آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۴۰ ق.ظ

سفرنامه 19

آب تنی : لباس های اضافه را که داخل پلاستیک بود کنار دیوار گذاشتیم و خیلی زود وارد آب شدیم . کمی سرد بود اما به شدت دلچسب . محمدآقا برای ورود به آب دو دل بود ولی با اصرار ما یکباره شیرجه زد وسط چشمه . ده دقیقه ای شنا کردیم و بیرون آمدیم . غیر از ما افراد دیگری هم بودند که یا مثل ما زائر برگشتی بودند و یا مسافر تابستانه . وجود چند درخت انجیر و طبیعت بسیار زیبای آن برای هر مسافری جذاب و جالب بود . همانجا لباس هایمان را عوض کردیم و به سمت ماشین آمدیم تا زودتر به شهرمان برسیم . بماند که محمدآقا حواسش به من نبود و با چرخ عقب از روی پای تاول زده ام رد شد و دادم را درآورد .

سوغاتی 1 : حتماً شما هم این حدیث معروف از پیامبر اکرم (ص) را شنیده اید که : "هرگاه سفر رفتید در بازگشت برای خانواده تان سوغاتی بیاورید حتی اگر قطعه سنگی باشد." به دلیل شرایط اربعینی نتوانستیم از کربلا سوغاتی دلخواهی تهیه کنیم و دلشوره سوغاتی داشتم . به کرمانشاه که رسیدیم رفتیم داخل یک کارگاه پخت نان برنجی . نان برنجی ها از تنور بیرون می آمد و در بسته های مخصوص خودش بسته بندی می شد . از همین تازه ها که جعبه ای صدهزار تومان بود پنج  تایی گرفتم و همراه با یک جعبه نان خرمایی و سه جعبه کاک و یک جعبه گز اصفهان . جمع خرید من پس از کسر اندکی تخفیف دقیقاً  شد یک میلیون تومان و حمیدآقا و محمدآقا هم چیزی در همین حدود خرید کردند . اینجا رابط پاوربانک گوشی ام گم شد و فکر می کنم هنگام پیاده شدن به کف خیابان افتاده باشد .

سوغاتی 2 : هنوز شور سوغاتی داشتم و کمربندی شهرها را یکی پس از دیگری رد می کردیم . در یک پمپ بنزین نزدیک شهر همدان سراغی از مرکزی جهت خرید گرفتیم . متصدی پمپ بنزین و چند نفر دیگر آدرس روستای کردآباد در کبودرآهنگ  را دادند که 70 کیلومتری با ما فاصله داشت و تقریباً در مسیرمان بود با کمی مسیر اضافه . در نشان جستجویش کردم و بعد از یک ساعت رسیدیم به روستا . جمعه عصر بود و برخی مغازه ها تعطیل . از سومین مغازه ای که دیدیم لباس و شال و اسپری گرفتم که جمع شان شد هفتصد هزار تومان . علیرغم تبلیغی که کرده بودند و می گفتند قطب تولید پوشاک در منطقه است ، لباس های خوب و مناسبی پیدا نکردیم . محمدآقا تلاش می کرد بتواند برای علی و دخترانش شلواری مناسب بیابد که به نتیجه نرسید و با نظرخواهی از من منصرف می شد . در حاشیه شهر همدان نیز من و محمدآقا نفری دو هندوانه گرفتیم که بسیار عالی و شیرین بود ( کیلویی 5 هزار تومان ) .

بحث های طلبگی : در مسیر برگشت فرصت مناسبی بود برای بحث و تبادل نظر دوستانه . با آنکه هر سه نفرمان در بحث های دینی و سیاسی کاملاً هم فکر و هم عقیده بودیم ، در موضوعات مختلفی از جمله حجاب ، مسائل سیاسی و نظریه ولایت فقیه امام خمینی (ره) بحث های جدی کردیم و کلی با هم کلنجار رفتیم .

پایان سفر : هوا رو به تاریکی بود که با عبور از بزرگراه ساوه و گذر از بزرگراه غدیر وارد بزرگراه حرم تا حرم شدیم و از همان راهی که رفته بودیم یعنی جاده چرمشهر و روستای آبباریک وارد شهر ورامین شدیم . مادرم ، مادرخانم ، همسر و دخترم چندین بار زنگ می زدند و لحظه رسیدنم را به انتظار نشسته بودند . ساعت 20:15 بود که پس از پیاده کردن حمیدآقا مقابل درب منزل دخترش ، محمدآقا مرا رساند مقابل درب منزل مان . در حال تخلیه وسایلم بودم که همسرم با ماشین از راه رسید تا با هم به منزل مادرش برویم ، چرا که محمدآقا باجناق و ... منتظرم بودند . و اینگونه سفر سخت و شیرین و دوست داشتنی اربعین 1403 ما سه نفر به پایان رسید در حالیکه آرزومند سفر سال بعد بودیم .

با آرزوی توفیق همه ساله برای همه آرزومندان
احمدبابایی 1403/06/18

می توانید نکات و نظرات خود را در قسمت نظرات درج کنید



نوشته شده توسط احمد بابایی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد.

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیزم ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

سفرنامه 19

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۴۰ ق.ظ

آب تنی : لباس های اضافه را که داخل پلاستیک بود کنار دیوار گذاشتیم و خیلی زود وارد آب شدیم . کمی سرد بود اما به شدت دلچسب . محمدآقا برای ورود به آب دو دل بود ولی با اصرار ما یکباره شیرجه زد وسط چشمه . ده دقیقه ای شنا کردیم و بیرون آمدیم . غیر از ما افراد دیگری هم بودند که یا مثل ما زائر برگشتی بودند و یا مسافر تابستانه . وجود چند درخت انجیر و طبیعت بسیار زیبای آن برای هر مسافری جذاب و جالب بود . همانجا لباس هایمان را عوض کردیم و به سمت ماشین آمدیم تا زودتر به شهرمان برسیم . بماند که محمدآقا حواسش به من نبود و با چرخ عقب از روی پای تاول زده ام رد شد و دادم را درآورد .

سوغاتی 1 : حتماً شما هم این حدیث معروف از پیامبر اکرم (ص) را شنیده اید که : "هرگاه سفر رفتید در بازگشت برای خانواده تان سوغاتی بیاورید حتی اگر قطعه سنگی باشد." به دلیل شرایط اربعینی نتوانستیم از کربلا سوغاتی دلخواهی تهیه کنیم و دلشوره سوغاتی داشتم . به کرمانشاه که رسیدیم رفتیم داخل یک کارگاه پخت نان برنجی . نان برنجی ها از تنور بیرون می آمد و در بسته های مخصوص خودش بسته بندی می شد . از همین تازه ها که جعبه ای صدهزار تومان بود پنج  تایی گرفتم و همراه با یک جعبه نان خرمایی و سه جعبه کاک و یک جعبه گز اصفهان . جمع خرید من پس از کسر اندکی تخفیف دقیقاً  شد یک میلیون تومان و حمیدآقا و محمدآقا هم چیزی در همین حدود خرید کردند . اینجا رابط پاوربانک گوشی ام گم شد و فکر می کنم هنگام پیاده شدن به کف خیابان افتاده باشد .

سوغاتی 2 : هنوز شور سوغاتی داشتم و کمربندی شهرها را یکی پس از دیگری رد می کردیم . در یک پمپ بنزین نزدیک شهر همدان سراغی از مرکزی جهت خرید گرفتیم . متصدی پمپ بنزین و چند نفر دیگر آدرس روستای کردآباد در کبودرآهنگ  را دادند که 70 کیلومتری با ما فاصله داشت و تقریباً در مسیرمان بود با کمی مسیر اضافه . در نشان جستجویش کردم و بعد از یک ساعت رسیدیم به روستا . جمعه عصر بود و برخی مغازه ها تعطیل . از سومین مغازه ای که دیدیم لباس و شال و اسپری گرفتم که جمع شان شد هفتصد هزار تومان . علیرغم تبلیغی که کرده بودند و می گفتند قطب تولید پوشاک در منطقه است ، لباس های خوب و مناسبی پیدا نکردیم . محمدآقا تلاش می کرد بتواند برای علی و دخترانش شلواری مناسب بیابد که به نتیجه نرسید و با نظرخواهی از من منصرف می شد . در حاشیه شهر همدان نیز من و محمدآقا نفری دو هندوانه گرفتیم که بسیار عالی و شیرین بود ( کیلویی 5 هزار تومان ) .

بحث های طلبگی : در مسیر برگشت فرصت مناسبی بود برای بحث و تبادل نظر دوستانه . با آنکه هر سه نفرمان در بحث های دینی و سیاسی کاملاً هم فکر و هم عقیده بودیم ، در موضوعات مختلفی از جمله حجاب ، مسائل سیاسی و نظریه ولایت فقیه امام خمینی (ره) بحث های جدی کردیم و کلی با هم کلنجار رفتیم .

پایان سفر : هوا رو به تاریکی بود که با عبور از بزرگراه ساوه و گذر از بزرگراه غدیر وارد بزرگراه حرم تا حرم شدیم و از همان راهی که رفته بودیم یعنی جاده چرمشهر و روستای آبباریک وارد شهر ورامین شدیم . مادرم ، مادرخانم ، همسر و دخترم چندین بار زنگ می زدند و لحظه رسیدنم را به انتظار نشسته بودند . ساعت 20:15 بود که پس از پیاده کردن حمیدآقا مقابل درب منزل دخترش ، محمدآقا مرا رساند مقابل درب منزل مان . در حال تخلیه وسایلم بودم که همسرم با ماشین از راه رسید تا با هم به منزل مادرش برویم ، چرا که محمدآقا باجناق و ... منتظرم بودند . و اینگونه سفر سخت و شیرین و دوست داشتنی اربعین 1403 ما سه نفر به پایان رسید در حالیکه آرزومند سفر سال بعد بودیم .

با آرزوی توفیق همه ساله برای همه آرزومندان
احمدبابایی 1403/06/18

می توانید نکات و نظرات خود را در قسمت نظرات درج کنید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی