آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه اربعین» ثبت شده است

لطف مولا : بالاخره لطف مولا شامل حال مان شد و امسال نیز راهی سفر معنوی پیاده روی اربعین شدیم . همسفر شدن با دوستان خوبی چون محمدآقا تاجیک باغخواص ، حمیدآقا تیموری و آقا مجید نقدی دلچسب و شیرین بود . اربعین 97 با محمدآقا دوتایی رفتیم و 1401 با حمیدآقا شدیم سه نفر و امسال نیز با آقا مجید 4 نفر . البته آقاپیروز در مرز خسروی همراه مان شد و تا عمود 494 (موکب لرستانی ها ) همسفرمان ماند .

قرار حرکت : قرارمان ساعت 5 عصر روز چهارشنبه 8 شهریورماه از ورامین بود . از تهران با مجید حرکت کردیم و راس ساعت رفتیم دنبال محمدآقا و حمیدآقا . بعد از تحویل شام و صبحانه از مادر و مادرخانم که اصرار داشتند ثوابی ببرند و با کاسه آبی که دخترم پشت سرمان ریخت ، سفرمان عملاً شروع شد . فاطمه دل توی دلش نبود و با بغض و اشک بدرقه مان کرد و ما را به خدا سپرد . فکر نمی کردم اینقدر سخت باشد برایش . ان شاءالله سال بعد خانوادگی قسمت شود .

خودروی شخصی : سال قبل با خودروی 206 سفید صندوقدار مدل 97 محمدآقا رفتیم و گفت امسال شرایط آوردن هیچ یک از دو خودرویش را ندارد . حمیدآقا هم بدون ماشین بود و روی مجید هم نمی توانستم حساب کنم چون آمدنش قطعی نبود و تا لحظه آخر احتمال نیامدنش بخاطر شرایط سخت کاری اش می رفت . بنابراین باید روی خودروی خودم حساب می کردم ، روی پژو پارس مشکی مدل 82 که از سال 91 دارمش . بیست روز مانده به سفر تمام عیب هایش را در مکانیکی و جلوبندی سازی برطرف کردم و ماند ایراد صندلی راننده اش که فرصت نشد . همان ابتدای حرکت از محمدآقا خواستم پشت فرمان بنشیند و خودم رفتم عقب کنار حمیدآقا . در طول رفت و برگشت ، حمیدآقا بیشترین ساعت را پشت فرمان نشست و بعد از او محمدآقا و مقداری هم مجید . خودم اصلاً ننشستم .

پنچری چرخ عقب : هنوز نیم ساعتی از شروع سفرمان نگذشته بود که از جاده چرمشهر وارد بزرگراه غدیر شدیم . با شنیدن صدا از سمت راست ، به محمدآقا گفتم که نگهدارد  . چرخ عقب سمت شاگرد پنچر شده بود و بایستی در دل کویر و در آستانه اذان مغرب پنچری می گرفتیم . سریع تمام بار صندوق را در روی صندلی ها چیدیم و بعد اتمام کار تعویض زاپاس مجدد براه افتادیم . شانس آورده بودم که زاپاس را روز قبل چک و تنظیم بادش کرده بودم  چون کلاً خالی شده بود و بادی نداشت . از اربعین سال قبل که چهار حلقه را نو انداختم این اولین باری بود که لاستیک  پنچر شد .

نماز و شام : برای نماز مغرب و عشاء در مجتمع رفاهی حوالی شهر ساوه توقف کردیم . صف سرویس بهداشتی شلوغ بود . برگشتیم و با بطری آبی وضو گرفتیم و روی زیرانداز شش متری نماز را به امامت محمدآقا اقامه کردیم و چون جای مناسبی نداشت برای صرف شام مجدد راه افتادیم . یکساعتی می گذشت و مجید که حسابی گرسنه بود و دلتنگ کتلت ها ، تذکر صرف شام می داد . ساعت 9:30 شب نزدیک شهر همدان در مجتمع رفاهی دیگری توقف کردیم و همان کنار ماشین زبرانداز را پهن کردیم و سفره را چیدیم . شام کتلت داشتیم با مخلفات . شام را خوردیم و مجدد راه افتادیم . نگران رفع پنچری لاستیک بودیم و زدن بنزین تا در ترافیک احتمالی مسیر معطل نشویم . خدا را شکر هر دو کار انجام شد و به سوی مرز خسروی ادامه مسیر دادیم . بیشتر راه را حمیدآقا پشت فرمان بود . من و مجید عقب بودیم و خوابمان نمی برد .

 سجاد راجی : یکساعت مانده به اذان صبح ، همکارمان سجاد راجی که از تهران با پدر و مادرش و همزمان با ما حرکت کرده بود ، تماس گرفت و موقعیت خواست تا به هم برسیم و بقیه مسیر را با هم طی کنیم . گفتم :  رسیدیم به 252 کیلومتری کرمانشاه . گفت بیایید ، منتظرتان هستم . ما در همان محل موکب ساده و باصفایی پیدا کردیم و همگی از فرط خستگی خوابیدیم تا اذان صبح . نماز را که خواندیم مجدد خوابیدیم . برای خواب چهار بالش و پتوی مسافرتی خودم را آوردم چون هوا خنک بود و بدون پتو احساس سرما می کردیم . خواب شیرینی بود . ساعت حدود 6:30 با صدای گوشی از خواب پریدم . سجاد گفت : پس کجایید ؟؟ چرا نمی رسید ؟؟؟ گفتم : همان 252 کیلومتری خوابمان برد . خیلی کلافه شد ولی چیزی نگفت .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۱۰:۲۰
احمد بابایی

روز اول :

صبحانه روز اول : با زنگ سجاد ، بلند شدیم و پس از صرف چای موکب به راه افتادیم . ساعت 8 صبح برای صبحانه کنار موکبی دیگر در نزدیکی های قصرشیرین توقف کردیم و این بار نوبت شامی ها بود با نان لواش همان موکب . حسابی چسبید هر چند زنبورهای زیادی اذیت مان کردند به حدی که دوستان گفتند برویم جای دیگری برای صرف صبحانه که البته نرفتیم و نمی شد از خوردن شامی ها گذشت حتی به قیمت اذیت زنبورها . این صحنه را فیلم گرفتم .

زنگ های پیروز : پیروز که شب گذشته از تهران و با اتوبوس حرکت کرده بود ، از ساعت 3 بامداد در مرز خسروی بود و انتظار رسیدن مان را می کشید . هر چند ساعت تماس می گرفت و موقعیت ما را سوال می کرد . معلوم بود حوصله او هم از حوصله ما سر رفته .

رسیدن به مرز : بالاخره ساعت 9:40 دقیقه و بعد از گذر از شهرها و روستاهای مرزی ، رسیدیم به اولین پارکینگ در راه مرز خسروی در حالی که چندکیلومتری با خود مرز فاصله داشتیم .

مرز خسروی ساعت حدود 10 صبح بود که به مرز نزدیک شدیم و برخوردیم به ترافیکی نسبتاً سنگین مقابل اولین پارکینگ مرزی ، هنوز حدود 20 ماشینی جلوی مان بود که پیاده شدم و با جناب سرهنگی که مسئول آنجا بود هماهنگ کردم و نمی دانم چرا تنها به ما اجازه عبور داد . چند ایست و بازرسی دیگر را هم به اشکال مختلف رد کردیم. در گیت پنجم سربازی جلوی ماشین را گرفت و اشاره کرد که مسیر مسدود است و باید برگردید ، محمدآقا پشت فرمان بود و من هم جلوی ماشین ، محمدآقا خیلی سریع و بدون هماهنگی قبلی ، شیشه سمت مرا کمی پایین داد و با اشاره به من خیلی جدی گفت : سردار معین الضعفا هستند . من هم کلاه به سر و جدی فقط جلو را نگاه می کردم . سرباز بیچاره نگاهی کرد و به سربازان دیگر اشاره کرد که راه را باز کنید و اینطور شد که خودمان را رساندیم به آخرین پارکینگ یعنی پارکینگ نیروهای مسلح . آنجا هم یکی از مسئولین اجازه داد تا ماشین را به نزدیک ترین محل ساختمان مرز خسروی ببریم .

اضافه شدن پیروز : پیروز در ورودی محوطه ساختمان مرز خسروی به ما ملحق شد و شدیم گروه پنج نفره . بعد از آشنایی او با دوستانم و خوش و بشی معمول ، وسایل اضافه اش را در ماشین گذاشت و بعد از پارک ماشین در پارکینگ نزدیک ساختمان و کشیدن چادرش ، وارد ساختمان اصلی مرز جهت عبور شدیم .

عبور از مرز : در مرز ایران اصلا معطلی نداشتیم و بدون صف ، مهر خوردیم و سریع وارد محوطه بین دو کشور شدیم . خیلی خوب و خلوت بود . مسئولین دولتی راست می گفتند که برای اربعین امسال تمهیداتی اندیشیده اند . هم مسیر رفت از تهران تا مرز بهتر شده بود و هم خدمات در مرز . تفاوت نگاه دولت رئیسی با دولت روحانی خودش را بخوبی نشان می داد . از گیت های عراق هم که رد شدیم با آب و شربت و برنج و خورش عراقی پذیرایی شدیم . پیروز و مجید سفر اولی بودند و اولین بارشان بود که غذای عراقی را تجربه می کردند .

راه کاظمین : امسال بر خلاف روال سال‌های گذشته ، با نظر محمدآقا و به دلیل آماده بودن ماشین ، مستقیم از مرز خسروی عازم کاظمین شدیم با اتوبوسی که کرایه هر نفرش دویست هزار تومان ایرانی بود و پیروز حساب کرد . بعد چند ساعت رسیدیم به شهر بغداد . در گاراژ از اتوبوس پیاده شدیم و برای رفتن به کاظمین باید سوار ون و یا تاکسی می شدیم . قبل از آن رفتیم سمت موکب های عراقی که در نهایت محبت پذیرای زائران بودند ، پذیرایی شان عالی بود و همه چیز به وفور . از غذا گرفته تا میوه و انواع خرما ، انگورهای بسیار درشتی که هر حبه آن اندازه یک خرما بود  .  بعد پذیرایی مفصل ، رفتیم به سمت خودروها ، سر کرایه با ون ها و تاکسی ها به توافق نرسیدیم و به پیشنهاد یک عراقی که فارسی را خوب صحبت می کرد به سمت موکب ها رفتیم و خیلی زود پشت یک کامیونت کوچک ، صلواتی سوار شدیم و عازم شهر کاظمین شدیم . با آنکه تکان های زیادی داشت اما دلچسب بود در گرمای عراق .

کاظمین : یک ساعت و نیم مانده به اذان مغرب ، رسیدیم به شهر کاظمین و کنار رودخانه از کامیونت پیاده شدیم . برای رسیدن به حرم از روی پل رودخانه دجله گذشتیم . رودخانه ای زیبا که چند نفری با قلاب مشغول ماهیگیری در آن بودند . به حرم که رسیدیم ، حسابی شلوغ بود به حدی که امکان تحویل کوله ها میسر نبود . کوله ها را به داربست های خیابان منتهی به صحن مبارک آویزان کردیم و سپردیمش به خانواده ای ایرانی که زیر آن نشسته بودند . وارد صحن که شدیم با زحمت جایی برای نشستن در کنار هم در بین صف های نماز پیدا کردیم . یک ایرانی به مجید گفت : دوست دارم همنشینی با شما را ، مثل اعضای تیم ملی هستید . بخاطر قد بلند و تیپ یکسان مان می گفت  . نماز مغرب و عشا را در صحن به جماعت خواندیم و بعد از اذن دخول و زیارت نامه ، داخل در رواق و روضه منوره شدیم . خیل جمعیت چون سیل بود و ما بی اختیار با فشار جمعیت جابجا می شدیم . دست مان با زحمت به ضریح مطهر رسید . با آنکه پیش هم بودیم و قدمان بلند ، اما پیروز گم مان کرد و بیرون از رواق و در صحن پیدایش کردیم . بعد از انجام زیارت و گرفتن عکس های یادگاری و برداشتن کوله ها رفتیم به سمت گاراژ تا عازم سامرا شویم ...

سامرا : ساعت 21 روز پنجشنبه ۹ شهریور ماه بود که کاظمین را به مقصد سامرا ترک کردیم . کرایه ون نفری 7 هزار دینار بود . بعد چند ساعت تحمل ون که برای افرادی مثل من و مجید بسیار سخت بود و امکان حتی کمی جابجا شدن هم نداشتیم ، رسیدیم به شهر سامرا . داخل پارکینگ از ون پیاده شدیم و به سمت حرم مطهر حرکت کردیم . در همان ابتدای مسیر ، مجید از موکبی ایرانی 5 پرس عدس پلو با ته دیگ سفارشی گرفت که شد وعده اصلی شام مان ، خوشمزه بود و می چسبید ، خیلی دوست داشتم ماست هم کنارش می بود . با آنکه ساعت حدود 11 شب را نشان می داد اما خیل جمعیت زائر مانع حرکت سریع مان می شد . با رسیدن به انتهای خیابان و چرخش به سمت چپ ، با گذاشتن دست بر روی سینه ، به امامین عسکریین ادای احترام کردیم و اشک مان جاری شد . بعد از چهار امام غریب مدینه ، امامین عسکریین غریب ترین اند در بین سایر امامان . بوی غربت در ایام غیراربعین بیشتر حس می شود . 

موکب سلام یامهدی (عج) : تجربه پارسال را داشتیم . مستقیم رفتیم به سمت جنوب غربی حرم تا ابتدا جایی در موکب "سلام یا مهدی" پیدا کنیم .  به درب موکب که رسیدم خادمان افغانی را دیدم که با محبت پذیرای خستگان راه بودند . پرسیدم موکب شهرداری تهران مگر همین نیست ؟ گفت : بله ، اموراتش با بچه های فاطمیون است . نایلون تمیزی گرفتیم و داخل شدیم . تمیزترین موکب سفر پارسال و امسال ما همین موکب عظیم چادری بود که علاوه بر وسعت زیاد ، پاکیزگی مثال زدنی ، پتو و بالش فراوان ، با کولرهای پوشال سلولوزی خنک می شد  . مجید و پیروز ملحفه و روبالشی داشتند و  بعد از مرتب کردن جای خواب شان ، کنار من خوابیدند . محمدآقا و حمیدآقا هم در قسمتی دیگر که بین ما و درب ورودی بود جایی برای خواب پیدا کردند  . از بس خسته بودیم سریع خوابیدیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۲ ، ۱۵:۰۲
احمد بابایی

روز دوم :

وداع با سامرا : محمد آقا و حمید آقا بدون آنکه ما را بیدار کنند ، قبل از اذان صبح رفتند حرم و بعد از نماز صبح آمدند . من و مجید و پیروز هم با صدای اذان صبح بیدار شدیم و به دلیل صف طولانی سرویس ، به جماعت حرم نرسیدیم . نماز را در صحن فرادی بجای آوردیم و زیارت کردیم و زیارت نامه خواندیم و دعا کردیم . صبحانه مان تکه نانی بود و عدسی خوشمزه ای که اول صبحی می چسبید . به موکب برگشتیم و بعد کمی استراحت و استحمام مجید و پیروز ، سامرا را به مقصد کوفه ترک کردیم ...

کوفه : ساعت حدود سه عصر بود که رسیدیم به ابتدای شهر کوفه . از ون پیاده و سوار بر تاکسی شدیم تا خودمان را به موکب خادمان ام البنین برسانیم . به خاطر تعدادمان ، محمدآقا از ما جدا و سوار تاکسی دیگری شد و همین شد دلیل گم کردن او . بعد بیست دقیقه نگرانی ، مقابل موکب پیدایش شد . مستقیم رفتیم به موکب خادمان ام البنین که دست ورامینی هاست . موکبی در خیابان روبروی مسجد مقدس کوفه .

موکب خادمان ام البنین : تاجری کویتی بخشی از سرمایه اش را که درآمد دو تریلی در طول سال است ، بعد از کسر حقوق دو راننده ، به این موکب اختصاص داده و تمام مخارج موکب را تأمین می کند . اداره این موکب چند سالی است که با گروهی از اهالی ورامین با مدیریت آقای علی ملایری و دوستان زحمتکش اوست . معتقدم موکب داری به مراتب سخت تر از پیاده روی است و سخت از موکب داری ، خرج کردن در این راه است . خلاصه اینکه پیاده روی با همه سختی هایش راحت ترین کار است . سال 97 در همین موکب برای کمک در شستن بشقاب ها داوطلب شدم و بعد از یکساعت کار متوجه سختی ها و مشقت های پذیرایی از خیل زائران شدم . خدا به همه موکب داران اجر دهد .

حمام و چای عصرانه : در حیاط خانه ای که کنار موکب بود با درخواست صاحبخانه دوش گرفتیم . داخل خانه در اختیار بانوان بود و حیاط و کوچه در اختیار آقایان . اصرار داشت تا خودش لباس های مان را بشوید که من و مجید امتناع کردیم و با کلی خواهش ، خودمان شستیم . سال های قبل پسر نوجوانش لباس های زائران را می شست و امسال غایب بود . گفت : پزشکی قبول شده و در خارج از عراق مشغول تحصیل است . پسرش به حدّ کمال آقا بود و در شستن لباس های کثیف زائران سنگ تمام می گذاشت ، کاری که ما برای نزدیک ترین افرادمان یا انجام نمی دهیم و یا با اکراه . ماشین لباسشویی شان دوقلو بود و او بعد شستن با ماشین ، تمام لباس ها را در لگن ،  آب می کشید و با دست می چلاند و درون خشک کن می انداخت . هر کجا هست خدایا به سلامت دارش . گرفتن دوش و شستن لباس ها حسابی چسبید و حالمان را جا آورد . دور هم نشستیم و با چای و خرمای شیرین عصرانه ای خاطره انگیز رقم زدیم .

مسجد کوفه : برای نماز مغرب و عشا عازم مسجد مقدس کوفه شدیم . خیلی شلوغ بود . با زحمت جایی برای نماز در بین صف ها یافتیم . مسافر در مسجد کوفه مخیر است به تمام یا شکسته خواندن و ما تمام خواندیم . بعد نماز به سمت محراب مسجد که محل ضربت خوردن امام علی علیه السلام است رفتیم و  عکسی از مجید در حال زیارت محل گرفتم . سپس به سمت مزار مسلم بن عقیل رفتیم و بعد از آن به زیارت قبر مختار ثقفی و هانی . معماری جدید مسجد کوفه بی نظیر است و در عین سادگی ، در نهایت شکوه و زیبایی است . انتخاب رنگ ها هم در نهایت دقت انجام شده و بر خلاف معماری های رایج مصر و عربستان ، آرامش خوبی به زائر می بخشد .

مسجد کوفه چهارمین مسجد مهم شیعیان پس از مسجدالحرام ، مسجدالنبی و مسجدالاقصی و از قدیمی‌ترین اماکن زیارتی کوفه به ‌شمار می‌آید .  بنابر برخی روایات ، نخستین کسی که مسجد کوفه را بنیان گذاشت حضرت آدم (ع) بود و حضرت نوح (ع) پس از طوفان آن را تجدید بنا کرد . در سال 17 قمری  با حضور اولیه مسلمانان در کوفه در زمان سعد بن ابی وقّاص ، به پیشنهاد سلمان فارسی ، این مسجد دوباره ساخته شد . این مسجد شاهد حضور بسیاری از پیامبران ، امام علی (ع) ، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و برخی دیگر از امامان معصوم بوده است .  در سال 36 قمری با حضور امام علی(ع) در این مسجد ، بر اهمیت و توجه به آن افزوده شد . حضرت علی(ع) در این مسجد نماز و خطبه می‌خوانده و برخی از امور کشورداری ، مانند قضاوت را در آنجا انجام می‌داد و در محراب این مسجد به شهادت رسید . در کنار مسجد کوفه ، خانه امام علی (ع) ، دارالاماره کوفه ، مرقد مسلم بن عقیل ، مرقد هانی بن عروه و مرقد مختار ثقفی قرار دارد . این مسجد مقامات متعددی دارد و در بسیاری از آنها اعمال مخصوصی انجام می‌گیرد.  طبق برخی از روایات، مسجد کوفه از باغ‌های بهشتی است . اگر کسی وارد آن شود، آمرزیده است . طبق روایات ، شهر کوفه مرکز حکومت امام مهدی (عج) و مسجد کوفه ، مرکز ستاد فرماندهی آن حضرت خواهد بود.

شام و شعر باجناق : برای شام به سمت موکب برگشتیم . شام ساندویچ فلافل بود با طعمی واقعی .  مجید فلافل های عراق را دوست می داشت و از خوردن برنج ها و خورش هایشان امتناع می کرد . بعد از شام همراه با محمدآقا و حمیدآقا داخل اتاق مسئولین موکب رفتم . علی آقا ملایری اصرار داشت شعر باجناق را بخوانم . می‌گفت از پارسال تا حالا یادش مانده . چندین بار تفره رفتم اما یادش ماند و می گفت بخوان . شعر را خواندم و حسابی خوششان آمد و خندیدند . همه شان باجناق داشتند و حس شعر را خوب درک می کردند . با چای و نبات پذیرایی شدیم و بعد از آن آمدیم در چادرهای داخل کوچه و بعد صرف چای و کمی هم صحبتی با همسفران ، خوابیدیم  .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۲ ، ۱۱:۰۱
احمد بابایی

روز سوم :

مسجد مقدس سهله : نماز صبح را در همان محل اسکان یعنی داخل کوچه خواندم و دیگر خوابم نرفت . بعد از صرف صبحانه و خداحافظی با دوستان موکب ، پنج نفری به سمت مسجد سهله حرکت کردیم  . نکته جالب سوختگی کمرمان به دلیل گرمای هوا و کوله های نسبتاً سنگین مان بود در حالیکه هنوز پیاده روی اصلی را شروع نکرده بودیم ، سال گذشته در برگشت از سفر و در شهر کرمانشاه متوجه سوختگی کمر شدیم .

نیم ساعتی پیاده راه رفتیم تا به مسجد مقدس سهله رسیدیم . مسجد سَهْله از مشهورترین مساجد اسلامی است که در قرن اول قمری و در نزدیکی مسجد کوفه ساخته شده است . مسجد سهله در شرق نجف ، یعنی در شهر کوفه قدیم قرار دارد . این مسجد در ۱۰ کیلومتری شمال شرقی حرم امام علی علیه السلام و ۲ کیلومتری شمال غربی مسجد کوفه واقع گردیده و منزلگاه و عبادتگاه بسیاری از پیامبران از جمله حضرت ابراهیم ، ادریس ،  خضر و جایگاه برخی از امامان شیعه از جمله مقام امام صادق و امام سجاد بوده و بر اساس روایتی از امام صادق(ع) ، حضرت مهدی (عج) پس از ظهور در آن ساکن خواهد شد . از امام باقر نقل شده است که خداوند هیچ پیامبری را مبعوث نکرد مگر آنکه در آن مسجد نماز گزارده است ، در آنجا عدل الهی آشکار می‌شود و منازل و جایگاه‌ های پیامبران ، اوصیاء و صالحین است . از امام سجاد(ع) نقل شده است که هر کس در مسجد سهله دو رکعت نماز به جای آورد ، خداوند دو سال بر عمر او می‌افزاید . محمد آقا و حمید آقا برای زیارت و اقامه نماز داخل مسجد شدند و من و مجید و پیروز بیرون به انتظار نشستیم . بعد از آمدنشان ، موتور سه چرخی گرفتیم نفری یک دینار تا خودمان را به نجف برسانیم . خیلی مزه داد . سایبان داشت و باد خنکی می وزید در محل نشستن ....

نجف : ساعت حوالی 8 صبح شنبه 11 شهریورماه بود که به نجف رسیدیم ، نزدیکی پل ثوره العشرین از موتور سه چرخ پیاده شدیم و به سمت حرم مطهر به راه افتادیم .  هوا گرم بود و برای در امان ماندن از سوزش آفتاب داغ عراق ، مجبور به استفاده از کلاه و چفیه و عینک آفتابی بودیم  

چفیه و کلاه و عینک : امسال برای تهیه کلاه و چفیه و عینک وقت بیشتری گذاشتم و حسابی دقت کردم و کمی هم اذیت شدم ، اما خدا را شکر انتخاب ها خیلی خوب و عالی درآمد . با آنکه چفیه نخی بسیار خوبی داشتم اما کمی کوچک بود و دنبال چفیه نخی بزرگتری بودم که در گرمای عراق بیشتر به دردمان بخورد ، چون هم روسری بود ، هم حوله ، هم روانداز و ... .  به سفارش مجید هر چه گرفتم برای او هم گرفتم . برای خرید چفیه کل بازار تهران را زیر و رو کردم و یک کار نخی با کیفیت پیدا نکردم . از سایت ها و کانال ها هم نمی شد خرید کرد چون به کیفیت شان اعتمادی نیست . دست آخر به پاساژ مهستان رفتم و بعد کلی گشت و آتش زدن یک نخی از چفیه ها ، یافتم چفیه نخی مطلوب را . کلاه نقاب بلند هم بسیار کم بود و آنهم داستان خودش را داشت و ایضاً عینک آفتابی !

به سمت حرم : بر خلاف انتظارمان در مسیر پل تا حرم ، موکب زیادی نبود و تقریباً فضا در دستِ دست فروشان بساط گستر بود . مغازه ها هم باز بودند و حسابی رونقی داشت کسب و کارشان ، اهل بیت کلاً مایه خیر و برکت دنیا و آخرت بندگانند .

حرم : بعد حدود نیم ساعت پیاده روی به ابتدای خیابان بازار که رسیدیم ، گنبد شاه نجف در مردمک چشمانمان پیدا شد و با عرض ارادتی به مولا اشک شوق مان جاری شد . وارد حرم مطهر شدیم و بعد تجدید وضو ، در میان ازدحام و شلوغی صحن کوله ها را زمین گذاشتیم . محمدآقا و مجید و پیروز برای زیارت به داخل صحن و رواق رفتند و من و حمیدآقا بیرون منتظر ماندیم . شلوغی امسال نجف کمتر از سال های پیش بود و می شد با کمی صبر ، تردد راحتی داشت حتی تا کنار ضریح مطهر . امسال تمامی فضای داخل کنار ضریح یعنی زیر قبّه مبارکه در اختیار آقایان بود و خانم ها راهی به داخل نداشتند و از این فیض محروم بودند . البته این برای خانم ها بهتر بود چون با فضای کم کنار ضریح ، شرایط برای خانم ها بسیار سخت و آسیب زننده می شد .  

زیارت : گرمای هوا مجبورم می کرد هر چند دقیقه به سمت آبسردکن حرم بروم و بعد کمی انتظار لیوانم را پر کنم . همانجا سه لیوانی می خوردم و با لیوان پر خودم ، یک لیوان هم برای حمیدآقا می آوردم و خوشحالی و لذت صرف  آب نطلبیده را در چهره اش می دیدم . دوستان که آمدند ، من و حمیدآقا راهی روضه منوره شدیم . در درگاه ورودی صحن مطهر ، یاد این بیت حمیدرضا برقعه ای افتادم : همیشه قبل هر حرفی ، برایت شعر می خوانم / قبولم کن ، من آداب زیارت را نمی دانم و اینطور شد که ابیات زیر سیدحمیدرضا برقعه ای را زمزه می کردم و اشک می ریختم : زخمی ام التیام می خواهم / التیام از امام می خواهم / السلامُ علیک یا ساقی /  من علیک السلام می خواهم  /  گاه گاهی کمی جنون دارم / من جنونی مدام می خواهم  /  تا بگردم کمی به دور سرت  /  طوف بیت الحرام می خواهم  /  لحظه ی مرگ چشم در راهم /  از تو حسن ختام می خواهم /  در نجف سینه بی قرار از عشق /  گفت: لایمکن الفرار از عشق ... 

 بعد گذشتن از صحن ، وارد محوطه ضریح مطهر شدیم . ازدحام جمعیت زیاد بود و برای رساندن دست به ضریح باید در فشار زیاد جمعیت مشتاق ، دقایقی را تحمل می کردی . حمیدآقا رفت به کنار ضریح و من در گوشه رواق ماندم و چندتایی فیلم و عکس گرفتم . با اشاره حمیدآقا به سمت صحن برگشتیم و در زیر سایه چترهای سفید حرم ، نماز زیارت را خواندیم و سریع خودمان را به دوستان رساندیم و با اذن از آقا ، پیاده روی به سمت کربلا را شروع کردیم در حالی که عقربه های ساعت زمان 10:00 را نشان می داد .

 روز اول پیاده روی : ساعت 10 روز شنبه 11 شهریورماه 1402 بود که پیاده روی از حرم مولا امیرالمومنین به سمت کربلای معلی را شروع کردیم . بعد از رسیدن به پل و چرخش به سمت چپ در مسیر کربلا قرار گرفتیم . بعد از حدود یکساعت و با آنکه یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود در موکب کوچک و ساده عراقی توقف کردیم .  این توقف پیشنهاد محمدآقا بود و مجید میل به رفتن داشت ، من و حمیدآقا و پیروز هم بدمان نمی آمد دور از آفتاب داغ ، در سایه ای دراز کشیده ، استراحت کنیم . محمدآقا و حمیدآقا خوابشان برد . اصولاً در سفر اربعین ، خواب خیلی می چسبد و دلایل روشنی هم دارد . خستگی جسمی ، سیری ، آرامش ناشی از بی مسئولیتی و دور بودن از استرس های روزمره از جمله این دلایلند .  در سفر اربعین زائر برای دریافت خدمات از صاحب خدمت اجازه ای نمی گیرد و همه چیز آزاد است . هر چیز به هر مقدار که می خواهی بر میداری بی آنکه اجازه ای بگیری و یا هزینه ای بدهی . در هر موکبی دوست داری وارد می شوی و به هر میزان که می پسندی می توانی از خدماتش بهره ببری . جالب اینکه صاحب خدمت خوشحال تر می شود و اصرار به ارائه خدمت بیشتر دارد . این فضای ناب اربعینی در هیچ جای دیگری یافت نمی شود .

نماز ظهر : نزدیک اذان که شد از شیر آب بیرون چادر وضو گرفتیم و نماز جماعت ظهر و عصر را به امامت یک روحانی جوان ایرانی اقامه کردیم . بانی برپایی جماعت ، من و محمدآقا بودیم . محمدآقا اصرار بر اقامه جماعت دارند ولو فقط دو نفر باشند و البته مطلوب خدا هم همین است . خدا را شکر نماز جماعت بابرکتی شد با حضور همه افراد حاضر در موکب . دعای بین دو نماز را هم یا محمدآقا می خواند یا حمیدآقا . خواندن چند رکعتی نافله نیز از برنامه های ثابت ایشان بود و ما سه تن به همان انجام واجبات اکتفا می کردیم . خدا از ایشان و ما قبول کند .

 ناهار : بعد از نماز ، کوله بر دوش راهی شدیم . به موکب بزرگ قزوینی ها که رسیدیم بوی قرمه سبزی در فضا می پیچید و صف نسبتاً طولانی ای داشت . رنگ و روی غذا نشان می داد که ارزش ایستادن در صف را دارد . به پنج دقیقه نرسیده ، نوبت مان شد و نذری را گرفتیم . مجید خیلی خوشش نیامد و کامل نخورد ، ولی بنظرم خوب بود ، مخصوصاً ته دیگش . در طول مسیر انواع پذیرایی ها بود ، غذاهای مختلف ایرانی و عراقی ، انواع میوه ، شربت و ... . اما آنچه بیش از هر چیزی می چسبید شربت آب لیمو ، شربت لیمو سیاه و آب خنک بود . هر پنج دقیقه یکی دو بطری آب لیوانی لازمان می شد و تعداد آب ها برای هر نفرمان مخصوصا من و مجید در طول روز از 100 لیوان عبور و تا 150 لیوان می رسید . فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله . 

 در مسیر : امسال در طول مسیر ، حجم مه پاش ها و آب پاش ها بیشتر از سال قبل بود و مشتریان بیشتری هم داشت . خیلی مواظب دوربین و موبایل بودم که آسیبی نبینند ، چون عراقی ها بدون هیچ ملاحظه ای شلنگ پرفشار را از سر تا کمرت می گرفتند تا در گرمای مسیر کمکی باشند به حال زائران گرمادیده . توزیع هندوانه هم زیاد بود و به حد مطلوب قرمز و شیرین . در طول راه چندین بار استراحت کردیم ، مخصوصاً روزها از ساعت 12 تا 5 بعد از ظهر که هوا بسیار داغ بود و سایه ای در کار نبود چون آفتاب مستقیم می تابید . عصر دوباره به راه افتادیم و تا قبل اذان مغرب پیاده روی را ادامه دادیم . بیست دقیقه ای قبل اذان در موکبی برای اقامه نماز توقف و بعد نماز باز در مسیر عاشقی قرار گرفتیم . ساعت 10 شب بود که به عمود 113 رسیدیم و این شروع خوبی نبود در روز اول سفر . در این عمود مجید برای گرفتن کباب ترکی در صف ایستاد و بعد یکی دو دقیقه پشیمان شد و دوباره به راهمان ادامه دادیم تا ساعت 2 بامداد که خودمان را به عمود 210 رساندیم برای خواب و استراحت . البته باید 180 عمود اولیه شهر نجف تا ابتدای مسیر اصلی پیاده روی به سمت کربلا را هم در نظر گرفت و به این 113 عمود روز اول مان اضافه کرد    .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۳:۴۸
احمد بابایی

روز چهارم :

    روز دوم پیاده روی : بعد خوابی شیرین و اقامه نماز صبح ، حرکت روز دوم پیاده روی را از عمود 210 شروع کردیم . اول صبحی چای عراقی شیرین می چسبید با تخم مرغ آب پز که دنبالش بودیم و خیلی زود پیدایش کردیم آن هم از نوع محلی اش . نفری چند تخم مرغ گرفتیم و همانطور که راه می رفتیم صبحانه را خوردیم .

گم شدن محمدآقا : نزدیک ظهر محمدآقا گم شد و هرچه گشتیم پیدایش نکردیم . ارتباط با گوشی اش هم ممکن نبود و صرفاً گاه گاهی به وای فای متصل می شد . به ناچار رفتم موکب عراقی و میکروفن را از مسئولش گرفتم و شروع کردم به صدا کردن محمدآقا به سبک اعلام فرودگاهی ، پیروز و مجید و حمیدآقا می خندیدند . زائران ایرانی هم وقتی صدایم را شنیدند مراجعه می کردند برای اعلام نام همسفر گمشده شان و چقدر سرم شلوغ شد .  کار بالا گرفته بود و ایرانی ها در صف ایستاده بودند و امان نمی دادند . بین هر دو سه نام ، باز نام محمدآقا را با پسوند باغخواص صدا می زدم تا بلکه پیدایش شود که نشد . پسر 9 ساله ایرانی مراجعه کرد و گفت گم شده و تقاضا داشت نام پدرش را صدا بزنم تا بلکه به او برسد ، صورت شادان پسربچه مانع از باور کردنم شد و به او گفتم اعلام نمی کنم . گفت : چرا ؟ گفتم : ناراحت نیستی و گمشده ای به سن تو باید ناراحت باشد . جوابی داد که از خودم خجالت کشیدم . گفت : حالا میگین چکار کنم ؟ با گریه من که پیدا نمی شود ، از عمود 100 تا اینجا حدود 120 عمود تنها آمده ام تا بلکه پدرم را پیدا کنم . استواری و جسارت و شجاعت در چشم هایش موج می زد . خوشا به حال پدرش با چنین شیربچه ای . یک پسربچه عرب هم آمد و اسم یکی از دوستانش را با پسوندی که حکایت از لقبش داشت گفت تا اعلام کنم ، فهمیدم شوخی است و با اشاره مسئول موکب مطمئن شدم حدسم درست بوده . مرد عرب احترام خاصی برایم قائل بود و هیچ نمی گفت و تا حدودی خوشحال بود که بلندگویشان به درد زائران می رسد . بعد از نیم ساعت صدا کردن گمشدگان ، میکروفن را خاموش و تحویل مرد عراقی دادم و به راه افتادیم تا بلکه محمدآقا را پیدا کنیم . بعد از چند ساعت متوجه شدیم محمدآقا به خانواده اش از طریق وای فا در ایتا پیام داده که در عمود 494 لرستانی هاست ، یعنی خیلی جلوتر از ما .  

 جدایی پیروز : ساعت 5 عصر بود که به موکب بزرگ لرستانی ها رسیدیم . موکبی شبیه موکب ورامینی ها جامع و پرخدمات و شلوغ . محمدآقا را که دیدیم خیالمان راحت شد ، دوش گرفته و حسابی سرحال بود  . من هم برای گرفتن دوش رفتم در قسمت پشت موکب ، یک چشمه حمام بیشتر نداشت و آنهم پر . دیدم وقت تنگ است و ارزش صبر ندارد . به ذهنم رسید از سرویس بهداشتی فرنگی کنار حمام بعنوان حمام استفاده کنم ، فکر بسیار خوبی بود و در کل سفر خیلی به کار آمد و کارمان را راه انداخت و خیلی ها بعد از دیدن ما این تجربه را تکرار می کردند . حالم حسابی جا آمد . برگشتم موکب ، پیروز از قبل ظهر خسته شده بود و کمی هم کلافه و خیلی دوست داشت هرچه زودتر خودش را به کربلا برساند ، دیگران اصرار داشتند بماند ، گفتم بگذارید خودش تصمیم بگیرد ، می دانستم تصمیمش به رفتن با ماشین و اتمام زودتر سفر است ، می گفت همسرش تنهاست و باید زودتر برگردد . علیرغم میل مان با پیروز خداحافظی کردیم و او در موکب ماند تا کمی بعد با ماشین خودش را به کربلا برساند و ما مجدد کوله بر دوش راه افتادیم  . بعداً پیام داد که همان شب خودش را به کربلا رسانده با کلی پیاده روی از ورودی شهر تا حرم  .

زائران معلول : در طول مسیر شگفتی های زیادی به چشم می خورد و هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم جمعیت زائران پیاده نیز بیشتر می شد .  یکی از شگفتی ها ، پیاده روی زائرانی است که به هر دلیلی دچار معلولیت اند . دیدن شان امیدبخش بود و توان و انگیزه مان را بیشتر و بیشتر می کرد .  مرد جوانی را دیدم که پای چپش دچار نقص بود و لنگان لنگان راه می رفت اما در همین حال کارتن مقوایی را طوری گرفته بود که آفتاب داغ ، صورت مادر پیرش را که شانه به شانه هم می رفتند نسوزاند .

نماز مغرب و شام : تا بیست دقیقه قبل اذان مغرب به پیاده روی ادامه دادیم  و برای نماز مغرب و عشا در موکبی عراقی توقف کردیم  . بعد نماز جماعت و اجرای مداحی توسط یک مداح لنگرودی ، برای صرف شام به داخل حسینیه همان موکب رفتیم . شام برنج هندی و مرغ و بادمجان بود به سبک کاملاً عراقی .  رسم دارند که حتماً بعد نمازها از زائران پذیرایی کنند و تو باید بمانی و از غذایشان بخوری وگرنه دلخور می شوند . شام را که خوردیم بلافاصله براه افتادیم تا بلکه عقب ماندگی مان جبران شود . هر دو پایم تاول های زیادی داشت و بیشتر از سال های قبل . مجبور بودم کفش راحتی اسکیچرز را با دمپایی ام عوض کنم چون در آن شرایط دمپایی راحت تر از کفش بود و به همین دلیل است که  بیشتر عراقی ها چه زن ، چه مرد از دمپایی استفاده می کنند و راحت تر از ایرانیان مجهز به انواع وسایل و ادوات راهپیمایی می کنند . جالب است بدانید محمدآقا و حمیدآقا و مجید تاول نداشتند .

جوان عرب جوشکار : آخر روز دوم پیاده روی خودمان را به عمود 620 رساندیم و با اصرار من که دیگر توان راه رفتن نداشتم به دلیل سرماخوردگی و تاول های زیاد پا ، در محوطه روبازِ مفروشِ موکبی عراقی ، جایی برای خواب پیدا کردیم و با تنظیم پتوها و متکاها خواستیم به استقبال خواب برویم که مجاورت ما با جوان عرب ، یکساعت وقت مان را گرفت و حسابی خندیدیم . باب صحبت را من باز کردم . دست و پاشکسته با او مکالمه کردم و از نام و شهر و شغلش پرسیدم  . گفت نامش علی است و اهل بصره و با گفتن کلمه حدید فهماند که جوشکار است . او از شغلمان سوال کرد و به او گفتم که من و مجید و حمیدآقا مستخدم هستیم و اتفاقاً محمدآقا هم جوشکار است و شکل جوشکاری را با نمایش اجرا کردم که حسابی خندید ، منتها به او گفتم که محمدآقا جوشکار آهن نیست بلکه جوشکار بین شیخ و عجوزه است ، زود فهمید منظور شوخی ام را و از خنده منفجر شد . مجید تعجب کرده بود از کلماتی که بکار می بردم و جوان عرب بخوبی می فهمید .  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۳:۲۳
احمد بابایی

روز پنجم :

روز سوّم پیاده روی : بامداد روز دوشنبه 13 شهریورماه 1402 بعد از اقامه نماز صبح از عمود 620 براه افتادیم . همان ابتدا صبحانه که چای و املت عراقی خوشمزه ای بود مثل همیشه در حرکت خوردیم و سعی داشتیم تا هوا گرم نشده بهترین استفاده را ببریم و کمی جبران مافات کنیم .

باطری ماشین مجید : ساعت حدود 7 بود که همسر مجید از تهران تماس گرفت و گفت : باطری ماشین خوابیده و روشن نمی شود . مجید حدود یکساعتی تلفنی درگیر این موضوع بود و در نهایت صبر راهنمایی می کرد  .

انگشتر : در عمود 666 در موکبی عراقی روی زیراندازی نشستیم تا مجید به تلفن هایش برسد و محمدآقا کمی مثل همیشه چرتی بزند و حمیدآقا تجدیدوضویی کند و من هم کمی فیلم و عکس بگیرم و مستند کنم . دو برادر کوچک به همراه پدر و مادرشان در مجاور ما بودند . حمیدآقا صدایشان کرد تا من انگشتری در دستشان کنم . با آنکه کوچک بودند ولی انگشتان تپلی داشتند و بعد کلی امتحان انگشتر سایزشان را تقدیم شان کردم .

مادران صبور : در طول مسیر مادران زیادی به چشم می خوردند که از یک تا سه کودک همراه شان بود و در نهایت صبر در آن گرمای سوزان طی مسیر می کردند . تحمل امکانات کم و شلوغی بسیار اربعین برای یک نفر نیز سخت است چه برسد به آنکه مادر باشی و به کار فرزندان خردسالت هم برسی .

موکب احباب الرضا (ع) : ساعت 11 صبح روز سوم پیاده روی رسیدیم به موکب احباب الرضا علیه السلام در عمود 840 و برخی از دوستان همشهری را زیارت کردیم . موکب جامعی که اداره اش با جمعی از ورامینی هاست . نسبت به سال قبل تغییرات زیادی کرده بود و ساخت سرویس های بهداشی زیاد و بسیار شیک و تمیز از جمله آن تغییرات بود . زحمات زیادی برای رونق این موکب کشیده و می کشند ، خدمات گسترده ای ارائه می دهند و تنوع پذیرایی زیادی دارند . قبل ناهار آبدوغ خیار دادند که در گرمای آنجا جگر زائر را خنک می کرد ، نفری یک کاسه برای خودم و دوستان گرفتم و بردم داخل موکب . آقا مصطفی علیخانی می گفت که همه اجزای آبدوغ خیار از ورامین آمده حتی ماستش . بعد صرف میان وعده ، من و مجید رفتیم برای استحمام . با آنکه شش چشمه حمام داشت اما باز نیم ساعتی معطلی صف روی شاخش بود . تجربه سرویس را تکرار کردیم و رفتیم برای شستشوی لباس ها با ماشین لباسشویی دوقلوی موکب . آنجا هم صفی بود و باید یک ربعی صبر می کردیم . اصلاً سفر اربعین یعنی تمرین صبر و جالب اینکه با وجود این همه زائر و این همه معطلی ، کسی کلافه و پرخاشگر و ... نیست و همه کارها بخوبی پیش می رود آنهم با حداقل امکانات و معتقدم هیچ چیز علت اصلی این معجزه نیست جز لطف و عنایت صاحب این راه . من و مجید لباس هایمان را با هم شستیم و آب کشیدیم . مجید که خیلی تمیز و به نظافت بسیار حساس بود کفش اسکیچرز طوسی رنگش را نیز با ماشین لباسشویی شست و برق انداخت و گذاشت تا عصر خشک شود و شد . لباس ها را که آفتاب کردیم نماز جماعت تمام شده بود و به ثوابش نرسیدیم . جبران آن رفتیم برای کمک به توزیع ناهار بین زائران . ناهار زرشک پلو مرغ خوشمزه ای بود که بعد چند روز غذای عراقی ، حسابی می چسبید . پرس اول را که خوردیم یکی از مسئولین موکب پرس دوم را هم دستمان داد . بعد ناهار استراحت کردیم تا گرمای هوا فروکش کند . ساعت 5 عصر شده بود و لباس هایمان هم خشک خشک ، با جمع کردن آنها و بستن کوله و خداحافظی با دوستان از جمله آقا رضا هداوند مجدد به راه افتادیم .   

سعید اردستانی : ساعت 18:45 دقیقه بود که به عمود 860 و موکب رسیدیم . موکبی که اداره اش با بچه های مسجد امام سجاد علیه السلام ورامین است . سعید اردستانی ـ دوست و همدوره ام در دوران دانشگاه را دیدم که به کمک پسرش که حالا جوان رعنایی شده در حال پخش آب خنک به زائران تشنه بودند . سعید را بوسیدم و بعد خوش و بش به سردی آب ایراد گرفتم ، چرا که این حدّ ِ از سردی آب ، زائران گرمادیده را مریض و از پا می اندازد . گفت این آب با دستگاه خنک می شود و یخی در کار نیست چون تهیه یخ سخت و قیمت آن هم بسیار بالاست . می گفت دستگاه آب سرد کن دست دوم را به قیمت 250 میلیون تومان از اردبیل گرفته اند . اصرار کرد بمانیم ولی فرصت نبود و باید می رفتیم .

باغ موکب : هنوز بیست دقیقه ای تا اذان مغرب فرصت داشتیم که بصورت اتفاقی وارد موکبی در عمود 868 شدیم . فضای بسیار بزرگ و عجیبش دیدنی بود . محوطه سرسبزی که چادرها و ایستگاه های زیادی داشت و برای استراحت خانواده ها فوق العاده . علاوه بر چادرهای مختلف ، آرایشگاه مردانه و بوفه های پذیرایی جداگانه ای هم داشت . صف نماز را که تشکیل دادیم سر روشن کردن کولر اختلاف نظر بود و دعا می کردم که روشنش نکنند چون کولر آبی سیزده هزار بود و بادش می انداخت ما را . خوشبختانه خاموشی اش رأی آورد و خاموش ماند تا بعد از نماز . بعد نماز به بوفه آبمیوه طبیعی رفتیم و چند لیوانی آب میوه طبیعی شامل پرتقال ، سیب و لیمو خوردیم . بماند که دو تن از دوستان هر کدام بالای ده لیوان خوردند . رفتار متصدی بوفه خیلی جالب بود و خم به ابرو نمی آورد . این حدّ از محبت به زائران امام جالب و مثال زدنی بود . بعد سوختگیری طبیعی پیاده روی را بسمت کربلا از سر گرفتیم تا حوالی ساعت 2 بامداد که برای استراحت تا نماز صبح در موکب روباز عراقی توقف کردیم . روز سوم پیاده روی هم به این ترتیب به پایان رسید در حالیکه هنوز فاصله زیادی داشتیم با کربلا .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۲
احمد بابایی

روز ششم :

روز چهارم پیاده روی : طبق روال معمول هر روزه ، بلافاصله بعد از اقامه نماز صبح براه افتادیم و صبحانه را در طول مسیر خوردیم . ساعت 6:45 صبح بود که عمود 1012 را هم رد کردیم و تا عمود 1434 که محل اسکان مان در کربلا بود هنوز 422 عمود باقی داشتیم . روز آخر پیاده روی بود و باید هر طور شده خودمان را تا شب به کربلا می رساندیم ، چرا که فردا چهارشنبه 15 شهریورماه روز اربعین بود . چندباری در مواکب استراحت های کوتاهی داشتیم و مجدد حرکت می کردیم .

نماز و ناهار : روبروی عمود 1200 به موکبی رسیدیم که فالوده طالبی می داد با ترکیب یخ و طالبی های زردرنگ خوشمزه و شیرین . چون طبیعی بود بسیار طالب داشت و پر مشتری . لیوان یکبار مصرف را از یکی می گرفتیم و دیگری فالوده طالبی را با پارچ در لیوان های زائران خالی می کرد . نفری چند لیوان خوردیم و برای نماز ظهر و عصر به داخل همان موکب رفتیم که حسینیه بزرگی داشت و خنک . بعد از اقامه نماز ، سفره های ناهار پهن شد . برنج با خورش لوبیا و گوشت به همراه سبزی خوردنی که ساقه های بلندی داشتند و در وسط سفره و بدون سبد پخش می شدند ، ناهار آنروز موکب عراقی بود . بنظرم عراقی ها خیلی اعتقادی به پاک کردن سبزی به شیوه معمول ما ندارند که فقط برگ آن بماند . البته خودم ساقه های ریحان و چند سبزی دیگر را دوست دارم و در این مورد به فرهنگ آنان نزدیک ترم . تا ساعت 5 عصر در عمود 1200 بودیم و به دلیل گرمای آفتاب سوزان توان بیرون آمدن نداشتیم . ساعت 5 حرکت را ادامه دادیم تا حوالی اذان مغرب .

پاهای برهنه : مرد پاکستانی ای را دیدم که کفش در دست ، با پای برهنه قدم های استواری بر می داشت آنقدری که بیننده می فهمید اعتقاد راسخش را در این مسیر دشوار . پشت سرش حرکت کردم و دوربین را تا حد امکان به آسفالت داغ نزدیک کردم و فیلمی کوتاه از او گرفتم . سرعتش زیاد بود و از همراهی اش ماندم . زیاد بودند مردان و زنانی که بدون کفش راه می رفتند به یاد کودکان مظلوم دشت کربلا در عصر عاشورا .

نماز مغرب و عشا و شام : ساعت 19:20 برای نماز بصورت اتفاقی وارد موکب چادری عراقی شدیم . موکب بسیار تمیز بود و نظم و انضباط در آن موج می زد . تمام تشک ها و پتو ها در نهایت دقت در انتهای چادر چیده شده بودند ، چیزی که در این چند سال در هیچ موکبی ندیده بودیم . نماز را به جماعت خواندیم و بعد نماز آمدم در بالای موکب کنار باقی دوستان . سفره شام را که پهن کردند متوجه شدیم کنار شیخ عشیره شان نشسته ایم در صدر مجلس . طبق های شام از بس بزرگ بود دو نفری می آوردند . طبق هایی که زیر هر کدام شان چیزی شبیه استامبولی پرچ شده بود و حکم پایه را داشت تا برای خوردن زیاد دولا نشوی و راحت تر بتوانی غذا بخوری . چیز جالبی بود ، هر شش نفر یک طبق بزرگ . دوربین را از کوله درآوردم و فیلم و عکس گرفتم . غذا برنج زرد شده با گوشت فراوان به همراه سبزی و هندوانه بود . قاشقی در کار نبود و رسم شان خوردن با دست بود ، جای دخترم فاطمه خانم خالی ، ولی من با دست را دوست نداشتم و همین شد که درخواست قاشق دادم . خیلی زود یک بسته قاشق یکبار مصرف آوردند . هم پیاله شدن با شیخ عشیره که در صحبت با ایشان فهمیدم از اهالی بصره اند تجربه خوشمزه ای بود . بقدری بزرگوار بود که تمام گوشت ها را حواله می داد سمت من و مجید و حمیدآقا و خودشان پرهیز می کردند . محمدآقا با آنکه کنارمان بود ولی سهمش در دیس کناری بود . موقع غذا حسابی با شیخ و نفر کناری ایشان صحبت کردیم و لذت بردیم . من به شوخی محمدآقا را خطاب کرده و گفتم : علمه قلیل ، تظاهر کثیر . شیخ و اطرافیانش که خوب می فهمیدند حسابی خندیدند . در ادامه می گفت که من و حمیدآقا در سیما بسیار شبیه شهید سلیمانی هستیم که البته با نظرشان در خصوص حمیدآقا بسیار موافقم .

کربلا : بعد شام مجدد حرکت کردیم تا ساعت 10 شب که به لطف مولا وارد شهر کربلا شدیم پس از چهار روز پیاده روی . در خیابان شارع العباس که قرار گرفتیم گنبد نورانی قمر بنی هاشم می درخشید . به نیابت از همه سلامی به آقا دادیم و باید تا عمود 1434 در ازدحام آنجا حرکت می کردیم . برای شارژ باطری گوشی موبایلم به موکب پاکستانی ها رفتیم و یک ربع استراحت کردیم تا شارژ شود . به عمود 1434 که رسیدیم به سمت راست تغییر مسیر دادیم تا به منزل برادران ظهوری از دوستان حمیدآقا برویم . دیگر توانی برایم نمانده بود و خودم را پشت سر دوستان به زور می کشیدم . بالاخره تمام شد و به منزل مورد نظر رسیدیم . بعد احوالپرسی با برادران ظهوری و خواندن زیارت اربعین بصورت جمعی در اتاق طبقه بالا ، کمی استراحت کردیم . حمام طبقه بالا که خالی شد رفتم برای گرفتن دوش ، حمام کوچک و کوتاهی که دوش نداشت . لگن آبی داشت و کاسه پلاستیکی کوچکی که نشسته باید خودت را می شستی و چقدر چسبید این حمام . مجید هم بعد من رفت و حسابی خوشش آمده بود و می گفت می خواهد برای حمام منزلش لگن و کاسه بگیرد . برای خواب از کولر گازی بسیار خنک اتاق به پیاده رو مقابل منزل در کوچه فرار کردم و جایم را در کنار در ورودی پهن کردم و کنار دو زائر دیگر خوابیدم . برعکس شب های پیش خواب خوبی نداشتم و علتش را نمی دانستم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۲ ، ۱۳:۴۱
احمد بابایی

روز هفتم :

صبح روز اربعین : برای نماز صبح که بیدار شدم منشأ  باد خنک را یافتم . تمام شب فکر می کردم باد طبیعی است در حالی که کولر همسایه بغلی بود که نسیمش به ما می رسید .  نماز را در همان پیاده رو فرادی خواندم و بیدار دراز کشیدم . برای صبحانه محمدآقا برایم حلیم و تخم مرغ آب پز آورد و جویای حالم شد . برادرم حسن نیز از راه رسید و  برای دیدن دوستان با او به طبقه دوم رفتیم . حسن تنهایی و فقط ظرف یک روز و نیم ، تمام مسیر نجف تا کربلا را که ما چهار روز کامل آمده بودیم ، پیاده آمده بود . پاهایش تاول داشت و کمی خسته بود .

حرم : صبح روز اربعین همراه با محمدآقا و حمیدآقا و مجید عزیز برای زیارت به سمت بین الحرمین حرکت کردیم . ازدحام جمعیت به حدی بود که به سختی می شد حرکت کرد . سخت ترین قسمت کل سفر همین فاصله کوتاه محل اسکان تا بین الحرمین بود که تقریباً یکساعتی طول کشید . متاسفانه برخی خانم های ایرانی به رعایت برخی اصول بی توجه اند . زیارت امری مستحب و رعایت فاصله با نامحرم امری واجب است و رسیدن به حرم و حتی خود ضریح مطهر ، مجوز برخورد با نامحرم نیست و در آن شلوغی و خستگی و کوفتگی ، مجبور به جمع کردن خودمان بودیم . نزدیک حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدیم ، مجید از شلوغی فضا استفاده کرد و از قسمت خروج وارد شد و به ما هم سفارش ورود کرد . مسئول آنجا فهمید و همه را بیرون کرد . هر چه فکر کردیم راهی برای ورود نبود و قطعاً چند ساعتی زمان می برد . به ناچار به سمت اسکان برگشتیم ، حتی بین الحرمین را ندیدیم . مجید زائر باراولی بود و از میان تمام فضاها و حرم ها ، آرزوی دیدن بین الحرمین را داشت و صدافسوس که این آرزو بر دلش ماند .

وداع با کربلا : به اسکان که رسیدیم کوله ها را جمع کرده و برای برگشت به سمت مرز با برادرم حسن و برادران ظهوری خداحافظی کردیم . در طول مسیر اسکان تا گاراژ از چند موکب پذیرایی شدیم که شامل غذا و هندوانه ای شیرین بود .

گاراژ : به دلیل تجربه سخت سال گذشته که از کربلا تا مرز خسروی را با شش ماشین و حدود 20 ساعت زمان پشت سر گذاشته بودیم ،  اضطراب پیدا کردن ماشین تا مرز به جان من و محمدآقا و حمیدآقا افتاده بود و مجید اصلاً نگران نبود و حق هم داشت . به ورودی گاراژ که رسیدیم محمدآقا گفت که پخش شویم برای پیدا کردن ماشین خسروی که من مخالفت کردم ، چون امکان گم شدن مان بود و من هم هیچ رمقی نداشتم برای راه رفتن . محمدآقا از ما کمی فاصله گرفت و رفت به سمت یک ون . یک دقیقه نگذشته ، صدا کرد بیایید . ماشین خسروی بود و جالب اینکه فقط 4 صندلی خالی داشت . مجید و محمدآقا جلو و کنار راننده نشستند و من و حمیدآقا پشت سرشان . کرایه نفری 30 هزار دینار عراقی بود که به پول ما و دینار 32 هزار تومانی می شد 960 هزار تومان .

در مسیر برگشت : هوای کربلا گرم بود و کولر ماشین جانی برای خنک کردن هوای داخل نداشت و زائران عقبی که دو خانواده بودند یکسره تذکر می دادند و مجید و محمدآقا هم دست و پا شکسته به راننده حالی می کردند که حالی به کولر ماشین بدهد که البته اتفاقی نمی افتاد چون کولرش از اساس ضعیف بود . تشنگی هم اذیت مان می کرد . هر جایی آب پخش می کردند می گرفتیم و هر نفر چند بطری لیوانی می خوردیم . موکب های عراقی بین راه کربلا تا مرز که معلوم بود اهالی روستاهای محروم در مسیر هستند در نهایت مهمان نوازی و محبت ، پذیرای زائران برگشتی بودند . بطری های خنک آب را به تعداد جمعیت ون در پلاستیکی ریخته بودند و به محض کم شدن سرعت آنرا از شیشه ماشین به داخل می انداختند تا ترافیکی شکل نگیرد . نشستن در ون سخت بود و برای قدبلندها خیلی سخت تر . اصلاً امکان تکان خوردن نداشتم و سرجای خودم خشک شده بودم . دعا می کردم به هر بهانه ای بایستد تا بلکه برای چند دقیقه ای راه بروم .

نماز و ناهار برگشت : برای ناهار و نماز که نگه داشت انگار از زندان آزاد شده بودم . برای سرویس بهداشتی به منزلی در پشت موکب رفتیم و بعد از وضو ، نماز و صرف ناهار که طبق معمول خورش لوبیا و برنج هندی بود مجدداً به راه افتادیم . در طول مسیر هر چه کوشیدم بخوابم نمی شد و چندباری در حد چرتی کوتاه چشم هایم بر هم رفت . متأسفانه در ماشین خوابم نمی برد و این عادت در سفرهای اینچنینی مایه دردسر است . خوشا به حال آنانکه در ماشین راحت می خوابند .

دعوای شبانه : هوا دیگر تاریک شده بود و ما هم در نزدیکی های مرز بودیم که ماشین به یکباره نگه داشت . راننده سریع به عقب ماشین رفت جایی که ماشین های زیادی ایستاده بودند و شلوغ بود . مجید و محمدآقا و سپس حمیدآقا به درخواست من به محل تجمع رفتند و خودم به دلیل خستگی و بی رمقی حالی برای رفتن نداشتم . صحنه هر لحظه شلوغ تر می شد و نگرانی من بیشتر . بیشتر نگران مجید بودم که در میان معرکه آسیبی نبیند . بیست دقیقه ای که گذشت آمدند و فهمیدم که بین راننده ای عراقی با زائر ایرانی بر سر کرایه اختلاف و درگیری بوجود آمده و به زد و خورد کشیده شده  . امری که بسیار مذموم و ناپسند بود آنهم در این سفر معنوی و بنظرم هر دو مقصر بودند و باید کمی گذشت می کردند .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۲ ، ۲۳:۴۲
احمد بابایی

مرز : به مرز که رسیدیم خیلی راحت عبور کردیم و ترافیک انسانی نداشت . در موکب های عراقی آب انار و آب لیمو و ... خوردیم و به سمت باجه های ایرانی رفتیم . مهر ورود که توسط باجه های ایران بر گذرنامه ها خورد ، وارد محوطه کشور عزیزمان شدیم و یک راست رفتیم تا آبی به سر و صورت بزنیم . حال مان جا آمد . همان نزدیکی ها نشستیم بر زمین و چلوگوشت خوشمزه ایرانی را همراه با نوشابه خوردیم که خیلی دلچسب بود . بعد از آن مجید یک پرس قیمه را با من نصف کرد که کلاً مزه چلوگوشت را از بین برد . نماز مغرب و عشار را در نمازخانه ساختمان مرز خسروی خواندیم و برای حرکت به سمت تهران به سوی ماشین در پارکینگ رفتیم . چادر هنوز روی ماشین بود چون از دو قسمت جلو و عقب خوب بسته بودیمش . خدا را شکر با یک استارت روشن شد و حمیدآقا نشست پشت فرمان و به راه افتادیم .  من و محمدآقا دوست داشتیم بمانیم و بخوابیم ، در مقابل حمیدآقا و مجید اصرار به حرکت داشتند و همان شد که آنان می خواستند .

سوغاتی : ساعت دقیقاً 2 بامداد بود که برای بنزین وارد جایگاهی در استان کرمانشاه شدیم . بساط های زیادی در خروجی پمپ بنزین گسترده بود که بیشتر از همه نان برنجی و کاک به چشم می خورد . چندتایی از هر کدام گرفتیم و مجدد براه افتادیم . ساعت 3 بامداد در یک ساختمان کوچکی برای استراحت نگه داشتیم و تا اذان صبح خوابیدیم . بعد از نماز هم خوابیدیم تا روشن شدن هوا و دوباره حرکت کردیم . در بین راه و در تمام شهرها ، موکب ها پذیرای زائران بودند . ساعت 12 ظهر در بزرگراه آزادگان و دقیقاً زیر پل بزرگراه امام علی علیه السلام با مجید خداحافظی و بعد از اقامه نماز ظهر و عصر در مسجد سیدالشهداأ شهرک مشیریه به سمت ورامین حرکت کردیم و اینچنین سفر خوب و خاطره انگیزمان به اتمام رسید با همسفرانی از جنس ماه .  خدا حفظ شان کند و همسفر سفرهای دیگرم ان شاءالله .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۰:۲۷
احمد بابایی

هدایای کودکان : سال گذشته حسرت تهیه و توزیع هدیه بین کودکان عراقی به دلم ماند و این شد که امسال از چند هفته مانده به سفر ، مصمم به تهیه اش شدم . اهدای هدیه های کوچک ، کار خیلی خوب و لذتبخشی است که توصیه می کنم همه زائران حتی در ایام غیر اربعین نیز تجربه اش کنند چون طعم شیرین سفر را چند برابر می کند و برای ما و ایشان خاطره انگیزتر . بازار مروی تهران به دلیل تنوع و قیمت مناسب ، بهترین جایی بود که می شد آنها را تهیه کرد . در راسته لوازم کودکان ، زائران بسیاری بودند که مثل من دنبال هدیه اربعینی بودند . خوشبختانه فروشندگان نیز همکاری داشتند و تجربیات خوبی را به اشتراک می گذاشتند و ضمن راهنمایی و اعمال تخفیف ، التماس دعا هم داشتند . وقتی عکس بسته های هدیه ام را در گروه ایتایی سفرمان گذاشتم ، باقی عزیزان هم بانی شدند و سفارش خرید دادند . 

دختران : خرید برای دختران به دلیل تنوع فراوان محصولات بسیار راحت تر بود و می شد از بین صدها نوع وسیله چندتایی را انتخاب کرد . دستبندهای کشی و زنجیری قشنگی را به همراه کش مو در چندین مغازه انتخاب و تهیه کردم  . قیمت دستبندها هم نسبت به آنچه که بصورت تکی بفروش می رسد بسیار ارزان تر بود . سه بسته 12 تایی دستبند زنجیری و یک بسته 12 تایی دستبند کشی و دو بسته دستبند مشکی 6 عددی به همراه یک بسته 48 تایی کش مو  هدایای دختران و 30 عدد انگشتر طرح عقیق هدایای پسران بود و اتفاقاً بسیار کم آمد و برای سال بعد باید تعداد بیشتری را در نظر گرفت .  البته باید به وزن و حجم هدایا نیز توجه داشت تا موجب اذیت نشود .

پسران : برای پسر بچه ها انتخاب سخت بود و به ناچار به انگشتر رسیدم . جعبه انگشتری 120 تایی بود ولی صاحب فروشگاه محبت کرد و بخاطر اربعین با فروش یک چهارمش موافقت کرد . انگشترها با آنکه دانه ای 5 هزار تومان بودند ولی بسیار ارزشمندتر بنظر می رسیدند و خدا را شکر با استقبال خیلی خوب کودکان عراقی مواجه شد . 

انتخاب : در مسیر پیاده روی ، کودکان هر عشیره مقابل موکب شان در دسته های سه تا شش نفره بر خلاف جهت حرکت زائران ایستاده و شعار می دادند . "لبیک یا حسین" بیشتر از باقی شعارها به گوش می رسید . فرهنگ تربیت شیعیان عراقی و آشنایی کودکان شان با مفاهیم و ارزش های دینی باید برای جامعه ما الگو باشد . کودکان در عراق از بدو تولد عشق ورزیدن عملی به اهلبیت را با تمام وجود یاد می گیرند و در این راه خودشان را هیچ به حساب می آورند . کودکان زیادی را دیدیم که در گرمای سوزان عراق در حال پذیرایی از زائران بودند ، پسربچه هفت ساله ای را دیدم که سینی سنگین غذا را روی سرش نگهداشته بود تا زائران یکی یکی غذا بردارند ، امری که پدر و مادر ایرانی حاضر به انجامش توسط فرزندانشان  نیستند . هدایا را بین اینها تقسیم می کردیم . خوشحالی و تشکرشان خستگی راه را از بین می برد . دستبندها و انگشترها را خودمان توزیع کردیم . بعد از اینکه یک جفت کش مو به یک دختربچه ایرانی دادم از مادرش درخواست کردم زحمت توزیع بسته را با اولویت کودکان عراقی بکشد و ایشان هم پذیرفتند .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۰:۰۴
احمد بابایی

همسفر : مهم ترین بخش سفر همسفر یا همسفرانند و نقش شان در این سفر بخاطر دشواری ها  و نوع سفر بسیار مهم تر از سایر سفرهاست . برخی تنهایی را برای اربعین تجویز می کنند که البته برای درک معنویت و تفکر پیشنهاد خوبی است اما باید دانست تنهایی رفتن به این سفر سختی های خودش را دارد . خودم دو ، سه ، چهار ، پنج و شش نفره اش را تجربه کرده ام و بنظرم سه تا پنج نفر بهترین است به شرطی که همه یکدست و یکدل و همراه باشند و بین خودشان یک نفر حرف آخر را بزند . دوستان امسالم بهترین بودند مخصوصاً مجید که پدیده سفر امسال مان شد .

عکس روی کولهچه با عکس و چه بی عکس ، این سفر تمام می شود و جدای از سفر ماشینی ، چیزی حدود 100 کیلومتر پیاده می روی پس چه بهتر از این فرصت برای ترویج ارزشها استفاده کرد ، ضمن آنکه کوله ات متمایز می شود و راحت پیدایش می کنی و از گم شدنش در اثر اشتباه نیز پیشگیری . عکس روی کوله می تواند عکسی از رهبر فرزانه انقلاب ، شهید یا شخصیت مورد علاقه و یا شعر و حتی دلنوشته ای باشد . امسال هم مانند پارسال ، یکهفته مانده به حرکت ، عکس زیبایی از حاج محمدرضا آقاسی رحمت الله علیه با برنامه متن نگار در گوشی تلفن همراهم طراحی و برای چاپ به مرکز چاپ عکس پیام در خیابان رسالت ورامین بردم و در سایز 18 در 21 سفارش چاپ سیلک دادم با قیمت 25 هزار تومان . کیفیت چاپ شان در ورامین حرف اول را می زند و از خیلی از چاپ های تهران نیز بهترند . عکس که چاپ شد برای پرس به دفتر فنی خیابان شهید باهنر بردم که آنجا هم کیفیت خوبی در پرس دارند و 15 هزار تومان هزینه پرس شد . سال گذشته محمدعلی پیروی زحمت طراحی عکس را کشید و امسال خودم و اتفاقاً کار قشنگی از آب درآمد و محض احتیاط دوتا چاپ کردم و مجید در همان روز نخست خواست تا او هم بر روی کوله اش نصب کند . در طول مسیر ایرانیان زیادی در پشت سرمان خدابیامرزی می گفتند برای حاجی عزیز و برخی هم سر صحبت باز می کردند و خاطره ای از ایشان نقل می کردند .

اسپیکر : قبل از سفر حافظه گوشی را چک و خالی کنید تا فضای مناسبی برای تهیه عکس و فیلم داشته باشید . همراه داشتن یک اسپیکر با رم یا فلش پر شده از سخنرانی ها ، مناجات و نوحه های مورد علاقه هم می تواند بسیار مفید و قابل استفاده باشد .

بسته اینترنتی : قبل از خروج از مرز ، نسبت به تهیه بسته اینترنتی ویژه اربعین اقدام کنید و کار را به عراق نکشانید . امسال در عمود 494 از نمایندگی ایرانسل ، بسته 7 گیگ با قیمت 100 هزارتومان تهیه کردم که البته تا آخر سفر تمام نشد و نیمی از حجمش باقی ماند . کاش همان ابتدا گرفته بودم .  

ماشین شخصی : پیشنهاد می کنم برای تردد تا مرز و بالعکس حتماً از خودروی شخصی استفاده کنید که از همه وسایل دیگر بنا به دلایلی بهتر و خاطره انگیزتر است . جدای از صرفه جویی در هزینه ، هر جایی که بخواهید می توانید توقف کنید و از موکب ها بهره مند شوید و در برگشت علاوه بر آسودگی خاطر بابت تأمین وسیله ، در هر شهری بگردید و سوغاتی تهیه کنید . مثلاً در همدان محصولات باغی زیادی برای خرید با قیمت مناسب هست که فقط در صندوق عقب خودرو می توان جای داد . 

کوله : از کوله ای با کیفیت و سایز خودتان استفاده کنید . کوله های رایج در بازار بخاطر مواد پلاستیکی زیاد کمر را می سوزانند . کوله محمدآقا از جنس کتان بود و خنک . سبکی کوله هم بسیار مهم است و نباید کوله سنگین شود .

چفیه نخی بزرگ : یکی از لازم ترین وسایل این سفر است که حتماً باید از جنس نخی آن استفاده کرد . متاسفانه اکثر چفیه های رایج در بازار دارای مواد هستند و اذیت کننده . چفیه نخی خوب ، بهترین مانع در برابر آفتاب سوزان عراق است و بسیار پرکاربرد . پاساژ مهستان بهترین جایی است که می شود چفیه نخی پیدا کرد .یک نخ از آن را با کبریت بسوزانید ، اگر جمع و سفت شد مواددار و اگر مثل هود پودر شد نخ است . 

کفش : برای این سفر نباید از کفش نو استفاده کرد و بهترین کفش کفشی است که ماه ها کار کرده و امتحان پس داده باشد . اسکیچرزها کفش های مناسبی اند . ضمناً با توجه به ورم پا در طول پیاده روی لازم است کفش تنگ نباشد . چند ماه قبل از سفر کفش را بپوشید و استفاده کنید .

دمپایی : بردن یک دمپایی پلاستیکی معمولی در این سفر لازم و ضروری است و روزی نیست که به کار نیاید . دمپایی اربعین باید جنسی خشک و تقریبا سفت داشته باشد و دمپایی های خیلی نرم و نیز صندل ها به دلیل گرمای زیاد اصلاً مناسب این سفر نیستند و اذیت می کنند .

کلاه نقاب بلند نخی:  برای آقایان کلاه نقاب بلند و برای بانوان نقاب بلند بسیار به کار می آید و از سوختگی صورت در آفتاب سوزان سفر جلوگیری می کند . البته هر چه رنگش روشن تر باشد منفعتش نیز بیشتر است .

عینک آفتابی :  عینک خوب و با کیفیت هم توصیه بعدی است . جدای از کیفیت مناسب ، باید از عینک سایز خود استفاده کرد تا به دلیل ساعت ها استفاده گوش و بینی اذیت نشود .

یادگیری لغات و جملات پرکاربرد : خیلی خوب است قبل از شروع سفر چند کلمه و جمله پرکاربرد نظیر تشکر به زبان عربی و ... را بیاموزیم  و در سفر لذتش را ببریم و مجبور نشویم که در پاسخ به محبت عراقی ها فقط بگوییم : شکراً  .

لباس : یکی از مهمترین موضوعات برای زائران پیاده مخصوصاً در این روزهای گرم سال در کشور عراق مسئله لباس است و در بین لباس ها شلوار از همه مهم تر . لباس های زیر و روی زائر باید نخی ، خنک ، نازک ، اندازه و دارای سابقه استفاده باشد ، یعنی لباس نو نباشد . برای تمام سفرها ، شلوار بسیار خنک دوختم و از شلوارهای معمول پرهیز کردم . سال 97  بعد از سه روز پیاده روی و همسفری با مهدی عالیدایی ، در کربلا متوجه جنس شلوارم که تیترون مشکی بود شد ، چون کاملاً به طرح شلوار بیرونی دوخته شده بود . امسال یکماه قبل از سفر برای هر چهار نفرمان ، پارچه کتان کاغذی از بازار عبدل آباد تهیه کردم و بانی دوخت هم یکی از بستگان شد که استاد ماهری است در خیاطی و هر ساله زحمت دوخت شلوارها با اوست . نیامد و می خواست در ثواب سفر شریک شود . خدا اجرش دهد که بی نهایت عالی شد کارش مخصوصاً شلوارهای مجید چون الگوی خوبی فرستاده بود .

حمام : حمام ها کم و شلوغند . سخت نگیرید و در مسیر پیاده روی از سرویس های بهداشتی بجای حمام استفاده کنید ، به لذتش می ارزد . لیف و صابون و شامپوی هتلی هم با خودتان ببرید.

قرص و دارو : اگر قرص خاصی مصرف می کنید با خود ببرید و از بردن قرص های ویتامینه نظیر جوشان ویتامین c هم غافل نشوید .

طناب نازک : برای پهن کردن لباس لازم می شود ضمن آنکه وزنی هم ندارد و کاربردهای دیگری هم می تواند داشته باشد .

حق یارتان و این سفر مقدس مکرر روزی تان ان شاءالله

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۰۹:۰۹
احمد بابایی