضای معنوی حسینیه حاج همّت پیچیده بود . هنوز آن حس خوب در ذهن و مشامم تداعی می شود . سرپرست ما ، آقای عموزاده مربی پرورشی دبیرستان شهید مصطفی خمینی ورامین بود که علاوه بر معلم خوب ، همسفر خوبی هم برای ما بود . حسین بزرگ نیا هم همکلاسی عزیزی بود که همسفرم شد و چقدر در این سفر اذیت کردیم . یادم نمی رود که در ایستگاه درود خرم آباد و در توقف کوتاه وقت نماز ، خیلی سریع از منزلی در ایستگاه ، فلفل قرمز خیلی تندی را از دختر خانمی گرفتم و بصورت حرفه ای ، داخل کیک تی تاب جاسازی کردم ، دوباره بسته بندی را بهم چسباندم و به دوستم خوراندم . طفلکی بعد از خوردن تا اندیمشک می سوخت و اشک می ریخت . خدا کند مرا بخشیده باشد .

 

79 ـ دومین سفرم به مناطق جنگی جنوب کشور در دوران دانشجویی  و با بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین پیشوا بود که حاج محسن اردستانی مسئولیت حوزه و اردو را بر عهده داشت .  این اردو که یادواره شهید حجت الله ملاآقایی نام گرفت ، با حضور 160 دانشجو برگزار شد . در این سفر بود که بطور کاملاً  اتفاقی دوربین فیلمبرداری به من سپرده شد و این اولین تجربه فیلمبرداری ام به حساب می آمد . 9 ساعت فیلم و 90 قطعه عکس ماحصل یکهفته تلاش هنری ام شد . فیلم آن سفر را خیلی دوست دارم . مخصوصاً فیلم های مربوط به شلمچه و فکّه را .

 

80 ـ سومین سفرم ، سال بعد یعنی اسفند سال 1380 بود . در اردوی سال قبل ، خیلی دوست داشتم که یکی از دست اندرکاران اصلی اردوهای جنوب باشم و درست چند ماه قبل اردو ، در پاییز 80 ، از سوی فرمانده حوزه بسیج دانشجویی ـ حاج مهدی پیرهادی بعنوان مسئول اردویی حوزه و نیز مسئول اردوی جنوب انتخاب شدم . این اردو که یادواره شهید سرلشکر حاج مصطفی اردستانی نام گرفت ، رکورد تعداد شرکت کنندگان و نیز روزهای برگزاری را زد . در این سفر 220 دانشجو با شش دستگاه اتوبوس بنز 302  ،  بمدت 8 روز مهمان شهدا بودند . حضور دائمی حجت الاسلام ماندگاری و حجت الاسلام حسینخانی و الفت این دو روحانی بزرگوار با دانشجوها از نکات برجسته این اردو به حساب می آمد . تنها سفری بود که تعداد اعضای اصلی و فعال حوزه یک اتوبوس کامل می شد . مهدی پیرهادی و ابوذر آلوش و ... فقط در این سفر همراه مان شدند . کل هزینه 8 روزه سفر برای هر زائر فقط 20 هزار تومان شد که سهم دانشجویان نفری 3 هزار تومان بود . 7 هزار تومان کمک ناحیه بسیج دانشجویی و 10 هزار تومان هم کمک واحد دانشگاهی بود . با تقسیم 20 هزار تومان بر 8 روز سفر این نتیجه به دست می آید که هر دانشجو ، روزانه فقط 2500 تومان هزینه سفر داشته است که باید گفت یادش بخیر .

 

 81 ـ چهارمین سفرم هفته دوم نوروز 81 بود . هنوز چند هفته ای از برگشت مان نگذشته بود که با دعوت پسر عمه عزیزم و حاج داود بختیاری همراه با پایگاه بسیج پارچین دوباره راهی جنوب شدم . این سفر نیز خیلی خوش گذشت و کلی خاطره ساز شد . روز حرکت بسته های بسیار زیادی کنسرو تن ماهی و لوبیا و ... در زیر تنها اتوبوس سفر بارگیری شد . همان کنسروها کل غذای ما بود در طول این اردو . اینقدر زیاد بود که هر کس به هر تعداد می توانست تن ماهی بخورد . ولی چه فایده که بعد دو روز دیگر دلمان را زد و شد مصیبت و دست مایه طنز سفر . در راه بازگشت در خرم آباد ، دربدر دنبال غذا بودیم و رستورانی که به اندازه یک اتوبوس غذا داشته باشد پیدا نمی شد . عاقبت یک دیزی سرا با 14 پرس دیزی پیدا شد . 14 پرس را بین همگی تقسیم کردیم . چقدر خوشمزه بود . اصلاً کیفیت گوشت لرستان بدلیل تغذیه خوب دام ها بالاست . 

81 ـ پنجمین سفرم روز شنبه دهم اسفند 81 آغاز شد . یادواره سردار شهید محمّدرضا کارور . کاروان 110 نفری دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا این بار در قالب 3 اتوبوس باکیفیت که از جوان سیر ایثار آمده بودند راهی مناطق جنوب کشور شدند . فرمانده حوزه حمید سپهری (چهاردولی) و مسئول برگزاری اردو حسن عبدالعلی پور شربیانی بودند . محمد هوشمند هم هماهنگی ها را انجام می داد . این سفر نیز خیلی عالی بود و حسابی خوش گذشت . علی افشاری فیلمبرداری اردو را انجام می داد و من هم کمک خوبی برایش بودم . حاج عباس خاوری هم پایه خوبی بود برای بچه ها در این سفر . فیلم شوخی او با بچه ها را حتما اینجا خواهم گذاشت . 

82 ـ 

83 ـ

84 ـ

85 ـ

90 ـ

91 ـ

این پست در حال تکمیل شدن است

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۵۳
احمد بابایی

زهرا اگر نبود ، محمّد یتیم بود
پربار نخل سبز ولایت ، عقیم بود

زهرا اگر نبود ، علی همسری نداشت
در آسمان سوخته ، بال و پری نداشت

از هر چه غیر پاکی و خوبی ، جداست او
آیینۀ تمام نمای خداست او

حاج محمّدرضا آقاسی (ره)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۰ ، ۰۹:۳۵
احمد بابایی

با سلام

     ساعت 20 روز سه شنبه 30 آذر 1400 ، پشت ترافیک شدید شب یلدا ، واتس آپ رو که باز کردم ، دیدم سیدعبدالله طباطبایی این عکس زیبا را فرستاده در گروه " راهیان کربلا " . در همان نگاه اول ، چهره جذاب و نورانی حاج قاسم و طراحی پوستر مرا گرفت و مصرع آول آمد . آمدم با همان تک مصرع وضعیت واتس آپ بگذارم که مصرع دوم هم آمد و چند دقیقه بعد هم بیت دوم .  تقدیم به شما خوبان و روح پاک و با عظمت حاج قاسم عزیز که عزیز جان مردم ایران و آزادگان دنیاست .

برای هر شبی ، شمعی ، چراغی

گرفت امشب دلم از تو سراغی

سراغت را گرفتم از زمستان

عجب انگشتری ، دستی ، چه داغی !

 آه مجنون 1400/09/30

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۹
احمد بابایی

    

      بدون شک مادر فرشته روی زمین و مهربان ترین فرد با فرزند خویش است . مهر مادری ، لطف و عطیه عالیه خداست و محبت او نظیر و مانند ندارد . هیچ محبتی به پای محبت مادر نرسیده و نخواهد رسید . شعر بسیار زیبای "قلب مادر" ایرج میرزا و یا حکایت دعوای آن جوان بی خرد با مادرش در برابر چشمان حضرت موسی (ع) موید این ادعاست . محبت مادر ، جاده و عشق یکطرفه است . انتها ندارد ، تمام نمی شود . امّا در مقابل ، سایر محبت ها قراردادی اند و  ممکن است روزی تبدیل به سردی و یا حتی تنفر شوند .

 

       خانۀ پدر و مادر نیز به تبع همین عشق الهی ، کاملاً متفاوت از سایر خانه ها ، حتی خانۀ خود انسان است . آرامش عجیب خانۀ مادری ، تجربه شیرین همۀ ماست . خانه ای که در هر ساعت از شبانه روز ، درش به رویت گشاده است . سفره ای که خوشمزه ترین دستپخت عالم در آن یافت می شود و رختخوابی که آرام ترین خواب را در آن تجربه خواهی کرد و ...  .

 

      خدا همۀ پدران و مادران عزیز را حفظ کند و همه پدران و مادران درگذشته را غریق رحمت بی انتهای خودش گرداند . دیروز جمعه به رسم همیشگی و همراه با سایر برادران ، مهمان مامان بودیم . شعر زیرم تقدیم به همه مادران پاک ایران زمین بویژه مادر خوب و عزیزم که همیشه مدیون اویم :

 

طبق رسم هفتگی با همسرم
آمدم جمعه به پیش مادرم

می نشینم بر سر صبحانه اش
من ندیدم گرم تر از خانه اش

خانه اش گرم است و امن و باصفا
دلنواز و دل فریب و دلربا

گرچه بابا پادشاه منزل است
مادرم خورشید و ماه منزل است

گرمی خانه ز نور مادر است
در میان خانه او چون گوهر است

گوهر هر خانه بی شک مادر است
نورش از خورشید هم بالاتر است

نور مادر ، نوری از نور خداست
مطمئن هستم که منظورِ خداست

چون نبی فرموده بر انس و نفوس :
بنده حق ! پای مادر را ببوس !

زیر پایش جنّت حق آفرین
بهترین مهر خدا روی زمین

خانۀ مادر همیشه روشن است
مایۀ امنیّت روح من است

خانۀ مادر چنان بیت خداست
از تمام خانه ها بحثش جداست

خانه اش بوی محبت می دهد
بوی خواب ناز و راحت می دهد

گرمی دستش امید زندگی است
عاشقی عاشق تر از او  هست ؟ نیست

عشق مادر بی نظیر و بی مثال
شمّه ای از عشق ربّ ذوالجلال

عشق مادر تا ابد در خون اوست
عاشق فرزند خود ، مجنون اوست

تا نفس دارد همیشه عاشق است
در مصاف عاشقی اش صادق است

اینچنین عاشق ندیدم هیچ جا
بی توقع ، بی ریا ، بی ادّعا

گر دلش را بشکنی و بد کنی
گر بدی در حق او بی حد کنی

باز هم او مادر است و مهربان
عاشقی بی انتها و بیکران

ای پسر ! ای دختر خوب جوان !
قدر بابا ، قدر مادر را بدان

چون ندیدم بهتر از او هیچکس
برتر از او همدمی یا همنفس

جان من بادا فدای جان او
من فدای چهرۀ تابان او

من فدای مادرم از بیخ و بُن
بارالها ! مادرم را حفظ کن !

 

آه مجنون .  1400/08/28

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۰ ، ۱۶:۴۴
احمد بابایی

    

      احسان جعفری یکی از بهترین همکارانم در طول این سال هاست که خاطرات خوبی از همکاری با او دارم . در چندین نوبت با هم کار کرده ایم . ادب ، برجسته ترین خصوصیت اخلاقی اوست . اردیبهشت 96 بود که به اصرار آقای عرفان نصرتی ، احسان ارتقاء یافت و علیرغم میل باطنی اش از پیش ما رفت .  این شعر تقدیم به اوستبرایش بهترین ها را آرزو دارم .

      عکس زیبای بالا نیز هنر علی خادمی است که از چپ به راست : احسان جعفری ، فردین رحیمی ، حسین مبشری ، سید محمّد کاویانی ، رضا بنی اردلان و حسن رحیمی را در سالن جلسات ناحیه یک در سال 1396 نشان می دهد . یاد همگی بخیر !

 

رفت از میان ما احسان
جعفریِ عزیز با وجدان

بهترین یار ، بهترین یاور
یک دلاور ز ساریِ ایران

من شنیدم نمونه ای بوده
از چه دوران ؟ از دبیرستان

مدرکش ارشد و خودش ارشد
زیر این پست ، کرده اند اذعان

اهل صدق و درستی و پاکی
صاف و یکرنگ ، ظاهر و پنهان

در ادب من ندیده ام مثلش
من مودب ندیده ام این سان

با وجودش همیشه حالم خوب
درد ما را همیشه او درمان

در وفا هم نمونه ای کامل
بر سر عهد ، بر سر پیمان

پاسبان حریم شهرداری
باوفاتر ز افسر و ستوان

پای کار تمام مشکل ها
در ترافیک و فنیّ و عمران

یاور ما به وقت سختی ها
وقت گشت و برف و در طوفان

شد حسن تک ، چونکه احسان رفت
شد رحیمی بدون پشتیبان

یا حسین مبشّری دیگر
جوک نمی خواند از لب خندان

کاویانی ، محمّدم تنهاست
در مصاف تخلّف رندان

قاسمی در نبود احسان شد
اهل جوجه ، منقل و قلیان

اردلان نیز بعد او گشته
بینوایی بی سر و سامان

جملگی داغدار احسانیم
حال من نیز بدتر از ایشان

الغرض هر کسی ز رفت او
مبتلا شد به ماتمی سوزان

بارالها خودت عنایت کن
طاقت و صبر اندر این هجران

گرچه پای قصیده ام ، امّا
غصّه هامان نمی رسد پایان

 

22 اردیبهشت 96

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۶
احمد بابایی

سلام

     سوم تیرماه هشتاد و چهار ، رئیس جمهوری با تفاوت های بسیار و گاهاً منحصر به فرد پا به عرصه سیاسی ایران گذاشت و توانست با اعتماد به نفسی عجیب ، رقیبان بزرگ ، نامی و سرسختی همچون هاشمی رفسنجانی و ... را کنار بزند . محمود احمدی نژاد پدیده آن سال ها بود . کسی که توانست با شعارهای عدالت خواهانه خاطرات خوب اوایل انقلاب را زنده کند و نوید اجرای عدالت را به گوش برساند .

       خوب به خاطر دارم در ستادهای تبلیغاتی او ، گاهاً نان و پنیر می خوردند آن هم با پول خودشان و در مقابل در ستاد هاشمی رفسنجانی همه چیز به وفور یافت می شد . از ذهنم نمی رود مادر شهیدی در خیابان پیروزی تهران پارچه ای آورد تا برای تبلیغات و پارچه نویسی از آن استفاده شود و گفت نذر روزه دارد برای موفقیت دکتر . خیلی ها نذر کردند تا پیروز میدان انتخابات او باشد و شد . پس از انتخاب نیز تقریباً همه دلسوزان انقلاب برایش سنگ تمام گذاشتند ، از جمله رهبری عزیز . اما در نهایت غرور و لجاجتش مخصوصا تعصب بیجای او روی مشایی و بقایی وی را از راه امام و انقلاب و حتی شعارها و باورهایش دور کرد و  زمینش زد . ز شاهراه حقیقت به دور افتادید ! از آن شبی که به چاه غرور افتادید ! ( شعر : محمّدرضا آقاسی ره)

      معتقدم عملکرد محمود احمدی نژاد را باید به دو دوره متفاوت تقسیم کرد .

الف) دوره اول : دوره شهرداری و دور نخست ریاست جمهوری . در این دوره او توانست با اتکا به باورهای انقلابی ، جهادی کار کند و منشاء خدمات بزرگی مخصوصاً به محرومین باشد . او و هیئت دولتش در این دوره به نقاط دورافتاده ای سرکشی کردند که تا آن زمان ، بخشدار و فرماندار نیز به خود ندیده بودند . به گواه برخی ها ، حجم کار و خدمات مثبت دولت نهم با تمام دولت های بعد از انقلاب برابری می کند

ب) دوره دوم  : در این دوره که از اواخر دوره اول آغاز می شود و متاسفانه تا به امروز ادامه دارد ، او با فاصله گرفتن از مبانی روشنی که روزی با همان مبانی اعتماد عمومی را جلب و رأی بالایی آورده بود ، ضمن زدن پشت پا به تمام شعارها و ادعاهای قبلی ، موجب خوشحالی دشمنانی شد که خود روزی بزرگترین دشمن و منتقد آنان بود .

      آری ! این است عاقبت خودبزرگ بینی و غرور بیجا که البته درس عبرتی است برای همه ما ، مخصوصاً مسئولین که هیچ تضمینی برای عاقبت به خیری نیست و باید مواظب شیطان و فریب های او بود . احمدی نژادی که خود روزی دشمن شماره یک اسرائیل بود ، حالا حسابی تغییر موضع داده . اسرائیل که در این سال ها تغییری نکرده ، آنکه تغییر کرده و رنگ باخته ، احمدی نژاد است . خدا هدایتش کند . تاریخ اسلام نیز فراوان دارد از این ریزش های طلحه و زبیرها . قبل از آن هم سرگذشت تلخ افرادی چون بلعم باعورا را نباید فراموش کرد .

 

      روز 27 فروردین 1400 پس از آنکه در گروه واتس آپی دوستان ، کلیپ سفر محمود احمدی نژاد به لرستان در وضعیت کرونا از سوی حاج سعید فرجی منتشر شد ، حاج محمود خراسانی نوشت که احمدجان یه بیت شعر در وصفش بگو  و شد این دو بیت :

 

 

محمود به من گفت : ز محمود بگو

اندر صفتش برای ما زود بگو

 

گاوی است که نُه منِ شیرش ریخت !

محمود ! اگر بهتر این بود ، بگو

 

1400/01/27

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۹:۳۱
احمد بابایی

 

   روز دوشنبه 12 اسفند 1381 و در سومین روز از چهارمین اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا ، یادواره سردار شهید محمدرضا کارور ، راهی فکه می شویم . در مسیر ، ابتدا از مشهد شهید حاج حسین اسکندرلو بازدید می کنیم و بعد از توقفی یکساعته که با توضیحات راوی و مداحی یاسین خسروبیگی همراه می شود  ، سوار بر سه اتوبوس می شویم و مجدد به سمت مقتل شهدای عزیز فکه به راه می افتیم . 

       در ایست و بازرسی بعدی ، جلوی اتوبوس ها را می گیرند . حکم اردو در خودروی پاترول است و نیم ساعتی باید صبر کنیم تا به ما برسد . در این فاصله برادران از تنها اتوبوس خود پیاده می شوند . سیدعبدالله طباطبایی که حمزه عربی را در شهر شوش دانیال داخل حوض آب پارک انداخته ، از سوی همگی تهدید به جبران می شود . ابتدا دمپایی های او با نخی بهم متصل و روی سیم برق آنجا آویزان می شود و بعد از کلی تلاش و دوندگی ، تسلیم گروه شده و در آب گل آلود کنار جاده پرتاب می شود . بعد او حمزه عربی نیز به همان شیوه پذیرایی می شود . در این هنگام صدای خنده راهیان به آسمان بلند می شود و یکی از خواهران مسئول که قبل اردو متذکر و پیگیر تدارک کار فرهنگی است ، گلایه مند به سمت مسئول اردو رفته ، می گوید : "این کار فرهنگی تون کی تموم میشه ؟ "  . همین یک جمله بهانه ای می شود برای سرودن شعر زیر . تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه آن متذکر بزرگوار .

 

دریافت
برای مشاهده فیلم این ماجرا ، کلمه دریافت را کلیک کنید

 

تا نماند این رسالت بر زمین
می کنم آغاز حرفم را چنین

با تذکّر دادنش اعجاز شد
قفل باب شعر طنزم باز شد

مثنوی ها گفته ام من بارها
در پِی اش ، زخم زبان ، آزارها

توبه را بشکسته ام بار دگر
در سرم دارم هوای دردسر

حرف ها دارم برایش در جواب
حرف معمولی که نه ، حرف حساب

چون بساط شعرهای آتشین
یک دقیقه پای طنز من نشین

بشنو حالا ماجرای فکّه را
ماجرای ابتدای فکّه را


***

بعد صرف وعده ای نان و پنیر
کاروان می رفت همپای مسیر

سوی فکّه راه ما در پیش بود
شادی و شوخی مان ، بی نیش بود

خنده ها کردیم پنهان و عیان
گفتمش من : ای فلان بن فلان !

گر بیاید فرصتی بر ما پدید
باید آنجا بود ، دید و یا شنید

با گل و آبی دهیمت شستشو
یا که باید غسل سازی ، یا وضو

چهره ات را با گریمی تازه تر
غرق زیبایی نماییمش پسر !

گفت : باشد ، امتحانش رایگان
حرف ها آسان بیاید بر زبان

گر شمایان صد شوید و من همین
باز هم نقش زمینید و زمین

هفت خطّم ! من یَلم ! رِندم پسر !
کِی کند جوجه به مرغی سر به سر ؟

گفتمش : باشد ، به روز امتحان
می شود معلوم جوجه کیست ، هان

از قضا اِستاد جایی کاروان
حال بشنو مابقی داستان

ابتدا دمپایی او در هوا
روی سیم برق آنجا شد رها

پس فراری شد ز دست ما همه
در پی او ما همه بی واهمه

می دویدیم تا که دسگیرش کنیم
از کتک ها ، خنده ها سیرش کنیم

بعد چندی ، عاقبت تسلیم شد
بَه چه زیبا آمد و تکریم شد

پیکرش در آب گل انداختیم
بعد او بر دیگری پرداختیم

خنده ها بودی که رفتی آسمان
زاسمان بودی که آمد یک فغان

سوی مسئولی بگفتا این کلام :
کی شود این کار فرهنگی تمام ؟

در جواب این سوال بی جواب
این کنایه یا که گفتِ ناصواب

گویمت حرفی به گوش جان شنو
حرف حق را هم ز این و آن شنو

ای که می آید فغانت زاسمان
تو همین را کار فرهنگی بدان

کار فرهنگی همین است ای عزیز
بین این شادی و این جست و گریز

با تأسی بر شهیدان ، شاد باش
از کمند غصه ها آزاد باش

شاد باش از شادی ما ، خواهرم
من خودم استاد کارم ، سرورم

" بِه که برگردی به ما بسپاری اش "
کار فرهنگی و اردو داری اش

می گذارم من قلم را بر زمین
چونکه " زیوردار " گفته اینچنین :

"اینکه هر چیزی به جای خود نکوست
خنده اینجا ، گریه جای خود نکوست"

طنز آب گل به سر شد ، شد تمام
سایه حق بر وجودت مستدام

 

آه مجنون ـ فروردین 82

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۴:۵۶
احمد بابایی

    

      در بین تمام افرادی که تا به امروز دیده ام ، محمّد قشقایی یک پدیده و استثناء است . هنرمندی با هنرهای بسیار و متبحر و صاحب سبک در هر عنوان .

      انواع خطوط فارسی ، بویژه 4 خط اصلی نستعلیق ، شکسته ، نسخ و ثلث را به نهایت زیبایی می نویسد . در قرائت قرآن به انواع سبک ها تواناست . در گروه های تواشیح ، همخوانی و سرود ستاره و همواره تکخوان . موسیقی را خوب می شناسد ، می نوازد و در آواز نیز متبحر است . در طراحی نیز خلاقیت عجیبی دارد . در درس و تحصیل نیز همیشه درخشان بود و تحصیلات عالیه را در معتبرترین دانشگاه ها به اتمام رساند . خلاصه خداوند لطف های زیادی به او داشته و دارد .

      روز دوازدهم بهمن 98 و در پی برخی مطالب ، محمّد از گروه واتس آپ دوستان پایگاه کمیل خارج شد . شعر زیرم موجب شد بلافاصله به گروه برگردد . برایش بهترین ها را آرزومندم .

 

محمّد! جان من برگرد ، بازآ
گروه گرم ما شد سرد ، باز آ

 

میان این همه عضو مجازی
ندیدم مثل تو یک مرد ! باز آ

آه مجنون . 1398/12/12

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۴:۱۰
احمد بابایی

       کلیپ عکس بالا را حتماً دیده اید . کلیپی که با هدفی خاص و با نهایت غرض ورزی تدوین و منتشر شد . در ابتدای کلیپ آقای جنتی در نمازجمعه تهران با بغض و گریه اشاره ای دارد به قحطی زدگان سومالی و کودکان گرسنه آن و اینکه در هر 8 ثانیه یک کودک سومالیایی در اثر فقر می میرد . در ادامه فیلمی از دختر خوزستانی است که می گوید : آب نداریم و ...  . 

 

      غروب روز پنجشنبه ، 31 تیر امسال ، "مرتضی بهادری فر"  این کلیپ را در گروه "دوستان کمیل" فرستاد و در پاسخ به مطلب رد من پیشنهاد داد که : "چشم هایت را باز کن" . پاسخش شد این موارد و شعری که بلافاصله در جوابش فرستادم :

 

1 ـ در اسلام مرز جغرافیایی ملاک کمک به هم نوع نیست . ما تابع آیینی هستیم که پیامبر گرامی اش فرموده اند : هر کس صبح کند و به امور مسلمانان همت نورزد ، از آنان نیست و هر کس فریاد کمک خواهی کسی را بشنود و به کمکش نشتابد ، مسلمان نیست . کافی . ج 2 . ص 164 . ح 5 .

 

2 ـ این سخنرانی آقای جنتی در نماز جمعه چندین سال قبل و در دوره دوم دولت احمدی نژاد است ، در حالیکه حادثه قطع آب خوزستان مربوط به تابستان 1400 و در دوره دوم دولت روحانی است .

 

3 ـ شک ندارم که دل تهیه کنندگان این کلیپ ذره ای برای مردم محروم و مظلوم خوزستان نسوخته و نخواهد سوخت . بلکه آنان هدفی جز تخریب هدفمند دلسوزان این آب و خاک را دنبال نمی کنند که اگر غیر این می بود سزاوار بود اندکی در راستای انتقاد از حسن روحانی و دولت ناکارآمدش تکانی به خود می دادند که ندادند .  و اما شعر :

 

چشم هایم باز باز است مرتضی
جنتی را می شناسم از قضا

مرد میدان جهاد اکبر است
ناخدای کشتی این معبر است

گرچه ریز است و نحیف و لاغر است
از تمام هیئت دولت ، سر است
( دولت حسن روحانی )

او که مسئول رسید آب نیست
اتفاقاً چون حسن در خواب نیست

وضع موجود از تب تدبیرهاست
انتخاب از روی میل و از هواست

گفت "زم" در اعترافش این سخن :
بهر نابودی است اصلح این حسن

هشت سال این مردک پرمدعا
مملکت را داد آسان بر هوا ...

آه مجنون ـ 1400/04/31

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۰ ، ۱۴:۳۶
احمد بابایی

 

سلام

     صبح جمعه 11 بهمن 98 ، وقتی گروه دوستان پایگاه در واتس آپ رو که باز کردم ، با این جمله روح الله معصوم زاده مواجه شدم که نوشته بود :  " سلام گل های من ! " . این شعرم در جواب اوست .

 

     عکس بالا نیز مربوط به اردوی شمال سال 73 پایگاه کمیل ورامین هست که  1)مهدی علیدایی  2)احمدبابایی  3)رضا مرادی  4)علیرضا تاجیک اسماعیلی  5)رضا بختیاری  6)مجتبی نیکویی  7)روح الله معصوم زاده  8)ابوالفضل معصوم زاده  9)سیدمصطفی باقرحسینی  10)سید روح الله حسینی  11)علی اردستانی در آن دیده می شوند . یادش بخیر خرابی های مکرر اتوبوس و دستپخت خوشمزه آقا جعفر ولیزاده .

 

سلام ای باغبان دشت پرپر
سلام ما به تو شیخ معطر


سلام ای شیخ دکتر گشته ما
سلام ای قاضی دانای محضر

سلام ای خاضعی که از تواضع
نه دنبال مقامی و نه دفتر

تمام بوی تو از جانب ماست
نه آن بوی عرق یا بوی پیکر

نه آن بوی لباس و کفش و جوراب
نه آن بوی بد جاهای دیگر

یقیناً بوی خوبی هات از ماست
چرا که ما گل و از ماه بهتر

چو بنشستی کنار ما گرفتی
ز ما یاران خوبت بوی عنبر

نتیجه اینکه از ما رشد کردی
میان این همه سردار و افسر

به عنوان نمونه : حاج احمد
و ایضاً مرتضی بهادری فر

 

***

خداوندا خودت رحمی به ما کن
به روح الله معصوم زاده آخر

 

آه مجنون ـ 1398/11/11

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۰ ، ۰۸:۲۶
احمد بابایی

      در یکی از شب های دوست داشتنی اردوی جنوب سال 81 ، علیرضا کثیری که او را "سردار" می نامیم و مسئولیت حراست اردو را بر عهده دارد ، برای ساعاتی ناپدید می شود . من به سراغ دوست مشترک مان  اصغر می روم تا بلکه خبری از او بیابم . گفتگوی من و اصغر عبدالهیان بجستانی را بخوانید . این شعرم  تقدیم به شما و همه همسفران به ویژه دوست عزیزم علیرضا کثیری ـ "سردار" .

      عکس زیبا و خاطره انگیز بالا که توسط علیرضا ندیمی عزیز گرفته شده مربوط به اردوی راهیان کربلا سال 1380 و در پادگان دوکوهه است که : مهدی حسینی ـ عبدالله سلطانی ـ سعید اردستانی ـ مصطفی تاجیک اسماعیلی ـ محمد اردستانی ـ علیرضا کثیری _ اصغر عبدالهیان بجستانی ـ رسول گوهری ـ احمدبابایی ـ اسماعیل علی آبادی ـ علی قباخلو ـ مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) ـ مهدی قمی ـ حاج عباس خاوری و مهدی قاسمی و ... در آن حضور دارند .

 

کار ما حرف است و گفتار است این 

وصف حالت های آن یار است این

خود که میدانم ، مزاحی بیش نیست    

مثنوی طنز سردار است این

 

***


گفتمش : اصغر ، علی ـ سردار ـ کو ؟
آن عزیزِ عشق و آن سالار کو ؟

در کجا رفته ؟ نمی بینم مَنَش        
بیم آن دارم که ناگه دشمنش

خدشه ای بر پیکرش  وارد کند
یا که ضربی بر سرش وارد  کند

در حراست مشکلی گر رخ دهد
چون کسی بارش به دوش خود نهد ؟

امنیّت از او مهیّا  گشته بود
واقعاً سردار را باید ستود

او دلیر جنگ ها بوده بسی
یادگاری در زمان  بی کسی

قدر او را محترم باید گماشت
آخر این حوزه که غیر او نداشت

آبروی حوزه او در جنگ بود
عرصه بر دشمن ، ز ایشان تنگ بود

شیر میدان بوده است او بارها
بی درجه نزد او ، سردارها

چون سفرها کرده او بس بی عدد   
دشمنانی دیده است و دیو  و دد

نام سرداری سزد بر او نهی  
شیر پیکاری سزد بر او نهی

نام سرداری فقط  او بایدش
چون مرام و خلق و خویی شایدش

چون نظر بر پیکرش  انداختم
جای ها  از تیر و ترکش یافتم

جان فشانی های او در جنگ ها
آبرویست بهر حوزه ، بهر ما

ما مصاحبه ز ایشان داشتیم
ضبط خوبی هم از آن برداشتیم

اوّلی را در دوکوهه ، ابتدا
دوّمی را در شلمچه ، انتها

از قضا از خاطرات پیش گفت
خاطراتی از نبرد خویش  گفت

از رشادت های خود هنگام جنگ    
از شجاعت ها و از ایام جنگ

از یکی از فایده های  نبرد    
از جدایی بین نامردان و مرد

گفت : احمد ! حرف بیخود تو مزن
از چه رو راستش نمی گویی سخن ؟

گفت : آخر این همه تعریف چیست ؟
لایق این جمله هایت گو که کیست ؟

او سرش گیج  می رود زین حرف ها 
کِی سِزد خالی ببندی پیش ما ؟

نام سرداری به او ، ما داده ایم        
ما در این حوزه به او جا داده ایم

پاسبان هم او نبوده یک زمان
نام سردار از کجا آمد نشان ؟

سالیان پیش از این هنگام جنگ
کودکی او  بوده بازی اش تفنگ

در زمان جنگ ،  او یک ساله  بود      
کار صبح و شام  ایشان  ناله  بود

زخم روی پیکرش کز جنگ نیست
یادگار صحنه ای از جنگ چیست ؟

جایِ قاشق های داغ مادر است
یادگاری از عزای کیفر است

در مصاحبه فقط او لاف زد    
او کجا حرفی ز صدق و صاف زد ؟

او چه می دانست از جنگ ، از نبرد ؟
از جدایی بین نامردان و مرد

از چه رو خالی تو می بندی پسر ؟
تو خدا را  هیچ داری در نظر ؟

از چه رو مردم فریبی می کنی ؟
واقعاً کار عجیبی می کنی

گفتمش : باشد ، حقیقت نیست  آن
آنچه گفتم ، از سرت تو وارهان

من بگویم ماجرای این  لقب  
منتها قولی بده ، مگشای  لب

راز این موضوع بماند پیش ما
یعنی احمد ، یعنی اصغر ، ما دوتا

گفت : باشد ، ماجرا  را باز گو
این سخن کوتاه و از آن راز گو

گفتمش : که پیش از  این یک اشتباه
مرتکب شد ، هستی اش هم شد تباه

اشتباهش را نمی گویم کنون        
چونکه دارد بوی جنگ و بوی خون

حکم آمد تا که  بازارش  برند 
در همانجا  بر سِر دارش  برند

چون سرش بر دار رفت و ناگهان    
جانش آمد بر لب و شد در دهان

شعر من آمد نجاتش داد و گفت :    
نام سرداری نشاید داد مفت

از همین رو نام  او سردار  شد      
چونکه جسم و پیکرش بر دار شد

اینچنین است ماجرای نام او       
این نشان و عزّت و اکرام او

راستی اصغر نگفتی او کجاست
من که راستش را بگفتم ، کو ؟ کجاست ؟

آه مجنون ـ اسفند 81

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۸
احمد بابایی

     

      چند روزی از شروع چهارمین اردوی "راهیان نور" بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در اسفندماه 1381 می گذرد و همچنان خبری از مرغ نمی شود . روز چهارم اردو نیز در حالی رو به پایان است که ما بدون صرف شام در راه رسیدن به خرمشهر هستیم . بعد از کلی بحث با اصغر عبدالهیان بجستانی ـ مسئول تدارکات اردو ، حوالی ساعت 11 شب به محل اسکان می رسیم و در کمال تعجب با شامی عجیب خودمان را سیر می کنیم . بعد از صرف شام ، مشاهده صحنه ای حیرت آور از اصغر مرا شوکه می کند و می شود جرقه این شعر  .

   با این توضیح که نام کد بی سیم مسئولین این اردو "همت" و مسئولین سال قبل "شاهد"  است ، مثنوی مرغ و تخم مرغ تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه اصغر عبدالهیان بجستانی نازنین !

پاسی از شب رفته بود و ما هنوز    

داغدار یک غذای خوب روز

 

برده راهی در خیابان ، کوچه ها        

من چه ها گویم از آن شام عزا ؟

 

خسته و تشنه ، شکم خالی شده

منتظر بر سینه و بالی شده

 

یا که ران مرغ ، یا برگ کباب

تا که باز آرد توان و زور و تاب

 

همچنان گفتم درون نقلیه :

این شکم ای اصغرآقا ! خالیه

 

بهر این مشکل چه تدبیری کنی ؟      

تو  فقط  فکر کثیری می کنی

 

اندکی کن تو رها سرکیسه را

دور کن از فکر خود ابلیسه را

 

خرج کن در این سفر بی واهمه

ترس آن دارم که یابد خاتمه

 

این سفر ، امّا بدون مرغکی

مرغکی ، یعنی که مرغ کوچکی

 

بر همان هم ما رضایت داده ایم

بر شما هم ما وصایت داده ایم

 

چند روزی این دلم چون پرگشود

روی دیگ های غذا را سر گشود

 

شد نمایان ماکارانی و کوکو

ران و سینه های مرغش گو که کو ؟

 

پس کجا رفتند مرغان سفر ؟  

از خروس جمع شان داری خبر ؟

 

گفت : احمد ! حرف خود بر من مزن

همّت چارم ، مگو با من سخن

 

من که مسئول خریدش نیستم

همّتِ یک را بگو ، من کیستم ؟

 

کلّ پول و خرج اردو ،  دست او

هستی ما هم  بُوَد در هست او

 

 

آن قدر گفتیم از بحث غذا    

تا که صادق هم اضافه شد به ما

 

گفت : اصغر! واقعاً در سال پیش

با وجود مشکلاتی کم وَ بیش

 

کیفیّت های  غذایش  بی نظیر

کمیّت های غذایش حدّ سیر

 

چون دوتا از وعده هایش مرغ بود

همّت آن شاهدان ، باید ستود !

 

آن یکی با نان و دیگر با برنج  

بَه چه شامی و چه جایی دنجِ دنج

 

منتها از همّتِ  این همّتان

بی نصیب از مرغ بوده کاروان

 

گفتمش : وحدت نیارد این سخن     

تو نگو ، تا خُرده ای ناید به من

 

گفتمش : بس کن ! مگو این حرف را 

سال پیش و آن غذا و صرف  را

 

 

چونکه  شعر طنز من اینجا رسید     

ناگهان گوشم صدایی را شنید

 

با صدای ترمز دستی ، همه

با امید آنکه یابد خاتمه

 

این مصائب ، این مصیبت ، این عزا

این عزای کیفیّت های غذا

 

ترک ماشین کرده و داخل شدیم      

بهر سیری شکم سائل شدیم

 

ساک را در گوشه ای  انداختم

روی خود از دیگران برتافتم

 

گوشه ای غمگین نشسته ، منتظر

خسته از آن خنده ها و شِرّ و وِر

 

فکر اینکه عاقبت هم این سفر

می رسد پایان و ران ناید به بر

 

در همین احوال بودم ، فکر ران

دستی آمد روی شانه ، ناگهان

 

اصغر آمد گفت : احمد ! صبرکن     

می رسد از ره ، مگو اینطور سَخُن

 

می رسد از ره ، عزیزم !  غم مخور    

وقتی آمد ، جان من !  تو کم مخور

 

در کلامت با ادب باش ، ای پسر !

چون ز پشت  پرده داری  تو خبر

 

تو خودت مسئول اردو بوده ای

تو خودت هم مثل ما آلوده ای !

 

سال پیشت را بیاور در نظر     

همبرِ گِردی ، دوکوهه ، در سحر

 

چون خوراندی راهیان را شام سرد

روی هاشان ، رفته رفته گشت زرد

 

چند زائر سوی بهداری شدند

مابقی هم کُلّهُم شاکی بُدند

 

گفتمش که : این قیاست نارواست      

همبرِ سردش کجا تقصیر ماست ؟

 

ما تمامی سعی و کوشش بوده ایم

شاهدان یک اِلی شش بوده ایم

 

یاد کن اینک ز مرغان سفر

هم ز سینه ، هم ز آن ران سفر

 

تو خودت مسئول آنجا بـوده ای        

در تدارک یاور ما بوده ای

 

زیرِ آب ما زدن انصاف نیست  

آخر این اشعار من که لاف نیست

 

گفت : باشد ، لحظه ای آرام گیر

مژده بر تو ! آمد اکنون ، شام گیر

 

 

عاقبت سر شد زمان انتظار

شامی آمد عاقبت در شام  تار

 

سفره ها گسترده شد بهر غذا

جمع شد ماتم وَ با غم با عزا

 

زانچه می دیدم و گوشم می شنید

ناگهان چشمم سیاهی رفت و دید :

 

تخمِ مرغی آمد  امّا بی کباب

همرَه لیوان ، نمک ، با پارچِ آب

 

گوجه و چندی خیارِ شور و نـان

جملگی اند کل شام راهیان

 

من که نای دیدنم دیگر نبود

چون ندانی حالتم آخر چه سود ؟

 

"بِسْمِ لَه" گفتم دهان آغاز کرد

آن  لبان  بی رمق  را باز کرد

 

لقمه ها خوردیم بی وقف و سکون

هر چه دیدم می فرستادم درون

 

خسته از آن  لقمه های بی شمار       

درد دندان ها و فک هم در کنار

 

هرچه می دیدم دهان بگذاشتم

واقعاً شام عجیبی داشـتم

 

آب گرم و شام سرد و جان به لب

آن غذای دیدنی ی نیمه شب

 

واقعاً که  بهره هایی داشت  آن

چون که تخم شعر طنزی کاشت آن

 

دوّمین سودی که آن ایجاد کرد

هر که خورد آنشب ، دلش او باد کرد

 

سوّمین سود مهمش ، اینچنین

قدر دسپخت مامان نازنین

 

شد عیان بر ما ز صرف آن غذا 

واقعاً درسی گرفتم از قضا

 

 

چونکه جارو شد سطوح سفره ها

راهیان هم فارغ از این ماجرا

 

با سپاسی بر خداوند جهان

از میان جان و جاری بر زبان

 

"یاعلی" گفتم ، ز جا برخاستم

یک نظر بر دور و بر انداختم

 

ناگهان دیدم که اصغر گوشه ای

برگرفته بهر خود یک توشه ای !

 

توشه ای از ران  مرغی بی حساب

همره کوبیده با برگ کباب

 

می خورد همراه آنها او برنج  

جای آن هم خلوت و خالی و دنج

 

در کنارش یک  نوشابه زردِ زرد        

رنگ دیگر مشکی امّا سردِ سرد

 

گفتم: احمد ! سیلی برصورت بزن

چون تو خوابی یا که مویی را بِکن

 

تهمت اینگونه انصافش کجاست ؟

اصغر آخر یار چندین سال ماست

 

چندی بر این صورتم  سیلی زدم       

هرچه مو کندم به خود من نامدم

 

عاقبت دیدم نه رنگی و نه مو  

برتنم مانده ، شدم عین لبو

 

سمت او رفتم برای درد دل

تا به او گویم عزای سرد دل

 

گفتمش : اصغر ! مگر کافر شدی ؟    

یا که از ما تو مسلمان تر شدی ؟

 

تخم مرغ ما کجا و شام  تو ؟

این قد و بالای من ، اندام تو ؟

 

آن غذای سرد  و آن آب ولرم ؟

این نوشابه های سرد و ران گرم ؟

 

گفتمش : اصغر! کمی انصاف کو ؟   

من نمی گویم ، خودت حالا بگو

 

گفت : احمد ! من فقط شرمنده ام

اصغرم من ، این شکم را بنده ام

 

گفت : می دانم که این حقّ شماست

 من نمی دانم چرا پهلوی ماست

 

ای که خوردی  تـخم مرغ و گوجه ای !

تو شتر دیدی ، بگو  نی دیده ای

 

هرچه می خواهی ، برایت می خرم

هر کجا خواهی ، سریعت می برم

 

قهوه خانه یا هتل یا رستُوران

در مقابل هم تو من را وارهان

 

از من و امثال من بردار گیر

خامُشی میکن و مزدت را بگیر

 

تو مبادا آتشی روشن کنی

جامه ای از شعر طنزش تن کنی

 

گفتمش:اصغر! که کار اشتباه

پشت ابر هرگز نمی ماند چو ماه

 

عاقبت روزی شود آن برملا

آبرویت هم رود اندر هوا

 

ای که خواندی یا شنیدی اینچنین !

گر پسندیدی بگو : صدآفرین !

 

آه مجنون ـ 1381

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۳:۱۵
احمد بابایی

 

     آذر 96 بود که به دعوت اصغر عبدالهیان ، ما و سیدمجتبی نجفی یزدی خانوادگی مهمان منزلش شدیم . بعد از شام ، بنا به عادت همیشگی ام از او خواستم تا آلبوم های عکسش را بیاورد . خیلی از عکسها را داشتم . از میان آن همه عکس ، این عکس توجه ام را جلب کرد و با گوشی ام از روی آن عکس گرفتم . حوالی سال 1380 حمید مهری در طبقه همکف ساختمان قالیشورانی دانشکده کشاورزی ورامین به سمت مهدی پیرهادی و مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) می رود . به نظرم علی ندیمی این عکس را گرفته باشد . 

 

     یاد همه دوستان خوبم بخیر . مخصوصاَ عزیزانی که در تصویر اند . یاد ابوذر آلوش هم بخیر که در خوابگاه دهوین همیشه در حال درست کردن شامی بود . آنهم با سویا و سیب زمینی . موقع شام که می شد ، همه دور سفره او جمع می شدند . من هم که فاصله منزل مان کمتر از یک کیلومتر با خوابگاه بود ، در برخی از شب ها مهمان سفره شان بودم ، مخصوصاً شب هایی که اصغر در خوابگاه بود .

 

     شعر زیر را همان شب برای زیر نویس عکس بالا گفتم و فرستادم در گروه تلگرامی راهیان کربلا . تقدیم شما و همه دوستان خوبم :

 

امشب دوباره رفتم
در بیت حاج اصغر
دیدار دوستانه
قسمت شده مکرّر

 

این عکس را من امشب
هر چند کم گرفتم
از آلبوم اصغر
با گوشی ام گرفتم

 

وقتی حمید مهری
با گام استوارش
می رفت سوی مهدی
با مصطفی کنارش

 

علیرضا ندیمی
عکاس با محاسب
ثبت کرد با سلیقه
در لحظه ای مناسب

 

تصویر آن سه تن را
تا یادگار ماند
تا بعد این همه سال
آن ماندگار ماند

 

یادش بخیر مهری
یادش بخیر فشکی
یادش بخیر آلوش
با آن لباس مشکی

 

یاد ابوذرم من
با سفره های رنگین
او آشپزی می کرد
در خوابگاه دهوین

 

با یک کمی سویا
همراه سیب زمینی
شامی درست می کرد
در عمر خود نبینی

 

در دور سفره او
آذرشب است و جعفر
من بودم و امیر و
با مجتبی و اصغر

 

نان لواش و گوجه
پارچ و پیاز و فلفل
شام قشنگ ما بود
خوشمزه چون فلافل

 

آه مجنون ـ آذر 96

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۰
احمد بابایی

     

 

 سلام

     روز پنجشنبه 15 مهر 1400 متوجه شدم که آقا مجید ، باجناق بزرگم یواشکی و بی سر و صدا با اهل و عیال رفته اند به لنگرود منزل باجناق وسطی و به ما و مادرخانم اطلاعی نداده اند . این در حالی است که ما معمولاً برای مسافرت هایمان کلی اصرار و تعارف و دعوت که شما نیز همسفرمان شوید . جالب تر اینکه بعد از لو رفتن قضیه و اطلاع ما ، شروع کردند به فرستادن عکس از سفر و سفره و دریا و باغ و تفریح و ... . آمدم زیر یک عکس بنویسم : ای رفیق نمیه راه ! رسمش نبود ! که این بیت ها آمد و شد شعر زیر که در ادامه خواهید خواند .


این مثل را تو شنیدی که ژیان 
نیست ماشین در نگاه مردمان ؟

یا که فامیلت نباشد باجناق
هم در ایران ، هم یمن ، هم در عراق ؟

علتش را هیچ میدانی ز چیست ؟
مطمئنا بی دلیلی خاص نیست  

علتش را من ز اعماق وجود 
لمس کرده با تمام تار و پود

بشنو اینک داستان باجناق
تازه افتاده برایم اتفاق


***

ای رفیق نیمه راه لنگرود
رسم فامیلی کجا اینگونه بود ؟

باجناق هم باجناقان قدیم
ما کجا فامیل همدیگر شویم ؟

تو بدون ما کجا رفتی ؟ چرا ؟
تو نگفتی می شود آن برملا ؟

تو نگفتی آبرویت می رود ؟
احمد از دست تو شاکی می شود ؟

تو نگفتی : بهتر از داداشمی ؟
در عمل گفتی که احمد شلغمی !

کی سزد بی ما سفر رفتن چنین ؟
من کجا گفتم شما تنها برین ؟

ای که تنها رفته ای به لنگرود !
بر مرام و معرفت هایت درود !

من همیشه قبل رفتن ، بارها
بر شما گفتم که همراهم بیا

ما بدون بودنت آقامجید !
رفتن مان بوده همواره بعید

ما همیشه اهل تعارف بوده ایم
با شما اندر سفر آسوده ایم

من تعجب می کنم از کارتان
از مرام و کرده و کردارتان

من توقع داشتم ای نازنین !
بی من و مادر شما جایی نرین

رفتن اینگونه بی لطف و صفاست
تک روی و تک خوری کار شماست !

حیف چمخاله که تنها رفته ای !
حیف دریایی که بی ما رفته ای !

حیف آن قایق سواری و موتور
حیف آن تفریح با اسب و شتر

حیف آن باغی که بی ما دیده ای !
حیف آن میوه که بی ما چیده ای !

حیف آن ماهی سفید بی نظیر
ترشی پرورده ی زیتون و سیر

حیف آن سیخی که جوجه داشت آن
حیف آن قاشق که بردی در دهان

حیف آن گرد سماق قهوه ای
حیف لیوان سفال سرمه ای

حیف آن آبگوشت و ریحان و پیاز
سنگک داغ دو متری دراز

حیف آن چایی که بعدش خورده ای
حیف آن قندی که بالا برده ای

حیف آن خوابی که بعدش کرده ای
باز گویم یا که نه ، شرمنده ای ؟؟

ارزش ما قدر یک ارزن نبود ؟
جای ما و جای مادرزن نبود ؟

لذت و لطف سفر با مادر است
بعد بابا ، او فقط تاج سر است

توبه کن از کار زشت خود مجید
احمد از این زشت تر هرگز ندید

می کنم حالا ز عمق جان ، عاق
این سفر کوفتت شود ای باجناق !

 

آه مجنون ـ  1400/07/15

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۱:۲۱
احمد بابایی

    روز شنبه 10 اسفند ماه 1381 چهارمین اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا یادواره شهید محمدرضا کارور با حضور 110 دانشجوی زائر آغاز شد . بعد از اتمام اردو ، دربین آثار هنری دانشجویان شرکت کننده ، مجموعه شعری از سرکار خانم الهه زیوردار به دستم رسید که اردو و اتفاقات آن را به نظم کشیده بود . پس از مطالعه آن بر آن شدم تا من نیز اردو را به نظم بکشم . مجموعه "هفته ای در بهشت" ، در قالب 824 بیت سفرنامه منظوم من است از آن سفر دوست داشتنی . از ابتدا تا انتهای سفر . مثنوی زیر برشی است از همان مجموعه که اشاره ای دارد به مناجات یکی از دانشجویان شرکت کننده در آن اردو که در نیمه های شب مشغول عبادت و راز و نیاز بود . تقدیم به شما و همه همسفران !

 

نیمه های  شب ، همه درخواب ناز

تک  وَ  تنها با خدا غرق نیاز

 

در رکوع و در سجود و در قنوت

گاه ذکری برلب و گاهی سکوت

 

سجده ها می رفت  بی حدّ و شمار

گریه ها می کرد چون ابر بهار

 

تا بیابد نزد حق او اعتبار

تا صفای باطنی آرد به بار 

 

نفس خود در زیر پا انداخته

توسن دل سوی بالا تاخته

 

از گناهش داشت او بیم و هراس

دائماً می کرد بر او التماس :

 

حالتی از جنس آه  آورده ام

من به کوی تو  پناه آورده ام

 

شرمسار و روسیاهم ، وا اسف !

غرق دریای گناهم ، وا اسف !

 

قدر والای خودم نشناختم

بندگی ات را به شیطان باختم

 

چشم هایم منظر باطل چو دید

گوش هایم حرف غیر از تو شنید

 

دست هایم در ره باطل به کار

پای من هم در رکاب او سوار

 

عاقبت هم بنده شیطان شدم

آنکه را گفتی مشو ، من آن شدم

 

من نبودم آنکه تو می خوا ستی

راه کج رفتم به جای راستی

 

بر سرم ، گرد و غبار معصیت

کوله بارم  ،  پُر  زِ بار معصیت

 

حرمت نان  و نمک  بشکسته ام

از خودم ، از بندگی ام خسته ام

 

موج ها  آید ز هر سو  بر تنم

یک نظر ، تا بلکه موجی بشکنم

 

ربّنا  خوابم  ،  تو  بیدارم  نما

بی هشم یارب ! تو هشیارم نما

 

قلب پر درد مرا آرام کن

سرکشی توسنم را رام کن

 

قعر چاه هستم و محتاج طناب

شافعم باش ای خدا ! یوم الحساب

 

آه مجنون ـ فروردین 82

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۲:۴۱
احمد بابایی

فدای این نگاه و صورت ماه

نگاهت می کنم هر روز و هر ماه

فدای خوردن نسکافۀ تو

چه در منزل ، چه در جنگل ، چه در راه

 

آه مجنون ـ 97/06/22  ـ جنگل آمل

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۰ ، ۰۷:۵۲
احمد بابایی

 

سوختی در آتش و آتش زدی 

جان ما را ای علی آقای لند 

مظهر مردانگی قوم لر

تا ابد نامت همیشه سربلند 

آه مجنون ـ 1400/07/02

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۶
احمد بابایی


   

    سیدمجتبی نجفی یزدی چند روزمانده به اربعین سال 95 ، این عکس زیبا از اصغر عبدالهیان بجستانی را در گروه تلگرامی "راهیان کربلا"  که جمع صمیمی دانشجویان فارغ التحصیل بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در سال های 78 الی 82 بود و الان در واتس آپ هست ، منتشر کرد و خبر از رفتن اصغر به پیاده روی اربعین آن سال داد .

     دیدن این عکس با آن خنده های دلنشین ، مرا یاد شهدای عزیز مدافع حرم انداخت و این اشعار را آورد  . تقدیم به شما عزیزان مخصوصا دوست خوبم اصغر عزیز :

 

عجب عکس قشنگی هست ، اصغر !
کند بیننده را آن مست ، اصغر !

 شدم مجذوب این عکس قشنگت
شدم من طالبت دربست ، اصغر !

 شنیدم از رفیقی که به من گفت :
به جمع راهیان پیوست اصغر

خوشا بر حال و روز تو عزیزم
دلت مانند ما نشکست ، اصغر !

فراق اربعین دیوانه ام کرد
چرا بر نام ما ننشست اصغر ؟

 دعا کن راهیان جای مانده
که توفیقش برفت از دست ، اصغر !

آه مجنون ـ  95/08/27

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۳
احمد بابایی

به نام خدا

 

      بیست و پنجم آبان 98 بود که نتیجه انتخابات تعاونی شهریار اعلام شد . دوستان خوب ما آقایان دکتر مهدی پیرهادی ، دکتر مهدی بابایی ، دکتر پژمان پشمچی زاده ، امیر محسنی و مازیار پارسا در این انتخابات پیروز شدند . با توجه به مشکلات قبلی موجود در آن تعاونی ، انتخاب این دوستان نویدبخش روزهای خوب برای سهام داران بود . آنروز هوا برفی و تهران کاملاً سفید پوش بود .

 

خدا را شکر بر این برد شیرین
تمام خستگی ما درآمد
دوباره پرچم ما رفت بالا
دوباره همّت ما شد سرآمد

 

دوباره ذوق شعرم کرد جوشش
زبانم باز شد از قفل و از بند
دوباره آسمان شاد و زمین شاد
دوباره برف شادی زد خداوند !

 

سلام و عرض تبریکی دوباره
پس از اعلام کلیات آرا
به پژمان و امیر محسنی و
به پیرهادی و بابایی و پارسا

 

برای روزهای بهتر از پیش
برای شهریار و شهرداری
خداوندا تو پشتیبان شان باش
به هر اندازه ای که دوست داری !

 آه مجنون ـ 98/08/25

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۰۱
احمد بابایی

سلام

      سال 1389 ،  شنبه های هر هفته ، رأس ساعت 6 صبح ، کمیته درآمد تشکیل و تمامی اعضاء بایستی گزارش عملکرد درآمدی هفته قبل را به استحضار می رساندند . فضای جلسه آنقدر سنگین بود که طعم شیرین پنجشنبه و جمعه ها را تلخ می نمود . چرا که درآمد نواحی و منطقه زیر شصت درصد مانده و پیشرفت محسوسی حاصل نمی شد .

در یکی از همین شنبه های تلخ ، آقای محمدنژاد ، شهردار خوب و محبوب منطقه ،  45 دقیقه ای تآخیر کرد و همین شد باعث سرودن شعر درآمد نامطلوب ! تقدیم به همه همکاران خوبم به ویژه آقای علی کفایی محمدنژاد البته با دو توضیح که : بیت های مربوط به اسامی همکاران ، کاملاً شوخی است وگرنه عملکرد خوب همه آن عزیزان موجب کسب رتبه تک رقمی بین مناطق 22 گانه گردید .

 

در میان جمع ما محبوب نیست
هر چه می کوشیم درآمد خوب نیست

جمع کل درصد ما زیر شصت
این روند نافزون مطلوب نیست

ما بدهکاریم ، توبیخی شدیم
چون شفاهی بود پس مکتوب نیست

شهردار مهربانم باز گفت :
کارتان در چشم ما مرغوب نیست

پارسا را گفته ام من بارها :
کار پسماند ، کار آن محجوب نیست

کار در سطح خیابان است و بس
کار در مُجلّد زرکوب نیست

در نظافت تنبلی و کاهلی
ناظری ناظر به رفت و روب نیست

در فضای سبز هم اوضاع بد است
عابدی در فکر کند وکوب نیست

مومنی مومن به کار خود نشد
در خبرها خوانده ام ، مکسوب نیست

قلب نوذر زیر بار کارهاست
عاقبت مزدش به جز سنگکوب نیست

پست و منصب ها اساسش رابطه است
هیچکس در جای خود منصوب نیست

ای عزیزان تنبلی دیگر بس است
طاقت و صبرم چنان ایّوب نیست

آه مجنون ـ مرداد 1389

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۳
احمد بابایی

 

سلام

      صبح امروز جمعه ۵ شهریور ، توئیت دوست عزیزم آقا سید محمد نقیب رو دیدم که زده بود : " هر دو رئیس جمهور ، صبح جمعه دارند ، اما این کجا و آن کجا ". که اشاره ای است به سفر صبح امروز آقای رئیسی به خوزستان . چند بیت زیر تقدیم تان : 

 

این کجا و آن کجا!


هر دو روحانی ، ولیکن این کجا و آن کجا 
هر دو مِیدانی ، ولیکن این کجا و آن کجا 

این یکی در قلب میدان ، می رود در بین ملّت
آن سوی میدان دشمن ، این کجا و آن کجا 

این یکی مانند گندم ، رنگ او رنگ طلا
آن نمی ارزد به ارزن ، این کجا و آن کجا 

صبح جمعه این به خوزستان سفر کرده ولی 
آن به خواب ناز گلشن ،  این کجا و آن کجا

این یکی اهل صداقت ، صاف و شفاف و زلال
آن دروغ روز روشن  ! این کجا و آن کجا

 

آه مجنون ـ 1400/06/05

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۰۴
احمد بابایی

 

 سلام

     دوره دانشجویی ، مخصوصاً مقطع کارشناسی از بهترین دوره های تحصیلی است . دلایل مختلفی دارد که بماند . دوره دانشجویی ام که از مهر 78 با ورود به دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در رشته حقوق قضایی آغاز شد و تا تیرماه 1382 به طول انجامید از بهترین دوران زندگی ام به حساب می آید  .

     نقطه عطف آن دوران نیز ورودم به مجموعه خوب بسیج دانشجویی بود . مجموعه ارزشمند و مفیدی که ما را جذب و شیفته خودش کرد . روح امام عزیز عظیم الشأن شاد که با هوشیاری و درایت فرمان تشکیل بسیج و سپس بسیج دانشجویی را صادر کرد . طعم شیرین حضور و فعالیت در مجموعه بسیج را تنها کسانی درک می کنند که در این مدرسه عشق حضوری داشته اند و چه زیبا و بجا گفته اند که : شرف المکان بالمکین . شعر زیر تقدیم همه عزیزان بویژه هم دانشگاهی ها خوبم :

 

ای ورامین ـ پیشوا یادت بخیر
یاد دانشگاه آزادت بخیر

یاد سرماهای بهمن ماه تو
یاد گرماهای مردادت بخیر

یاد خورشیدت و مهتاب شبت
یاد باران ، برف با بادت بخیر

یاد دانشجو ، کلاس و جزوه ها
یاد دَرسَت ، یاد استادت بخیر

سلف سرویس و غذای بعد صف
یاد سوپ و یاد سالادت بخیر

آب و نانت گشته پول و شهریه
یاد آنکه آب و نان دادت بخیر

یاد مدرسه عشقت ، آن بسیج
یاد ایجادش و ایجادت بخیر

یاد اردوهای مشهد یا جنوب
یا نمایشگاه اسنادت بخیر

یاد لیلی ها و مجنون های تو
یاد شیرین ، یاد فرهادت بخیر

لانه کردی در میان شوره زار
یاد آنکه کرده آبادت بخیر

روز تأسیست به سال شصت و چار
یاد اصلت ، یاد بنیادت بخیر

یاد مسئولان دلسوز و عزیز
یاد کارمندان دلشادت بخیر

ابن کاظم اعتبار نام تو
یاد بازار و امامزادت بخیر

بس که دارم در هوایت اعتیاد
یاد دانشجوی معتادت بخیر

گرچه داری حسن ها امّا بدان
یاد عیب و یاد ایرادت بخیر

پاس دادیمت به یار دیگری
یاد آنکس که فرستادت بخیر

باز هم گویم به یاد قبل ها
ای ورامین ـ پیشوا یادت بخیر

آه مجنون ـ 1382

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۳۷
احمد بابایی

سلام

    با استقرار شورای ششم و پس از کلی بحث و بررسی ، آقای علیرضا زاکانی بعنوان شهردار تهران انتخاب شد . آقای زاکانی را از اوایل دهه 80 می شناسم . زمانیکه ایشان مسئول بسیج دانشجویی کشور بودند و من دانشجوی بسیجی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا . یکی از بهترین دوره های درخشش بسیج دانشجویی .

     از آنجاییکه با دستمال کثیف نمی توان شیشه را پاک کرد ، انتظار می رود آقای زاکانی با آن سابقه درخشان در مبارزه با فساد ، در انتصاب حلقه نزدیک و مدیران ارشد شهرداری تهران بسیار دقت کنند . چرا که هنوز خاطرات مدیران فاسد حتی در دوران های گذشته را خوب به خاطر داریم . مثلا همین سال 1392 را .

شعر "پادشاه ظالم"  را که در مرداد ماه 92 سروده ام ، مربوط به همین معضل بزرگ ، یعنی مدیران نالایق و فاسد است که متأسفانه با نام دین و انقلاب ، هر چه خواستند کردند و هر چه خواستند ، بردند .  تقدیم شما عزیزان :

 

پادشاه ظالم

 

اندازه یک عمر ، بدی من دیدم
یک حرف درست از تو من نشنیدم
بشنو تو کنون دروغ امسال مرا
اینکه ز ته دلم تو را بخشیدم

 

بخشیدن یک مرد ستمگر ، هرگز !
دلبستگی ی به میز و دفتر ، هرگز !
ما نوکر مردم عزیز شهریم
کوتاهی ی در امور کشور ، هرگز !

 

در روز نخست ، از نگاهت خواندم
خارج شده از دایره ی این باندم
صد شکر که همراهی بنده خط خورد
با لطف خدا به باور خود ماندم

 

در باور ما ، ظلم گناه است ، مکن !
دنباله آن در بن چاه است ، مکن !
با ظلم نمی شود سرافرازی کرد
آری بخدا ، که اشتباه است ، مکن !

 

ای بی خبر از خدا! کجا خواهی رفت ؟
چون دود سیاهی! به هوا خواهی رفت
سوگند به نام منتقم ، بی تردید
از "منطقه نبرد" ما خواهی رفت

 

کردی تو ستم به نام دین و قرآن
گفتی تو دروغ ، هم به این و هم آن
آخر چه کسی به تو اجازه داده
راحت بزنی به هر که خواهی بهتان ؟؟

 

این پست و مقام ، آخری هم دارد
این سکّه نقاب دیگری هم دارد
کمتر تو بتاز با غرور و قدرت
زیرا که زمانه داوری هم دارد

 

آنروز ندامت بخدا نزدیک است
تاوان و مکافات بلا نزدیک است
فردا که غروب منصبت پیدا شد
هنگامه ی روشنی ما نزدیک است

 

در پشت سر تو ناله و نفرین است
یک منطقه از وزیر تو غمگین است
هر چند شدی به آخر خط نزدیک
پرونده ی ننگین شما سنگین است

 

گیرم دو سه روز در مقامت ماندی
این اسب غرور و شهوتت را راندی
چند روز دگر که حکم عزلت آمد
ای کاش که نامه مرا می خواندی

 

اینجا شده پاتوق هم استانی ها
هر روز به پاست جشن و مهمانی ها
در نزد خدا که گم نخواهد گشتن
این رابطه ی کثیف پنهانی ها

 

باشد که خدا میان ما حکم کند
با علم خودش ، بی خطا حکم کند*
ماییم گدا و پادشاهی ظالم
مابین گدا و پادشا حکم کند

* فَاللَّهُ یَحْکُمُ بَیْنَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فِیمَا کَانُوا فِیهِ یَخْتَلِفُونَ 
و خداوند در این اختلافات روز قیامت میان آنها حکم خواهد فرمود ( 
سوره بقره / آیه 113 )
 

آه مجنون ـ مرداد 1392

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۲۳
احمد بابایی

 

 

 

سلام

     از همان ابتدا هم از این بازیگر متنفر بودم . شاید دلیل تنفر شدیدم ، خودشیفتگی مفرطی است که در همه رفتارهایش ملموس و هویداست ، حتی شیوه سخن گفتنش .

    محرم امسال کلیپی پخش شد از همین خانم بازیگری که به اشتباه خودش را در جایگاهی مقدس قرار داد . چند وقت قبل نیز با سرهم کردن چند کلمه بی معنا ، خودش را شاعر خطاب کرد و اراجیفش را نیز به چاپ سپرد و چند کتابی هم بیرون داد  . بماند که همسر سابقش را نیز بهترین دوست خود می داند و ... .

    قصد نداشتم شعرم را خرج او کنم ، ولی وقتی واکنش و غیرت دینی دوست بزرگوارم آقا سیدمصطفی باقرحسینی را دیدم ، لازم شد چند بیت زیر را تقدیم تان کنم :

 

بهاره رهنما بالای منبر ؟
شما بدتر ز میمون یزیدید
!

 

خدا عقل و شرف بر آدمی داد
چرا اینقدر در فقر شدیدید ؟

 

برایم آیه خواندی روی منبر ؟
یقیناً جاهل عصر جدیدید

 

تو جایت منبر پیغمبران نیست
غلط کردی که آنرا برگزیدید


بهاره رهنما شد خالق شعر ؟
و آنهم  شاعر شعر سپیدید ؟

 

الا ای عاشقان شعر و فرهنگ !
به حرف قبل من حالا رسیدید ؟

 

تن حافظ درون گور لرزید
از آن شعری که از ایشان شنیدید

 

سلبریتی که از روی تکبّر
تمام شهر را بی ذوق می دید

 

"نه" خواهر "مرسی"  از شعر قشنگت*
چگونه درّ و گوهر آفریدید؟

 

هنرهای شما یک شعر کم داشت
نمانده تپه ای که نپّریدید

 

سرت گرم هنرهای خودت نیست
شما هم مثل آن صاحب کلیدید

 

مگر کار شما بازیگری نیست ؟
به ما چه که شما چه می خریدید ؟

 

به ما چه که شما وزنت چگونه است ؟
برای لاغری تان چه کشیدید

 

اینستا پر شده از عکس هایت
بسان گاو پیشانی سفیدید!

 

درونت عقده های بازمانده
به ظاهر شاد و خرّم ، پر امیدید!

 

ولی من مطمئنم شادی این نیست
که مثل آدم ندید بدیدید

 

به فکر آخر این زندگی باش
به آن روزی که اینجا ناپدیدید
!

 

آه مجنون ـ  1400/06/02

 

* "نه ، مرسی"  ـ اشاره به پاسخ معروف ترامپ به محمدجواد ظریف در مورد مذاکره پس از رفع تحریم ها .

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۴۹
احمد بابایی

   

      دوست عزیزم ، استاد سید محراب حسینی مدنی یکی از بهترین های هنر در شهر ورامین اند . اوایل دهه 70 بود که با ورود به پایگاه بسیج کمیل مسجد امیرالمومنین (ع) با چنین فرزانه ای آشنا شدم . خوشنویسی ام را مدیون اویم و خط نسخ را تحت تأثیر خط بسیار زیبای ایشان می نویسم . نکته جالب اینکه تبحر عالی ایشان در هنرهای خطاطی و نقاشی و طراحی و ... کاملا خدادادی است و در همان سنین  کودکی به لطف خدا نابغه ای در این حوزه بوده اند و  هستند . قدرت دست فوق العاده ای در خطاطی و نقاشی دارند . 

 

عکس بالا ، نقاشی با مداد چهره زنده یاد حاج محمّدرضا آقاسی است که استاد سید محراب در سال 1386 بنا به درخواستم کشید و شد اولین وسیله و  زینت دائم منزلم . برای این دوست و استاد فرزانه آرزوی موفقیت دارم و سروده زیرم تقدیم به اوست ، هر چند که سزاوار برتر ز این هاست :

 

ندیدم بهتر از خطّ تو سیّد
ندارد قدرت دست تو همتا

 

برای ما همیشه بوده و هست
خط زیبای تو برتر ز زیبا

 

فروغ جلوه های تو خدایی است
درخشانی میان انجمن ها

 

هنر گم بود در شهر ورامین
ز نقّاشی و خطّت شد هویدا

 

تو استاد الاساتیدی بلاشک
ندارم هیچ تردیدی در اینجا

 

خداوندا خودت محفوظ دارش
عزیز جان مان ، محراب ما را

 

احمد بابایی 1400/03/18

 

 

استاد سیدمحراب حسینی مدنی
در مراسم پاسداشت عروج استاد آقاسی (ره)

 

 

استاد سید محراب حسینی مدنی
در حال نوشتن بر روی پارچه ساتن

 

این نقاشی را نیز با ماژیک مشکی معمولی و در عرض کمتر از ده دقیقه
و بعد از پایان مراسم صفیر عرش1 در دفتر سمعی بصری دانشکده کشاورزی کشیده اند . 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۲۳
احمد بابایی

سلام

     هر کسی در طول دوران زندگی خود ، دورانی دارد که برایش بهترین است و بهترین دوران برای بسیاری از ما که در اواخر دهه 70 و اوایل دهه 80 در بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا بودیم ، همان دوران طلایی در بسیج دانشجویی بود . روزهای خوب با هم بودن که البته در اردوها مخصوصاً اردوهای جنوب به اوج خود می رسید . یادش بخیر !

    ده سال بعد ، عصر یک روز پاییزی ، در بزرگراه امام علی علیه السلام در حین رانندگی ، در همین فکر بودم که بهترین دوران عمر ما گذشت . دیدم این خودش مصرعی است و شعر و شد همین قصیده پایین . البته با حذف ابیات بسیاری ،  تقدیم به شما و  همه دوستان خوبم :

    توضیح عکس : اسفندماه سال 1379 ـ قتلگاه شهدای مظلوم فکه ـ  از سمت راست ناصر زاهدی ، اسماعیل علی آبادی ، علی افشاری ، مهدی قمی ، امیر جابری ، سعید اردستانی و احمد بابایی . متاسفانه اسامی مابقی عزیزان در خاطرم نیست .

بهترین دوران عمر ما گذشت
روزها ، شب های بی همتا گذشت

یاد آن ایام خوب ما بخیر
حیف راحت مثل یک رویا گذشت

دوره تحصیل دانشگاه ما
در ورامین یا که در پیشوا گذشت

خاطرات گرم و شیرین بسیج
ماه های غرق در گرما گذشت

برف های کینه هامان آب شد
چون زمستان پر از سرما گذشت

جای درس و بحث علمی ، وقت ما
در نمایشگاه و اردوها گذشت

ای قباخلو ! ای علی سرشکن
روزگار کل کل و دعوا گذشت

قسمت ما شد کف و پایین شهر
قسمت اصغر شده بالا ، گذشت

یک دهه از عمر ما بر باد رفت
دوره شیرینی حلوا گذشت

هر یکی رنگی گرفته رنگ رنگ
دوره یکرنگی اعضاء گذشت

دوره دلبستگی های قشنگ
دوره حاج اصغر و زهرا گذشت

اشتیاقش جان اصغر را گرفت
روزهای سخت جان فرسا گذشت

گفتمش : اصغر پشیمان می شوی
اصغر از خیر و شرش یکجا گذشت

عاشق او ما شدیم با صد کلک
او کلک زد از کنار ما گذشت

ای خدا خود شاهدی آخر چه شد
او ز عشق پاک خود درجا گذشت

آه مجنون بوی لیلا کی دهد ؟
دوره مجنونی و لیلا گذشت

گفت مجنون : با دو لیلی خوش تر است
عشق پاک آدم و حوّا گذشت

این قصیده داغ ما را تازه کرد
بهترین دوران عمر ما گذشت

آه مجنون / مهرماه 93

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۲
احمد بابایی

 

سلام

    عصر روز عاشورا 1400 ، واتس آپ رو که باز کردم ، دیدم حمید سپهری (چهاردولی) یه عکس فرستاده . بازش کردم . خشکم زد . سریع زنگ زدم بهش . گفتم : این چیه ؟ گفت : این بنده خدا هم رفت .

آقاسیدحسین طباطبایی عزیز اولین نفری است از جمع صمیمی دوستان بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا که آسمانی شد . روحش شاد .

      بعد از شنیدن این خبر دردناک  ، رفتم سراغ فیلم ها و خاطرات .  فیلم اردوی جنوب  81  رو دیدم . چقدر فضای دلنشینی بود . آنهایی که جنوب رفته اند خوب می دانند در اسفندماه هوای جنوب مخصوصاً در صبحگاه و شب ها بسیار مطبوع و عالیه . یکی از شب ها در اردوگاه فرات خوابیدیم .  بعد صبحانه گروهی شدیم و رفتیم لب آب . این آقاسید هم نفر آخر بود و پشت به دوربین من می رفت به دنبال بچه ها . یاسین خسروبیگی برای مان مداحی دلنشینی کرد و حسابی چسبید . یه روحانی هم داشتیم که جعفر پاک طینت آورده بود . از آن روحانیون خاصی بود که فقط جعفر می داند و بس  . شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد هم همسفرمان  بود و ما نمی دانستیم که چند سال بعد این پسر خوش سیما و محجوب به چنین سعادتی برسد . روح ایشون هم شاد .

با آقاسیدحسین طباطبایی که از جانبازان گرانقدر جنگ تحمیلی بود ،  درسال 1380 و در دوران دانشجویی آشنا شدم . بیشترین خاطرات ما مربوط میشه به اردوی جنوب سال 81 که عرض کردم .  در آن اردو ، در کنار علی آقا افشاری و علی آقا ندیمی ، فیلمبردار بودم . با وجود عزیزانی چون حاج عباس آقا خاوری ، یاسین خسروبیگی و ... خیلی خوش گذشت . تا این اواخر هم دوستی ما پا برجا بود . حدود سه سال قبل هم در نماز جمعه پیشوا در صحن مطهر امامزاده جعفر (ع) دیدمش . مثل همیشه خوش برخورد و صاف و در نهایت صفا و اخلاص . خنده از روی لبش نمی افتاد . انگار در دهه شصت هستی و در مقابل یک رزمنده . خوشا به سعادتش که همان روحیات را تا آخر حفظ کرد و روسفید رفت .

کلیپ اردوی 81 : دریافت

برای شادی روح آن یار باصفا تصمیم گرفتیم به یک ختم قرآن

هر یک از دوستان جزیی را تقبل کرد

ان شاءالله بحق ارباب بی کفنی که در ایام شهادتش از دنیا رفت بر سر سفره اش باشد و سلام ما روسیاهان را نیز به ارباب برساند . 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۲
احمد بابایی

     

 

موضوع عاشورا بیشترین سهم را در سروده های مرحوم آقاسی (ره) دارد و همه آنها نیز بدون شک زیبا و دلنشین اند . یکی از زیباترین آنها ، شعر هفتاد و دو تن هست که در آن مرحوم آقاسی (ره) امام حسین علیه السلام را با چهار تن از پیامبران اولو العزم قیاس می کند . نگاه شاعر ،قدرت کلمات و وزن آنان را در این شعر ببینید و لذت ببرید .

 

هفتاد و دو ماه و ظهر عاشورا
شقّ القمر امام را دیدم
هفتاد و دو پشت آسمان خم شد
وقتی کمر امام  را دیدم

 

هفتاد و دو ذبح و یک خلیل الله
در عزم خلیل حق ، خلل ، هرگز !
در سیر و سلوک فی سبیل الله
تعظیم به هیبت هبل ، هرگز !

 

در هلهله بتان هرجایی
اینگونه که دید خود شکستن را ؟
افروخت شراره ستم سوزی
آموخت ره ز خویش رستن را

 

بنگر حرکات نوح اعظم را
در ورطه تشنگی تلاطم کرد
هفتاد و دو کشتی نجات آورد
هفتاد و دو نوح ، وقف مردم کرد

 

هفتاد و دو کاروان و یک سالار
هفتاد و دو باهه روبرو دارد
گاهی ز تنور و گاه بر نیزه
با امّت خویش گفتگو دارد

 

آن اسوه پاکباز می گوید :
آنانکه ز راز مرگ آگاهند
در دشت جنون ز پا نمی افتند
بر مرکب خون هماره در راهند

 

هفتاد و دو صف ، فشرده چون پولاد
هفتاد و دو قبضه موم ، در یک مشت
هفتاد و دو  سرسپرده مولا
تسلیم اشاره های یک انگشت

 

انگشت اشارتی که او دارد
فردا به مصاف می برد ما را
گر شیوه نو پریدن آموزیم
تا قله قاف می برد ما را

 

فردا که ز نیزه می دمد خورشید
فردا که خروس مرگ می خواند
از خنجر و زخم ، حجله می بندیم
ما را چو عروس مرگ می خواند

 

هفتاد و دو لحظه ، لحظه پرواز
هفتاد و دو کربلای پی در پی
هفتاد و دو لحظه سرافرازی
سرهای بریده ، خون چکان بر نی

 

محمدرضا آقاسی (ره)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۳
احمد بابایی

 

شیعه و عافیت ؟  وامصیبت !
دین و اشرافیت ؟ وامصیبت !

 

ای شماییکه در خود خزیدید !
شیعه راستین یزیدید !

 

 

حاج محمدرضا آقاسی (ره)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۹
احمد بابایی

صلی الله علیک یا اباعبدالله


ای تشنه شهید سربریده
دل از سر و از پسر بریده

در ظهر عطش مگر چه دیدی ؟
کز جان و جهان نظر بریدی

ای آب حیات دین احمد !
وی کشتی امّت محمّد !

تو نوح تمام ماسوایی
تاج سر عرش کبریایی

حبّ تو اقامه نماز است
ذکر تو هماره دلنواز است

 

محمّدرضا آقاسی (ره)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۰۱
احمد بابایی

    باسلام

     درست در دی ماه سرد سال 1382 که زلزله ویرانگر بم رخ داد ، در یکی از شب های سرد دوره آموزشی خدمت سربازی ام در آموزشگاه نظامی شهدای کرمانشاه واقع در کیلومتر 17 جاده کامیاران ، به یاد تمامی دوستان خوبم افتادم که در بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا سال های بسیار خوب و خاطره انگیزی را با هم سپری کردیم .

از مهرماه 1378 تا تیرماه 1382 که مشغول تحصیل بودم با عزیزانی آشنا شدم که بهترین بودند . یاد همه آن عزیزان در یادم جاودانه است . ماحصل یاد آن شب دوستان سرودن شعری شد که در ادامه می خوانید :

 

به نام آن خدای مهربانی
که جان را داده یار و یاورانی

کنون دارم برایت راستانی
که شاید یک شبی قدرش بدانی

حکایت می کنم از یاورانم (1)
همان یاران خوب هم زمانم

همان جویندگان دانش و فن
همان همدوره های دوره من (2)

همانانی که از جنس بلورند
زلال و پاک و شفافند ، نورند

همانانی که خورشیدند و مهتاب
زلال و پاک و شفافند چون آب

همانانی که محکم همچو کوه اند
سراسر هیبت و عزم و شکوه اند

همانانی که هستند یادگاری
به امروز و به فردای نداری

همانانی که در آن حوزه عشق
بنا کردند با هم موزه عشق

چه عشقی ؟ عشق خدمت ، عشق ایثار
خداوندا ! تو ایشان را نگهدار

کی اند اینان ؟ بسیجیان عاشق
همان فجر و سحر ، یا صبح صادق

همانانی که جنگیدند و رفتند
حیات دیگری دیدند و رفتند

سحرگاهان چو بالی باز کردند
پری بر هم زده پرواز کردند

 ***
نمی دانم چرا در یادم امشب (3)
به یاد قبل ها افتادم امشب

شبم دریاست امّا بی کرانه
دلم دارد هوای صد بهانه

بهانه دارد از یاران حوزه
هم از این دارد و هم آن حوزه

هوای یار در سر دارم امشب
به یاد اصغر (4) و سردارم (5) امشب

هوای جعفر پاک و صمیمی
و گاهی هم فواد و گه ندیمی

و مهدی قاسمی ، گه مصطفی (6) را
گهی آبیاریان ، گه مجتبی را

 و اردستانی محسن یار بعدی
و سید مجتبی یزدی و مهدی (7)

رسول گوهری و پیرهادی
و مهری (8) و ابوالفضل مرادی

امیر جابری و میرزایی (9)
و هادی صدیقی ، مهدی بابایی

و ناصر زاهدی ، بعدی قباخلو
علی اکبر (10) ، علی ی قهرمانلو

و مهدی ی قمی و ذرتی پور
و اسماعیل علی آبادی شور

و عبدالله سلطانی ، ابوذر
و سلطانی (11) و عبدالله آذر (12)

درخشان پور و بهنود و خدایی
و محسن خادمی ، صادق صفایی

محمد کاشکی ، کیخا و شاهین (13)
و گاهی سید عبدالله (14) و یاسین (15)

و گودرزی محمد ، خسروبیگی
ندارم قافیه ، خوردم به تنگی

جواد برزده ، قاسم برکان
رئیسی ، خاوری ، نوری و میشان

حمید چاردلی ، عبدالعلی پور
نقیب و غفاری ، آیت ، قلی پور

حسن عبدالعلی پور شربیان
شکاری ، مصطفی فشکی فراهان

سعید (16) و کاظم (17) و مسعود (18) و یعقوب (19)
علی افشاری ، فخاری محجوب

محمد هوشمند و اصفهانی (20)
که نام جملگی شد جاودانی

در آخر هم به رسم خودنمایی
منم احمد ، منم احمد بابایی

 
رمضان 1382
 

توضیحات :
1) اعضای بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا
2) سال های 1378 تا 1382
3) یکی از شب های آموزشی در کرمانشاه
4) اصغر عبدالهیان بجستانی
5) علیرضا کثیری مشهور به سردار
6) مصطفی تاجیک اسماعیلی
7) مهدی رجبی
8) حمید مهری
9) بهروز میرزایی
10) علی اکبر حسنی تبار
11) حمید سلطانی
12) عبدالله آذری
13)شاهین احمدی
14) سید عبدالله طباطبایی
15) یاسین خسروبیگی
16) سعید اردستانی
17) کاظم مشفق
18) مسعود نظری
19) یعقوب رئیسی
20) مجید اصفهانی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۵
احمد بابایی

   

      دوره تلخ ریاست جمهوری حسن روحانی در حالی رو به پایان است که کام مردم تلخ تلخ است . بزرگترین ایرادم به آقای روحانی کار نکردن و نگاه بالا به پایین اوست . او نه کار کرد و نه با کارشکنان برخورد و معتقدم خودش نیز از کارشکنان بود ، تاریخ بعدها خواهد نوشت . شک ندارم که خدا از او نخواهد گذشت و آخرت سختی در انتظارش خواهد بود .

     او فرصت های بسیاری را از دست داد و با میراث گرانبهای امام و شهدای عزیز خائنانه برخورد کرد . با دشمنان قسم خورده این ملت خندید و بر دلسوزان این آب و خاک پرخاشگرانه شورید . باید بپذیریم جنس حسن روحانی ، جنس رئیس جمهور در تراز جمهوری اسلامی نبود و اساساً انتخاب او اشتباهی بزرگ بود . اگر از انتخاب اشتباه او در دوره اول که ماحصل عدم توافق نامزدهای اصولگرا بود بگذریم ، انتخابش برای دوره دوم اشتباه بزرگتر بود . قالیباف در مناظرات سال 96 درست گفت که : " درختی که چهارسال ثمر ندهد ، دیگر ثمر نخواهد داد " . معتقدم نقش ما مردم در تعیین سرنوشت بسیار مهم است . برخی این نقش را شوخی گرفته اند و ضربه اش را نیز بارها خورده ایم . وقتی بین دستپخت دو نانوا و یا دو آشپز حتی با مواد یکسان تفاوت است مگر می شود بین دو فرد در قامت ریاست جمهوری تفاوتی نباشد ؟؟؟  بگذریم ... شعر "مصیبت عظما" تقدیم به شما عزیزان :

 

گرچه تلخم ولی ... به نام خدا
می نویسم برای خاطره ها

می نویسم ز درد این مردم
می نویسم بخاطر شهدا

می نویسم ... جناب روحانی !
می نویسم آهای ! سر به هوا

دوره ات هم رسید آخر سر
گرچه مانند صد شب یلدا

بخشش تو محال ممکن شد
من حلالت نمی کنم بخدا

عمر ما را سیاه کردی تو
می سپارم تو را به دست قضا

مطمئناً قیامتی هم هست
وعده ما فقط به روز جزا

در قیامت مقابلت هستم
می نشینم برابرت آنجا

با کلید دروغ و با نیرنگ
با پلیدی و تهمت و غوغا

رأی ناپلئونی حرامت کرد
تا به امروز که شدی رسوا

وعده هایت دروغ و پوشالی
کارهایت همه توهم زا

ارزش پول ملی ام گم شد
کو ؟ کجاست ارزش ویزا ؟؟

آب دریاچه ارومیّه
گفته بودی می کنی احیا

قول صد روزه ات دروغی بود
و چه آسان نموده ای حاشا

قطع آب دیار خوزستان
بدتر از ظلم ظهر عاشورا

یک وزیر خدوم کشور دوست
من ندیدم میان این وزرا

قیمت مرغ را خبر داری ؟
شده هم قیمت قزل آلا ؟

دست ما که نمی رسد برگوشت
می خورم جای آن فقط سویا

قیمت آهن و گچ و سیمان
قیمت شیر و روغن و خرما

قیمت خودرو و زمین و ملک
با تو رد شد ز مرز واویلا

جان احمد خبر نداری تو
یا که جمعه نیامده گویا ؟

ای حسن جان مادرت برگرد
تا که بدتر نگشته این دعوا

با رئیسی همیشه بد کردی
در خفا و نهان و در پیدا

گفته ای : نیست مرد میدان او
مرد میدان فقط منم تنها

من قوی و سخنور و حاذق
او ضعیف است و بی سر و بی پا

او برنز است یا مس و مفرغ
ارزش من همیشه قدر طلا

من حقوق دان و صاحب مدرک
خوانده ام دکترا حقوق جزا

با وجود چنین توانایی
با جنابم برابر است آیا ؟؟

بشنو اینک جناب روحانی !
ای که هستی مصیبت عظما

کل ملّت ز تو گریزانند
فی المثل مرتضی و روح الله

صادق و مصطفی و اسکندر
هم سمیرا ، سمیّه و شهلا

حکم اینان برای تو مرگ است
کل مردم داده اند فتوی

خواهشی از خدای خود دارم
ای خدا خود عنایتی فرما

قلب ما را خودت سروری بخش
داریم  از تو : التماس دعا

این دعا را خودت اجابت کن
زودتر حکم او شود اجرا   

آه مجنون ـ 1400/05/12

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۷
احمد بابایی

 

 

بیا ای قطره یکدم اهل دل شو

ز خود بگذر ، به دریا متصل شو 

 

محمدرضا آقاسی (ره)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۰ ، ۰۸:۵۴
احمد بابایی

 

سلام

    بعد از تعطیلی یکباره میهن بلاگ آمدم اینجا . شاید بیشترین دلیل راه اندازی این وبلاگ ، پیشنهاد دوست خوبم آقامجید نقدی بود که اصرار داشت شعرها را در جایی ثبت کنم و طبیعتاً اینجا جای مناسبی به نظر رسید . نظرات شما جالب و مشوق خواهد بود . 
 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۳
احمد بابایی