آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۰۰ ق.ظ

سفرنامه 15

خواب آخر مشایه : ساعت حدود 2 بامداد بود و من و محدآقا خسته . به عمود 1077 که رسیدیم با موافقت جمعی در محوطه باز موکبی عراقی و بدور از کولر خوابیدیم . بین من و حمیدآقا یک نفر خواب بود و محمدآقا با فاصله از ما مقابل کولر خوابید ، چون به گرما و مگس حسابی حساس بود و خوابش نمی برد . نماز صبح را فرادی خواندیم و مجدد کمی خوابیدیم تا 05:30 صبح . با پیشنهاد حمیدآقا به راه افتادیم .

شعر قهوه : بر خلاف من و محمدآقا ، حمیدآقا علاقه عجیبی به قهوه داشت و معمولاً پیشنهاد قهوه عراقی ها را رد نمی کرد . محمدآقا که مثل من امتناع می کرد از نوشیدن قهوه ، از روز قبل با آن آشتی کرد و شد مشتری دائمی . ساعت از 7 گذشته بود که من هم به پیشنهاد حمیدآقا یک لیوان کوچک قهوه گرفتم و به جرگه قهوه نوشان پیوستم . این اولین و آخرین باری بود که در سفر قهوه نوشیدم . طعمش خوب بود . ساعت 08:13 و در عمود 1150 ، خواستم عکس قهوه را در وضعیت واتس آپ استوری کنم که شعر قهوه آمد :

اگر داری شما هم اشتیاقی
بفرما قهوه از جنس عراقی
تمام راه لطف مطلق اوست
نباشد هیچ امری اتفاقی

بیش از همه واکنش ها، واکنش علی سیف به یادم ماند که برایم نوشت: شعر قهوه را دوست دارم مخصوصاً مصرع آخرش ، او  مانند ما در مسیر بود و پشت سرمان با فاصله زیاد در حال حرکت .

ادامه مسیر : ساعت 08:20 عمود 1170 را رد کردیم و همچنان در مسیر کربلا بودیم . ساعت 10:00 درد کمرم زیاد شد و چون موکب ها پر بودند ،  استراحت کوتاهی در راهروی یک موکب عراقی داشتیم . بعد 5 دقیقه محمدآقا بلند شد و جارو به دست مشغول نظافت شد . از این کارش عکس گرفتم و در گروه دوستان کمیل گذاشتم تا مهدی علیدایی ببیند و محمدآقا را متهم به ریا کند .

تابلوی کربلا 8 کیلومتر : ساعت 10:15 مقابل تابلوی معروف و دلنشین کربلا 8 کیلومتر چند عکس به یادگار گرفتم و بعد از اربعین در مستندی در تلویزیون همین تابلو را دیدم . این تابلو حس عجیبی داشت و خستگی را از تن زائران پیاده می زدود و حال و هوای تابلوهای زمان جنگ را داشت .  

غذای با دست : ساعت 10:20 موکبی عراقی در حال پخش غذا بود و با دعوت خادم موکب ، داخل محوطه چادری آن شدیم . غذا چلوگوشت بود در سینی های گرد و بزرگ و باید سه نفره با دست می خوردیم . قاشقم را از کیف درآوردم و چند لقمه ای کنار محمدآقا و حمیدآقا که با دست می خوردند ، خوردم . بعد این ناهار بی موقع مجدداً به راه افتادیم تا خودمان را برای نماز برسانیم به موکب ام البنبن اهالی بصره و شیخ کاظم را ملاقات کنیم .  

