آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها
سه شنبه, ۲ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۴۱ ب.ظ

سفرنامه اربعین 7

نماز و ناهار : روبروی عمود 1200 به موکبی رسیدیم که فالوده طالبی می داد با ترکیب یخ و طالبی های زردرنگ خوشمزه و شیرین . چون طبیعی بود بسیار طالب داشت و پر مشتری . لیوان یکبار مصرف را از یکی می گرفتیم و دیگری فالوده طالبی را با پارچ در لیوان های زائران خالی می کرد . نفری چند لیوان خوردیم و برای نماز ظهر و عصر به داخل همان موکب رفتیم که حسینیه بزرگی داشت و خنک . بعد از اقامه نماز ، سفره های ناهار پهن شد . برنج با خورش لوبیا و گوشت به همراه سبزی خوردنی که ساقه های بلندی داشتند و در وسط سفره و بدون سبد پخش می شدند ، ناهار آنروز موکب عراقی بود . بنظرم عراقی ها خیلی اعتقادی به پاک کردن سبزی به شیوه معمول ما ندارند که فقط برگ آن بماند . البته خودم ساقه های ریحان و چند سبزی دیگر را دوست دارم و در این مورد به فرهنگ آنان نزدیک ترم . تا ساعت 5 عصر در عمود 1200 بودیم و به دلیل گرمای آفتاب سوزان توان بیرون آمدن نداشتیم . ساعت 5 حرکت را ادامه دادیم تا حوالی اذان مغرب .

پاهای برهنه : مرد پاکستانی ای را دیدم که کفش در دست ، با پای برهنه قدم های استواری بر می داشت آنقدری که بیننده می فهمید اعتقاد راسخش را در این مسیر دشوار . پشت سرش حرکت کردم و دوربین را تا حد امکان به آسفالت داغ نزدیک کردم و فیلمی کوتاه از او گرفتم . سرعتش زیاد بود و از همراهی اش ماندم . زیاد بودند مردان و زنانی که بدون کفش راه می رفتند به یاد کودکان مظلوم دشت کربلا در عصر عاشورا .

نماز مغرب و عشا و شام : ساعت 19:20 برای نماز بصورت اتفاقی وارد موکب چادری عراقی شدیم . موکب بسیار تمیز بود و نظم و انضباط در آن موج می زد . تمام تشک ها و پتو ها در نهایت دقت در انتهای چادر چیده شده بودند ، چیزی که در این چند سال در هیچ موکبی ندیده بودیم . نماز را به جماعت خواندیم و بعد نماز آمدم در بالای موکب کنار باقی دوستان . سفره شام را که پهن کردند متوجه شدیم کنار شیخ عشیره شان نشسته ایم در صدر مجلس . طبق های شام از بس بزرگ بود دو نفری می آوردند . طبق هایی که زیر هر کدام شان چیزی شبیه استامبولی پرچ شده بود و حکم پایه را داشت تا برای خوردن زیاد دولا نشوی و راحت تر بتوانی غذا بخوری . چیز جالبی بود ، هر شش نفر یک طبق بزرگ . دوربین را از کوله درآوردم و فیلم و عکس گرفتم . غذا برنج زرد شده با گوشت فراوان به همراه سبزی و هندوانه بود . قاشقی در کار نبود و رسم شان خوردن با دست بود ، جای دخترم فاطمه خانم خالی ، ولی من با دست را دوست نداشتم و همین شد که درخواست قاشق دادم . خیلی زود یک بسته قاشق یکبار مصرف آوردند . هم پیاله شدن با شیخ عشیره که در صحبت با ایشان فهمیدم از اهالی بصره اند تجربه خوشمزه ای بود . بقدری بزرگوار بود که تمام گوشت ها را حواله می داد سمت من و مجید و حمیدآقا و خودشان پرهیز می کردند . محمدآقا با آنکه کنارمان بود ولی سهمش در دیس کناری بود . موقع غذا حسابی با شیخ و نفر کناری ایشان صحبت کردیم و لذت بردیم . من به شوخی محمدآقا را خطاب کرده و گفتم : علمه قلیل ، تظاهر کثیر . شیخ و اطرافیانش که خوب می فهمیدند حسابی خندیدند . در ادامه می گفت که من و حمیدآقا در سیما بسیار شبیه شهید سلیمانی هستیم که البته با نظرشان در خصوص حمیدآقا بسیار موافقم .

کربلا : بعد شام مجدد حرکت کردیم تا ساعت 10 شب که به لطف مولا وارد شهر کربلا شدیم پس از چهار روز پیاده روی . در خیابان شارع العباس که قرار گرفتیم گنبد نورانی قمر بنی هاشم می درخشید . به نیابت از همه سلامی به آقا دادیم و باید تا عمود 1434 در ازدحام آنجا حرکت می کردیم . برای شارژ باطری گوشی موبایلم به موکب پاکستانی ها رفتیم و یک ربع استراحت کردیم تا شارژ شود . به عمود 1434 که رسیدیم به سمت راست تغییر مسیر دادیم تا به منزل برادران ظهوری از دوستان حمیدآقا برویم . دیگر توانی برایم نمانده بود و خودم را پشت سر دوستان به زور می کشیدم . بالاخره تمام شد و به منزل مورد نظر رسیدیم . بعد احوالپرسی با برادران ظهوری و خواندن زیارت اربعین بصورت جمعی در اتاق طبقه بالا ، کمی استراحت کردیم . حمام طبقه بالا که خالی شد رفتم برای گرفتن دوش ، حمام کوچک و کوتاهی که دوش نداشت . لگن آبی داشت و کاسه پلاستیکی کوچکی که نشسته باید خودت را می شستی و چقدر چسبید این حمام . مجید هم بعد من رفت و حسابی خوشش آمده بود و می گفت می خواهد برای حمام منزلش لگن و کاسه بگیرد . برای خواب از کولر گازی بسیار خنک اتاق به پیاده رو مقابل منزل در کوچه فرار کردم و جایم را در کنار در ورودی پهن کردم و کنار دو زائر دیگر خوابیدم . برعکس شب های پیش خواب خوبی نداشتم و علتش را نمی دانستم .



نوشته شده توسط احمد بابایی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد.

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیزم ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

سفرنامه اربعین 7

سه شنبه, ۲ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۴۱ ب.ظ

نماز و ناهار : روبروی عمود 1200 به موکبی رسیدیم که فالوده طالبی می داد با ترکیب یخ و طالبی های زردرنگ خوشمزه و شیرین . چون طبیعی بود بسیار طالب داشت و پر مشتری . لیوان یکبار مصرف را از یکی می گرفتیم و دیگری فالوده طالبی را با پارچ در لیوان های زائران خالی می کرد . نفری چند لیوان خوردیم و برای نماز ظهر و عصر به داخل همان موکب رفتیم که حسینیه بزرگی داشت و خنک . بعد از اقامه نماز ، سفره های ناهار پهن شد . برنج با خورش لوبیا و گوشت به همراه سبزی خوردنی که ساقه های بلندی داشتند و در وسط سفره و بدون سبد پخش می شدند ، ناهار آنروز موکب عراقی بود . بنظرم عراقی ها خیلی اعتقادی به پاک کردن سبزی به شیوه معمول ما ندارند که فقط برگ آن بماند . البته خودم ساقه های ریحان و چند سبزی دیگر را دوست دارم و در این مورد به فرهنگ آنان نزدیک ترم . تا ساعت 5 عصر در عمود 1200 بودیم و به دلیل گرمای آفتاب سوزان توان بیرون آمدن نداشتیم . ساعت 5 حرکت را ادامه دادیم تا حوالی اذان مغرب .

پاهای برهنه : مرد پاکستانی ای را دیدم که کفش در دست ، با پای برهنه قدم های استواری بر می داشت آنقدری که بیننده می فهمید اعتقاد راسخش را در این مسیر دشوار . پشت سرش حرکت کردم و دوربین را تا حد امکان به آسفالت داغ نزدیک کردم و فیلمی کوتاه از او گرفتم . سرعتش زیاد بود و از همراهی اش ماندم . زیاد بودند مردان و زنانی که بدون کفش راه می رفتند به یاد کودکان مظلوم دشت کربلا در عصر عاشورا .

نماز مغرب و عشا و شام : ساعت 19:20 برای نماز بصورت اتفاقی وارد موکب چادری عراقی شدیم . موکب بسیار تمیز بود و نظم و انضباط در آن موج می زد . تمام تشک ها و پتو ها در نهایت دقت در انتهای چادر چیده شده بودند ، چیزی که در این چند سال در هیچ موکبی ندیده بودیم . نماز را به جماعت خواندیم و بعد نماز آمدم در بالای موکب کنار باقی دوستان . سفره شام را که پهن کردند متوجه شدیم کنار شیخ عشیره شان نشسته ایم در صدر مجلس . طبق های شام از بس بزرگ بود دو نفری می آوردند . طبق هایی که زیر هر کدام شان چیزی شبیه استامبولی پرچ شده بود و حکم پایه را داشت تا برای خوردن زیاد دولا نشوی و راحت تر بتوانی غذا بخوری . چیز جالبی بود ، هر شش نفر یک طبق بزرگ . دوربین را از کوله درآوردم و فیلم و عکس گرفتم . غذا برنج زرد شده با گوشت فراوان به همراه سبزی و هندوانه بود . قاشقی در کار نبود و رسم شان خوردن با دست بود ، جای دخترم فاطمه خانم خالی ، ولی من با دست را دوست نداشتم و همین شد که درخواست قاشق دادم . خیلی زود یک بسته قاشق یکبار مصرف آوردند . هم پیاله شدن با شیخ عشیره که در صحبت با ایشان فهمیدم از اهالی بصره اند تجربه خوشمزه ای بود . بقدری بزرگوار بود که تمام گوشت ها را حواله می داد سمت من و مجید و حمیدآقا و خودشان پرهیز می کردند . محمدآقا با آنکه کنارمان بود ولی سهمش در دیس کناری بود . موقع غذا حسابی با شیخ و نفر کناری ایشان صحبت کردیم و لذت بردیم . من به شوخی محمدآقا را خطاب کرده و گفتم : علمه قلیل ، تظاهر کثیر . شیخ و اطرافیانش که خوب می فهمیدند حسابی خندیدند . در ادامه می گفت که من و حمیدآقا در سیما بسیار شبیه شهید سلیمانی هستیم که البته با نظرشان در خصوص حمیدآقا بسیار موافقم .

کربلا : بعد شام مجدد حرکت کردیم تا ساعت 10 شب که به لطف مولا وارد شهر کربلا شدیم پس از چهار روز پیاده روی . در خیابان شارع العباس که قرار گرفتیم گنبد نورانی قمر بنی هاشم می درخشید . به نیابت از همه سلامی به آقا دادیم و باید تا عمود 1434 در ازدحام آنجا حرکت می کردیم . برای شارژ باطری گوشی موبایلم به موکب پاکستانی ها رفتیم و یک ربع استراحت کردیم تا شارژ شود . به عمود 1434 که رسیدیم به سمت راست تغییر مسیر دادیم تا به منزل برادران ظهوری از دوستان حمیدآقا برویم . دیگر توانی برایم نمانده بود و خودم را پشت سر دوستان به زور می کشیدم . بالاخره تمام شد و به منزل مورد نظر رسیدیم . بعد احوالپرسی با برادران ظهوری و خواندن زیارت اربعین بصورت جمعی در اتاق طبقه بالا ، کمی استراحت کردیم . حمام طبقه بالا که خالی شد رفتم برای گرفتن دوش ، حمام کوچک و کوتاهی که دوش نداشت . لگن آبی داشت و کاسه پلاستیکی کوچکی که نشسته باید خودت را می شستی و چقدر چسبید این حمام . مجید هم بعد من رفت و حسابی خوشش آمده بود و می گفت می خواهد برای حمام منزلش لگن و کاسه بگیرد . برای خواب از کولر گازی بسیار خنک اتاق به پیاده رو مقابل منزل در کوچه فرار کردم و جایم را در کنار در ورودی پهن کردم و کنار دو زائر دیگر خوابیدم . برعکس شب های پیش خواب خوبی نداشتم و علتش را نمی دانستم .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی