آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمدبابایی آه مجنون» ثبت شده است

     سلام . تصویر بالا ، کارت عضویتم در کتابخانه حضرت ولیعصر (عج) روستای کلین است در ابتدای دهه هفتاد با عکسی که در سال 66 برای ثبت نام پایه اول ابتدایی در عکاسی خیابان شریعتی پیشوا گرفتم و به لحاظ رعایت قافیه مجبور به یکسال اضافه کردنش در شعر شدم . این کارت خاطره انگیز هنوز در آلبوم دوران کودکی ام در کنار ده ها کارت دیگر جا خوش کرده و گذر زمان را به رخ می کشد .

   کتابخانه با همت برخی جوانان کتاب دوست روستا نظیر آقا رضا هداوند میرزایی و حسین آقا میرزایی که هر دو معلم بودند در مدرسه متروکه و قدیمی روستا و در فضایی به اندازه دو کلاس مجزا راه اندازی و افتتاح شد ، یک کلاس مخزن و دیگری مفروش به موکت بود جهت مطالعه و باید بدون کفش وارد می شدی و بر زمین می نشستی ، پنجره ای کوچک بین دو کلاس گشوده شده بود جهت دسترسی به کتابدار . بیشتر کتاب ها ، اهدایی اهالی روستا بود و هر که هر کتابی را نمی خواست و یا دوست می داشت وقف کتابخانه می کرد .

   آن روزها به دلیل نبود موبایل و اینترنت و ... دسترسی به کتاب برای مان جذاب بود و همین جذابیت پای مان را به تنها کتابخانه جدیدالتأسیس روستا باز کرد . هرچند به سال نکشیده ، پدرم بخاطر تحصیل و آینده بهتر ما ، قید روستا را برای همیشه زد و به ورامین مهاجرت کرد . بعدها متوجه ارزش این کار به موقع پدر شدیم و خیر و برکت نهفته در این مهاجرت . قرآن و روایات نیز نوصیه به مهاجرت دارند .

     شعر زیر ماحصل مشاهده کارت و رفتن به آن فضاهای نوستالژیک در دهه 60 و ابتدای دهه 70 است . عمیقاً معتقدم متولدین دهه های 50 و 60 بسیار بهتر از متولدین دهه های 70 و 80 و 90 کودکی کرده اند و خاطرات شیرین ساخته اند . ما هیچگاه نسل سوخته نبوده و نیستیم و اتفاقاً بچه های امروزی در مقایسه با والدین شان ، نسل سوخته اند که شرحش در حوصله این مطلب نیست . یا حق .   

دنبال کودکی ام
امشب دوباره رفتم
اینجا کلاس دوّم
در سال شصت و هفتم

دوران کودکی ام
پر بود از تماشا
از خاطرات شیرین
در آب و خاک آنجا

بازی ی کودکانه
با بچه های کوچه
فوتبال گل کوچیک و
دنیای گل یا پوچه

شعر دوکاج و پترس
تصمیم خوب کبری
کوکب خانم و چوپان
املای سختِ بابا

نُه روز قبلِ اسفند
یادم نمی رود من
فریادهای شادی
ماه قشنگ بهمن

دوران جنگ بود و
دلها همه یکی بود
یک تار موی سیبیل
برتر ز هر چکی بود

بابابزرگ من رفت
مادربزرگ من نیز
آن خاک پر بها شد
شعرم شده غم انگیز

روستای من کلین است
در پاکدشت تهران
جایی که دوست دارم
آنجا رسم به پایان

کردم وصیتم را
زادگاه من کلین است
قبر منم همان جا
این بیت آخرین است

آه مجنون 1402/08/13

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۱۹:۳۰
احمد بابایی

روز هفتم :

صبح روز اربعین : برای نماز صبح که بیدار شدم منشأ  باد خنک را یافتم . تمام شب فکر می کردم باد طبیعی است در حالی که کولر همسایه بغلی بود که نسیمش به ما می رسید .  نماز را در همان پیاده رو فرادی خواندم و بیدار دراز کشیدم . برای صبحانه محمدآقا برایم حلیم و تخم مرغ آب پز آورد و جویای حالم شد . برادرم حسن نیز از راه رسید و  برای دیدن دوستان با او به طبقه دوم رفتیم . حسن تنهایی و فقط ظرف یک روز و نیم ، تمام مسیر نجف تا کربلا را که ما چهار روز کامل آمده بودیم ، پیاده آمده بود . پاهایش تاول داشت و کمی خسته بود .

حرم : صبح روز اربعین همراه با محمدآقا و حمیدآقا و مجید عزیز برای زیارت به سمت بین الحرمین حرکت کردیم . ازدحام جمعیت به حدی بود که به سختی می شد حرکت کرد . سخت ترین قسمت کل سفر همین فاصله کوتاه محل اسکان تا بین الحرمین بود که تقریباً یکساعتی طول کشید . متاسفانه برخی خانم های ایرانی به رعایت برخی اصول بی توجه اند . زیارت امری مستحب و رعایت فاصله با نامحرم امری واجب است و رسیدن به حرم و حتی خود ضریح مطهر ، مجوز برخورد با نامحرم نیست و در آن شلوغی و خستگی و کوفتگی ، مجبور به جمع کردن خودمان بودیم . نزدیک حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدیم ، مجید از شلوغی فضا استفاده کرد و از قسمت خروج وارد شد و به ما هم سفارش ورود کرد . مسئول آنجا فهمید و همه را بیرون کرد . هر چه فکر کردیم راهی برای ورود نبود و قطعاً چند ساعتی زمان می برد . به ناچار به سمت اسکان برگشتیم ، حتی بین الحرمین را ندیدیم . مجید زائر باراولی بود و از میان تمام فضاها و حرم ها ، آرزوی دیدن بین الحرمین را داشت و صدافسوس که این آرزو بر دلش ماند .

وداع با کربلا : به اسکان که رسیدیم کوله ها را جمع کرده و برای برگشت به سمت مرز با برادرم حسن و برادران ظهوری خداحافظی کردیم . در طول مسیر اسکان تا گاراژ از چند موکب پذیرایی شدیم که شامل غذا و هندوانه ای شیرین بود .

گاراژ : به دلیل تجربه سخت سال گذشته که از کربلا تا مرز خسروی را با شش ماشین و حدود 20 ساعت زمان پشت سر گذاشته بودیم ،  اضطراب پیدا کردن ماشین تا مرز به جان من و محمدآقا و حمیدآقا افتاده بود و مجید اصلاً نگران نبود و حق هم داشت . به ورودی گاراژ که رسیدیم محمدآقا گفت که پخش شویم برای پیدا کردن ماشین خسروی که من مخالفت کردم ، چون امکان گم شدن مان بود و من هم هیچ رمقی نداشتم برای راه رفتن . محمدآقا از ما کمی فاصله گرفت و رفت به سمت یک ون . یک دقیقه نگذشته ، صدا کرد بیایید . ماشین خسروی بود و جالب اینکه فقط 4 صندلی خالی داشت . مجید و محمدآقا جلو و کنار راننده نشستند و من و حمیدآقا پشت سرشان . کرایه نفری 30 هزار دینار عراقی بود که به پول ما و دینار 32 هزار تومانی می شد 960 هزار تومان .

در مسیر برگشت : هوای کربلا گرم بود و کولر ماشین جانی برای خنک کردن هوای داخل نداشت و زائران عقبی که دو خانواده بودند یکسره تذکر می دادند و مجید و محمدآقا هم دست و پا شکسته به راننده حالی می کردند که حالی به کولر ماشین بدهد که البته اتفاقی نمی افتاد چون کولرش از اساس ضعیف بود . تشنگی هم اذیت مان می کرد . هر جایی آب پخش می کردند می گرفتیم و هر نفر چند بطری لیوانی می خوردیم . موکب های عراقی بین راه کربلا تا مرز که معلوم بود اهالی روستاهای محروم در مسیر هستند در نهایت مهمان نوازی و محبت ، پذیرای زائران برگشتی بودند . بطری های خنک آب را به تعداد جمعیت ون در پلاستیکی ریخته بودند و به محض کم شدن سرعت آنرا از شیشه ماشین به داخل می انداختند تا ترافیکی شکل نگیرد . نشستن در ون سخت بود و برای قدبلندها خیلی سخت تر . اصلاً امکان تکان خوردن نداشتم و سرجای خودم خشک شده بودم . دعا می کردم به هر بهانه ای بایستد تا بلکه برای چند دقیقه ای راه بروم .

نماز و ناهار برگشت : برای ناهار و نماز که نگه داشت انگار از زندان آزاد شده بودم . برای سرویس بهداشتی به منزلی در پشت موکب رفتیم و بعد از وضو ، نماز و صرف ناهار که طبق معمول خورش لوبیا و برنج هندی بود مجدداً به راه افتادیم . در طول مسیر هر چه کوشیدم بخوابم نمی شد و چندباری در حد چرتی کوتاه چشم هایم بر هم رفت . متأسفانه در ماشین خوابم نمی برد و این عادت در سفرهای اینچنینی مایه دردسر است . خوشا به حال آنانکه در ماشین راحت می خوابند .

دعوای شبانه : هوا دیگر تاریک شده بود و ما هم در نزدیکی های مرز بودیم که ماشین به یکباره نگه داشت . راننده سریع به عقب ماشین رفت جایی که ماشین های زیادی ایستاده بودند و شلوغ بود . مجید و محمدآقا و سپس حمیدآقا به درخواست من به محل تجمع رفتند و خودم به دلیل خستگی و بی رمقی حالی برای رفتن نداشتم . صحنه هر لحظه شلوغ تر می شد و نگرانی من بیشتر . بیشتر نگران مجید بودم که در میان معرکه آسیبی نبیند . بیست دقیقه ای که گذشت آمدند و فهمیدم که بین راننده ای عراقی با زائر ایرانی بر سر کرایه اختلاف و درگیری بوجود آمده و به زد و خورد کشیده شده  . امری که بسیار مذموم و ناپسند بود آنهم در این سفر معنوی و بنظرم هر دو مقصر بودند و باید کمی گذشت می کردند .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۲ ، ۲۳:۴۲
احمد بابایی

خوش به حال زائران کاظمین 

ساکنان آستان کاظمین 

کاش من هم یک کبوتر می شدم 

پرکشان در آسمان کاظمین 

۱۴۰۲/۰۳/۲۸

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۳۳
احمد بابایی

سلام

      ساعت 20 روز شنبه ششم اسفندماه در ترافیک قلعه نو به سمت ورامین سری به گوشی زدم . دیدم جعفر پاک طینت بله را نصب کرده با عکسی از خودش . چند بیت زیر را بلافاصله در پشت فرمان برای او گفتم و فرستادم .

جعفر ورودی سال 80 بود و دو سال بعد از من وارد دانشکده حقوق شد و خیلی زود با ورود به مجموعه خوب بسیج دانشجویی با خیلی ها رفیق شد من جمله خود من .

در طول سالهای 81 تا 84 بیشتر وقت ها با هم بودیم ، مخصوصاً شب ها در خوابگاه کوچک اردستانی دهوین که پایگاه دوستان بسیج دانشجویی شده بود . 

عکس فوق که مربوط به همان سالهاست ، در خوابگاه اردستانی گرفته شده . نشسته از چپ : جعفر پاک طینت ، عمّار نجفی ، محمدگودرزی و احمدبابایی . یاد همگی بخیر .

سلام ای جعفر پاک و صمیمی
سلام ما به تو یار قدیمی

سلام ای همدم و همراه احمد
سلام ای سوژۀ عکس ندیمی

تو مثل اصغری ، عشقی برادر
همیشه در صراط مستقیمی

شنیدم همچنان در کار عدلی
به کاخ عدلیه جانا مقیمی

دلم را یاد یاران می نوازد
بسان رقص شیرین نسیمی

ندیدم بهتر از یاران دلبر
ندیدم برتر از یاران تیمی

احمدبابایی (آه مجنون ) 1401/12/06

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۱۸
احمد بابایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۴۳
احمد بابایی

آخرین شعر طنز من این است
دخترم خواند و گفت : شیرین است

گفت : بابا ! کلام تو قند است
مثل سعدی است ، مثل پروین است

شهریاری به شهر ما شاها
شعرهایت شرابِ نوشین است

جان و روح مرا جلا داده
مستحق سلام و تحسین است

گفتمش : دخترم ! رعایت کن
پدرت در کلام ، مسکین است

گفت : باشد ، گلایه ای هم هست
این گلایه ز عهد دیرین است

بین اشعار می زنی به طرف
تیر کبریت سمت بنزین است

فی المثل شعر طنز "سردارت"
یا پدر ! "آب گل" که غمگین است

دلخور از تو شده جناب "سعید"*
شاکی از تو جناب "یاسین" است

با "سمیرا" سخن چو بد گفتی
دشمن خونیِ تو "سیمین" است

"باجناقت" ز شعر خود رنجید
تشنۀ انتقام رنگین است

بعد عمری برادری با او
دل ایشان گرفته ، چرکین است

توی شعرت چرا همیشه یکی
سر و پایش شکسته ؛ خونین است؟

دلشان را شکسته می خواهی ؟
این خلاف مرام و آیین است

خودمانیم پدر ، قبول بُکن
تکّه هایت چقدر سنگین است

گفتمش : دخترم ! تأمل کن
اینچنین نیست ، بلکه تلقین است

هرچه گفتم ، حکایتی دارد
پدرت نکته سنج و حق بین است

تو مرا سرزنش مکن جانم !
بیت بیتم طلا و زرّین است !!

بین اینها که یک به یک آمد
بیت آخر بدان که گلچین است :

حقّ آن "باجناق" تک خور من
به خدای احد که نفرین است !!!

آه مجنون  1401/08/12

* فکر می کنم حوالی سال 93 بود که شعر طنزی برای دوست و همکار عزیزم زنده یاد سعید مویدی فر گفتم که متاسفانه به دلیل سهل انگاری ، ندارمش ، البته چند بیتی را از حفظ هستم . آن شعر را فی البداهه در جلسه ای که روح الله بیداد رئیس آن بود ، سرودم و همان جا خواندم و در تلگرام فرستادم برای دوستان و بعد هر چه گشتم پیدایش نکردم . هر کس دارد خدا خیرش دهد اگر به خودم برساند . البته  فکر می کنم خود سعید داشت و بهم نداد ( می گفت : شاید در کامپیوتر منزل باشه ) . یکبار هم در جلسه تودیع آقای بیات به درخواست دوستان خواندم که تحسین دکتر حمیدی فراهانی را برانگیخت و حسابی دست زد و از همه خواست که تشویق کنند .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۶
احمد بابایی

"همیشه پای یک زن در میان است"
نباشد آشکار و آن نهان است

درآمدها همه مصروف زن هاست
کلید جیب ما دست زنان است

اگر کارت حقوقت دست او هست
یقین دارم که با تو مهربان است

وگرنه روی اعصاب است هر روز
خودت دانی ، نمی گویم چنان است

لباس مردها ساده و ارزان
لباس بانوان امّا گران است

برای هر عروسی ، جامه ای نو
کمد را بنگری ، رنگین کمان است

دگر از کفش و مانتوها نگویم
که آنهم بهر خود یک داستان است

نه تنها رسم شیراز است و تهران
که مرسوم زنان اصفهان است

همیشه نقش شان ، نقش مهمی است
همه فهمیده اند و آن عیان است

اگر دیدی که مردی رشد کرده
بدان که همسر او نردبان است

نه اینکه قدّ او قدّ بلندی است
به این معنا که ذاتاً کاردان است

برای مرد خود دلسوز بوده
برای مرد خود او پلّکان است

ندیدم من زنی زودتر بمیرد !
همیشه جزیی از بازماندگان است

به روی قبر مردان ، زن نشسته
ز بس که سخت کوش و سخت جان است

خداوندا خودت ما را نگهدار
ز هر چه فتنه آخر زمان است

آه مجنون  1401/08/08

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۰
احمد بابایی

 

سلام

    بعد از تعطیلی یکباره میهن بلاگ آمدم اینجا . شاید بیشترین دلیل راه اندازی این وبلاگ ، پیشنهاد دوست خوبم آقامجید نقدی بود که اصرار داشت شعرها را در جایی ثبت کنم و طبیعتاً اینجا جای مناسبی به نظر رسید . نظرات شما جالب و مشوق خواهد بود . 
 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۳
احمد بابایی