سفرنامه 13
روز ششم ـ سه شنبه 30 مرداد ـ روز دوم پیاده روی
نماز و صبحانه : نماز را که خواندیم مجدد خوابیدیم تا ساعت 05:45 . حمیدآقا بیدار شد و بیدارمان کرد برای حرکت . به راه افتادیم و طبیعتاً چای شیرین عراقی در اول صبح می چسبید . در این میان محمدآقا و حمیدآقا از قهوه عراقی نیز چشم پوشی نمی کردند . صبحانه را در طول راه خوردیم و ساعت 07:45 هم یک پرس کوچک قیمه نجفی گرفتم .
دایی محمد : ساعت 9 صبح برای گرفتن شربت سکنجبین نزدیک موکب ایرانی شدم در عمود 787 . صدایی که سلام کرد آشنا بود . سرم را که چرخاندم آقا ابوالفضل داماد دایی محمدم را دیدم که او هم برای گرفتن شربت آمده بود . خوشحال شدم و از او سراغ دایی را گرفتم . گفت : همه مسیر را پیاده آمده و الان در عمود 800 منتظر ماست . گروه شش نفره دایی محمد شامل دامادش آقا ابوالفضل ، پدر و مادر آقاابوالفضل و پدرخانم محسن پسرشان می شد . این چند عمود را با آقا ابوالفضل رفتیم تا رسیدیم به عمود 800 . جلو رفتم و به دایی جان سلام کردم . ابتدا جا خورد و معلوم بود توقع دیدار مرا در آنجا نداشته است . روبوسی کردیم و بعد چند دقیقه صحبت از هم جدا شدیم و به راه افتادیم . حمیدآقا صحنه دیدارمان را از همان ابتدا فیلم گرفت . دستش درد نکند .
موکب احباب الرضا ورامین : ساعت 10:10 صبح روز سه شنبه 30 مرداد 1403 و در دومین روز پیاده روی مان رسیدیم به عمود 840 و موکب بزرگ احباب الرضا شهرستان ورامین که با همکاری مشترک با یک عشیره عراقی اداره می شود . موکب بزرگی که علاوه بر استراحتگاه مناسب ، غذاهای بسیار خوشمزه و متنوع ، خدمات گسترده ای دارد و درمانگاه آن شامل بخش های مجزای آقایان و بانوان است با داروخانه ای فعال . محل استراحت آقایان جای خالی نداشت . رفتیم به قسمت درمانگاه . محمدآقا یک آمپول تقویتی زد و من و حمیدآقا فشار خون مان را گرفتیم . حمیدآقا 12 روی 8 و من 11 روی 7 . دوستان ورامینی مان ـ حسین قنبری را در درمانگاه و مصطفی علیخانی را در مقابل آشپزخانه دیدیم ، اصرار داشتند ناهار بمانیم ، قبول نکردیم و بعد صرف یک کاسه بزرگ آبدوغ خیار ورامینی که حسابی چسبید با خداحافظی از دوستان مان به سمت عمود 860 و موکب احفاد مالک اشتر به راه افتادیم . به آقا ابوالفضل ـ داماد دایی در ایتا پیام دادم که حتماً به موکب احباب الرضا بیایند و آبدوغ خیارش را از دست ندهند . چند ساعت بعد عکسی از چند کاسه خالی آبدوغ خیار فرستاد و نشان داد که آن را از دست نداده اند .
موکب احفاد مالک اشتر : ساعت 11:05 رسیدیم به موکب احفاد مالک اشتر در عمود 860 . اولین نفر محمدعلی شیرازی را دیدیم که مدیریت موکب با اوست و کار بسیار دشواری است در خارج از کشور . بعد روبوسی و احوالپرسی با او ، سعید اردستانی هم آمد . سعید و محمدعلی از دوستان خوب دوران بسیج دانشجویی منند در اواخر دهه 70 . محمدعلی با خوشحالی و محبت ما را به اتاق مسئولین موکب برد . اتاقی کوچک ، خنک و تقریباً کم نور که مرا یاد سنگرهای سوریه در جنگ با داعش می انداخت . نماینده یک موکب اصفهانی به سفارش سیدعبدالله طباطبایی ـ مسئول موکب مسلم بن عقیل ورامین در نجف آمد و از محمدعلی درخواست گوشت و مرغ و برنج و ... داشت . با هماهنگی محمدعلی مقداری از درخواست شان اجابت شد . ظرف های هندوانه ، آلو و سیب در وسط اتاق بود . چند قاچ هندوانه خوردیم و علیرغم اصرار محمدعلی و دوستان او ، برای استراحت به اتاق خدام در کنار آشپزخانه رفتیم . اتاق خدام بزرگتر بود و طبیعتاً ما هم راحت تر . هر چند اصرار داشتیم در قسمت اسکان زائران باشیم اما سعید و محمدعلی و ... قبول نمی کردند . سعید هم در اتاق خدام مستقر بود .
استحمام : بلافاصله من و محمدآقا لباس هایمان را برداشتیم برای استحمام . حمام خدام شلوغ بود و رفتیم پشت ساختمان در سرویس های عمومی . هشت چشمه سرویس بهداشتی داشت و دو باب حمام که فقط یکی از حمام ها شیر و دوش داشت . حمام که خالی شد ، محمدآقا زودتر از من رفت و زود درآمد . وسط دوش گرفتنش آب قطع و وصل می شد . من که رفتم آب پرفشار بود و دلم نمیخواست بیرون بیایم ولی بخاطر نفرات بعد از خودم مجبور به خروج اجباری شدم . همانجا لباس های خودم و محمدآقا را در ماشین لباسشویی شستم . بندی در راهرو نبود و لباس ها را روی نرده های پنجره آویزام کرده بودند . از محمدآقا خواستم بند داخل کوله ام را بدهد . بند را نصب کردم و باز جا کم داشت . اینبار از سعید خواستم و او بند بلند سیمی روکش دار نازکی را فرستاد و لباس ها را روی آن پهن کردم . باد لباس ها را در هوا می چرخاند . گیره نبود و مجبور شدم با گره زدن لباس ها و بستن دکمه های پیراهن آنها را روی بند نگه دارم .