سفرنامه 2
محبت مادرانه : با عجله تمام کارهای مربوط به سفر را انجام می دادم تا به قرارمان برسم . با تماس مادرم ، برای خداحافظی و تحویل ناهار راه ، به منزل شان در کوچه روبرویی رفتم . علاوه بر 4 پرس غذا و 4 بسته میوه ، یک بسته آجیل چهارمغز هم برای خودم گرفته بود و اصرار داشت حتماً مصرف کنم که بخاطر گرما نبردم و گذاشتم داخل فریزر منزل تا سر فرصت به حسابش برسم که البته نشد و همسرجان قبل از من به حسابش رسید . مادرم فکر می کرد امسال هم چهار نفری می رویم و مجید هم هست . دستش درد نکند . زرشک پلو مرغ خوشمزه ای درست کرده بود مثل همیشه . ساعت 11:50 بعد تحویل غذا و میوه و دوخت درز شلوارم که مادر زحمتش را کشید ، خداحافظی کردم و روی پدر و مادرم را بوسیدم . مادرم مثل همه بدرقه های دیگر ما چهار فرزند ، با اشک های مادرانه اش بدرقه مان کرد . از خدا خواستم آنها را هم بزودی مشرف کند.
جمع آوری وسایل : سریع به منزل برگشتم . چادر ماشینم را از بالای کمد دیواری برداشتم . ماشین محمدآقا چادر نداشت و نمی خواستم خاطره بی چادری اربعین 1401 تکرار شود . آوردن کلمن آب و متکای سفر و ... هم با من بود . لیست لوازم کوله را برای آخرین بار کنترل کردم و کوله را بستم . لوازم آماده بود و منتظر زنگ محمدآقا بودم . ساعت یک ربع به 12 ظهر محمدآقا و حمیدآقا رسیدند درب منزل . همه وسایل را تا کنار ماشین بردم و برای چیدن تحویل شان دادم . بلافاصله حرکت کردیم به سمت میدان امام حسین علیه السلام تا آنان برای اقامه نماز ظهر و عصر به مسجد و سپس برای آوردن گذرنامه محمدآقا که جا گذاشته بود به منزل بروند و من هم برای خداحافظی با خانم و دختر عزیزم به منزل مادرخانم .
خداحافظی با خانواده : مادرخانم روز 8 تیر ، یعنی همان روز انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم پای چپش از چند نقطه در اثر سقوط از پله منزل شکست و بعد عملی سخت و پرهزینه در بیمارستان عرفان سعادت آباد ( 518 میلیون تومان ) خانه نشین و بستری شد . از همان روز همسرجان و دختر عزیزم بطور کامل مراقب و کنار ایشان بودند . همسرجان برای شام ما کتلت با کلی مخلفات آماده کرده بود و با سلیقه و دقت بسته بندی می کرد و حرفی نمی زد ، معلوم بود باز مثل سالیان قبل دلتنگ کربلاست و از اینکه مجبور است امسال نیز بدرقه گر همسرش باشد ، بغضی در گلو داشت و ناراحت این جدایی هشت روزه بود . ساعت 12:25 نماز ظهر و عصرم را خواندم و بعد تحویل شام و خداحافظی با مادرخانم ، مهدی ، هانیه ، همسرجان و دختر عزیزم به خیابان آمدم تا سفر امسال مان عملاً شروع شود . فاطمه جان که با کاسه ای آب برای بدرقه مان به خیابان آمد ، دل توی دلش نبود و معلوم بود نگران من است و دلتنگ این سفر . او به امام حسین علیه السلام بیش از سایر معصومین علاقه دارد و مشتاق کربلاست . خیلی آرام به محمد آقا گفت : "مراقب پدرم باشین" . بر خلاف سال قبل گریه نکرد و ما را به خدا سپرد . روز بعد در روبیکا برایم نوشت بخاطر دایی مهدی اش نتوانسته گریه کند و از این بابت حسابی ناراحت بود .
حرکت : ساعت 13:20 از ورامین به سمت روستای آبباریک به راه افتادیم و یک ربع بعد رسیدیم به ابتدای روستا . یکی از ظرف های غذا شکسته بود و همین بهانه ای شد تا به درخواست حمیدآقا که معلوم بود حسابی گرسنه است ، ساعت 13:35 کنار جاده ناهارمان را به همراه سبزی خوردن که فقط ریحان خالی آلوئک بود ، بخوریم . بعد ناهار و شستن قاشق ها به راه افتادیم و از بزرگراه حرم تا حرم وارد بزرگراه غدیر شدیم تا بعد از ساوه به شهر زیبای همدان برسیم . هوای داخل ماشین بخاطر کولر خنک بود و از گرمای بیرون بی خبر بودیم . من راحت عقب نشسته بودم و محمدآقا پشت فرمان و حمیدآقا هم خسته از سفر مشهدش در کنار راننده . بعد چند ساعت رانندگی توسط محمدآقا ، جایمان را عوض کردیم و من پشت فرمان نشستم . آفتاب عصرگاهی که مستقیماً از غرب بر جلوی ماشین می تابید ، چشمان محمدآقا را اذیت می کرد . ساعت 18:45 به گردنه شهر اسدآباد همدان رسیدیم با مناظری طبیعی و بسیار زیبا . به درخواست من ، ایستادیم تا چند عکس از ارتفاعات این شهر بگیریم . بعد گرفتن چند عکس و فیلم سوئیچ ماشین را به حمیدآقا دادم و به راه افتادیم .
نماز و شام : بعد اذان مغرب در یکی از موکب های مسیر برای نماز مغرب و عشا توقف کردیم و نماز را فرادی خواندیم . ساعت 21 رسیدیم به شهر بیستون . زیرانداز را در پیاده راهی خلوت پهن کردیم و نشستیم به صرف شام . بعد از شام کمی استراحت می چسبید . به محمدآقا گفتم : از مستحبات بعد صرف غذا ، دراز کشیدن و پای راست را روی پای چپ گذاشتن است . متأسفانه این روایت کارگر نشد و به خواست همسفران مجبور به حرکت شدیم تا خود را زودتر به مرز خسروی برسانیم .