آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۹ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

چون کبوتر ز نسل پروازیم
مالک سرزمین اعجازیم 

با شهادت دوباره جان گیریم
ما صبوریم ، ما سرافرازیم

کودکم مشق جنگ می خواند
ما ز گهواره نیز سربازیم

خصم صهیون شکست خواهد خورد
شک نکن ما به او نمی بازیم

غزه هرگز ز پا نمی افتد
تا شهیدیم ، تا که جانبازیم

غزه از نو دوباره می روید
غزه را ما دوباره می سازیم

آه مجنون 1402/08/14

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۲ ، ۱۰:۵۷
احمد بابایی

     سلام . تصویر بالا ، کارت عضویتم در کتابخانه حضرت ولیعصر (عج) روستای کلین است در ابتدای دهه هفتاد با عکسی که در سال 66 برای ثبت نام پایه اول ابتدایی در عکاسی خیابان شریعتی پیشوا گرفتم و به لحاظ رعایت قافیه مجبور به یکسال اضافه کردنش در شعر شدم . این کارت خاطره انگیز هنوز در آلبوم دوران کودکی ام در کنار ده ها کارت دیگر جا خوش کرده و گذر زمان را به رخ می کشد .

   کتابخانه با همت برخی جوانان کتاب دوست روستا نظیر آقا رضا هداوند میرزایی و حسین آقا میرزایی که هر دو معلم بودند در مدرسه متروکه و قدیمی روستا و در فضایی به اندازه دو کلاس مجزا راه اندازی و افتتاح شد ، یک کلاس مخزن و دیگری مفروش به موکت بود جهت مطالعه و باید بدون کفش وارد می شدی و بر زمین می نشستی ، پنجره ای کوچک بین دو کلاس گشوده شده بود جهت دسترسی به کتابدار . بیشتر کتاب ها ، اهدایی اهالی روستا بود و هر که هر کتابی را نمی خواست و یا دوست می داشت وقف کتابخانه می کرد .

   آن روزها به دلیل نبود موبایل و اینترنت و ... دسترسی به کتاب برای مان جذاب بود و همین جذابیت پای مان را به تنها کتابخانه جدیدالتأسیس روستا باز کرد . هرچند به سال نکشیده ، پدرم بخاطر تحصیل و آینده بهتر ما ، قید روستا را برای همیشه زد و به ورامین مهاجرت کرد . بعدها متوجه ارزش این کار به موقع پدر شدیم و خیر و برکت نهفته در این مهاجرت . قرآن و روایات نیز نوصیه به مهاجرت دارند .

     شعر زیر ماحصل مشاهده کارت و رفتن به آن فضاهای نوستالژیک در دهه 60 و ابتدای دهه 70 است . عمیقاً معتقدم متولدین دهه های 50 و 60 بسیار بهتر از متولدین دهه های 70 و 80 و 90 کودکی کرده اند و خاطرات شیرین ساخته اند . ما هیچگاه نسل سوخته نبوده و نیستیم و اتفاقاً بچه های امروزی در مقایسه با والدین شان ، نسل سوخته اند که شرحش در حوصله این مطلب نیست . یا حق .   

دنبال کودکی ام
امشب دوباره رفتم
اینجا کلاس دوّم
در سال شصت و هفتم

دوران کودکی ام
پر بود از تماشا
از خاطرات شیرین
در آب و خاک آنجا

بازی ی کودکانه
با بچه های کوچه
فوتبال گل کوچیک و
دنیای گل یا پوچه

شعر دوکاج و پترس
تصمیم خوب کبری
کوکب خانم و چوپان
املای سختِ بابا

نُه روز قبلِ اسفند
یادم نمی رود من
فریادهای شادی
ماه قشنگ بهمن

دوران جنگ بود و
دلها همه یکی بود
یک تار موی سیبیل
برتر ز هر چکی بود

بابابزرگ من رفت
مادربزرگ من نیز
آن خاک پر بها شد
شعرم شده غم انگیز

روستای من کلین است
در پاکدشت تهران
جایی که دوست دارم
آنجا رسم به پایان

کردم وصیتم را
زادگاه من کلین است
قبر منم همان جا
این بیت آخرین است

آه مجنون 1402/08/13

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۱۹:۳۰
احمد بابایی

لطف مولا : بالاخره لطف مولا شامل حال مان شد و امسال نیز راهی سفر معنوی پیاده روی اربعین شدیم . همسفر شدن با دوستان خوبی چون محمدآقا تاجیک باغخواص ، حمیدآقا تیموری و آقا مجید نقدی دلچسب و شیرین بود . اربعین 97 با محمدآقا دوتایی رفتیم و 1401 با حمیدآقا شدیم سه نفر و امسال نیز با آقا مجید 4 نفر . البته آقاپیروز در مرز خسروی همراه مان شد و تا عمود 494 (موکب لرستانی ها ) همسفرمان ماند .

قرار حرکت : قرارمان ساعت 5 عصر روز چهارشنبه 8 شهریورماه از ورامین بود . از تهران با مجید حرکت کردیم و راس ساعت رفتیم دنبال محمدآقا و حمیدآقا . بعد از تحویل شام و صبحانه از مادر و مادرخانم که اصرار داشتند ثوابی ببرند و با کاسه آبی که دخترم پشت سرمان ریخت ، سفرمان عملاً شروع شد . فاطمه دل توی دلش نبود و با بغض و اشک بدرقه مان کرد و ما را به خدا سپرد . فکر نمی کردم اینقدر سخت باشد برایش . ان شاءالله سال بعد خانوادگی قسمت شود .

خودروی شخصی : سال قبل با خودروی 206 سفید صندوقدار مدل 97 محمدآقا رفتیم و گفت امسال شرایط آوردن هیچ یک از دو خودرویش را ندارد . حمیدآقا هم بدون ماشین بود و روی مجید هم نمی توانستم حساب کنم چون آمدنش قطعی نبود و تا لحظه آخر احتمال نیامدنش بخاطر شرایط سخت کاری اش می رفت . بنابراین باید روی خودروی خودم حساب می کردم ، روی پژو پارس مشکی مدل 82 که از سال 91 دارمش . بیست روز مانده به سفر تمام عیب هایش را در مکانیکی و جلوبندی سازی برطرف کردم و ماند ایراد صندلی راننده اش که فرصت نشد . همان ابتدای حرکت از محمدآقا خواستم پشت فرمان بنشیند و خودم رفتم عقب کنار حمیدآقا . در طول رفت و برگشت ، حمیدآقا بیشترین ساعت را پشت فرمان نشست و بعد از او محمدآقا و مقداری هم مجید . خودم اصلاً ننشستم .

پنچری چرخ عقب : هنوز نیم ساعتی از شروع سفرمان نگذشته بود که از جاده چرمشهر وارد بزرگراه غدیر شدیم . با شنیدن صدا از سمت راست ، به محمدآقا گفتم که نگهدارد  . چرخ عقب سمت شاگرد پنچر شده بود و بایستی در دل کویر و در آستانه اذان مغرب پنچری می گرفتیم . سریع تمام بار صندوق را در روی صندلی ها چیدیم و بعد اتمام کار تعویض زاپاس مجدد براه افتادیم . شانس آورده بودم که زاپاس را روز قبل چک و تنظیم بادش کرده بودم  چون کلاً خالی شده بود و بادی نداشت . از اربعین سال قبل که چهار حلقه را نو انداختم این اولین باری بود که لاستیک  پنچر شد .

نماز و شام : برای نماز مغرب و عشاء در مجتمع رفاهی حوالی شهر ساوه توقف کردیم . صف سرویس بهداشتی شلوغ بود . برگشتیم و با بطری آبی وضو گرفتیم و روی زیرانداز شش متری نماز را به امامت محمدآقا اقامه کردیم و چون جای مناسبی نداشت برای صرف شام مجدد راه افتادیم . یکساعتی می گذشت و مجید که حسابی گرسنه بود و دلتنگ کتلت ها ، تذکر صرف شام می داد . ساعت 9:30 شب نزدیک شهر همدان در مجتمع رفاهی دیگری توقف کردیم و همان کنار ماشین زبرانداز را پهن کردیم و سفره را چیدیم . شام کتلت داشتیم با مخلفات . شام را خوردیم و مجدد راه افتادیم . نگران رفع پنچری لاستیک بودیم و زدن بنزین تا در ترافیک احتمالی مسیر معطل نشویم . خدا را شکر هر دو کار انجام شد و به سوی مرز خسروی ادامه مسیر دادیم . بیشتر راه را حمیدآقا پشت فرمان بود . من و مجید عقب بودیم و خوابمان نمی برد .

 سجاد راجی : یکساعت مانده به اذان صبح ، همکارمان سجاد راجی که از تهران با پدر و مادرش و همزمان با ما حرکت کرده بود ، تماس گرفت و موقعیت خواست تا به هم برسیم و بقیه مسیر را با هم طی کنیم . گفتم :  رسیدیم به 252 کیلومتری کرمانشاه . گفت بیایید ، منتظرتان هستم . ما در همان محل موکب ساده و باصفایی پیدا کردیم و همگی از فرط خستگی خوابیدیم تا اذان صبح . نماز را که خواندیم مجدد خوابیدیم . برای خواب چهار بالش و پتوی مسافرتی خودم را آوردم چون هوا خنک بود و بدون پتو احساس سرما می کردیم . خواب شیرینی بود . ساعت حدود 6:30 با صدای گوشی از خواب پریدم . سجاد گفت : پس کجایید ؟؟ چرا نمی رسید ؟؟؟ گفتم : همان 252 کیلومتری خوابمان برد . خیلی کلافه شد ولی چیزی نگفت .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۱۰:۲۰
احمد بابایی

روز اول :

صبحانه روز اول : با زنگ سجاد ، بلند شدیم و پس از صرف چای موکب به راه افتادیم . ساعت 8 صبح برای صبحانه کنار موکبی دیگر در نزدیکی های قصرشیرین توقف کردیم و این بار نوبت شامی ها بود با نان لواش همان موکب . حسابی چسبید هر چند زنبورهای زیادی اذیت مان کردند به حدی که دوستان گفتند برویم جای دیگری برای صرف صبحانه که البته نرفتیم و نمی شد از خوردن شامی ها گذشت حتی به قیمت اذیت زنبورها . این صحنه را فیلم گرفتم .

زنگ های پیروز : پیروز که شب گذشته از تهران و با اتوبوس حرکت کرده بود ، از ساعت 3 بامداد در مرز خسروی بود و انتظار رسیدن مان را می کشید . هر چند ساعت تماس می گرفت و موقعیت ما را سوال می کرد . معلوم بود حوصله او هم از حوصله ما سر رفته .

رسیدن به مرز : بالاخره ساعت 9:40 دقیقه و بعد از گذر از شهرها و روستاهای مرزی ، رسیدیم به اولین پارکینگ در راه مرز خسروی در حالی که چندکیلومتری با خود مرز فاصله داشتیم .

مرز خسروی ساعت حدود 10 صبح بود که به مرز نزدیک شدیم و برخوردیم به ترافیکی نسبتاً سنگین مقابل اولین پارکینگ مرزی ، هنوز حدود 20 ماشینی جلوی مان بود که پیاده شدم و با جناب سرهنگی که مسئول آنجا بود هماهنگ کردم و نمی دانم چرا تنها به ما اجازه عبور داد . چند ایست و بازرسی دیگر را هم به اشکال مختلف رد کردیم. در گیت پنجم سربازی جلوی ماشین را گرفت و اشاره کرد که مسیر مسدود است و باید برگردید ، محمدآقا پشت فرمان بود و من هم جلوی ماشین ، محمدآقا خیلی سریع و بدون هماهنگی قبلی ، شیشه سمت مرا کمی پایین داد و با اشاره به من خیلی جدی گفت : سردار معین الضعفا هستند . من هم کلاه به سر و جدی فقط جلو را نگاه می کردم . سرباز بیچاره نگاهی کرد و به سربازان دیگر اشاره کرد که راه را باز کنید و اینطور شد که خودمان را رساندیم به آخرین پارکینگ یعنی پارکینگ نیروهای مسلح . آنجا هم یکی از مسئولین اجازه داد تا ماشین را به نزدیک ترین محل ساختمان مرز خسروی ببریم .

اضافه شدن پیروز : پیروز در ورودی محوطه ساختمان مرز خسروی به ما ملحق شد و شدیم گروه پنج نفره . بعد از آشنایی او با دوستانم و خوش و بشی معمول ، وسایل اضافه اش را در ماشین گذاشت و بعد از پارک ماشین در پارکینگ نزدیک ساختمان و کشیدن چادرش ، وارد ساختمان اصلی مرز جهت عبور شدیم .

عبور از مرز : در مرز ایران اصلا معطلی نداشتیم و بدون صف ، مهر خوردیم و سریع وارد محوطه بین دو کشور شدیم . خیلی خوب و خلوت بود . مسئولین دولتی راست می گفتند که برای اربعین امسال تمهیداتی اندیشیده اند . هم مسیر رفت از تهران تا مرز بهتر شده بود و هم خدمات در مرز . تفاوت نگاه دولت رئیسی با دولت روحانی خودش را بخوبی نشان می داد . از گیت های عراق هم که رد شدیم با آب و شربت و برنج و خورش عراقی پذیرایی شدیم . پیروز و مجید سفر اولی بودند و اولین بارشان بود که غذای عراقی را تجربه می کردند .

راه کاظمین : امسال بر خلاف روال سال‌های گذشته ، با نظر محمدآقا و به دلیل آماده بودن ماشین ، مستقیم از مرز خسروی عازم کاظمین شدیم با اتوبوسی که کرایه هر نفرش دویست هزار تومان ایرانی بود و پیروز حساب کرد . بعد چند ساعت رسیدیم به شهر بغداد . در گاراژ از اتوبوس پیاده شدیم و برای رفتن به کاظمین باید سوار ون و یا تاکسی می شدیم . قبل از آن رفتیم سمت موکب های عراقی که در نهایت محبت پذیرای زائران بودند ، پذیرایی شان عالی بود و همه چیز به وفور . از غذا گرفته تا میوه و انواع خرما ، انگورهای بسیار درشتی که هر حبه آن اندازه یک خرما بود  .  بعد پذیرایی مفصل ، رفتیم به سمت خودروها ، سر کرایه با ون ها و تاکسی ها به توافق نرسیدیم و به پیشنهاد یک عراقی که فارسی را خوب صحبت می کرد به سمت موکب ها رفتیم و خیلی زود پشت یک کامیونت کوچک ، صلواتی سوار شدیم و عازم شهر کاظمین شدیم . با آنکه تکان های زیادی داشت اما دلچسب بود در گرمای عراق .

کاظمین : یک ساعت و نیم مانده به اذان مغرب ، رسیدیم به شهر کاظمین و کنار رودخانه از کامیونت پیاده شدیم . برای رسیدن به حرم از روی پل رودخانه دجله گذشتیم . رودخانه ای زیبا که چند نفری با قلاب مشغول ماهیگیری در آن بودند . به حرم که رسیدیم ، حسابی شلوغ بود به حدی که امکان تحویل کوله ها میسر نبود . کوله ها را به داربست های خیابان منتهی به صحن مبارک آویزان کردیم و سپردیمش به خانواده ای ایرانی که زیر آن نشسته بودند . وارد صحن که شدیم با زحمت جایی برای نشستن در کنار هم در بین صف های نماز پیدا کردیم . یک ایرانی به مجید گفت : دوست دارم همنشینی با شما را ، مثل اعضای تیم ملی هستید . بخاطر قد بلند و تیپ یکسان مان می گفت  . نماز مغرب و عشا را در صحن به جماعت خواندیم و بعد از اذن دخول و زیارت نامه ، داخل در رواق و روضه منوره شدیم . خیل جمعیت چون سیل بود و ما بی اختیار با فشار جمعیت جابجا می شدیم . دست مان با زحمت به ضریح مطهر رسید . با آنکه پیش هم بودیم و قدمان بلند ، اما پیروز گم مان کرد و بیرون از رواق و در صحن پیدایش کردیم . بعد از انجام زیارت و گرفتن عکس های یادگاری و برداشتن کوله ها رفتیم به سمت گاراژ تا عازم سامرا شویم ...

سامرا : ساعت 21 روز پنجشنبه ۹ شهریور ماه بود که کاظمین را به مقصد سامرا ترک کردیم . کرایه ون نفری 7 هزار دینار بود . بعد چند ساعت تحمل ون که برای افرادی مثل من و مجید بسیار سخت بود و امکان حتی کمی جابجا شدن هم نداشتیم ، رسیدیم به شهر سامرا . داخل پارکینگ از ون پیاده شدیم و به سمت حرم مطهر حرکت کردیم . در همان ابتدای مسیر ، مجید از موکبی ایرانی 5 پرس عدس پلو با ته دیگ سفارشی گرفت که شد وعده اصلی شام مان ، خوشمزه بود و می چسبید ، خیلی دوست داشتم ماست هم کنارش می بود . با آنکه ساعت حدود 11 شب را نشان می داد اما خیل جمعیت زائر مانع حرکت سریع مان می شد . با رسیدن به انتهای خیابان و چرخش به سمت چپ ، با گذاشتن دست بر روی سینه ، به امامین عسکریین ادای احترام کردیم و اشک مان جاری شد . بعد از چهار امام غریب مدینه ، امامین عسکریین غریب ترین اند در بین سایر امامان . بوی غربت در ایام غیراربعین بیشتر حس می شود . 

موکب سلام یامهدی (عج) : تجربه پارسال را داشتیم . مستقیم رفتیم به سمت جنوب غربی حرم تا ابتدا جایی در موکب "سلام یا مهدی" پیدا کنیم .  به درب موکب که رسیدم خادمان افغانی را دیدم که با محبت پذیرای خستگان راه بودند . پرسیدم موکب شهرداری تهران مگر همین نیست ؟ گفت : بله ، اموراتش با بچه های فاطمیون است . نایلون تمیزی گرفتیم و داخل شدیم . تمیزترین موکب سفر پارسال و امسال ما همین موکب عظیم چادری بود که علاوه بر وسعت زیاد ، پاکیزگی مثال زدنی ، پتو و بالش فراوان ، با کولرهای پوشال سلولوزی خنک می شد  . مجید و پیروز ملحفه و روبالشی داشتند و  بعد از مرتب کردن جای خواب شان ، کنار من خوابیدند . محمدآقا و حمیدآقا هم در قسمتی دیگر که بین ما و درب ورودی بود جایی برای خواب پیدا کردند  . از بس خسته بودیم سریع خوابیدیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۲ ، ۱۵:۰۲
احمد بابایی

روز دوم :

وداع با سامرا : محمد آقا و حمید آقا بدون آنکه ما را بیدار کنند ، قبل از اذان صبح رفتند حرم و بعد از نماز صبح آمدند . من و مجید و پیروز هم با صدای اذان صبح بیدار شدیم و به دلیل صف طولانی سرویس ، به جماعت حرم نرسیدیم . نماز را در صحن فرادی بجای آوردیم و زیارت کردیم و زیارت نامه خواندیم و دعا کردیم . صبحانه مان تکه نانی بود و عدسی خوشمزه ای که اول صبحی می چسبید . به موکب برگشتیم و بعد کمی استراحت و استحمام مجید و پیروز ، سامرا را به مقصد کوفه ترک کردیم ...

کوفه : ساعت حدود سه عصر بود که رسیدیم به ابتدای شهر کوفه . از ون پیاده و سوار بر تاکسی شدیم تا خودمان را به موکب خادمان ام البنین برسانیم . به خاطر تعدادمان ، محمدآقا از ما جدا و سوار تاکسی دیگری شد و همین شد دلیل گم کردن او . بعد بیست دقیقه نگرانی ، مقابل موکب پیدایش شد . مستقیم رفتیم به موکب خادمان ام البنین که دست ورامینی هاست . موکبی در خیابان روبروی مسجد مقدس کوفه .

موکب خادمان ام البنین : تاجری کویتی بخشی از سرمایه اش را که درآمد دو تریلی در طول سال است ، بعد از کسر حقوق دو راننده ، به این موکب اختصاص داده و تمام مخارج موکب را تأمین می کند . اداره این موکب چند سالی است که با گروهی از اهالی ورامین با مدیریت آقای علی ملایری و دوستان زحمتکش اوست . معتقدم موکب داری به مراتب سخت تر از پیاده روی است و سخت از موکب داری ، خرج کردن در این راه است . خلاصه اینکه پیاده روی با همه سختی هایش راحت ترین کار است . سال 97 در همین موکب برای کمک در شستن بشقاب ها داوطلب شدم و بعد از یکساعت کار متوجه سختی ها و مشقت های پذیرایی از خیل زائران شدم . خدا به همه موکب داران اجر دهد .

حمام و چای عصرانه : در حیاط خانه ای که کنار موکب بود با درخواست صاحبخانه دوش گرفتیم . داخل خانه در اختیار بانوان بود و حیاط و کوچه در اختیار آقایان . اصرار داشت تا خودش لباس های مان را بشوید که من و مجید امتناع کردیم و با کلی خواهش ، خودمان شستیم . سال های قبل پسر نوجوانش لباس های زائران را می شست و امسال غایب بود . گفت : پزشکی قبول شده و در خارج از عراق مشغول تحصیل است . پسرش به حدّ کمال آقا بود و در شستن لباس های کثیف زائران سنگ تمام می گذاشت ، کاری که ما برای نزدیک ترین افرادمان یا انجام نمی دهیم و یا با اکراه . ماشین لباسشویی شان دوقلو بود و او بعد شستن با ماشین ، تمام لباس ها را در لگن ،  آب می کشید و با دست می چلاند و درون خشک کن می انداخت . هر کجا هست خدایا به سلامت دارش . گرفتن دوش و شستن لباس ها حسابی چسبید و حالمان را جا آورد . دور هم نشستیم و با چای و خرمای شیرین عصرانه ای خاطره انگیز رقم زدیم .

مسجد کوفه : برای نماز مغرب و عشا عازم مسجد مقدس کوفه شدیم . خیلی شلوغ بود . با زحمت جایی برای نماز در بین صف ها یافتیم . مسافر در مسجد کوفه مخیر است به تمام یا شکسته خواندن و ما تمام خواندیم . بعد نماز به سمت محراب مسجد که محل ضربت خوردن امام علی علیه السلام است رفتیم و  عکسی از مجید در حال زیارت محل گرفتم . سپس به سمت مزار مسلم بن عقیل رفتیم و بعد از آن به زیارت قبر مختار ثقفی و هانی . معماری جدید مسجد کوفه بی نظیر است و در عین سادگی ، در نهایت شکوه و زیبایی است . انتخاب رنگ ها هم در نهایت دقت انجام شده و بر خلاف معماری های رایج مصر و عربستان ، آرامش خوبی به زائر می بخشد .

مسجد کوفه چهارمین مسجد مهم شیعیان پس از مسجدالحرام ، مسجدالنبی و مسجدالاقصی و از قدیمی‌ترین اماکن زیارتی کوفه به ‌شمار می‌آید .  بنابر برخی روایات ، نخستین کسی که مسجد کوفه را بنیان گذاشت حضرت آدم (ع) بود و حضرت نوح (ع) پس از طوفان آن را تجدید بنا کرد . در سال 17 قمری  با حضور اولیه مسلمانان در کوفه در زمان سعد بن ابی وقّاص ، به پیشنهاد سلمان فارسی ، این مسجد دوباره ساخته شد . این مسجد شاهد حضور بسیاری از پیامبران ، امام علی (ع) ، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و برخی دیگر از امامان معصوم بوده است .  در سال 36 قمری با حضور امام علی(ع) در این مسجد ، بر اهمیت و توجه به آن افزوده شد . حضرت علی(ع) در این مسجد نماز و خطبه می‌خوانده و برخی از امور کشورداری ، مانند قضاوت را در آنجا انجام می‌داد و در محراب این مسجد به شهادت رسید . در کنار مسجد کوفه ، خانه امام علی (ع) ، دارالاماره کوفه ، مرقد مسلم بن عقیل ، مرقد هانی بن عروه و مرقد مختار ثقفی قرار دارد . این مسجد مقامات متعددی دارد و در بسیاری از آنها اعمال مخصوصی انجام می‌گیرد.  طبق برخی از روایات، مسجد کوفه از باغ‌های بهشتی است . اگر کسی وارد آن شود، آمرزیده است . طبق روایات ، شهر کوفه مرکز حکومت امام مهدی (عج) و مسجد کوفه ، مرکز ستاد فرماندهی آن حضرت خواهد بود.

شام و شعر باجناق : برای شام به سمت موکب برگشتیم . شام ساندویچ فلافل بود با طعمی واقعی .  مجید فلافل های عراق را دوست می داشت و از خوردن برنج ها و خورش هایشان امتناع می کرد . بعد از شام همراه با محمدآقا و حمیدآقا داخل اتاق مسئولین موکب رفتم . علی آقا ملایری اصرار داشت شعر باجناق را بخوانم . می‌گفت از پارسال تا حالا یادش مانده . چندین بار تفره رفتم اما یادش ماند و می گفت بخوان . شعر را خواندم و حسابی خوششان آمد و خندیدند . همه شان باجناق داشتند و حس شعر را خوب درک می کردند . با چای و نبات پذیرایی شدیم و بعد از آن آمدیم در چادرهای داخل کوچه و بعد صرف چای و کمی هم صحبتی با همسفران ، خوابیدیم  .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۲ ، ۱۱:۰۱
احمد بابایی

روز سوم :

مسجد مقدس سهله : نماز صبح را در همان محل اسکان یعنی داخل کوچه خواندم و دیگر خوابم نرفت . بعد از صرف صبحانه و خداحافظی با دوستان موکب ، پنج نفری به سمت مسجد سهله حرکت کردیم  . نکته جالب سوختگی کمرمان به دلیل گرمای هوا و کوله های نسبتاً سنگین مان بود در حالیکه هنوز پیاده روی اصلی را شروع نکرده بودیم ، سال گذشته در برگشت از سفر و در شهر کرمانشاه متوجه سوختگی کمر شدیم .

نیم ساعتی پیاده راه رفتیم تا به مسجد مقدس سهله رسیدیم . مسجد سَهْله از مشهورترین مساجد اسلامی است که در قرن اول قمری و در نزدیکی مسجد کوفه ساخته شده است . مسجد سهله در شرق نجف ، یعنی در شهر کوفه قدیم قرار دارد . این مسجد در ۱۰ کیلومتری شمال شرقی حرم امام علی علیه السلام و ۲ کیلومتری شمال غربی مسجد کوفه واقع گردیده و منزلگاه و عبادتگاه بسیاری از پیامبران از جمله حضرت ابراهیم ، ادریس ،  خضر و جایگاه برخی از امامان شیعه از جمله مقام امام صادق و امام سجاد بوده و بر اساس روایتی از امام صادق(ع) ، حضرت مهدی (عج) پس از ظهور در آن ساکن خواهد شد . از امام باقر نقل شده است که خداوند هیچ پیامبری را مبعوث نکرد مگر آنکه در آن مسجد نماز گزارده است ، در آنجا عدل الهی آشکار می‌شود و منازل و جایگاه‌ های پیامبران ، اوصیاء و صالحین است . از امام سجاد(ع) نقل شده است که هر کس در مسجد سهله دو رکعت نماز به جای آورد ، خداوند دو سال بر عمر او می‌افزاید . محمد آقا و حمید آقا برای زیارت و اقامه نماز داخل مسجد شدند و من و مجید و پیروز بیرون به انتظار نشستیم . بعد از آمدنشان ، موتور سه چرخی گرفتیم نفری یک دینار تا خودمان را به نجف برسانیم . خیلی مزه داد . سایبان داشت و باد خنکی می وزید در محل نشستن ....

نجف : ساعت حوالی 8 صبح شنبه 11 شهریورماه بود که به نجف رسیدیم ، نزدیکی پل ثوره العشرین از موتور سه چرخ پیاده شدیم و به سمت حرم مطهر به راه افتادیم .  هوا گرم بود و برای در امان ماندن از سوزش آفتاب داغ عراق ، مجبور به استفاده از کلاه و چفیه و عینک آفتابی بودیم  

چفیه و کلاه و عینک : امسال برای تهیه کلاه و چفیه و عینک وقت بیشتری گذاشتم و حسابی دقت کردم و کمی هم اذیت شدم ، اما خدا را شکر انتخاب ها خیلی خوب و عالی درآمد . با آنکه چفیه نخی بسیار خوبی داشتم اما کمی کوچک بود و دنبال چفیه نخی بزرگتری بودم که در گرمای عراق بیشتر به دردمان بخورد ، چون هم روسری بود ، هم حوله ، هم روانداز و ... .  به سفارش مجید هر چه گرفتم برای او هم گرفتم . برای خرید چفیه کل بازار تهران را زیر و رو کردم و یک کار نخی با کیفیت پیدا نکردم . از سایت ها و کانال ها هم نمی شد خرید کرد چون به کیفیت شان اعتمادی نیست . دست آخر به پاساژ مهستان رفتم و بعد کلی گشت و آتش زدن یک نخی از چفیه ها ، یافتم چفیه نخی مطلوب را . کلاه نقاب بلند هم بسیار کم بود و آنهم داستان خودش را داشت و ایضاً عینک آفتابی !

به سمت حرم : بر خلاف انتظارمان در مسیر پل تا حرم ، موکب زیادی نبود و تقریباً فضا در دستِ دست فروشان بساط گستر بود . مغازه ها هم باز بودند و حسابی رونقی داشت کسب و کارشان ، اهل بیت کلاً مایه خیر و برکت دنیا و آخرت بندگانند .

حرم : بعد حدود نیم ساعت پیاده روی به ابتدای خیابان بازار که رسیدیم ، گنبد شاه نجف در مردمک چشمانمان پیدا شد و با عرض ارادتی به مولا اشک شوق مان جاری شد . وارد حرم مطهر شدیم و بعد تجدید وضو ، در میان ازدحام و شلوغی صحن کوله ها را زمین گذاشتیم . محمدآقا و مجید و پیروز برای زیارت به داخل صحن و رواق رفتند و من و حمیدآقا بیرون منتظر ماندیم . شلوغی امسال نجف کمتر از سال های پیش بود و می شد با کمی صبر ، تردد راحتی داشت حتی تا کنار ضریح مطهر . امسال تمامی فضای داخل کنار ضریح یعنی زیر قبّه مبارکه در اختیار آقایان بود و خانم ها راهی به داخل نداشتند و از این فیض محروم بودند . البته این برای خانم ها بهتر بود چون با فضای کم کنار ضریح ، شرایط برای خانم ها بسیار سخت و آسیب زننده می شد .  

زیارت : گرمای هوا مجبورم می کرد هر چند دقیقه به سمت آبسردکن حرم بروم و بعد کمی انتظار لیوانم را پر کنم . همانجا سه لیوانی می خوردم و با لیوان پر خودم ، یک لیوان هم برای حمیدآقا می آوردم و خوشحالی و لذت صرف  آب نطلبیده را در چهره اش می دیدم . دوستان که آمدند ، من و حمیدآقا راهی روضه منوره شدیم . در درگاه ورودی صحن مطهر ، یاد این بیت حمیدرضا برقعه ای افتادم : همیشه قبل هر حرفی ، برایت شعر می خوانم / قبولم کن ، من آداب زیارت را نمی دانم و اینطور شد که ابیات زیر سیدحمیدرضا برقعه ای را زمزه می کردم و اشک می ریختم : زخمی ام التیام می خواهم / التیام از امام می خواهم / السلامُ علیک یا ساقی /  من علیک السلام می خواهم  /  گاه گاهی کمی جنون دارم / من جنونی مدام می خواهم  /  تا بگردم کمی به دور سرت  /  طوف بیت الحرام می خواهم  /  لحظه ی مرگ چشم در راهم /  از تو حسن ختام می خواهم /  در نجف سینه بی قرار از عشق /  گفت: لایمکن الفرار از عشق ... 

 بعد گذشتن از صحن ، وارد محوطه ضریح مطهر شدیم . ازدحام جمعیت زیاد بود و برای رساندن دست به ضریح باید در فشار زیاد جمعیت مشتاق ، دقایقی را تحمل می کردی . حمیدآقا رفت به کنار ضریح و من در گوشه رواق ماندم و چندتایی فیلم و عکس گرفتم . با اشاره حمیدآقا به سمت صحن برگشتیم و در زیر سایه چترهای سفید حرم ، نماز زیارت را خواندیم و سریع خودمان را به دوستان رساندیم و با اذن از آقا ، پیاده روی به سمت کربلا را شروع کردیم در حالی که عقربه های ساعت زمان 10:00 را نشان می داد .

 روز اول پیاده روی : ساعت 10 روز شنبه 11 شهریورماه 1402 بود که پیاده روی از حرم مولا امیرالمومنین به سمت کربلای معلی را شروع کردیم . بعد از رسیدن به پل و چرخش به سمت چپ در مسیر کربلا قرار گرفتیم . بعد از حدود یکساعت و با آنکه یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود در موکب کوچک و ساده عراقی توقف کردیم .  این توقف پیشنهاد محمدآقا بود و مجید میل به رفتن داشت ، من و حمیدآقا و پیروز هم بدمان نمی آمد دور از آفتاب داغ ، در سایه ای دراز کشیده ، استراحت کنیم . محمدآقا و حمیدآقا خوابشان برد . اصولاً در سفر اربعین ، خواب خیلی می چسبد و دلایل روشنی هم دارد . خستگی جسمی ، سیری ، آرامش ناشی از بی مسئولیتی و دور بودن از استرس های روزمره از جمله این دلایلند .  در سفر اربعین زائر برای دریافت خدمات از صاحب خدمت اجازه ای نمی گیرد و همه چیز آزاد است . هر چیز به هر مقدار که می خواهی بر میداری بی آنکه اجازه ای بگیری و یا هزینه ای بدهی . در هر موکبی دوست داری وارد می شوی و به هر میزان که می پسندی می توانی از خدماتش بهره ببری . جالب اینکه صاحب خدمت خوشحال تر می شود و اصرار به ارائه خدمت بیشتر دارد . این فضای ناب اربعینی در هیچ جای دیگری یافت نمی شود .

نماز ظهر : نزدیک اذان که شد از شیر آب بیرون چادر وضو گرفتیم و نماز جماعت ظهر و عصر را به امامت یک روحانی جوان ایرانی اقامه کردیم . بانی برپایی جماعت ، من و محمدآقا بودیم . محمدآقا اصرار بر اقامه جماعت دارند ولو فقط دو نفر باشند و البته مطلوب خدا هم همین است . خدا را شکر نماز جماعت بابرکتی شد با حضور همه افراد حاضر در موکب . دعای بین دو نماز را هم یا محمدآقا می خواند یا حمیدآقا . خواندن چند رکعتی نافله نیز از برنامه های ثابت ایشان بود و ما سه تن به همان انجام واجبات اکتفا می کردیم . خدا از ایشان و ما قبول کند .

 ناهار : بعد از نماز ، کوله بر دوش راهی شدیم . به موکب بزرگ قزوینی ها که رسیدیم بوی قرمه سبزی در فضا می پیچید و صف نسبتاً طولانی ای داشت . رنگ و روی غذا نشان می داد که ارزش ایستادن در صف را دارد . به پنج دقیقه نرسیده ، نوبت مان شد و نذری را گرفتیم . مجید خیلی خوشش نیامد و کامل نخورد ، ولی بنظرم خوب بود ، مخصوصاً ته دیگش . در طول مسیر انواع پذیرایی ها بود ، غذاهای مختلف ایرانی و عراقی ، انواع میوه ، شربت و ... . اما آنچه بیش از هر چیزی می چسبید شربت آب لیمو ، شربت لیمو سیاه و آب خنک بود . هر پنج دقیقه یکی دو بطری آب لیوانی لازمان می شد و تعداد آب ها برای هر نفرمان مخصوصا من و مجید در طول روز از 100 لیوان عبور و تا 150 لیوان می رسید . فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله . 

 در مسیر : امسال در طول مسیر ، حجم مه پاش ها و آب پاش ها بیشتر از سال قبل بود و مشتریان بیشتری هم داشت . خیلی مواظب دوربین و موبایل بودم که آسیبی نبینند ، چون عراقی ها بدون هیچ ملاحظه ای شلنگ پرفشار را از سر تا کمرت می گرفتند تا در گرمای مسیر کمکی باشند به حال زائران گرمادیده . توزیع هندوانه هم زیاد بود و به حد مطلوب قرمز و شیرین . در طول راه چندین بار استراحت کردیم ، مخصوصاً روزها از ساعت 12 تا 5 بعد از ظهر که هوا بسیار داغ بود و سایه ای در کار نبود چون آفتاب مستقیم می تابید . عصر دوباره به راه افتادیم و تا قبل اذان مغرب پیاده روی را ادامه دادیم . بیست دقیقه ای قبل اذان در موکبی برای اقامه نماز توقف و بعد نماز باز در مسیر عاشقی قرار گرفتیم . ساعت 10 شب بود که به عمود 113 رسیدیم و این شروع خوبی نبود در روز اول سفر . در این عمود مجید برای گرفتن کباب ترکی در صف ایستاد و بعد یکی دو دقیقه پشیمان شد و دوباره به راهمان ادامه دادیم تا ساعت 2 بامداد که خودمان را به عمود 210 رساندیم برای خواب و استراحت . البته باید 180 عمود اولیه شهر نجف تا ابتدای مسیر اصلی پیاده روی به سمت کربلا را هم در نظر گرفت و به این 113 عمود روز اول مان اضافه کرد    .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۳:۴۸
احمد بابایی

روز چهارم :

    روز دوم پیاده روی : بعد خوابی شیرین و اقامه نماز صبح ، حرکت روز دوم پیاده روی را از عمود 210 شروع کردیم . اول صبحی چای عراقی شیرین می چسبید با تخم مرغ آب پز که دنبالش بودیم و خیلی زود پیدایش کردیم آن هم از نوع محلی اش . نفری چند تخم مرغ گرفتیم و همانطور که راه می رفتیم صبحانه را خوردیم .

گم شدن محمدآقا : نزدیک ظهر محمدآقا گم شد و هرچه گشتیم پیدایش نکردیم . ارتباط با گوشی اش هم ممکن نبود و صرفاً گاه گاهی به وای فای متصل می شد . به ناچار رفتم موکب عراقی و میکروفن را از مسئولش گرفتم و شروع کردم به صدا کردن محمدآقا به سبک اعلام فرودگاهی ، پیروز و مجید و حمیدآقا می خندیدند . زائران ایرانی هم وقتی صدایم را شنیدند مراجعه می کردند برای اعلام نام همسفر گمشده شان و چقدر سرم شلوغ شد .  کار بالا گرفته بود و ایرانی ها در صف ایستاده بودند و امان نمی دادند . بین هر دو سه نام ، باز نام محمدآقا را با پسوند باغخواص صدا می زدم تا بلکه پیدایش شود که نشد . پسر 9 ساله ایرانی مراجعه کرد و گفت گم شده و تقاضا داشت نام پدرش را صدا بزنم تا بلکه به او برسد ، صورت شادان پسربچه مانع از باور کردنم شد و به او گفتم اعلام نمی کنم . گفت : چرا ؟ گفتم : ناراحت نیستی و گمشده ای به سن تو باید ناراحت باشد . جوابی داد که از خودم خجالت کشیدم . گفت : حالا میگین چکار کنم ؟ با گریه من که پیدا نمی شود ، از عمود 100 تا اینجا حدود 120 عمود تنها آمده ام تا بلکه پدرم را پیدا کنم . استواری و جسارت و شجاعت در چشم هایش موج می زد . خوشا به حال پدرش با چنین شیربچه ای . یک پسربچه عرب هم آمد و اسم یکی از دوستانش را با پسوندی که حکایت از لقبش داشت گفت تا اعلام کنم ، فهمیدم شوخی است و با اشاره مسئول موکب مطمئن شدم حدسم درست بوده . مرد عرب احترام خاصی برایم قائل بود و هیچ نمی گفت و تا حدودی خوشحال بود که بلندگویشان به درد زائران می رسد . بعد از نیم ساعت صدا کردن گمشدگان ، میکروفن را خاموش و تحویل مرد عراقی دادم و به راه افتادیم تا بلکه محمدآقا را پیدا کنیم . بعد از چند ساعت متوجه شدیم محمدآقا به خانواده اش از طریق وای فا در ایتا پیام داده که در عمود 494 لرستانی هاست ، یعنی خیلی جلوتر از ما .  

 جدایی پیروز : ساعت 5 عصر بود که به موکب بزرگ لرستانی ها رسیدیم . موکبی شبیه موکب ورامینی ها جامع و پرخدمات و شلوغ . محمدآقا را که دیدیم خیالمان راحت شد ، دوش گرفته و حسابی سرحال بود  . من هم برای گرفتن دوش رفتم در قسمت پشت موکب ، یک چشمه حمام بیشتر نداشت و آنهم پر . دیدم وقت تنگ است و ارزش صبر ندارد . به ذهنم رسید از سرویس بهداشتی فرنگی کنار حمام بعنوان حمام استفاده کنم ، فکر بسیار خوبی بود و در کل سفر خیلی به کار آمد و کارمان را راه انداخت و خیلی ها بعد از دیدن ما این تجربه را تکرار می کردند . حالم حسابی جا آمد . برگشتم موکب ، پیروز از قبل ظهر خسته شده بود و کمی هم کلافه و خیلی دوست داشت هرچه زودتر خودش را به کربلا برساند ، دیگران اصرار داشتند بماند ، گفتم بگذارید خودش تصمیم بگیرد ، می دانستم تصمیمش به رفتن با ماشین و اتمام زودتر سفر است ، می گفت همسرش تنهاست و باید زودتر برگردد . علیرغم میل مان با پیروز خداحافظی کردیم و او در موکب ماند تا کمی بعد با ماشین خودش را به کربلا برساند و ما مجدد کوله بر دوش راه افتادیم  . بعداً پیام داد که همان شب خودش را به کربلا رسانده با کلی پیاده روی از ورودی شهر تا حرم  .

زائران معلول : در طول مسیر شگفتی های زیادی به چشم می خورد و هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم جمعیت زائران پیاده نیز بیشتر می شد .  یکی از شگفتی ها ، پیاده روی زائرانی است که به هر دلیلی دچار معلولیت اند . دیدن شان امیدبخش بود و توان و انگیزه مان را بیشتر و بیشتر می کرد .  مرد جوانی را دیدم که پای چپش دچار نقص بود و لنگان لنگان راه می رفت اما در همین حال کارتن مقوایی را طوری گرفته بود که آفتاب داغ ، صورت مادر پیرش را که شانه به شانه هم می رفتند نسوزاند .

نماز مغرب و شام : تا بیست دقیقه قبل اذان مغرب به پیاده روی ادامه دادیم  و برای نماز مغرب و عشا در موکبی عراقی توقف کردیم  . بعد نماز جماعت و اجرای مداحی توسط یک مداح لنگرودی ، برای صرف شام به داخل حسینیه همان موکب رفتیم . شام برنج هندی و مرغ و بادمجان بود به سبک کاملاً عراقی .  رسم دارند که حتماً بعد نمازها از زائران پذیرایی کنند و تو باید بمانی و از غذایشان بخوری وگرنه دلخور می شوند . شام را که خوردیم بلافاصله براه افتادیم تا بلکه عقب ماندگی مان جبران شود . هر دو پایم تاول های زیادی داشت و بیشتر از سال های قبل . مجبور بودم کفش راحتی اسکیچرز را با دمپایی ام عوض کنم چون در آن شرایط دمپایی راحت تر از کفش بود و به همین دلیل است که  بیشتر عراقی ها چه زن ، چه مرد از دمپایی استفاده می کنند و راحت تر از ایرانیان مجهز به انواع وسایل و ادوات راهپیمایی می کنند . جالب است بدانید محمدآقا و حمیدآقا و مجید تاول نداشتند .

جوان عرب جوشکار : آخر روز دوم پیاده روی خودمان را به عمود 620 رساندیم و با اصرار من که دیگر توان راه رفتن نداشتم به دلیل سرماخوردگی و تاول های زیاد پا ، در محوطه روبازِ مفروشِ موکبی عراقی ، جایی برای خواب پیدا کردیم و با تنظیم پتوها و متکاها خواستیم به استقبال خواب برویم که مجاورت ما با جوان عرب ، یکساعت وقت مان را گرفت و حسابی خندیدیم . باب صحبت را من باز کردم . دست و پاشکسته با او مکالمه کردم و از نام و شهر و شغلش پرسیدم  . گفت نامش علی است و اهل بصره و با گفتن کلمه حدید فهماند که جوشکار است . او از شغلمان سوال کرد و به او گفتم که من و مجید و حمیدآقا مستخدم هستیم و اتفاقاً محمدآقا هم جوشکار است و شکل جوشکاری را با نمایش اجرا کردم که حسابی خندید ، منتها به او گفتم که محمدآقا جوشکار آهن نیست بلکه جوشکار بین شیخ و عجوزه است ، زود فهمید منظور شوخی ام را و از خنده منفجر شد . مجید تعجب کرده بود از کلماتی که بکار می بردم و جوان عرب بخوبی می فهمید .  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۳:۲۳
احمد بابایی

روز پنجم :

روز سوّم پیاده روی : بامداد روز دوشنبه 13 شهریورماه 1402 بعد از اقامه نماز صبح از عمود 620 براه افتادیم . همان ابتدا صبحانه که چای و املت عراقی خوشمزه ای بود مثل همیشه در حرکت خوردیم و سعی داشتیم تا هوا گرم نشده بهترین استفاده را ببریم و کمی جبران مافات کنیم .

باطری ماشین مجید : ساعت حدود 7 بود که همسر مجید از تهران تماس گرفت و گفت : باطری ماشین خوابیده و روشن نمی شود . مجید حدود یکساعتی تلفنی درگیر این موضوع بود و در نهایت صبر راهنمایی می کرد  .

انگشتر : در عمود 666 در موکبی عراقی روی زیراندازی نشستیم تا مجید به تلفن هایش برسد و محمدآقا کمی مثل همیشه چرتی بزند و حمیدآقا تجدیدوضویی کند و من هم کمی فیلم و عکس بگیرم و مستند کنم . دو برادر کوچک به همراه پدر و مادرشان در مجاور ما بودند . حمیدآقا صدایشان کرد تا من انگشتری در دستشان کنم . با آنکه کوچک بودند ولی انگشتان تپلی داشتند و بعد کلی امتحان انگشتر سایزشان را تقدیم شان کردم .

مادران صبور : در طول مسیر مادران زیادی به چشم می خوردند که از یک تا سه کودک همراه شان بود و در نهایت صبر در آن گرمای سوزان طی مسیر می کردند . تحمل امکانات کم و شلوغی بسیار اربعین برای یک نفر نیز سخت است چه برسد به آنکه مادر باشی و به کار فرزندان خردسالت هم برسی .

موکب احباب الرضا (ع) : ساعت 11 صبح روز سوم پیاده روی رسیدیم به موکب احباب الرضا علیه السلام در عمود 840 و برخی از دوستان همشهری را زیارت کردیم . موکب جامعی که اداره اش با جمعی از ورامینی هاست . نسبت به سال قبل تغییرات زیادی کرده بود و ساخت سرویس های بهداشی زیاد و بسیار شیک و تمیز از جمله آن تغییرات بود . زحمات زیادی برای رونق این موکب کشیده و می کشند ، خدمات گسترده ای ارائه می دهند و تنوع پذیرایی زیادی دارند . قبل ناهار آبدوغ خیار دادند که در گرمای آنجا جگر زائر را خنک می کرد ، نفری یک کاسه برای خودم و دوستان گرفتم و بردم داخل موکب . آقا مصطفی علیخانی می گفت که همه اجزای آبدوغ خیار از ورامین آمده حتی ماستش . بعد صرف میان وعده ، من و مجید رفتیم برای استحمام . با آنکه شش چشمه حمام داشت اما باز نیم ساعتی معطلی صف روی شاخش بود . تجربه سرویس را تکرار کردیم و رفتیم برای شستشوی لباس ها با ماشین لباسشویی دوقلوی موکب . آنجا هم صفی بود و باید یک ربعی صبر می کردیم . اصلاً سفر اربعین یعنی تمرین صبر و جالب اینکه با وجود این همه زائر و این همه معطلی ، کسی کلافه و پرخاشگر و ... نیست و همه کارها بخوبی پیش می رود آنهم با حداقل امکانات و معتقدم هیچ چیز علت اصلی این معجزه نیست جز لطف و عنایت صاحب این راه . من و مجید لباس هایمان را با هم شستیم و آب کشیدیم . مجید که خیلی تمیز و به نظافت بسیار حساس بود کفش اسکیچرز طوسی رنگش را نیز با ماشین لباسشویی شست و برق انداخت و گذاشت تا عصر خشک شود و شد . لباس ها را که آفتاب کردیم نماز جماعت تمام شده بود و به ثوابش نرسیدیم . جبران آن رفتیم برای کمک به توزیع ناهار بین زائران . ناهار زرشک پلو مرغ خوشمزه ای بود که بعد چند روز غذای عراقی ، حسابی می چسبید . پرس اول را که خوردیم یکی از مسئولین موکب پرس دوم را هم دستمان داد . بعد ناهار استراحت کردیم تا گرمای هوا فروکش کند . ساعت 5 عصر شده بود و لباس هایمان هم خشک خشک ، با جمع کردن آنها و بستن کوله و خداحافظی با دوستان از جمله آقا رضا هداوند مجدد به راه افتادیم .   

سعید اردستانی : ساعت 18:45 دقیقه بود که به عمود 860 و موکب رسیدیم . موکبی که اداره اش با بچه های مسجد امام سجاد علیه السلام ورامین است . سعید اردستانی ـ دوست و همدوره ام در دوران دانشگاه را دیدم که به کمک پسرش که حالا جوان رعنایی شده در حال پخش آب خنک به زائران تشنه بودند . سعید را بوسیدم و بعد خوش و بش به سردی آب ایراد گرفتم ، چرا که این حدّ ِ از سردی آب ، زائران گرمادیده را مریض و از پا می اندازد . گفت این آب با دستگاه خنک می شود و یخی در کار نیست چون تهیه یخ سخت و قیمت آن هم بسیار بالاست . می گفت دستگاه آب سرد کن دست دوم را به قیمت 250 میلیون تومان از اردبیل گرفته اند . اصرار کرد بمانیم ولی فرصت نبود و باید می رفتیم .

