آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

      در یکی از شب های دوست داشتنی اردوی جنوب سال 81 ، علیرضا کثیری که او را "سردار" می نامیم و مسئولیت حراست اردو را بر عهده دارد ، برای ساعاتی ناپدید می شود . من به سراغ دوست مشترک مان  اصغر می روم تا بلکه خبری از او بیابم . گفتگوی من و اصغر عبدالهیان بجستانی را بخوانید . این شعرم  تقدیم به شما و همه همسفران به ویژه دوست عزیزم علیرضا کثیری ـ "سردار" .

      عکس زیبا و خاطره انگیز بالا که توسط علیرضا ندیمی عزیز گرفته شده مربوط به اردوی راهیان کربلا سال 1380 و در پادگان دوکوهه است که : مهدی حسینی ـ عبدالله سلطانی ـ سعید اردستانی ـ مصطفی تاجیک اسماعیلی ـ محمد اردستانی ـ علیرضا کثیری _ اصغر عبدالهیان بجستانی ـ رسول گوهری ـ احمدبابایی ـ اسماعیل علی آبادی ـ علی قباخلو ـ مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) ـ مهدی قمی ـ حاج عباس خاوری و مهدی قاسمی و ... در آن حضور دارند .

 

کار ما حرف است و گفتار است این 

وصف حالت های آن یار است این

خود که میدانم ، مزاحی بیش نیست    

مثنوی طنز سردار است این

 

***


گفتمش : اصغر ، علی ـ سردار ـ کو ؟
آن عزیزِ عشق و آن سالار کو ؟

در کجا رفته ؟ نمی بینم مَنَش        
بیم آن دارم که ناگه دشمنش

خدشه ای بر پیکرش  وارد کند
یا که ضربی بر سرش وارد  کند

در حراست مشکلی گر رخ دهد
چون کسی بارش به دوش خود نهد ؟

امنیّت از او مهیّا  گشته بود
واقعاً سردار را باید ستود

او دلیر جنگ ها بوده بسی
یادگاری در زمان  بی کسی

قدر او را محترم باید گماشت
آخر این حوزه که غیر او نداشت

آبروی حوزه او در جنگ بود
عرصه بر دشمن ، ز ایشان تنگ بود

شیر میدان بوده است او بارها
بی درجه نزد او ، سردارها

چون سفرها کرده او بس بی عدد   
دشمنانی دیده است و دیو  و دد

نام سرداری سزد بر او نهی  
شیر پیکاری سزد بر او نهی

نام سرداری فقط  او بایدش
چون مرام و خلق و خویی شایدش

چون نظر بر پیکرش  انداختم
جای ها  از تیر و ترکش یافتم

جان فشانی های او در جنگ ها
آبرویست بهر حوزه ، بهر ما

ما مصاحبه ز ایشان داشتیم
ضبط خوبی هم از آن برداشتیم

اوّلی را در دوکوهه ، ابتدا
دوّمی را در شلمچه ، انتها

از قضا از خاطرات پیش گفت
خاطراتی از نبرد خویش  گفت

از رشادت های خود هنگام جنگ    
از شجاعت ها و از ایام جنگ

از یکی از فایده های  نبرد    
از جدایی بین نامردان و مرد

گفت : احمد ! حرف بیخود تو مزن
از چه رو راستش نمی گویی سخن ؟

گفت : آخر این همه تعریف چیست ؟
لایق این جمله هایت گو که کیست ؟

او سرش گیج  می رود زین حرف ها 
کِی سِزد خالی ببندی پیش ما ؟

نام سرداری به او ، ما داده ایم        
ما در این حوزه به او جا داده ایم

پاسبان هم او نبوده یک زمان
نام سردار از کجا آمد نشان ؟

سالیان پیش از این هنگام جنگ
کودکی او  بوده بازی اش تفنگ

در زمان جنگ ،  او یک ساله  بود      
کار صبح و شام  ایشان  ناله  بود

زخم روی پیکرش کز جنگ نیست
یادگار صحنه ای از جنگ چیست ؟

جایِ قاشق های داغ مادر است
یادگاری از عزای کیفر است

در مصاحبه فقط او لاف زد    
او کجا حرفی ز صدق و صاف زد ؟

او چه می دانست از جنگ ، از نبرد ؟
از جدایی بین نامردان و مرد

از چه رو خالی تو می بندی پسر ؟
تو خدا را  هیچ داری در نظر ؟

از چه رو مردم فریبی می کنی ؟
واقعاً کار عجیبی می کنی

گفتمش : باشد ، حقیقت نیست  آن
آنچه گفتم ، از سرت تو وارهان

من بگویم ماجرای این  لقب  
منتها قولی بده ، مگشای  لب

راز این موضوع بماند پیش ما
یعنی احمد ، یعنی اصغر ، ما دوتا

گفت : باشد ، ماجرا  را باز گو
این سخن کوتاه و از آن راز گو

گفتمش : که پیش از  این یک اشتباه
مرتکب شد ، هستی اش هم شد تباه

اشتباهش را نمی گویم کنون        
چونکه دارد بوی جنگ و بوی خون

حکم آمد تا که  بازارش  برند 
در همانجا  بر سِر دارش  برند

چون سرش بر دار رفت و ناگهان    
جانش آمد بر لب و شد در دهان

شعر من آمد نجاتش داد و گفت :    
نام سرداری نشاید داد مفت

از همین رو نام  او سردار  شد      
چونکه جسم و پیکرش بر دار شد

اینچنین است ماجرای نام او       
این نشان و عزّت و اکرام او

راستی اصغر نگفتی او کجاست
من که راستش را بگفتم ، کو ؟ کجاست ؟

آه مجنون ـ اسفند 81

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۸
احمد بابایی

     

      چند روزی از شروع چهارمین اردوی "راهیان نور" بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در اسفندماه 1381 می گذرد و همچنان خبری از مرغ نمی شود . روز چهارم اردو نیز در حالی رو به پایان است که ما بدون صرف شام در راه رسیدن به خرمشهر هستیم . بعد از کلی بحث با اصغر عبدالهیان بجستانی ـ مسئول تدارکات اردو ، حوالی ساعت 11 شب به محل اسکان می رسیم و در کمال تعجب با شامی عجیب خودمان را سیر می کنیم . بعد از صرف شام ، مشاهده صحنه ای حیرت آور از اصغر مرا شوکه می کند و می شود جرقه این شعر  .

   با این توضیح که نام کد بی سیم مسئولین این اردو "همت" و مسئولین سال قبل "شاهد"  است ، مثنوی مرغ و تخم مرغ تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه اصغر عبدالهیان بجستانی نازنین !

پاسی از شب رفته بود و ما هنوز    

داغدار یک غذای خوب روز

 

برده راهی در خیابان ، کوچه ها        

من چه ها گویم از آن شام عزا ؟

 

خسته و تشنه ، شکم خالی شده

منتظر بر سینه و بالی شده

 

یا که ران مرغ ، یا برگ کباب

تا که باز آرد توان و زور و تاب

 

همچنان گفتم درون نقلیه :

این شکم ای اصغرآقا ! خالیه

 

بهر این مشکل چه تدبیری کنی ؟      

تو  فقط  فکر کثیری می کنی

 

اندکی کن تو رها سرکیسه را

دور کن از فکر خود ابلیسه را

 

خرج کن در این سفر بی واهمه

ترس آن دارم که یابد خاتمه

 

این سفر ، امّا بدون مرغکی

مرغکی ، یعنی که مرغ کوچکی

 

بر همان هم ما رضایت داده ایم

بر شما هم ما وصایت داده ایم

 

چند روزی این دلم چون پرگشود

روی دیگ های غذا را سر گشود

 

شد نمایان ماکارانی و کوکو

ران و سینه های مرغش گو که کو ؟

 

پس کجا رفتند مرغان سفر ؟  

از خروس جمع شان داری خبر ؟

 

گفت : احمد ! حرف خود بر من مزن

همّت چارم ، مگو با من سخن

 

من که مسئول خریدش نیستم

همّتِ یک را بگو ، من کیستم ؟

 

کلّ پول و خرج اردو ،  دست او

هستی ما هم  بُوَد در هست او

 

 

آن قدر گفتیم از بحث غذا    

تا که صادق هم اضافه شد به ما

 

گفت : اصغر! واقعاً در سال پیش

با وجود مشکلاتی کم وَ بیش

 

کیفیّت های  غذایش  بی نظیر

کمیّت های غذایش حدّ سیر

 

چون دوتا از وعده هایش مرغ بود

همّت آن شاهدان ، باید ستود !

 

آن یکی با نان و دیگر با برنج  

بَه چه شامی و چه جایی دنجِ دنج

 

منتها از همّتِ  این همّتان

بی نصیب از مرغ بوده کاروان

 

گفتمش : وحدت نیارد این سخن     

تو نگو ، تا خُرده ای ناید به من

 

گفتمش : بس کن ! مگو این حرف را 

سال پیش و آن غذا و صرف  را

 

 

چونکه  شعر طنز من اینجا رسید     

ناگهان گوشم صدایی را شنید

 

با صدای ترمز دستی ، همه

با امید آنکه یابد خاتمه

 

این مصائب ، این مصیبت ، این عزا

این عزای کیفیّت های غذا

 

ترک ماشین کرده و داخل شدیم      

بهر سیری شکم سائل شدیم

 

ساک را در گوشه ای  انداختم

روی خود از دیگران برتافتم

 

گوشه ای غمگین نشسته ، منتظر

خسته از آن خنده ها و شِرّ و وِر

 

فکر اینکه عاقبت هم این سفر

می رسد پایان و ران ناید به بر

 

در همین احوال بودم ، فکر ران

دستی آمد روی شانه ، ناگهان

 

اصغر آمد گفت : احمد ! صبرکن     

می رسد از ره ، مگو اینطور سَخُن

 

می رسد از ره ، عزیزم !  غم مخور    

وقتی آمد ، جان من !  تو کم مخور

 

در کلامت با ادب باش ، ای پسر !

چون ز پشت  پرده داری  تو خبر

 

تو خودت مسئول اردو بوده ای

تو خودت هم مثل ما آلوده ای !

 

سال پیشت را بیاور در نظر     

همبرِ گِردی ، دوکوهه ، در سحر

 

چون خوراندی راهیان را شام سرد

روی هاشان ، رفته رفته گشت زرد

 

چند زائر سوی بهداری شدند

مابقی هم کُلّهُم شاکی بُدند

 

گفتمش که : این قیاست نارواست      

همبرِ سردش کجا تقصیر ماست ؟

 

ما تمامی سعی و کوشش بوده ایم

شاهدان یک اِلی شش بوده ایم

 

یاد کن اینک ز مرغان سفر

هم ز سینه ، هم ز آن ران سفر

 

تو خودت مسئول آنجا بـوده ای        

در تدارک یاور ما بوده ای

 

زیرِ آب ما زدن انصاف نیست  

آخر این اشعار من که لاف نیست

 

گفت : باشد ، لحظه ای آرام گیر

مژده بر تو ! آمد اکنون ، شام گیر

 

 

عاقبت سر شد زمان انتظار

شامی آمد عاقبت در شام  تار

 

سفره ها گسترده شد بهر غذا

جمع شد ماتم وَ با غم با عزا

 

زانچه می دیدم و گوشم می شنید

ناگهان چشمم سیاهی رفت و دید :

 

تخمِ مرغی آمد  امّا بی کباب

همرَه لیوان ، نمک ، با پارچِ آب

 

گوجه و چندی خیارِ شور و نـان

جملگی اند کل شام راهیان

 

من که نای دیدنم دیگر نبود

چون ندانی حالتم آخر چه سود ؟

 

"بِسْمِ لَه" گفتم دهان آغاز کرد

آن  لبان  بی رمق  را باز کرد

 

لقمه ها خوردیم بی وقف و سکون

هر چه دیدم می فرستادم درون

 

خسته از آن  لقمه های بی شمار       

درد دندان ها و فک هم در کنار

 

هرچه می دیدم دهان بگذاشتم

واقعاً شام عجیبی داشـتم

 

آب گرم و شام سرد و جان به لب

آن غذای دیدنی ی نیمه شب

 

واقعاً که  بهره هایی داشت  آن

چون که تخم شعر طنزی کاشت آن

 

دوّمین سودی که آن ایجاد کرد

هر که خورد آنشب ، دلش او باد کرد

 

سوّمین سود مهمش ، اینچنین

قدر دسپخت مامان نازنین

 

شد عیان بر ما ز صرف آن غذا 

واقعاً درسی گرفتم از قضا

 

 

چونکه جارو شد سطوح سفره ها

راهیان هم فارغ از این ماجرا

 

با سپاسی بر خداوند جهان

از میان جان و جاری بر زبان

 

"یاعلی" گفتم ، ز جا برخاستم

یک نظر بر دور و بر انداختم

 

ناگهان دیدم که اصغر گوشه ای

برگرفته بهر خود یک توشه ای !

 

توشه ای از ران  مرغی بی حساب

همره کوبیده با برگ کباب

 

می خورد همراه آنها او برنج  

جای آن هم خلوت و خالی و دنج

 

در کنارش یک  نوشابه زردِ زرد        

رنگ دیگر مشکی امّا سردِ سرد

 

گفتم: احمد ! سیلی برصورت بزن

چون تو خوابی یا که مویی را بِکن

 

تهمت اینگونه انصافش کجاست ؟

اصغر آخر یار چندین سال ماست

 

چندی بر این صورتم  سیلی زدم       

هرچه مو کندم به خود من نامدم

 

عاقبت دیدم نه رنگی و نه مو  

برتنم مانده ، شدم عین لبو

 

سمت او رفتم برای درد دل

تا به او گویم عزای سرد دل

 

گفتمش : اصغر ! مگر کافر شدی ؟    

یا که از ما تو مسلمان تر شدی ؟

 

تخم مرغ ما کجا و شام  تو ؟

این قد و بالای من ، اندام تو ؟

 

آن غذای سرد  و آن آب ولرم ؟

این نوشابه های سرد و ران گرم ؟

 

گفتمش : اصغر! کمی انصاف کو ؟   

من نمی گویم ، خودت حالا بگو

 

گفت : احمد ! من فقط شرمنده ام

اصغرم من ، این شکم را بنده ام

 

گفت : می دانم که این حقّ شماست

 من نمی دانم چرا پهلوی ماست

 

ای که خوردی  تـخم مرغ و گوجه ای !

تو شتر دیدی ، بگو  نی دیده ای

 

هرچه می خواهی ، برایت می خرم

هر کجا خواهی ، سریعت می برم

 

قهوه خانه یا هتل یا رستُوران

در مقابل هم تو من را وارهان

 

از من و امثال من بردار گیر

خامُشی میکن و مزدت را بگیر

 

تو مبادا آتشی روشن کنی

جامه ای از شعر طنزش تن کنی

 

گفتمش:اصغر! که کار اشتباه

پشت ابر هرگز نمی ماند چو ماه

 

عاقبت روزی شود آن برملا

آبرویت هم رود اندر هوا

 

ای که خواندی یا شنیدی اینچنین !

گر پسندیدی بگو : صدآفرین !

 

آه مجنون ـ 1381

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۳:۱۵
احمد بابایی

 

     آذر 96 بود که به دعوت اصغر عبدالهیان ، ما و سیدمجتبی نجفی یزدی خانوادگی مهمان منزلش شدیم . بعد از شام ، بنا به عادت همیشگی ام از او خواستم تا آلبوم های عکسش را بیاورد . خیلی از عکسها را داشتم . از میان آن همه عکس ، این عکس توجه ام را جلب کرد و با گوشی ام از روی آن عکس گرفتم . حوالی سال 1380 حمید مهری در طبقه همکف ساختمان قالیشورانی دانشکده کشاورزی ورامین به سمت مهدی پیرهادی و مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) می رود . به نظرم علی ندیمی این عکس را گرفته باشد . 

 

     یاد همه دوستان خوبم بخیر . مخصوصاَ عزیزانی که در تصویر اند . یاد ابوذر آلوش هم بخیر که در خوابگاه دهوین همیشه در حال درست کردن شامی بود . آنهم با سویا و سیب زمینی . موقع شام که می شد ، همه دور سفره او جمع می شدند . من هم که فاصله منزل مان کمتر از یک کیلومتر با خوابگاه بود ، در برخی از شب ها مهمان سفره شان بودم ، مخصوصاً شب هایی که اصغر در خوابگاه بود .

 

     شعر زیر را همان شب برای زیر نویس عکس بالا گفتم و فرستادم در گروه تلگرامی راهیان کربلا . تقدیم شما و همه دوستان خوبم :

 

امشب دوباره رفتم
در بیت حاج اصغر
دیدار دوستانه
قسمت شده مکرّر

 

این عکس را من امشب
هر چند کم گرفتم
از آلبوم اصغر
با گوشی ام گرفتم

 

وقتی حمید مهری
با گام استوارش
می رفت سوی مهدی
با مصطفی کنارش

 

علیرضا ندیمی
عکاس با محاسب
ثبت کرد با سلیقه
در لحظه ای مناسب

 

تصویر آن سه تن را
تا یادگار ماند
تا بعد این همه سال
آن ماندگار ماند

 

یادش بخیر مهری
یادش بخیر فشکی
یادش بخیر آلوش
با آن لباس مشکی

 

یاد ابوذرم من
با سفره های رنگین
او آشپزی می کرد
در خوابگاه دهوین

 

با یک کمی سویا
همراه سیب زمینی
شامی درست می کرد
در عمر خود نبینی

 

در دور سفره او
آذرشب است و جعفر
من بودم و امیر و
با مجتبی و اصغر

 

نان لواش و گوجه
پارچ و پیاز و فلفل
شام قشنگ ما بود
خوشمزه چون فلافل

 

آه مجنون ـ آذر 96

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۰
احمد بابایی

     

 

 سلام

     روز پنجشنبه 15 مهر 1400 متوجه شدم که آقا مجید ، باجناق بزرگم یواشکی و بی سر و صدا با اهل و عیال رفته اند به لنگرود منزل باجناق وسطی و به ما و مادرخانم اطلاعی نداده اند . این در حالی است که ما معمولاً برای مسافرت هایمان کلی اصرار و تعارف و دعوت که شما نیز همسفرمان شوید . جالب تر اینکه بعد از لو رفتن قضیه و اطلاع ما ، شروع کردند به فرستادن عکس از سفر و سفره و دریا و باغ و تفریح و ... . آمدم زیر یک عکس بنویسم : ای رفیق نمیه راه ! رسمش نبود ! که این بیت ها آمد و شد شعر زیر که در ادامه خواهید خواند .


این مثل را تو شنیدی که ژیان 
نیست ماشین در نگاه مردمان ؟

یا که فامیلت نباشد باجناق
هم در ایران ، هم یمن ، هم در عراق ؟

علتش را هیچ میدانی ز چیست ؟
مطمئنا بی دلیلی خاص نیست  

علتش را من ز اعماق وجود 
لمس کرده با تمام تار و پود

بشنو اینک داستان باجناق
تازه افتاده برایم اتفاق


***

ای رفیق نیمه راه لنگرود
رسم فامیلی کجا اینگونه بود ؟

باجناق هم باجناقان قدیم
ما کجا فامیل همدیگر شویم ؟

تو بدون ما کجا رفتی ؟ چرا ؟
تو نگفتی می شود آن برملا ؟

تو نگفتی آبرویت می رود ؟
احمد از دست تو شاکی می شود ؟

تو نگفتی : بهتر از داداشمی ؟
در عمل گفتی که احمد شلغمی !

کی سزد بی ما سفر رفتن چنین ؟
من کجا گفتم شما تنها برین ؟

ای که تنها رفته ای به لنگرود !
بر مرام و معرفت هایت درود !

من همیشه قبل رفتن ، بارها
بر شما گفتم که همراهم بیا

ما بدون بودنت آقامجید !
رفتن مان بوده همواره بعید

ما همیشه اهل تعارف بوده ایم
با شما اندر سفر آسوده ایم

من تعجب می کنم از کارتان
از مرام و کرده و کردارتان

من توقع داشتم ای نازنین !
بی من و مادر شما جایی نرین

رفتن اینگونه بی لطف و صفاست
تک روی و تک خوری کار شماست !

حیف چمخاله که تنها رفته ای !
حیف دریایی که بی ما رفته ای !

حیف آن قایق سواری و موتور
حیف آن تفریح با اسب و شتر

حیف آن باغی که بی ما دیده ای !
حیف آن میوه که بی ما چیده ای !

حیف آن ماهی سفید بی نظیر
ترشی پرورده ی زیتون و سیر

حیف آن سیخی که جوجه داشت آن
حیف آن قاشق که بردی در دهان

حیف آن گرد سماق قهوه ای
حیف لیوان سفال سرمه ای

حیف آن آبگوشت و ریحان و پیاز
سنگک داغ دو متری دراز

حیف آن چایی که بعدش خورده ای
حیف آن قندی که بالا برده ای

حیف آن خوابی که بعدش کرده ای
باز گویم یا که نه ، شرمنده ای ؟؟

ارزش ما قدر یک ارزن نبود ؟
جای ما و جای مادرزن نبود ؟

لذت و لطف سفر با مادر است
بعد بابا ، او فقط تاج سر است

توبه کن از کار زشت خود مجید
احمد از این زشت تر هرگز ندید

می کنم حالا ز عمق جان ، عاق
این سفر کوفتت شود ای باجناق !

 

آه مجنون ـ  1400/07/15

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۱:۲۱
احمد بابایی

    روز شنبه 10 اسفند ماه 1381 چهارمین اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا یادواره شهید محمدرضا کارور با حضور 110 دانشجوی زائر آغاز شد . بعد از اتمام اردو ، دربین آثار هنری دانشجویان شرکت کننده ، مجموعه شعری از سرکار خانم الهه زیوردار به دستم رسید که اردو و اتفاقات آن را به نظم کشیده بود . پس از مطالعه آن بر آن شدم تا من نیز اردو را به نظم بکشم . مجموعه "هفته ای در بهشت" ، در قالب 824 بیت سفرنامه منظوم من است از آن سفر دوست داشتنی . از ابتدا تا انتهای سفر . مثنوی زیر برشی است از همان مجموعه که اشاره ای دارد به مناجات یکی از دانشجویان شرکت کننده در آن اردو که در نیمه های شب مشغول عبادت و راز و نیاز بود . تقدیم به شما و همه همسفران !

 

نیمه های  شب ، همه درخواب ناز

تک  وَ  تنها با خدا غرق نیاز

 

در رکوع و در سجود و در قنوت

گاه ذکری برلب و گاهی سکوت

 

سجده ها می رفت  بی حدّ و شمار

گریه ها می کرد چون ابر بهار

 

تا بیابد نزد حق او اعتبار

تا صفای باطنی آرد به بار 

 

نفس خود در زیر پا انداخته

توسن دل سوی بالا تاخته

 

از گناهش داشت او بیم و هراس

دائماً می کرد بر او التماس :

 

حالتی از جنس آه  آورده ام

من به کوی تو  پناه آورده ام

 

شرمسار و روسیاهم ، وا اسف !

غرق دریای گناهم ، وا اسف !

 

قدر والای خودم نشناختم

بندگی ات را به شیطان باختم

 

چشم هایم منظر باطل چو دید

گوش هایم حرف غیر از تو شنید

 

دست هایم در ره باطل به کار

پای من هم در رکاب او سوار

 

عاقبت هم بنده شیطان شدم

آنکه را گفتی مشو ، من آن شدم

 

من نبودم آنکه تو می خوا ستی

راه کج رفتم به جای راستی

 

بر سرم ، گرد و غبار معصیت

کوله بارم  ،  پُر  زِ بار معصیت

 

حرمت نان  و نمک  بشکسته ام

از خودم ، از بندگی ام خسته ام

 

موج ها  آید ز هر سو  بر تنم

یک نظر ، تا بلکه موجی بشکنم

 

ربّنا  خوابم  ،  تو  بیدارم  نما

بی هشم یارب ! تو هشیارم نما

 

قلب پر درد مرا آرام کن

سرکشی توسنم را رام کن

 

قعر چاه هستم و محتاج طناب

شافعم باش ای خدا ! یوم الحساب

 

آه مجنون ـ فروردین 82

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۲:۴۱
احمد بابایی

فدای این نگاه و صورت ماه

نگاهت می کنم هر روز و هر ماه

فدای خوردن نسکافۀ تو

چه در منزل ، چه در جنگل ، چه در راه

 

آه مجنون ـ 97/06/22  ـ جنگل آمل

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۰ ، ۰۷:۵۲
احمد بابایی

 

سوختی در آتش و آتش زدی 

جان ما را ای علی آقای لند 

مظهر مردانگی قوم لر

تا ابد نامت همیشه سربلند 

آه مجنون ـ 1400/07/02

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۶
احمد بابایی