
سفر : پدرم کارمند رسمی وزارت دفاع بود و هر چند سال یکبار نوبت مان می شد برای مسافرتی به مشهد و شمال و ... . تابستان 1376 خانوادگی همراه با خانواده خاله ام که همسر ایشان نیز کارمند وزارت دفاع بود ، راهی مجتمع تفریحی صلاح الدین کلا شدیم . صلاح الدین کلا ، روستایی است از توابع بخش مرکزی شهرستان نوشهر در استان مازندران . نام اصلی و قدیمی روستا (سردین کلا) به معنی مکان واقع شده در بلندی (دین) است .
استخر : مجتمع ، استخر روباز بزرگی داشت و همین شد که بعد صرف ناهار ، به اتفاق سه برادرم یعنی حسن آقا و محسن آقا و حسین آقا و سه پسرخاله ام یعنی آقا مسعود و آقا مصطفی و آقا مهدی به سمت استخر بزرگ مجتمع به راه افتادیم . بعد از تعویض لباس در رختکن ، وارد محوطه استخر شدیم . شلوغ بود و جمعیت نسبتاً زیادی آمده بودند . آب استخر تمیز و این یعنی به تازگی آبگیری شده بود . استخر مستطیل شکل و هر گوشه اش یک عمق متفاوتی داشت . گوشه اول 1 متر ، گوشه دوم 2 متر ، گوشه سوم 3 متر و گوشه چهارم 4 متر . طبیعتاً اکثر جمعیت در همین گوشه 1 متری و اطراف آن شنا می کردند . من با آنکه 16 ساله بودم همین قد امروزم را داشتم و طبیعی بود که با 191 سانت قد بروم سمت 2 متر . البته ابتدا از گوشه 1 متری وارد آب شدم و سریع رفتم سمت گوشه چپ یعنی 2 متری .
شنا : دورتا دور استخر ، میله استیل بر روی دیواره نصب بود و با گرفتن این میله ها افراد نفسی تازه می کردند و تغییر جا می دادند . من در گوشه دومتری دستم به میله بود و با شنا خودم را به نقطه دیگری در همین کنج 2 متری رساندم . بعد از گرفتن میله و و کمک از آن به سمت گوشه 3 متری رفتم . این بار فاصله ام را کمی بیشتر کردم و با پرتاب پا و شنای اندکی خودم را به نقطه دیگری در همان گوشه سه متری رساندم و میله را گرفتم . با گرفتن میله احساس کردم شناگر قابلی شدم و باید بروم در گوشه 4 متری . این بار فاصله بیشتری از دفعات قبل انتخاب کردم و با پرتاب پا و شنا سعی کردم همچون دفعات قبل خودم را به میله کناری برسانم . این فاصله حدود 6 متری می شد . 5/5 متر را رفتم و تنها نیم متر مانده بود که دستم به میله برسد ، یکباره به پایین کشیده شدم . یکبار آمدم روی آب و مجدد رفتم زیر آب .
طعم مرگ : درست همین لحظه بود که طعم مرگ را چشیدم . این یک القای توأمان درونی و بیرونی بود و با همه حوادث مشابه فرق می کرد . در آن لحظه استخر ، به من فهمانده شد که لحظه مرگت فرا رسیده و باید با دنیا خداحافظی کنی . این طعم با طعم یک حادثه و یا ترس از مردن و ... کاملاً متفاوت است و فکر می کنم توسط ملک الهی به قلب و ذهن متوفی می نشیند . چرا که سالهای بعد نیز در حوادث بسیار خطرناک تری نظیر سقوط از درخت بسیار بلند با عبور از لابلای قوطی های فلزی با عرض 30 سانت و یا تصادف شاخ به شاخ با موتورسیکلت و کرونا و ... بارها تا خود مرگ پیش رفتم و اشهدم را گفتم و باید حتماً می مردم اما هیچگاه این طعم و حس را به من القاء و ابلاغ نکردند .
وداع : بعد از آنکه دستم به میله نرسید و طعم مرگ را چشیدم با دنیا وداع کردم و با خودم گفتم عمر تو در این دنیا همین بود و به پایان خط رسیدی و فقط یاد پدر و مادرم افتادم و اینکه خبر مرگ مرا به آنان خواهند داد . تنها نکته ای که ناراحتم کرد واکنش و ناراحتی مادرم بود برای این حادثه . تمام این فکر چند ثانیه بیشتر طول نکشید .
فرشتگان الهی : بدون هیچ درد و سختی ، روح از بدنم جدا شد و توسط دو فرشته الهی که هر کدامشان چند برابر من ، حجم عرضی داشتند و از من نیز بلندتر و هر یک زیر بغلم را گرفته بودند ، به سمت آسمان برده شدم . من همان مایو مشکی به تنم بود و بصورت عمودی به سمت بالا می رفتیم . نگران بودم و مبهوت . رنگ یکی شان سفید بود و دیگری خاکستری . زیر پایم را می دیدم و استخر و محوطه مجتمع هر لحظه کوچکتر می شد . درست مثل پرواز با بالن و یا هلی کوپتر که مستقیم از زمین کنده می شود و اوج می گیرد و یا مثل زوم برعکس در فیلمبرداری . فرشتگان تابع محض بودند و فقط به بردن من فکر می کردند . با آنکه آن روز هوا کاملاً صاف و آفتابی بود ، اما آسمان شبیه روزهای بارانی ابری و لحظات نزدیک غروب بود .
خوابیدن در کف استخر : بعد از آنکه دستم به میله نرسید در عرض چند ثانیه بیهوش شدم و مستقیم رفتم کف استخر در عمق چهار متری و به حالت درازکش خوابیدم . چند دقیقه بعد پسر آقای دانشمند از همکاران پدرم متوجه یک لکه سیاه در زیر آب می شود و به پدرش که آنجا بوده نشان می دهد . آقای دانشمند به پسرش می گوید : " آب استخر را دیروز عوض کردیم و این کثیفی نیست" . از روی کنجکاوی شیرجه ای به عمق می زند و در کمال ناباوری یک جنازه در کف آب می بیند . از آنجایی که تنهایی قادر به آوردن من نیست ، سریع بالا می آید و از غریق نجات آنجا کمک می خواهد . دو نفری پایین می آیند و مرا با خود به کنار استخر می آورند . جنازه ام را کنار آب می گذارند و با اورژانس تماس می گیرند . عملیات احیاء تقریباً بی فایده است . چون هنوز اذن برگشت به من داده نشده و من در آسمان نظاره گر این لحظاتم . کلی آب از دهانم خارج می شود . آمبولانس اورژانس خیلی زود خودش را به محوطه استخر می رساند و تکنسین فوریتهای پزشکی برای نجات من دست به کار می شود . استخر از جمعیت مملو است اما دیگر کسی داخل آب نیست و همه دور جنازه ای جمع شدند . برادران و پسرخاله هایم نیز بالای سرم ایستاده اند و اصلا باورشان نمی شود که احمد اینطور آبی و آسمانی شده .
بخشش در آسمان : هنوز در مسیر آسمان بودیم . فرشتگان آرام و بی صدا بوند و کارشان را انجام می دادند و این من بودم که مضطرب اما امیدوار بودم . ناگهان صدایی در آسمان پیچید . درست خاطرم نیست که من به زبان آوردم و یا نامش به گوشم خورد و آن نام زیبای ابوالفضل و یا عباس بود . آری ! شفاعتم کردند و مهر برگشتی بر من زدند و دوباره قرار شد به زندگی برگردم و حالا این لحظه سخت ترین لحظات این اتفاق مهم بود .
برگشت روح : همانطور که گفتم جدایی روح از بدن خیلی سخت نبود و تقریباً چیزی جز سبکی حس نکردم ، اما برگشت آن بسیار بسیار دردناک بود و عذاب زیادی کشیدم . دردی که تاکنون حسش نکردم و این درد تنها در سرم بود و در جای دیگری از بدن نظیر قلب و ... حسش نکردم . انگار تانک از روی سرم رد می شد . سرم دیگر توان تحمل این حجم از فشار و درد را نداشت و میخواست منفجر شود . خدا می داند چه ثانیه ها و دقایق سختی بر بنده اش گذشت . در همان حالت بیهوشی دنیایی و عروج آسمانی دنبال راهی بودم برای تسکین این درد بسیار زیاد . ناگهان گریه ام گرفت و با گریه انگار آبی بر آتش ریخته باشند تمام درد یکباره از بین رفت و سبک سبک شدم . چشمم را کمی باز کردم و دیدم جمعیت زیادی که همگی لخت اند با لباس شنا بالای سرم حلقه زده اند . خواستم کمی سرم را بلند کنم که نزدیک بود بالا بیاورم . به سفارش پزشک مجدد خوابیدم . سریع متوجه شرایطم شدم . با عوامل اورژانس و ... صحبت کردم و گفتم : بهوشم و حالم خوب است و چشمانم را بستم . بیدار بودم ولی بلند شدن برایم سخت بود .
درمانگاه : برانکارد آوردند و می خواستند مرا با همان وضعیت یعنی لخت با مایو به درمانگاه ببرند برای نوار قلب و ... . به شدت مخالفت کردم و با سختی زیاد و کمک برادرانم در حالیکه سرگیجه داشتم و افت فشار ، به رختکن رفتم ، لباس پوشیده و با آمبولانس عازم درمانگاه شدیم . نوار قلب گرفتند و توسط پزشک معاینه شدم . نظر پزشک این بود که : " در اثر ترس ، زهره ترکاندی و بیهوش شدی و تقریباً حدود 8 دقیقه بیهوش زیر آب بودی و اگر این عدد به 11 و یا 12 دقیقه می رسید در همان حالت بیهوشی تمام می کردی و جان می باختی . پزشک می گفت : " نیاز به اکسیژن در حالت بیهوشی نصف حالت باهوشی است . "
اطلاع پدر : اجازه ندادم کسی به پدر و مادرم اطلاع دهد ، دوست نداشتم ناراحت شوند و سفر برای شان تلخ شود . در چند روز باقیمانده شده بودم سوژه کل مجتمع . هر کسی رد می شد با انگشت مرا به پدر و مادرش نشان می داد و می گفت : این همان فردی است که غرق شده بود و من راضی بودم که پدر و مادرم متوجه موضوع نشدند . سفر تمام شد و به منزل برگشتیم . یکهفته بعد سر سفره شام پدرم با ناراحتی تمام گفت : "ماجرای استخر چی بوده ؟ " بعد از توضیح ماجرا ، تازه آنجا فهمیدم آن فردی که مرا دیده و بالا آورده همکار نزدیک پدرم ـ آقای دانشمند بوده . خبری از ایشان نداریم و نمی دانم زنده اند یا خیر ، ولی خدا رحمتش کنه . پدرم گفت : می دیدم همه تو را نشان میدهند ولی نمیدانستم چرا و به دایی ام سفارش ذبح یک گوسفند قربانی را داد .
حالت بعد از اتفاق : تقریباً تا دو ماه بعد از آن روز ، حالت معنوی بسیار عجیبی داشتم . روحم به ملکوت رفته بود و سفری به آسمان داشت . تجربه ای گرانبها که برای کمتر کسی ممکن است رخ دهد . کاش همان حالت معنوی با من می ماند ، یعنی تلاش می کردم که حفظ شود . از خدا می خواهم تا ما را نیامرزیده از این دنیا نبرد و عاقبت بخیرمان کند . او مرا با کمال بزرگواری بخشید و آنروز و روزهای دیگر مرا جانی دوباره بخشید و خواهشم از خدای مهربان این است که این بار نیز وقت جان دادن کمک مان کند و البته بسیار امید به شفاعت اهلبیت علیهم السلام دارم . خوش به حال آنان که دل در گرو محمد و آل محمد دارند و چه بیچاره اند آنانکه از این خانواده دور افتاده اند .
برنامه زندگی پس از زندگی : برخی از قسمت های این برنامه را دیده ام . دقیقاً درست است و فکر می کنم خداوند با این اتفاقات نادر که برای برخی از بندگانش رقم می زند ، هشداری دارد به تمام انسان های عبرت آموز مخصوصاٌ کسانی که در اثر غفلت منکر جهان پس از مرگ می شوند . باید از مجری آن برنامه و تیم سازنده اش تشکر کرد و به حرف های تجربه گران اعتماد .
آن روز مرا دوباره جان بخشیدند
در بین زمین و آسمان بخشیدند
شایسته لطف شان نبودم ، اما
با لطف شفیع مهربان بخشیدند
در مهلکه ، ماتم از وجودم راندند
در چشم ترم خواهش من را خواندند
تا نام اباالفضل به گوشم پیچید
من را به زمین دوباره برگرداندند
آه مجنون 1404/07/13