باغ موکب : هنوز بیست دقیقه ای تا اذان مغرب فرصت داشتیم که بصورت اتفاقی وارد موکبی در عمود 868 شدیم . فضای بسیار بزرگ و عجیبش دیدنی بود . محوطه سرسبزی که چادرها و ایستگاه های زیادی داشت و برای استراحت خانواده ها فوق العاده . علاوه بر چادرهای مختلف ، آرایشگاه مردانه و بوفه های پذیرایی جداگانه ای هم داشت . صف نماز را که تشکیل دادیم سر روشن کردن کولر اختلاف نظر بود و دعا می کردم که روشنش نکنند چون کولر آبی سیزده هزار بود و بادش می انداخت ما را . خوشبختانه خاموشی اش رأی آورد و خاموش ماند تا بعد از نماز . بعد نماز به بوفه آبمیوه طبیعی رفتیم و چند لیوانی آب میوه طبیعی شامل پرتقال ، سیب و لیمو خوردیم . بماند که دو تن از دوستان هر کدام بالای ده لیوان خوردند . رفتار متصدی بوفه خیلی جالب بود و خم به ابرو نمی آورد . این حدّ از محبت به زائران امام جالب و مثال زدنی بود . بعد سوختگیری طبیعی پیاده روی را بسمت کربلا از سر گرفتیم تا حوالی ساعت 2 بامداد که برای استراحت تا نماز صبح در موکب روباز عراقی توقف کردیم . روز سوم پیاده روی هم به این ترتیب به پایان رسید در حالیکه هنوز فاصله زیادی داشتیم با کربلا .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۲
احمد بابایی

روز ششم :

روز چهارم پیاده روی : طبق روال معمول هر روزه ، بلافاصله بعد از اقامه نماز صبح براه افتادیم و صبحانه را در طول مسیر خوردیم . ساعت 6:45 صبح بود که عمود 1012 را هم رد کردیم و تا عمود 1434 که محل اسکان مان در کربلا بود هنوز 422 عمود باقی داشتیم . روز آخر پیاده روی بود و باید هر طور شده خودمان را تا شب به کربلا می رساندیم ، چرا که فردا چهارشنبه 15 شهریورماه روز اربعین بود . چندباری در مواکب استراحت های کوتاهی داشتیم و مجدد حرکت می کردیم .

نماز و ناهار : روبروی عمود 1200 به موکبی رسیدیم که فالوده طالبی می داد با ترکیب یخ و طالبی های زردرنگ خوشمزه و شیرین . چون طبیعی بود بسیار طالب داشت و پر مشتری . لیوان یکبار مصرف را از یکی می گرفتیم و دیگری فالوده طالبی را با پارچ در لیوان های زائران خالی می کرد . نفری چند لیوان خوردیم و برای نماز ظهر و عصر به داخل همان موکب رفتیم که حسینیه بزرگی داشت و خنک . بعد از اقامه نماز ، سفره های ناهار پهن شد . برنج با خورش لوبیا و گوشت به همراه سبزی خوردنی که ساقه های بلندی داشتند و در وسط سفره و بدون سبد پخش می شدند ، ناهار آنروز موکب عراقی بود . بنظرم عراقی ها خیلی اعتقادی به پاک کردن سبزی به شیوه معمول ما ندارند که فقط برگ آن بماند . البته خودم ساقه های ریحان و چند سبزی دیگر را دوست دارم و در این مورد به فرهنگ آنان نزدیک ترم . تا ساعت 5 عصر در عمود 1200 بودیم و به دلیل گرمای آفتاب سوزان توان بیرون آمدن نداشتیم . ساعت 5 حرکت را ادامه دادیم تا حوالی اذان مغرب .

پاهای برهنه : مرد پاکستانی ای را دیدم که کفش در دست ، با پای برهنه قدم های استواری بر می داشت آنقدری که بیننده می فهمید اعتقاد راسخش را در این مسیر دشوار . پشت سرش حرکت کردم و دوربین را تا حد امکان به آسفالت داغ نزدیک کردم و فیلمی کوتاه از او گرفتم . سرعتش زیاد بود و از همراهی اش ماندم . زیاد بودند مردان و زنانی که بدون کفش راه می رفتند به یاد کودکان مظلوم دشت کربلا در عصر عاشورا .

نماز مغرب و عشا و شام : ساعت 19:20 برای نماز بصورت اتفاقی وارد موکب چادری عراقی شدیم . موکب بسیار تمیز بود و نظم و انضباط در آن موج می زد . تمام تشک ها و پتو ها در نهایت دقت در انتهای چادر چیده شده بودند ، چیزی که در این چند سال در هیچ موکبی ندیده بودیم . نماز را به جماعت خواندیم و بعد نماز آمدم در بالای موکب کنار باقی دوستان . سفره شام را که پهن کردند متوجه شدیم کنار شیخ عشیره شان نشسته ایم در صدر مجلس . طبق های شام از بس بزرگ بود دو نفری می آوردند . طبق هایی که زیر هر کدام شان چیزی شبیه استامبولی پرچ شده بود و حکم پایه را داشت تا برای خوردن زیاد دولا نشوی و راحت تر بتوانی غذا بخوری . چیز جالبی بود ، هر شش نفر یک طبق بزرگ . دوربین را از کوله درآوردم و فیلم و عکس گرفتم . غذا برنج زرد شده با گوشت فراوان به همراه سبزی و هندوانه بود . قاشقی در کار نبود و رسم شان خوردن با دست بود ، جای دخترم فاطمه خانم خالی ، ولی من با دست را دوست نداشتم و همین شد که درخواست قاشق دادم . خیلی زود یک بسته قاشق یکبار مصرف آوردند . هم پیاله شدن با شیخ عشیره که در صحبت با ایشان فهمیدم از اهالی بصره اند تجربه خوشمزه ای بود . بقدری بزرگوار بود که تمام گوشت ها را حواله می داد سمت من و مجید و حمیدآقا و خودشان پرهیز می کردند . محمدآقا با آنکه کنارمان بود ولی سهمش در دیس کناری بود . موقع غذا حسابی با شیخ و نفر کناری ایشان صحبت کردیم و لذت بردیم . من به شوخی محمدآقا را خطاب کرده و گفتم : علمه قلیل ، تظاهر کثیر . شیخ و اطرافیانش که خوب می فهمیدند حسابی خندیدند . در ادامه می گفت که من و حمیدآقا در سیما بسیار شبیه شهید سلیمانی هستیم که البته با نظرشان در خصوص حمیدآقا بسیار موافقم .

کربلا : بعد شام مجدد حرکت کردیم تا ساعت 10 شب که به لطف مولا وارد شهر کربلا شدیم پس از چهار روز پیاده روی . در خیابان شارع العباس که قرار گرفتیم گنبد نورانی قمر بنی هاشم می درخشید . به نیابت از همه سلامی به آقا دادیم و باید تا عمود 1434 در ازدحام آنجا حرکت می کردیم . برای شارژ باطری گوشی موبایلم به موکب پاکستانی ها رفتیم و یک ربع استراحت کردیم تا شارژ شود . به عمود 1434 که رسیدیم به سمت راست تغییر مسیر دادیم تا به منزل برادران ظهوری از دوستان حمیدآقا برویم . دیگر توانی برایم نمانده بود و خودم را پشت سر دوستان به زور می کشیدم . بالاخره تمام شد و به منزل مورد نظر رسیدیم . بعد احوالپرسی با برادران ظهوری و خواندن زیارت اربعین بصورت جمعی در اتاق طبقه بالا ، کمی استراحت کردیم . حمام طبقه بالا که خالی شد رفتم برای گرفتن دوش ، حمام کوچک و کوتاهی که دوش نداشت . لگن آبی داشت و کاسه پلاستیکی کوچکی که نشسته باید خودت را می شستی و چقدر چسبید این حمام . مجید هم بعد من رفت و حسابی خوشش آمده بود و می گفت می خواهد برای حمام منزلش لگن و کاسه بگیرد . برای خواب از کولر گازی بسیار خنک اتاق به پیاده رو مقابل منزل در کوچه فرار کردم و جایم را در کنار در ورودی پهن کردم و کنار دو زائر دیگر خوابیدم . برعکس شب های پیش خواب خوبی نداشتم و علتش را نمی دانستم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۲ ، ۱۳:۴۱
احمد بابایی