آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها
شنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۲:۴۰ ب.ظ

سفرنامه 2

 

محبت مادرانه : با عجله تمام کارهای مربوط به سفر را انجام می دادم تا به قرارمان برسم . با تماس مادرم ، برای خداحافظی و تحویل ناهار راه ، به منزل شان در کوچه روبرویی رفتم . علاوه بر 4 پرس غذا و 4 بسته میوه ، یک بسته آجیل چهارمغز هم برای خودم گرفته بود و اصرار داشت حتماً مصرف کنم که بخاطر گرما نبردم و گذاشتم داخل فریزر منزل تا سر فرصت به حسابش برسم که البته نشد و همسرجان قبل از من به حسابش رسید . مادرم فکر می کرد امسال هم چهار نفری می رویم و مجید هم هست . دستش درد نکند . زرشک پلو مرغ خوشمزه ای درست کرده بود مثل همیشه . ساعت 11:50 بعد تحویل غذا و میوه و دوخت درز شلوارم که مادر زحمتش را کشید ، خداحافظی کردم و روی پدر و مادرم را بوسیدم . مادرم مثل همه بدرقه های دیگر ما چهار فرزند ، با اشک های مادرانه اش بدرقه مان کرد . از خدا خواستم آنها را هم بزودی مشرف کند.

جمع آوری وسایل : سریع به منزل برگشتم .  چادر ماشینم را از بالای کمد دیواری برداشتم . ماشین محمدآقا چادر نداشت و نمی خواستم خاطره بی چادری اربعین 1401 تکرار شود . آوردن کلمن آب و متکای سفر و ... هم با من بود . لیست لوازم کوله را برای آخرین بار کنترل کردم و کوله را بستم . لوازم آماده بود و منتظر زنگ محمدآقا بودم . ساعت یک ربع به 12 ظهر محمدآقا و حمیدآقا رسیدند درب منزل . همه وسایل را تا کنار ماشین بردم و برای چیدن تحویل شان دادم . بلافاصله حرکت کردیم به سمت میدان امام حسین علیه السلام تا آنان برای اقامه نماز ظهر و عصر به مسجد و سپس برای آوردن گذرنامه محمدآقا که جا گذاشته بود به منزل بروند و من هم برای خداحافظی با خانم و دختر عزیزم به منزل مادرخانم .

خداحافظی با خانواده : مادرخانم روز 8 تیر ، یعنی همان روز انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم پای چپش از چند نقطه در اثر سقوط از پله منزل شکست و بعد عملی سخت و پرهزینه در بیمارستان عرفان سعادت آباد ( 518 میلیون تومان ) خانه نشین و بستری شد . از همان روز همسرجان و دختر عزیزم بطور کامل مراقب و کنار ایشان بودند . همسرجان برای شام ما کتلت با کلی مخلفات آماده کرده بود و با سلیقه و دقت بسته بندی می کرد و حرفی نمی زد ، معلوم بود باز مثل سالیان قبل دلتنگ کربلاست و از اینکه مجبور است امسال نیز بدرقه گر همسرش باشد ، بغضی در گلو داشت و ناراحت این جدایی هشت روزه بود  . ساعت 12:25 نماز ظهر و عصرم را خواندم و بعد تحویل شام و خداحافظی با مادرخانم ، مهدی ، هانیه ، همسرجان و دختر عزیزم به خیابان آمدم تا سفر امسال مان عملاً شروع شود . فاطمه جان که با کاسه ای آب برای بدرقه مان به خیابان آمد ، دل توی دلش نبود و معلوم بود نگران من است و دلتنگ این سفر . او به امام حسین علیه السلام بیش از سایر معصومین علاقه دارد و مشتاق کربلاست . خیلی آرام به محمد آقا گفت : "مراقب پدرم باشین" . بر خلاف سال قبل گریه نکرد و ما را به خدا سپرد . روز بعد در روبیکا برایم نوشت بخاطر دایی مهدی اش نتوانسته گریه کند و از این بابت حسابی ناراحت بود .

حرکت : ساعت 13:20 از ورامین به سمت روستای آبباریک به راه افتادیم و یک ربع بعد رسیدیم به ابتدای روستا . یکی از ظرف های غذا شکسته بود و همین بهانه ای شد تا به درخواست حمیدآقا که معلوم بود حسابی گرسنه است ، ساعت 13:35 کنار جاده ناهارمان را به همراه سبزی خوردن که فقط ریحان خالی آلوئک بود ، بخوریم . بعد ناهار و شستن قاشق ها به راه افتادیم و از بزرگراه حرم تا حرم وارد بزرگراه غدیر شدیم تا بعد از ساوه به شهر زیبای همدان برسیم . هوای داخل ماشین بخاطر کولر خنک بود و از گرمای بیرون بی خبر بودیم . من راحت عقب نشسته بودم و محمدآقا پشت فرمان و حمیدآقا هم خسته از سفر مشهدش در کنار راننده . بعد چند ساعت رانندگی توسط محمدآقا ، جایمان را عوض کردیم و من پشت فرمان نشستم . آفتاب عصرگاهی که مستقیماً از غرب بر جلوی ماشین می تابید ، چشمان محمدآقا را اذیت می کرد . ساعت 18:45 به گردنه شهر اسدآباد همدان رسیدیم با مناظری طبیعی و بسیار زیبا . به درخواست من ، ایستادیم تا چند عکس از ارتفاعات این شهر بگیریم . بعد گرفتن چند عکس و فیلم سوئیچ ماشین را به حمیدآقا دادم و به راه افتادیم .

نماز و شام : بعد اذان مغرب در یکی از موکب های مسیر برای نماز مغرب و عشا توقف کردیم و نماز را فرادی خواندیم . ساعت 21 رسیدیم به شهر بیستون . زیرانداز را در پیاده راهی خلوت پهن کردیم و نشستیم به صرف شام . بعد از شام کمی استراحت می چسبید . به محمدآقا گفتم : از مستحبات بعد صرف غذا ، دراز کشیدن و پای راست را روی پای چپ گذاشتن است . متأسفانه این روایت کارگر نشد و به خواست همسفران مجبور به حرکت شدیم تا خود را زودتر به مرز خسروی برسانیم .



نوشته شده توسط احمد بابایی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد.

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیزم ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

سفرنامه 2

شنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۲:۴۰ ب.ظ

 

محبت مادرانه : با عجله تمام کارهای مربوط به سفر را انجام می دادم تا به قرارمان برسم . با تماس مادرم ، برای خداحافظی و تحویل ناهار راه ، به منزل شان در کوچه روبرویی رفتم . علاوه بر 4 پرس غذا و 4 بسته میوه ، یک بسته آجیل چهارمغز هم برای خودم گرفته بود و اصرار داشت حتماً مصرف کنم که بخاطر گرما نبردم و گذاشتم داخل فریزر منزل تا سر فرصت به حسابش برسم که البته نشد و همسرجان قبل از من به حسابش رسید . مادرم فکر می کرد امسال هم چهار نفری می رویم و مجید هم هست . دستش درد نکند . زرشک پلو مرغ خوشمزه ای درست کرده بود مثل همیشه . ساعت 11:50 بعد تحویل غذا و میوه و دوخت درز شلوارم که مادر زحمتش را کشید ، خداحافظی کردم و روی پدر و مادرم را بوسیدم . مادرم مثل همه بدرقه های دیگر ما چهار فرزند ، با اشک های مادرانه اش بدرقه مان کرد . از خدا خواستم آنها را هم بزودی مشرف کند.

جمع آوری وسایل : سریع به منزل برگشتم .  چادر ماشینم را از بالای کمد دیواری برداشتم . ماشین محمدآقا چادر نداشت و نمی خواستم خاطره بی چادری اربعین 1401 تکرار شود . آوردن کلمن آب و متکای سفر و ... هم با من بود . لیست لوازم کوله را برای آخرین بار کنترل کردم و کوله را بستم . لوازم آماده بود و منتظر زنگ محمدآقا بودم . ساعت یک ربع به 12 ظهر محمدآقا و حمیدآقا رسیدند درب منزل . همه وسایل را تا کنار ماشین بردم و برای چیدن تحویل شان دادم . بلافاصله حرکت کردیم به سمت میدان امام حسین علیه السلام تا آنان برای اقامه نماز ظهر و عصر به مسجد و سپس برای آوردن گذرنامه محمدآقا که جا گذاشته بود به منزل بروند و من هم برای خداحافظی با خانم و دختر عزیزم به منزل مادرخانم .

خداحافظی با خانواده : مادرخانم روز 8 تیر ، یعنی همان روز انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم پای چپش از چند نقطه در اثر سقوط از پله منزل شکست و بعد عملی سخت و پرهزینه در بیمارستان عرفان سعادت آباد ( 518 میلیون تومان ) خانه نشین و بستری شد . از همان روز همسرجان و دختر عزیزم بطور کامل مراقب و کنار ایشان بودند . همسرجان برای شام ما کتلت با کلی مخلفات آماده کرده بود و با سلیقه و دقت بسته بندی می کرد و حرفی نمی زد ، معلوم بود باز مثل سالیان قبل دلتنگ کربلاست و از اینکه مجبور است امسال نیز بدرقه گر همسرش باشد ، بغضی در گلو داشت و ناراحت این جدایی هشت روزه بود  . ساعت 12:25 نماز ظهر و عصرم را خواندم و بعد تحویل شام و خداحافظی با مادرخانم ، مهدی ، هانیه ، همسرجان و دختر عزیزم به خیابان آمدم تا سفر امسال مان عملاً شروع شود . فاطمه جان که با کاسه ای آب برای بدرقه مان به خیابان آمد ، دل توی دلش نبود و معلوم بود نگران من است و دلتنگ این سفر . او به امام حسین علیه السلام بیش از سایر معصومین علاقه دارد و مشتاق کربلاست . خیلی آرام به محمد آقا گفت : "مراقب پدرم باشین" . بر خلاف سال قبل گریه نکرد و ما را به خدا سپرد . روز بعد در روبیکا برایم نوشت بخاطر دایی مهدی اش نتوانسته گریه کند و از این بابت حسابی ناراحت بود .

حرکت : ساعت 13:20 از ورامین به سمت روستای آبباریک به راه افتادیم و یک ربع بعد رسیدیم به ابتدای روستا . یکی از ظرف های غذا شکسته بود و همین بهانه ای شد تا به درخواست حمیدآقا که معلوم بود حسابی گرسنه است ، ساعت 13:35 کنار جاده ناهارمان را به همراه سبزی خوردن که فقط ریحان خالی آلوئک بود ، بخوریم . بعد ناهار و شستن قاشق ها به راه افتادیم و از بزرگراه حرم تا حرم وارد بزرگراه غدیر شدیم تا بعد از ساوه به شهر زیبای همدان برسیم . هوای داخل ماشین بخاطر کولر خنک بود و از گرمای بیرون بی خبر بودیم . من راحت عقب نشسته بودم و محمدآقا پشت فرمان و حمیدآقا هم خسته از سفر مشهدش در کنار راننده . بعد چند ساعت رانندگی توسط محمدآقا ، جایمان را عوض کردیم و من پشت فرمان نشستم . آفتاب عصرگاهی که مستقیماً از غرب بر جلوی ماشین می تابید ، چشمان محمدآقا را اذیت می کرد . ساعت 18:45 به گردنه شهر اسدآباد همدان رسیدیم با مناظری طبیعی و بسیار زیبا . به درخواست من ، ایستادیم تا چند عکس از ارتفاعات این شهر بگیریم . بعد گرفتن چند عکس و فیلم سوئیچ ماشین را به حمیدآقا دادم و به راه افتادیم .

نماز و شام : بعد اذان مغرب در یکی از موکب های مسیر برای نماز مغرب و عشا توقف کردیم و نماز را فرادی خواندیم . ساعت 21 رسیدیم به شهر بیستون . زیرانداز را در پیاده راهی خلوت پهن کردیم و نشستیم به صرف شام . بعد از شام کمی استراحت می چسبید . به محمدآقا گفتم : از مستحبات بعد صرف غذا ، دراز کشیدن و پای راست را روی پای چپ گذاشتن است . متأسفانه این روایت کارگر نشد و به خواست همسفران مجبور به حرکت شدیم تا خود را زودتر به مرز خسروی برسانیم .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی