سفرنامه 16
منزل برادران ظهوریان : ساعت 17:30 با مشاهده عمود 1434 و گذر از چند کوچه رسیدیم به منزل برادران ظهوریان و بعد روبوسی و احوالپرسی رفتیم به طبقه دوم منزل شان . برای ما سه نفر اتاق کوچک و باصفایی در نظر گرفته بودند که پنجره آن مشرف به کوچه بود . خانه ای قدیمی که یادگار پدر و مادر آنان است . صدام این خانه و بسیاری دیگر از منازل شیعیان عراق را با بهانه های واهی مصادره و به غیر واگذار کرده بود . بعد از سقوط صدام و با پیگیری صاحب اصلی منزل یعنی برادران ظهوری ، این منزل قدیمی که چهار دست منتقل شده بود مجدداً به مالک اصلی آن برگردانده می شود و اینان نیز آنرا وقف زائران اباعبدالله می کنند . داستان زندگی برادران ظهوری که یکی از هزاران سرگذشت شیعیان مظلوم عراقی است برایم تلخ ، جانسوز و عبرت آموز بود . دو تن از برادران آنان در سن جوانی توسط حزب بعث به شهادت می رسند و خود خانواده به ایران کوچ اجباری می کنند . بعثی هایی که بویی از انسانیت نبرده و داعشیان عصر خود بودند یکی از برادران ظهوریان را در کنار دجله و بوسیله چرخ گوشت بزرگی همراه با چند تن دیگر از جوانان غیور و آزادیخواه عراق ، زنده زنده چرخ می کنند ، موضوعی که دیگر برادران تا آخر عمر مادرشان از او مخفی نگه داشتند . لعنت خدا بر جنایت کاران عالم . برای چندمین بار یادم افتاد که این امنیت اتفاقی و ارزان به دست نیامده و باید قدر آن دانسته شود .
استراحت و حمام : کمی که دراز کشیدیم محمدآقا برای رفتن به حمام پیش قدم شد و زود دوشش را گرفت و سر حال آمد . من اما برای رفتن به حمام منتظر آمدن برادران ظهوریان یعنی آقا رسول و آقا احسان و هماهنگی با آنان بودم . آنان که آمدند گفتم و از همان حمام بدون دوش طبقه بالایی استفاده کردم و همه لباس ها را همانجا شستم و با بستن طناب در قسمت بالکن روی بند پهن شان کردم .
ریش تراش : بعد از من حمیدآقا برای رفتن به حمام ، ابتدا به کوتاه کردن ریشش با ماشین ریش تراش برقی ای که با خودش آورده بود اقدام کرد . وسط های ریش زنی ، برق رفت و در تاریکی حمام نشست . نه راه پس داشت و نه راه پیش . نمیشد با ریش های نیمه زده دوش گرفت . آقا احسان که آمد خبر خوشی داشت برای حمیدآقا و آن آوردن یکدستگاه ریش تراش دستی بود . بعد از بیست دقیقه حمیدآقا با چهره ای جدید وارد شد و حسابی خندیدیم .
نماز و شام : فضای دلنشینی را تجربه می کردیم . سخت ترین قسمت سفر یعنی پیاده روی را با موفقیت به پایان رسانده بودیم و بعد از زیارت سامرا و کاظمین و نجف حالا در کربلا بودیم و در جوار سیدالشهداء . نماز را فرادی خواندیم و برای شام پایین آمدم . کمی به سمت حرم رفتم و غذای مناسبی نیافتم . دوباره به سمت منزل برگشتم و کمی پایین از منزل از موکبی عراقی ساندویچ مرغ گرفتم . ظاهرش خوب بود و مزه اش خوب تر . یک گاز که زدم دومی را خواستم . با خوشحالی به دستم داد . با اشاره فهماندم که دو تای دیگر هم بدهد . وقتی گرفتم سریع به منزل برگشتم تا شام را به محمدآقا و حمیدآقا برسانم . مشغول خوردن ساندویچ ها بودیم که آقا احسان برایمان برنجی آورد که روی آن گوشت مرغ و سس خوشمزه ای بود . سهم محمدآقا را هم من خوردم . برای خواب شیرین آماده شدیم و خوابیدیم .