آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها
جمعه, ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۴۲ ب.ظ

سفرنامه اربعین 8

روز هفتم :

صبح روز اربعین : برای نماز صبح که بیدار شدم منشأ  باد خنک را یافتم . تمام شب فکر می کردم باد طبیعی است در حالی که کولر همسایه بغلی بود که نسیمش به ما می رسید .  نماز را در همان پیاده رو فرادی خواندم و بیدار دراز کشیدم . برای صبحانه محمدآقا برایم حلیم و تخم مرغ آب پز آورد و جویای حالم شد . برادرم حسن نیز از راه رسید و  برای دیدن دوستان با او به طبقه دوم رفتیم . حسن تنهایی و فقط ظرف یک روز و نیم ، تمام مسیر نجف تا کربلا را که ما چهار روز کامل آمده بودیم ، پیاده آمده بود . پاهایش تاول داشت و کمی خسته بود .

حرم : صبح روز اربعین همراه با محمدآقا و حمیدآقا و مجید عزیز برای زیارت به سمت بین الحرمین حرکت کردیم . ازدحام جمعیت به حدی بود که به سختی می شد حرکت کرد . سخت ترین قسمت کل سفر همین فاصله کوتاه محل اسکان تا بین الحرمین بود که تقریباً یکساعتی طول کشید . متاسفانه برخی خانم های ایرانی به رعایت برخی اصول بی توجه اند . زیارت امری مستحب و رعایت فاصله با نامحرم امری واجب است و رسیدن به حرم و حتی خود ضریح مطهر ، مجوز برخورد با نامحرم نیست و در آن شلوغی و خستگی و کوفتگی ، مجبور به جمع کردن خودمان بودیم . نزدیک حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدیم ، مجید از شلوغی فضا استفاده کرد و از قسمت خروج وارد شد و به ما هم سفارش ورود کرد . مسئول آنجا فهمید و همه را بیرون کرد . هر چه فکر کردیم راهی برای ورود نبود و قطعاً چند ساعتی زمان می برد . به ناچار به سمت اسکان برگشتیم ، حتی بین الحرمین را ندیدیم . مجید زائر باراولی بود و از میان تمام فضاها و حرم ها ، آرزوی دیدن بین الحرمین را داشت و صدافسوس که این آرزو بر دلش ماند .

وداع با کربلا : به اسکان که رسیدیم کوله ها را جمع کرده و برای برگشت به سمت مرز با برادرم حسن و برادران ظهوری خداحافظی کردیم . در طول مسیر اسکان تا گاراژ از چند موکب پذیرایی شدیم که شامل غذا و هندوانه ای شیرین بود .

گاراژ : به دلیل تجربه سخت سال گذشته که از کربلا تا مرز خسروی را با شش ماشین و حدود 20 ساعت زمان پشت سر گذاشته بودیم ،  اضطراب پیدا کردن ماشین تا مرز به جان من و محمدآقا و حمیدآقا افتاده بود و مجید اصلاً نگران نبود و حق هم داشت . به ورودی گاراژ که رسیدیم محمدآقا گفت که پخش شویم برای پیدا کردن ماشین خسروی که من مخالفت کردم ، چون امکان گم شدن مان بود و من هم هیچ رمقی نداشتم برای راه رفتن . محمدآقا از ما کمی فاصله گرفت و رفت به سمت یک ون . یک دقیقه نگذشته ، صدا کرد بیایید . ماشین خسروی بود و جالب اینکه فقط 4 صندلی خالی داشت . مجید و محمدآقا جلو و کنار راننده نشستند و من و حمیدآقا پشت سرشان . کرایه نفری 30 هزار دینار عراقی بود که به پول ما و دینار 32 هزار تومانی می شد 960 هزار تومان .

در مسیر برگشت : هوای کربلا گرم بود و کولر ماشین جانی برای خنک کردن هوای داخل نداشت و زائران عقبی که دو خانواده بودند یکسره تذکر می دادند و مجید و محمدآقا هم دست و پا شکسته به راننده حالی می کردند که حالی به کولر ماشین بدهد که البته اتفاقی نمی افتاد چون کولرش از اساس ضعیف بود . تشنگی هم اذیت مان می کرد . هر جایی آب پخش می کردند می گرفتیم و هر نفر چند بطری لیوانی می خوردیم . موکب های عراقی بین راه کربلا تا مرز که معلوم بود اهالی روستاهای محروم در مسیر هستند در نهایت مهمان نوازی و محبت ، پذیرای زائران برگشتی بودند . بطری های خنک آب را به تعداد جمعیت ون در پلاستیکی ریخته بودند و به محض کم شدن سرعت آنرا از شیشه ماشین به داخل می انداختند تا ترافیکی شکل نگیرد . نشستن در ون سخت بود و برای قدبلندها خیلی سخت تر . اصلاً امکان تکان خوردن نداشتم و سرجای خودم خشک شده بودم . دعا می کردم به هر بهانه ای بایستد تا بلکه برای چند دقیقه ای راه بروم .

نماز و ناهار برگشت : برای ناهار و نماز که نگه داشت انگار از زندان آزاد شده بودم . برای سرویس بهداشتی به منزلی در پشت موکب رفتیم و بعد از وضو ، نماز و صرف ناهار که طبق معمول خورش لوبیا و برنج هندی بود مجدداً به راه افتادیم . در طول مسیر هر چه کوشیدم بخوابم نمی شد و چندباری در حد چرتی کوتاه چشم هایم بر هم رفت . متأسفانه در ماشین خوابم نمی برد و این عادت در سفرهای اینچنینی مایه دردسر است . خوشا به حال آنانکه در ماشین راحت می خوابند .

دعوای شبانه : هوا دیگر تاریک شده بود و ما هم در نزدیکی های مرز بودیم که ماشین به یکباره نگه داشت . راننده سریع به عقب ماشین رفت جایی که ماشین های زیادی ایستاده بودند و شلوغ بود . مجید و محمدآقا و سپس حمیدآقا به درخواست من به محل تجمع رفتند و خودم به دلیل خستگی و بی رمقی حالی برای رفتن نداشتم . صحنه هر لحظه شلوغ تر می شد و نگرانی من بیشتر . بیشتر نگران مجید بودم که در میان معرکه آسیبی نبیند . بیست دقیقه ای که گذشت آمدند و فهمیدم که بین راننده ای عراقی با زائر ایرانی بر سر کرایه اختلاف و درگیری بوجود آمده و به زد و خورد کشیده شده  . امری که بسیار مذموم و ناپسند بود آنهم در این سفر معنوی و بنظرم هر دو مقصر بودند و باید کمی گذشت می کردند .



نوشته شده توسط احمد بابایی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

سفرنامه اربعین 8

جمعه, ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۴۲ ب.ظ

روز هفتم :

صبح روز اربعین : برای نماز صبح که بیدار شدم منشأ  باد خنک را یافتم . تمام شب فکر می کردم باد طبیعی است در حالی که کولر همسایه بغلی بود که نسیمش به ما می رسید .  نماز را در همان پیاده رو فرادی خواندم و بیدار دراز کشیدم . برای صبحانه محمدآقا برایم حلیم و تخم مرغ آب پز آورد و جویای حالم شد . برادرم حسن نیز از راه رسید و  برای دیدن دوستان با او به طبقه دوم رفتیم . حسن تنهایی و فقط ظرف یک روز و نیم ، تمام مسیر نجف تا کربلا را که ما چهار روز کامل آمده بودیم ، پیاده آمده بود . پاهایش تاول داشت و کمی خسته بود .

حرم : صبح روز اربعین همراه با محمدآقا و حمیدآقا و مجید عزیز برای زیارت به سمت بین الحرمین حرکت کردیم . ازدحام جمعیت به حدی بود که به سختی می شد حرکت کرد . سخت ترین قسمت کل سفر همین فاصله کوتاه محل اسکان تا بین الحرمین بود که تقریباً یکساعتی طول کشید . متاسفانه برخی خانم های ایرانی به رعایت برخی اصول بی توجه اند . زیارت امری مستحب و رعایت فاصله با نامحرم امری واجب است و رسیدن به حرم و حتی خود ضریح مطهر ، مجوز برخورد با نامحرم نیست و در آن شلوغی و خستگی و کوفتگی ، مجبور به جمع کردن خودمان بودیم . نزدیک حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدیم ، مجید از شلوغی فضا استفاده کرد و از قسمت خروج وارد شد و به ما هم سفارش ورود کرد . مسئول آنجا فهمید و همه را بیرون کرد . هر چه فکر کردیم راهی برای ورود نبود و قطعاً چند ساعتی زمان می برد . به ناچار به سمت اسکان برگشتیم ، حتی بین الحرمین را ندیدیم . مجید زائر باراولی بود و از میان تمام فضاها و حرم ها ، آرزوی دیدن بین الحرمین را داشت و صدافسوس که این آرزو بر دلش ماند .

وداع با کربلا : به اسکان که رسیدیم کوله ها را جمع کرده و برای برگشت به سمت مرز با برادرم حسن و برادران ظهوری خداحافظی کردیم . در طول مسیر اسکان تا گاراژ از چند موکب پذیرایی شدیم که شامل غذا و هندوانه ای شیرین بود .

گاراژ : به دلیل تجربه سخت سال گذشته که از کربلا تا مرز خسروی را با شش ماشین و حدود 20 ساعت زمان پشت سر گذاشته بودیم ،  اضطراب پیدا کردن ماشین تا مرز به جان من و محمدآقا و حمیدآقا افتاده بود و مجید اصلاً نگران نبود و حق هم داشت . به ورودی گاراژ که رسیدیم محمدآقا گفت که پخش شویم برای پیدا کردن ماشین خسروی که من مخالفت کردم ، چون امکان گم شدن مان بود و من هم هیچ رمقی نداشتم برای راه رفتن . محمدآقا از ما کمی فاصله گرفت و رفت به سمت یک ون . یک دقیقه نگذشته ، صدا کرد بیایید . ماشین خسروی بود و جالب اینکه فقط 4 صندلی خالی داشت . مجید و محمدآقا جلو و کنار راننده نشستند و من و حمیدآقا پشت سرشان . کرایه نفری 30 هزار دینار عراقی بود که به پول ما و دینار 32 هزار تومانی می شد 960 هزار تومان .

در مسیر برگشت : هوای کربلا گرم بود و کولر ماشین جانی برای خنک کردن هوای داخل نداشت و زائران عقبی که دو خانواده بودند یکسره تذکر می دادند و مجید و محمدآقا هم دست و پا شکسته به راننده حالی می کردند که حالی به کولر ماشین بدهد که البته اتفاقی نمی افتاد چون کولرش از اساس ضعیف بود . تشنگی هم اذیت مان می کرد . هر جایی آب پخش می کردند می گرفتیم و هر نفر چند بطری لیوانی می خوردیم . موکب های عراقی بین راه کربلا تا مرز که معلوم بود اهالی روستاهای محروم در مسیر هستند در نهایت مهمان نوازی و محبت ، پذیرای زائران برگشتی بودند . بطری های خنک آب را به تعداد جمعیت ون در پلاستیکی ریخته بودند و به محض کم شدن سرعت آنرا از شیشه ماشین به داخل می انداختند تا ترافیکی شکل نگیرد . نشستن در ون سخت بود و برای قدبلندها خیلی سخت تر . اصلاً امکان تکان خوردن نداشتم و سرجای خودم خشک شده بودم . دعا می کردم به هر بهانه ای بایستد تا بلکه برای چند دقیقه ای راه بروم .

نماز و ناهار برگشت : برای ناهار و نماز که نگه داشت انگار از زندان آزاد شده بودم . برای سرویس بهداشتی به منزلی در پشت موکب رفتیم و بعد از وضو ، نماز و صرف ناهار که طبق معمول خورش لوبیا و برنج هندی بود مجدداً به راه افتادیم . در طول مسیر هر چه کوشیدم بخوابم نمی شد و چندباری در حد چرتی کوتاه چشم هایم بر هم رفت . متأسفانه در ماشین خوابم نمی برد و این عادت در سفرهای اینچنینی مایه دردسر است . خوشا به حال آنانکه در ماشین راحت می خوابند .

دعوای شبانه : هوا دیگر تاریک شده بود و ما هم در نزدیکی های مرز بودیم که ماشین به یکباره نگه داشت . راننده سریع به عقب ماشین رفت جایی که ماشین های زیادی ایستاده بودند و شلوغ بود . مجید و محمدآقا و سپس حمیدآقا به درخواست من به محل تجمع رفتند و خودم به دلیل خستگی و بی رمقی حالی برای رفتن نداشتم . صحنه هر لحظه شلوغ تر می شد و نگرانی من بیشتر . بیشتر نگران مجید بودم که در میان معرکه آسیبی نبیند . بیست دقیقه ای که گذشت آمدند و فهمیدم که بین راننده ای عراقی با زائر ایرانی بر سر کرایه اختلاف و درگیری بوجود آمده و به زد و خورد کشیده شده  . امری که بسیار مذموم و ناپسند بود آنهم در این سفر معنوی و بنظرم هر دو مقصر بودند و باید کمی گذشت می کردند .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی