سفرنامه 12
7 ـ سالخوردگان : راه سخت مشایه و گرما و شلوغی حکم می کند پیرمرد و پیرزنی در مسیر نباشد ، اما عشق به حسین علیه السلام نه سن و سال می شناسد ، نه گرما و سرما . هر چه هست عشق به اوست که همه را به دنبال خود می کشد . پیرمردان و پیرزنان زیادی با عصا و ... قدم در راه مشایه می گذارند تا خود را به کربلای ارباب برسانند و دیدن اینها خود منبع انرژی مضاعفی برای دیگر زائرین است .
8 ـ حس آرامش : قطعاً قرار گرفتن در اماکن بسیار شلوغ ، آنهم در خارج از کشور حس آرامش را از انسان خواهد گرفت . اما در اربعین اوضاع کاملاً متفاوت است . خبری از دلشوره و اضطراب های روزمره نیست و هر چه هست آرامش است و حس خوب با امام حسین علیه السلام بودن . حسی که افراد را برای سفر سال بعد دلتنگ می کند .
نماز مغرب و عشا : نزدیک اذان مغرب روز دوشنبه 29 مرداد 1403 رسیدیم به عمود 416 . بنا به پیشنهاد محمدآقا در محوطه باز یک موکب و حسینیه کوچک عراقی به نام حبیب بن مظاهر الاسدی در انتظار اذان نشستیم . بعد چند دقیقه با پخش اذان نماز جماعت را اقامه کردیم . تعداد افراد حاضر که اکثراً ایرانی بودند بیشتر از فضای موجود بود و خانم ها اصرار داشتند تا صف آخر آقایان کمی جلوتر برود تا همه آنان به نماز برسند . نماز اول بدون مکبر کمی سخت بود و برای نماز عشا یک نوجوان ایرانی به مکبری ایستاد تا نمازها مخصوصاً نماز خانم ها خراب نشود . نماز که تمام شد بر خلاف سایر موکب های عراقی خبری از سفره و شام نبود . بنابراین مجدد براه افتادیم و از محمدآقا خواستم از این به بعد در انتخاب موکب دقت بیشتری کند ! هر چند سرتاسر مسیر انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها به وفور در دسترس همگان بود ، اما دلم می خواست همانجا نشسته شامم را بخورم و استراحت کوتاهی بعد آن داشته باشم .
شام : بعد چند عمود به یک موکب نسبتاً بزرگ عراقی رسیدیم که هنوز در حال دادن شام بود . با دعوت خادم موکب داخل شدیم و خیلی زود برای هر دو نفر ، یک سینی حاوی برنج سفید که روی آن مشتی رشته و کشمش پاشیده بودند و کنارش سینه و ران مرغی قرار داشت مقابل من و حمیدآقا گذاشتند . محمدآقا هم با یک زائر عراقی شریک شد و شامش را صرف کرد . در کنار شام به هر نفر یک ماست معمولی با برند السده هم دادند که ماستش را بعد از هم زدن باز کرده و خوردم . کمی گرم بود و دوست داشتم خنک تر باشد . شام را که خوردیم با نظر حمیدآقا براه افتادیم و پیاده روی را تا ساعت 12 شب ادامه دادیم .
تاول پا : پایان پیاده روی شب قبل ، یعنی همان اول کار و بعد از حدود 250 عمود ، متوجه شروع تاول های پاهایم شدم و چون کفش نرم و راحتی داشتم ادامه دادم . حمیدآقا و محمدآقا چنین مشکلی نداشتند . درد ناشی از تاول ها لحظه به لحظه بیشتر می شد . ساعت 12 شب ، به موکب درمانی پاکستانی ها که رسیدیم حمیدآقا برایم وقت گرفت و خیلی زود و در نهایت احترام به روی صندلی بیمار هدایت شدم . چند نفر قبل از من نیز در صف انتظار نشسته بودند که بنظرم منتظر خالی شدن صندلی های ماساژ بودند . خادمین این موکب درمانی با آنکه پاکستانی بودند اما فارسی را نمی دانستند . جوان حدوداً 25 ساله پاکستانی با چهره ای هندی و موهایی به شدت زیبا عهده دار درمان تاول های من شد و من در طول مدت درمان خیره به موهایی بودم که مجبور بود هر چند ثانیه یکبار دستی به آن بکشد تا در برابر باد شدید کولر بیشتر بهم نریزد . صندلی من معمولی بود و پایم روی میز کوچکی به ارتفاع نشیمن صندلی خودم و او روی صندلی کوتاهی نشست تا مسلط بر کف پای من باشد . خیلی آرام و مودب بود و با دقت زیادی کار می کرد . انگار نه انگار مریض دیگری در صف انتظار است . ابتدا با الکل ضدعفونی کرد و سپس با سرنگ تمیزی آبش را تخلیه کرد . برای تخلیه کردن آب تاول ها خیلی وقت گذاشت . تخلیه که کامل شد پمادی مالید و پانسمان نازکی روی آنها گذاشت و چسب زد و در نهایت با کشیدن باند کشی روی پاها به من اشاره کرد که کارم تمام است . از عمق وجودم از او تشکر کردم و بعد گرفتن دو چسب زخم از موکب شان خارج شدم و با دردی به مراتب کمتر به مسیرمان ادامه دادیم .