آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها
چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۲:۴۸ ب.ظ

سفرنامه 5

خرید بسته اینترنت: بعد صرف چای به داخل موکب آمدیم و دراز کشیدیم. بالای سرمان چهار جوان بیست ساله اصفهانی بودند با لهجه ای شیرین. آنقدر شلوغ بودند که کارمان به همصحبتی رسید . اول حمیدآقا باب صحبت را باز کرد و بحث به ازدواج رسید . همه شان مجرد بودند و فامیل هم . با آن که سرم در گوشی ام بود ، به تناسب بحث شان با حمیدآقا ، در مورد ازدواج برای شان صحبت کردم و چند حدیث مرتبط خواندم و از تجربیات خودم و دیگران گفتم . یکی از آنان متعجبانه از رشته تحصیلی و کارم پرسید و گفت : "حرف هاتون خیلی قشنگ و جذابه" . برای خرید بسته به گوشی یکی از آنان متصل شدم و 7 گیگ اینترنت با 15 دقیقه مکالمه را به قیمت 500 هزار تومان از ایرانسل خریدم و قرار شد محمدآقا و حمیدآقا هم با اتصال به گوشی من از همین بسته استفاده کنند. گرانی اینترنت از معضلات سفر اربعین است . کاش آقایان مسئول فکری به حال این نیاز اساسی زائرین کنند .

شعر فرش حرم : زیبایی فرش حرم موجب شد تا بخواهم آن را در وضعیت واتس آپ به نمایش بگذارم . هنگام این کار ، این دو بیت عنایت شد و سریع با برنامه متن نگار در گوشی ام طراحی کردم و به اشتراک گذاشتم :

این ساحت امن ، سرپناهم باشد
درمانگر قلب روسیاهم باشد
فردا که به یک شفاعتی محتاجم
فرش حرم شما گواهم باشد

شعر را منتشر کردم و همچنان در گوشی ام می چرخیدم . محمدآقا خواب بود و حمیدآقا هم خوابید. اما من بخاطر خواب عصرگاهی بیدار بیدار بودم و اصلاً خوابم نرفت تا اذان صبح .روز سوم ـ  شنبه 27 مرداد ـ  کاظمین و کوفه

نماز صبح و شعر سامرا: نزدیک اذان محمدآقا و حمیدآقا بیدار شدند و بعد وضو ، سه تایی برای نماز صبح راهی صحن مطهر شدیم . موکب ما در خود حرم مطهر بود و فاصله مان کمتر از صد متر . پیدا کردن جا برای نماز در میان مردمی که نیمی از آنها خواب بودند ، کمی سخت بود و زمان بر . هر سه ، در سه نقطه مختلف نشستیم. من دقیقاً پشت سر امام جماعت بودم یعنی صف اول. محمدآقا صف دوم بود و حمیدآقا صف چهارم . هر کس مشغول کاری بود. یکی نماز مستحبی می خواند و دیگری قرآن . یکی مشغول زیارتنامه بود و یکی در حال درد و دل کردن با امامین. من در فکر این بودم که تا همین دیروز در شهر خودمان مشغول روزمرگی بودم و الان در جایی نشستم که آرزوی بسیاری از شیعیان هست. در همین احوالات بودم که این دو بیت آمد:

بنگر ز کجا مرا کجا آوردند؟
من را طلبیده ، سامرا آوردند
هم کوفه و کاظمین ، هم شهر نجف
با پای پیاده کربلا آوردند

نماز را جماعت خواندیم و بعد وداع با امامین عسکریین و صرف صبحانه حرم ، راهی موکب شدیم تا بلافاصله با جمع کردن وسایل و برداشتن کوله ها راهی کاظمین شویم .

به سمت کاظمین : ساعت 05:20 صبح روز شنبه 27 مرداد 1403 با امامین عسکریین وداع کردیم و برای رسیدن به کاظمین راهی پارکینگ شهر سامرا شدیم . دلم تخم مرغ آب پز می خواست و به محمدآقا گفتم تخم مرغ به عربی چه می شود ؟ فکری کرد و بعد کلی دقت گفت : می شود : "بیضه الزوجه الخروس! " . تخم مرغ گیرمان نیامد و به آش خوشمزه عراقی که نه نامش را فهمیدم و نه مخلفاتش را رضایت دادیم. به پارکینگ که رسیدیم  دنبال اتوبوس گشتن مان جواب نداد و به ناچار به ون راضی شدیم با کرایه نفری 5 هزار دینار عراقی . البته خود رانندگان از 8 هزار دینار شروع کرده بودند و ما قیمت را رساندیم به 5 هزار و قیمت واقعی یا همین بود و یا حتی کمتر. علاوه بر ما سه نفر ، 8 خانم از شهر همدان هم بودند که دوستانه و مجردی راهی سفر اربعین شده بودند و میانگین سنی شان حدود 55 سال بود. همت و جسارت شان را پسندیدم و معلوم بود از این سفر دوستانه لذت می برند .  ون سه جای خالی دیگر داشت . پیاده شدم و به سمت ورودی پارکینگ رفتم و با صدای بلند "کاظمین 5 دینار" می گفتم تا کسری سه نفرمان تأمین شود . یکی دو دقیقه بعد سه ایرانی عازم کاظمین را پیدا کردم و کشاندم شان به سمت ون. ساعت حدود 06:45 بود که ون سامرا را به سمت کاظمین ترک کرد . من روی صندلی تکی کنار درب نشستم و جایم خوب و راحت بود و هوای داخل هم بخاطر کولر ماشین مطبوع . خانم های همدانی اینترنت نداشتند و تقریباً کار با گوشی در سفر و رومینگ را نمی دانستند . چندتایی شان را به اینترنت گوشی ام وصل کردم تا به خانواده هایشان اطلاع دهند.



نوشته شده توسط احمد بابایی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد.

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیزم ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

سفرنامه 5

چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۲:۴۸ ب.ظ

خرید بسته اینترنت: بعد صرف چای به داخل موکب آمدیم و دراز کشیدیم. بالای سرمان چهار جوان بیست ساله اصفهانی بودند با لهجه ای شیرین. آنقدر شلوغ بودند که کارمان به همصحبتی رسید . اول حمیدآقا باب صحبت را باز کرد و بحث به ازدواج رسید . همه شان مجرد بودند و فامیل هم . با آن که سرم در گوشی ام بود ، به تناسب بحث شان با حمیدآقا ، در مورد ازدواج برای شان صحبت کردم و چند حدیث مرتبط خواندم و از تجربیات خودم و دیگران گفتم . یکی از آنان متعجبانه از رشته تحصیلی و کارم پرسید و گفت : "حرف هاتون خیلی قشنگ و جذابه" . برای خرید بسته به گوشی یکی از آنان متصل شدم و 7 گیگ اینترنت با 15 دقیقه مکالمه را به قیمت 500 هزار تومان از ایرانسل خریدم و قرار شد محمدآقا و حمیدآقا هم با اتصال به گوشی من از همین بسته استفاده کنند. گرانی اینترنت از معضلات سفر اربعین است . کاش آقایان مسئول فکری به حال این نیاز اساسی زائرین کنند .

شعر فرش حرم : زیبایی فرش حرم موجب شد تا بخواهم آن را در وضعیت واتس آپ به نمایش بگذارم . هنگام این کار ، این دو بیت عنایت شد و سریع با برنامه متن نگار در گوشی ام طراحی کردم و به اشتراک گذاشتم :

این ساحت امن ، سرپناهم باشد
درمانگر قلب روسیاهم باشد
فردا که به یک شفاعتی محتاجم
فرش حرم شما گواهم باشد

شعر را منتشر کردم و همچنان در گوشی ام می چرخیدم . محمدآقا خواب بود و حمیدآقا هم خوابید. اما من بخاطر خواب عصرگاهی بیدار بیدار بودم و اصلاً خوابم نرفت تا اذان صبح .روز سوم ـ  شنبه 27 مرداد ـ  کاظمین و کوفه

نماز صبح و شعر سامرا: نزدیک اذان محمدآقا و حمیدآقا بیدار شدند و بعد وضو ، سه تایی برای نماز صبح راهی صحن مطهر شدیم . موکب ما در خود حرم مطهر بود و فاصله مان کمتر از صد متر . پیدا کردن جا برای نماز در میان مردمی که نیمی از آنها خواب بودند ، کمی سخت بود و زمان بر . هر سه ، در سه نقطه مختلف نشستیم. من دقیقاً پشت سر امام جماعت بودم یعنی صف اول. محمدآقا صف دوم بود و حمیدآقا صف چهارم . هر کس مشغول کاری بود. یکی نماز مستحبی می خواند و دیگری قرآن . یکی مشغول زیارتنامه بود و یکی در حال درد و دل کردن با امامین. من در فکر این بودم که تا همین دیروز در شهر خودمان مشغول روزمرگی بودم و الان در جایی نشستم که آرزوی بسیاری از شیعیان هست. در همین احوالات بودم که این دو بیت آمد:

بنگر ز کجا مرا کجا آوردند؟
من را طلبیده ، سامرا آوردند
هم کوفه و کاظمین ، هم شهر نجف
با پای پیاده کربلا آوردند

نماز را جماعت خواندیم و بعد وداع با امامین عسکریین و صرف صبحانه حرم ، راهی موکب شدیم تا بلافاصله با جمع کردن وسایل و برداشتن کوله ها راهی کاظمین شویم .

به سمت کاظمین : ساعت 05:20 صبح روز شنبه 27 مرداد 1403 با امامین عسکریین وداع کردیم و برای رسیدن به کاظمین راهی پارکینگ شهر سامرا شدیم . دلم تخم مرغ آب پز می خواست و به محمدآقا گفتم تخم مرغ به عربی چه می شود ؟ فکری کرد و بعد کلی دقت گفت : می شود : "بیضه الزوجه الخروس! " . تخم مرغ گیرمان نیامد و به آش خوشمزه عراقی که نه نامش را فهمیدم و نه مخلفاتش را رضایت دادیم. به پارکینگ که رسیدیم  دنبال اتوبوس گشتن مان جواب نداد و به ناچار به ون راضی شدیم با کرایه نفری 5 هزار دینار عراقی . البته خود رانندگان از 8 هزار دینار شروع کرده بودند و ما قیمت را رساندیم به 5 هزار و قیمت واقعی یا همین بود و یا حتی کمتر. علاوه بر ما سه نفر ، 8 خانم از شهر همدان هم بودند که دوستانه و مجردی راهی سفر اربعین شده بودند و میانگین سنی شان حدود 55 سال بود. همت و جسارت شان را پسندیدم و معلوم بود از این سفر دوستانه لذت می برند .  ون سه جای خالی دیگر داشت . پیاده شدم و به سمت ورودی پارکینگ رفتم و با صدای بلند "کاظمین 5 دینار" می گفتم تا کسری سه نفرمان تأمین شود . یکی دو دقیقه بعد سه ایرانی عازم کاظمین را پیدا کردم و کشاندم شان به سمت ون. ساعت حدود 06:45 بود که ون سامرا را به سمت کاظمین ترک کرد . من روی صندلی تکی کنار درب نشستم و جایم خوب و راحت بود و هوای داخل هم بخاطر کولر ماشین مطبوع . خانم های همدانی اینترنت نداشتند و تقریباً کار با گوشی در سفر و رومینگ را نمی دانستند . چندتایی شان را به اینترنت گوشی ام وصل کردم تا به خانواده هایشان اطلاع دهند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی