آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد.

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیزم ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

روز بیست و چارم مهر است و من
می نویسم خاطرات خویشتن

باز هم قسمت شده با دوستان
یک سفر در زیر سقف آسمان

جزو عمرت نیست اوقات سفر
دسته جمعی در کنار یکدگر

آفرین بر انتخاب خوبشان
هم وسیله ، هم زمان و هم مکان

آفرین ها بر رفاه منطقه
شهردار خوش نگاه منطقه

انتخاب مجتمع اش خوب بود
وعده صبحانه اش مطلوب بود

رفت از یاد من و باقی ، رژیم
تا که آمد گردو و آش و حلیم

بعد از آن نوبت به دانایی رسید
وقت صحبت های برمایی* رسید

گفت برمایی که با ضرب الاجل
همسرت را عاشقانه کن بغل

روی ماهش را ببوس و خنده کن
خانه را از عشق او آکنده کن

گر که می خواهی شود قلبش اسیر
دست او را توی دست خود بگیر

دخترت را احترام ویژه کن
ظاهری نه ، باطنی ، از بیخ و بن

با نگاهت عشق را تکثیر کن
خویش را در خانه پر تأثیر کن

تا که جای خالی تو حس شود
نام نیکت نقل هر مجلس شود

مرد باش اندر درون خانه ات
تا گذارد سر به روی شانه ات

شانه ات را وقف همسر کن فقط
دور شو از ارتباطات غلط

شیطنت ها کار دستت می دهد
خط بکش دور و بر افکار بد

عشق تنها در درون خانه است
شک ندارم غیر از این افسانه است

بعد کلی جمله های آتشین
کرد ما را او دعایی  اینچنین :

ای خدا ! ای با همه کس آشنا
خواهشاً ما را تو خرج خود نما

خرج آنچیزی که خلقم کرده ای
بهر آن ما را وجود آورده ای

عاقبت ها را تو ختم خیر کن
دور کن ما را ز هر چه غیر ، کن

بعد انجام فریضه ، تند و تیز
جوجه و کوبیده آمد روی میز

بس که آنجا ساکت و آرام بود 
چرت حالا واجب الانجام بود

خواب می چسبید در آن مجتمع
خواب عصرانه میان مجتمع

خواب عصرانه دو چشمم را ربود
خواب دیدم جمع ما در کیش بود 

با هواپیما به آنجا رفته ایم
با دو کشتی ما به دریا رفته ایم 

توی ساحل اینچنین و آنچنان
وصف آن ممکن نباشد در بیان !

چون حراست هست باهوش و به گوش
نیست اصلاً بین ما آدم فروش !!

خواب دیدم مشهدیم و در شمال
آخر هفته فقط در عشق و حال

خواب دیدم شهردار نازنین
گفت با جمع مدیرانش چنین :

ای مدیران عزیز کاردان
باعثان پیشرفت سازمان

گنج های منطقه ، نام آوران!
با شما سرعت گرفته کارمان

هر یکی تان یک ستون خیمه اید
محرمان اندرون خیمه اید

گفته ام : هر ماه پاداشی دهند
آخر هر فصل اردویی برند

نوش جان هر مدیر کارکن
هر مدیر غافلی بیدارکن

بین تان این " آه مجنون"  بیشتر
از بقیه یک دو ملیون بیشتر

زنگ گوشی چرت ما را پاره کرد
خواب و رویای مرا آواره کرد

گفت عباسی به ما حاضر شوید
نوبت سرگرمی و بازی رسید

یک دو ساعت در زمین بازی کنید
خسته گشتی ، تیر ، اندازی کنید

نوبت استخر هم در انتها
بازی آبی و گاهی هم شنا 

تیم ما بر تیم شان پیروز شد
تیم شان مغلوب ما آن روز شد

بعد از آن عصرانه و بعدش نماز
بیست شد آخر تمام امتیاز

این سفر در خاطرم شد جاودان
من تشکر می کنم از دوستان

از تمام دوستان پای کار 
و به ویژه از جناب شهردار

تا ببینیم همدگر را در سفر
فی امان الله تا بار دگر

آه مجنون  1404/07/24

* حجت الاسلام محمد برمایی ـ مجری برنامه تلویزیونی دعوت ـ کارشناس حوزه اجتماعی و مدیر موسسه بارش افکار سپید
عکس فنجان چای نیز مربوط به پذیرایی عصرانه است که با گوشی موبایلم گرفتم . 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۴ ، ۱۳:۴۳
احمد بابایی

دارم برای داغ جوان گریه می‌کنم
آری برای فاطمه جان* گریه می‌کنم

از لحظه‌ای که این خبر آمد شکسته‌ام
بی‌اختیار مثل زنان گریه می‌کنم

وقت نماز بود سر از پا نمی‌شناخت
یک هفته است وقت اذان گریه می‌کنم

آن گونه زیست فاطمی و رفت این‌ چنین
از ما گذشت زود ، بر آن گریه می‌کنم

مثل شهید بود ، شهیدانه پر کشید
از بس عفیفه بود ، نهان گریه می کنم  

گل بود و تندباد حوادث امان نداد
هنگام برگ ریز خزان گریه می‌کنم 

چادر نشانه‌ای‌ است برای فرشتگان
جز چادرش نبود نشان ، گریه می‌کنم

بیچاره آن کسی است که دستش تهی شده
دستم تهی است در دو جهان ، گریه می کنم 

دنیا برای پر زدن نسل آدم است
هر لحظه هست نوبت مان ، گریه می کنم 

سرگرم نوحه اند زمان و زمین و من
با نوحه زمین و زمان گریه می کنم 

دلخوش به روضه ایم فقط ، روضه حسین
ای روضه خوان ، بخوان ، تو بخوان ، گریه می کنم 

آه مجنون ۱۴۰۴/۰۷/۱۶

دوشیزه فاطمه شیرازی متولد 1385 ، دانشجوی 19 ساله رشته پیراپزشکی دانشگاه سمنان بود که متأسفانه در حادثه تلخ سانحه اتوبوس حامل دانشجویان و در اثر خواب آلودگی راننده اتوبوس به همراه دو دانشجوی دیگر  آسمانی شد .

در همان ساعات اولیه انتشار خبر درگذشت ، برای عرض تسلیت به منزل شان رفتم و از پدر بزرگوارشان که از بستگان نزدیک مان هستند شنیدم که به دلیل شدت جراحات ، چهره اش حتی برای خانواده اش غیر قابل شناسایی بوده و ابتدا او را مجهول الهویه ثبت می کنند تا اینکه از روی حجاب چادرش شناخته می شود چرا که تنها دختر چادری بوده و همگان او را با حجاب چادرش می شناختند . ان شاالله در آسمان نیز با همین پرچم خواهد درخشید . خوشا به سعادتش که مانند شهدا دل های مرده ما را تکان داد .

از لحظه شنیدن این خبر بسیار گریستم . زندگی عفیفانه و درگذشت مظلومانه او  همانند یک شهید ، جگرمان را آتش زد و این قدرت ایمان او و اثرات حجاب برتر یعنی چادر اوست . در تمام مجالسش اعم از تشییع ، خاکسپاری ، شام غریبان و ختم ، مکرر روضه اهلبیت مخصوصاً حضرت زهرا سلام الله علیها خوانده شد و چقدر اشک بر مصیبت اهلبیت علیهم السلام بدرقه گر این بانوی جوان مومنه شد . برکت در تمام لحظات مراسماتش موج می زد و این مزد سالها خادمی و کنیزی او برای حضرت زهرا سلام الله علیها بود . او خادم هیئت محله شان بود و پاداش این خادمی خالصانه را دریافت کرد . باید به پدر و مادر بزرگوار این بانوی نمونه تبریک گفت که زندگی و مرگ دختر نازنین شان در مسیر آل الله رقم خورد . پایانی که آرزوی ماست . 

سروده فوق را با همان مصرع اول شروع کردم و مداح اهلبیت کربلایی حامد کنگرلو در ابتدای مراسم ختم آن را خواند . تقدیم به روح پاکش همراه با صلوات و فاتحه ای که شما عزیزان عنایت می فرمایید ان شاءالله  . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۴ ، ۱۱:۰۳
احمد بابایی

سفر : پدرم کارمند رسمی وزارت دفاع بود و هر چند سال یکبار نوبت مان می شد برای مسافرتی به مشهد و شمال و ...  . تابستان 1376 خانوادگی همراه با خانواده خاله ام که همسر ایشان نیز کارمند وزارت دفاع بود ، راهی مجتمع تفریحی صلاح الدین کلا شدیم . صلاح الدین کلا ، روستایی است از توابع بخش مرکزی شهرستان نوشهر در استان مازندران . نام اصلی و قدیمی روستا (سردین کلا) به معنی مکان واقع شده در بلندی (دین) است .

استخر : مجتمع ، استخر روباز بزرگی داشت و همین شد که بعد صرف ناهار ، به اتفاق سه برادرم یعنی حسن آقا و محسن آقا و حسین آقا و سه پسرخاله ام یعنی آقا مسعود و آقا مصطفی و آقا مهدی به سمت استخر بزرگ مجتمع به راه افتادیم . بعد از تعویض لباس در رختکن ، وارد محوطه استخر شدیم . شلوغ بود و جمعیت نسبتاً زیادی آمده بودند . آب استخر تمیز و این یعنی به تازگی آبگیری شده بود . استخر مستطیل شکل  و هر گوشه اش یک عمق متفاوتی داشت . گوشه اول 1 متر ، گوشه دوم 2 متر ، گوشه سوم 3 متر و گوشه چهارم 4 متر . طبیعتاً اکثر جمعیت در همین گوشه 1 متری و اطراف آن شنا می کردند . من با آنکه 16 ساله بودم همین قد امروزم را داشتم و طبیعی بود که با 191 سانت قد بروم سمت 2 متر . البته ابتدا از گوشه 1 متری وارد آب شدم و سریع رفتم سمت گوشه چپ یعنی 2 متری .

شنا : دورتا دور استخر ، میله استیل بر روی دیواره نصب بود و با گرفتن این میله ها افراد نفسی تازه می کردند و تغییر جا می دادند . من در گوشه دومتری دستم به میله بود و با شنا خودم را به نقطه دیگری در همین کنج 2 متری رساندم . بعد از گرفتن میله و و کمک از آن به سمت گوشه 3 متری رفتم . این بار فاصله ام را کمی بیشتر کردم و با پرتاب پا و شنای اندکی خودم را به نقطه دیگری در همان گوشه سه متری رساندم و میله را گرفتم . با گرفتن میله احساس کردم شناگر قابلی شدم و باید بروم در گوشه 4 متری . این بار فاصله بیشتری از دفعات قبل انتخاب کردم و با پرتاب پا و شنا سعی کردم همچون دفعات قبل خودم را به میله کناری برسانم . این فاصله حدود 6 متری می شد . 5/5 متر را رفتم و تنها نیم متر مانده بود که دستم به میله برسد ، یکباره به پایین کشیده شدم . یکبار آمدم روی آب و مجدد رفتم زیر آب .

طعم مرگ : درست همین لحظه بود که طعم مرگ را چشیدم . این یک القای توأمان درونی و بیرونی بود و با همه حوادث مشابه فرق می کرد . در آن لحظه استخر ، به من فهمانده شد که لحظه مرگت فرا رسیده و باید با دنیا خداحافظی کنی . این طعم با طعم یک حادثه و یا ترس از مردن و ... کاملاً متفاوت است و فکر می کنم توسط ملک الهی به قلب و ذهن متوفی می نشیند . چرا که سالهای بعد نیز در حوادث بسیار خطرناک تری نظیر سقوط از درخت بسیار بلند با عبور از لابلای قوطی های فلزی با عرض 30 سانت و یا تصادف شاخ به شاخ با موتورسیکلت و کرونا و ...  بارها تا خود مرگ پیش رفتم و اشهدم را گفتم و باید حتماً می مردم اما هیچگاه این طعم و حس را به من القاء و ابلاغ نکردند .

وداع : بعد از آنکه دستم به میله نرسید و طعم مرگ را چشیدم با دنیا وداع کردم و با خودم گفتم عمر تو در این دنیا همین بود و به پایان خط رسیدی و فقط یاد پدر و مادرم افتادم و اینکه خبر مرگ مرا به آنان خواهند داد . تنها نکته ای که ناراحتم کرد واکنش و ناراحتی مادرم بود برای این حادثه . تمام این فکر چند ثانیه بیشتر طول نکشید .

فرشتگان الهی : بدون هیچ درد و سختی ، روح از بدنم جدا شد و توسط دو فرشته الهی که هر کدامشان چند برابر من ، حجم عرضی داشتند و از من نیز بلندتر و هر یک زیر بغلم را گرفته بودند ، به سمت آسمان برده شدم . من همان مایو مشکی به تنم بود و بصورت عمودی به سمت بالا می رفتیم . نگران بودم و مبهوت . رنگ یکی شان سفید بود و دیگری خاکستری . زیر پایم را می دیدم و استخر و محوطه مجتمع هر لحظه کوچکتر می شد . درست مثل پرواز با بالن و یا هلی کوپتر که مستقیم از زمین کنده می شود و اوج می گیرد و یا مثل زوم برعکس در فیلمبرداری . فرشتگان تابع محض بودند و فقط به بردن من فکر می کردند . با آنکه آن روز هوا کاملاً صاف و آفتابی بود ، اما آسمان شبیه روزهای بارانی ابری و لحظات نزدیک غروب بود .

خوابیدن در کف استخر : بعد از آنکه دستم به میله نرسید در عرض چند ثانیه بیهوش شدم و مستقیم رفتم کف استخر در عمق چهار متری و به حالت درازکش خوابیدم . چند دقیقه بعد پسر آقای دانشمند از همکاران پدرم متوجه یک لکه سیاه در زیر آب می شود و به پدرش که آنجا بوده نشان می دهد . آقای دانشمند به پسرش می گوید : " آب استخر را دیروز عوض کردیم و این کثیفی نیست"  . از روی کنجکاوی شیرجه ای به عمق می زند و در کمال ناباوری یک جنازه در کف آب می بیند . از آنجایی که تنهایی قادر به آوردن من نیست ، سریع بالا می آید و از غریق نجات آنجا کمک می خواهد . دو نفری پایین می آیند و مرا با خود به کنار استخر می آورند . جنازه ام را کنار آب می گذارند و با اورژانس تماس می گیرند . عملیات احیاء تقریباً بی فایده است . چون هنوز اذن برگشت به من داده نشده و من در آسمان نظاره گر این لحظاتم . کلی آب از دهانم خارج می شود . آمبولانس اورژانس خیلی زود خودش را به محوطه استخر می رساند و تکنسین فوریتهای پزشکی برای نجات من دست به کار می شود . استخر از جمعیت مملو است اما دیگر کسی داخل آب نیست و همه دور جنازه ای جمع شدند . برادران و پسرخاله هایم نیز بالای سرم ایستاده اند و اصلا باورشان نمی شود که احمد اینطور آبی و آسمانی شده .

بخشش در آسمان : هنوز در مسیر آسمان بودیم . فرشتگان آرام و بی صدا بوند و کارشان را انجام می دادند و این من بودم که مضطرب اما امیدوار بودم . ناگهان صدایی در آسمان پیچید  . درست خاطرم نیست که من به زبان آوردم و یا نامش به گوشم خورد و آن نام زیبای ابوالفضل و یا عباس بود . آری ! شفاعتم کردند و مهر برگشتی بر من زدند و دوباره قرار شد به زندگی برگردم و حالا این لحظه سخت ترین لحظات این اتفاق مهم بود .

برگشت روح : همانطور که گفتم جدایی روح از بدن خیلی سخت نبود و تقریباً چیزی جز سبکی حس نکردم ، اما برگشت آن بسیار بسیار دردناک بود و عذاب زیادی کشیدم . دردی که تاکنون حسش نکردم و این درد تنها در سرم بود و در جای دیگری از بدن نظیر قلب و ... حسش نکردم . انگار تانک از روی سرم رد می شد . سرم دیگر توان تحمل این حجم از فشار و درد را نداشت و میخواست منفجر شود . خدا می داند چه ثانیه ها و دقایق سختی بر بنده اش گذشت . در همان حالت بیهوشی دنیایی و عروج آسمانی دنبال راهی بودم برای تسکین این درد بسیار زیاد . ناگهان گریه ام گرفت و با گریه انگار آبی بر آتش ریخته باشند تمام درد یکباره از بین رفت و سبک سبک شدم . چشمم را کمی باز کردم و دیدم جمعیت زیادی که همگی لخت اند با لباس شنا بالای سرم حلقه زده اند . خواستم کمی سرم را بلند کنم که نزدیک بود بالا بیاورم . به سفارش پزشک مجدد خوابیدم . سریع متوجه شرایطم شدم . با عوامل اورژانس و ... صحبت کردم و گفتم : بهوشم و حالم خوب است و چشمانم را بستم . بیدار بودم ولی بلند شدن برایم سخت بود .

درمانگاه : برانکارد آوردند و می خواستند مرا با همان وضعیت یعنی لخت با مایو به درمانگاه ببرند برای نوار قلب و ... . به شدت مخالفت کردم و با سختی زیاد و کمک برادرانم در حالیکه سرگیجه داشتم و افت فشار ، به رختکن رفتم ، لباس پوشیده و با آمبولانس عازم درمانگاه شدیم . نوار قلب گرفتند و توسط پزشک معاینه شدم . نظر پزشک این بود که : " در اثر ترس ، زهره ترکاندی و بیهوش شدی و تقریباً حدود 8 دقیقه بیهوش زیر آب بودی و اگر این عدد به 11 و یا 12 دقیقه می رسید در همان حالت بیهوشی تمام می کردی و جان می باختی . پزشک می گفت : " نیاز به اکسیژن در حالت بیهوشی نصف حالت باهوشی است . "

اطلاع پدر : اجازه ندادم کسی به پدر و مادرم اطلاع دهد ، دوست نداشتم ناراحت شوند و سفر برای شان تلخ شود . در چند روز باقیمانده شده بودم سوژه کل مجتمع . هر کسی رد می شد با انگشت مرا به پدر و مادرش نشان می داد و می گفت : این همان فردی است که غرق شده بود و من راضی بودم که پدر و مادرم متوجه موضوع نشدند . سفر تمام شد و به منزل برگشتیم . یکهفته بعد سر سفره شام پدرم با ناراحتی تمام گفت : "ماجرای استخر چی بوده ؟ " بعد از توضیح ماجرا ، تازه آنجا فهمیدم آن فردی که مرا دیده و بالا آورده همکار نزدیک پدرم ـ آقای دانشمند بوده . خبری از ایشان نداریم و نمی دانم زنده اند یا خیر ، ولی خدا رحمتش کنه . پدرم گفت : می دیدم همه تو را نشان میدهند ولی نمیدانستم چرا و  به دایی ام سفارش ذبح یک گوسفند قربانی را داد .

حالت بعد از اتفاق : تقریباً تا دو ماه بعد از آن روز ، حالت معنوی بسیار عجیبی داشتم . روحم به ملکوت رفته بود و سفری به آسمان داشت . تجربه ای گرانبها که برای کمتر کسی ممکن است رخ دهد . کاش همان حالت معنوی با من می ماند ، یعنی تلاش می کردم که حفظ شود . از خدا می خواهم تا ما را نیامرزیده از این دنیا نبرد و عاقبت بخیرمان کند . او مرا با کمال بزرگواری بخشید و آنروز و روزهای دیگر مرا جانی دوباره بخشید و خواهشم از خدای مهربان این است که این بار نیز وقت جان دادن کمک مان کند و البته بسیار امید به شفاعت اهلبیت علیهم السلام دارم . خوش به حال آنان که دل در گرو محمد و آل محمد دارند و چه بیچاره اند آنانکه از این خانواده دور افتاده اند .

برنامه زندگی پس از زندگی : برخی از قسمت های این برنامه را دیده ام . دقیقاً درست است و فکر می کنم خداوند با این اتفاقات نادر که برای برخی از بندگانش رقم می زند ، هشداری دارد به تمام انسان های عبرت آموز مخصوصاٌ کسانی که در اثر غفلت منکر جهان پس از مرگ می شوند . باید از مجری آن برنامه و تیم سازنده اش تشکر کرد و به حرف های تجربه گران اعتماد .

 

آن روز مرا دوباره جان بخشیدند
در بین زمین و آسمان بخشیدند
شایسته لطف شان نبودم ، اما
با لطف شفیع مهربان بخشیدند

در مهلکه ، ماتم از وجودم راندند
در چشم ترم خواهش من را خواندند
تا نام اباالفضل به گوشم پیچید
من را به زمین دوباره برگرداندند

آه مجنون 1404/07/13

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۴ ، ۱۳:۲۹
احمد بابایی

ساعتی را بیا و عاشق شو
عشق اینجا شده پراکنده

بوی حاجی دوباره می آید
می نشینم ، شوم شنونده

یادگارش دوباره می خواند
یاد استاد می شود زنده

قدم وی به روی چشمانم
قدم تان به دیده بنده

با شهیدان همیشه پیروزیم
با شهیدان همیشه پاینده 

بهتر از این نشد که بنویسم 
آه مجنون نوشت ، شرمنده

آه مجنون 1404/07/01

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۴ ، ۰۸:۰۳
احمد بابایی