سردار
در یکی از شب های دوست داشتنی اردوی راهیان نور سال 81 ، علیرضا کثیری که او را "سردار" می نامیم و مسئولیت حراست اردو را بر عهده دارد ، برای ساعاتی ناپدید می شود . من به سراغ دوست مشترک مان اصغر می روم تا بلکه خبری از او بیابم . گفتگوی من و اصغر عبدالهیان بجستانی را بخوانید . این شعر طنزم تقدیم به شما و همه همسفران به ویژه دوست عزیزم علیرضا کثیری ـ "سردار" .
عکس زیبا و خاطره انگیز بالا که توسط علیرضا ندیمی عزیز گرفته شده مربوط به اردوی راهیان کربلا سال 1380 و در پادگان دوکوهه است که : مهدی حسینی ـ عبدالله سلطانی ـ سعید اردستانی ـ مصطفی تاجیک اسماعیلی ـ محمد اردستانی ـ علیرضا کثیری _ اصغر عبدالهیان بجستانی ـ رسول گوهری ـ احمدبابایی ـ اسماعیل علی آبادی ـ علی قباخلو ـ مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) ـ مهدی قمی ـ حاج عباس خاوری و مهدی قاسمی و ... در آن حضور دارند .
کار ما حرف است و گفتار است این
وصف حالت های آن یار است این
خود که میدانم ، مزاحی بیش نیست
مثنوی طنز سردار است این
***
گفتمش : اصغر ، علی ـ سردار ـ کو ؟
آن عزیزِ عشق و آن سالار کو ؟
در کجا رفته ؟ نمی بینم مَنَش
بیم آن دارم که ناگه دشمنش
خدشه ای بر پیکرش وارد کند
یا که ضربی بر سرش وارد کند
در حراست مشکلی گر رخ دهد
چون کسی بارش به دوش خود نهد ؟
امنیّت از او مهیّا گشته بود
واقعاً سردار را باید ستود
او دلیر جنگ ها بوده بسی
یادگاری در زمان بی کسی
قدر او را محترم باید گماشت
آخر این حوزه که غیر او نداشت
آبروی حوزه او در جنگ بود
عرصه بر دشمن ، ز ایشان تنگ بود
شیر میدان بوده است او بارها
بی درجه نزد او ، سردارها
چون سفرها کرده او بس بی عدد
دشمنانی دیده است و دیو و دد
نام سرداری سزد بر او نهی
شیر پیکاری سزد بر او نهی
نام سرداری فقط او بایدش
چون مرام و خلق و خویی شایدش
چون نظر بر پیکرش انداختم
جای ها از تیر و ترکش یافتم
جان فشانی های او در جنگ ها
آبرویست بهر حوزه ، بهر ما
ما مصاحبه ز ایشان داشتیم
ضبط خوبی هم از آن برداشتیم
اوّلی را در دوکوهه ، ابتدا
دوّمی را در شلمچه ، انتها
از قضا از خاطرات پیش گفت
خاطراتی از نبرد خویش گفت
از رشادت های خود هنگام جنگ
از شجاعت ها و از ایام جنگ
از یکی از فایده های نبرد
از جدایی بین نامردان و مرد
گفت : احمد ! حرف بیخود تو مزن
از چه رو راستش نمی گویی سخن ؟
گفت : آخر این همه تعریف چیست ؟
لایق این جمله هایت گو که کیست ؟
او سرش گیج می رود زین حرف ها
کِی سِزد خالی ببندی پیش ما ؟
نام سرداری به او ، ما داده ایم
ما در این حوزه به او جا داده ایم
پاسبان هم او نبوده یک زمان
نام سردار از کجا آمد نشان ؟
سالیان پیش از این هنگام جنگ
کودکی او بوده بازی اش تفنگ
در زمان جنگ ، او یک ساله بود
کار صبح و شام ایشان ناله بود
زخم روی پیکرش کز جنگ نیست
یادگار صحنه ای از جنگ چیست ؟
جایِ قاشق های داغ مادر است
یادگاری از عزای کیفر است
در مصاحبه فقط او لاف زد
او کجا حرفی ز صدق و صاف زد ؟
او چه می دانست از جنگ ، از نبرد ؟
از جدایی بین نامردان و مرد
از چه رو خالی تو می بندی پسر ؟
تو خدا را هیچ داری در نظر ؟
از چه رو مردم فریبی می کنی ؟
واقعاً کار عجیبی می کنی
گفتمش : باشد ، حقیقت نیست آن
آنچه گفتم ، از سرت تو وارهان
من بگویم ماجرای این لقب
منتها قولی بده ، مگشای لب
راز این موضوع بماند پیش ما
یعنی احمد ، یعنی اصغر ، ما دوتا
گفت : باشد ، ماجرا را باز گو
این سخن کوتاه و از آن راز گو
گفتمش : که پیش از این یک اشتباه
مرتکب شد ، هستی اش هم شد تباه
اشتباهش را نمی گویم کنون
چونکه دارد بوی جنگ و بوی خون
حکم آمد تا که بازارش برند
در همانجا بر سِر دارش برند
چون سرش بر دار رفت و ناگهان
جانش آمد بر لب و شد در دهان
شعر من آمد نجاتش داد و گفت :
نام سرداری نشاید داد مفت
از همین رو نام او سردار شد
چونکه جسم و پیکرش بر دار شد
اینچنین است ماجرای نام او
این نشان و عزّت و اکرام او
راستی اصغر نگفتی او کجاست
من که راستش را بگفتم ، کو ؟ کجاست ؟
آه مجنون ـ اسفند 81
چه زود گذشت
عکاس :؟؟؟