موکب ام البنین بصره : ساعت 11:45 و در عمود 1276 موکب ام البنین را پیدا کردیم . همان موکبی که سال گذشته خاطرات خوبی برای مان به ارمغان آورد . شیخ کاظم نبود و از صحبت های دیگر خدام موکب متوجه شدیم فردا شب به موکب می آید . اذان که گفتند نماز را به جماعت خواندیم . بلافاصله غذا آوردند که ما هیچکدام نخوردیم چون سیر سیر بودیم . غذا چلو گوشت بود در سینی هایی به طول 20/1 و عرض 50 سانتیمتر . هر دیس بزرگ برای 8 نفر کافی بود . خیلی اصرار داشتند تا ما هم سر سفره بنشینیم و غذایی بخوریم اما به عربی گفتیم که غذا خوردیم و دیگر جایی باقی نمانده ، در نهایت پذیرفتند . سفره ها که جمع شد دراز کشیدیم . محمدآقا و حمیدآقا خوابیدند . برق که رفت گرمای شدید داخل موکب اذیت مان می کرد و تقریباً غیر قابل تحمل بود . موکب از چادر برزنتی بسیار بزرگی شکل گرفته بود و همین موجب جذب بیشتر گرما می شد . محمدآقا پیشنهاد داد حرکت کنیم و معتقد بود حرکت در مسیر ، بهتر از ماندن در چادر هست . من و حمیدآقا مایل به حرکت نبودیم و امیدوار بودیم به آمدن برق . ساعت 15:00 دیگر شدت گرما را تاب نیاوردیم و در زیر آفتاب سوزان به جاده زدیم و چقدر بهتر شد و به حرف محمدآقا رسیدیم . در جاده با آب پاش ها خیس می شدیم و خنک و این خیلی شیرین تر بود . پشیمان بودیم چرا زودتر حرکت نکرده بودیم .



نوشته شده توسط احمد بابایی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد.

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیزم ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

سفرنامه 15

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۰۰ ق.ظ

خواب آخر مشایه : ساعت حدود 2 بامداد بود و من و محدآقا خسته . به عمود 1077 که رسیدیم با موافقت جمعی در محوطه باز موکبی عراقی و بدور از کولر خوابیدیم . بین من و حمیدآقا یک نفر خواب بود و محمدآقا با فاصله از ما مقابل کولر خوابید ، چون به گرما و مگس حسابی حساس بود و خوابش نمی برد . نماز صبح را فرادی خواندیم و مجدد کمی خوابیدیم تا 05:30 صبح . با پیشنهاد حمیدآقا به راه افتادیم .

شعر قهوه : بر خلاف من و محمدآقا ، حمیدآقا علاقه عجیبی به قهوه داشت و معمولاً پیشنهاد قهوه عراقی ها را رد نمی کرد . محمدآقا که مثل من امتناع می کرد از نوشیدن قهوه ، از روز قبل با آن آشتی کرد و شد مشتری دائمی . ساعت از 7 گذشته بود که من هم به پیشنهاد حمیدآقا یک لیوان کوچک قهوه گرفتم و به جرگه قهوه نوشان پیوستم . این اولین و آخرین باری بود که در سفر قهوه نوشیدم . طعمش خوب بود . ساعت 08:13 و در عمود 1150 ، خواستم عکس قهوه را در وضعیت واتس آپ استوری کنم که شعر قهوه آمد :

اگر داری شما هم اشتیاقی
بفرما قهوه از جنس عراقی
تمام راه لطف مطلق اوست
نباشد هیچ امری اتفاقی

بیش از همه واکنش ها، واکنش علی سیف به یادم ماند که برایم نوشت: شعر قهوه را دوست دارم مخصوصاً مصرع آخرش ، او  مانند ما در مسیر بود و پشت سرمان با فاصله زیاد در حال حرکت .

ادامه مسیر : ساعت 08:20 عمود 1170 را رد کردیم و همچنان در مسیر کربلا بودیم . ساعت 10:00 درد کمرم زیاد شد و چون موکب ها پر بودند ،  استراحت کوتاهی در راهروی یک موکب عراقی داشتیم . بعد 5 دقیقه محمدآقا بلند شد و جارو به دست مشغول نظافت شد . از این کارش عکس گرفتم و در گروه دوستان کمیل گذاشتم تا مهدی علیدایی ببیند و محمدآقا را متهم به ریا کند .

تابلوی کربلا 8 کیلومتر : ساعت 10:15 مقابل تابلوی معروف و دلنشین کربلا 8 کیلومتر چند عکس به یادگار گرفتم و بعد از اربعین در مستندی در تلویزیون همین تابلو را دیدم . این تابلو حس عجیبی داشت و خستگی را از تن زائران پیاده می زدود و حال و هوای تابلوهای زمان جنگ را داشت .  

غذای با دست : ساعت 10:20 موکبی عراقی در حال پخش غذا بود و با دعوت خادم موکب ، داخل محوطه چادری آن شدیم . غذا چلوگوشت بود در سینی های گرد و بزرگ و باید سه نفره با دست می خوردیم . قاشقم را از کیف درآوردم و چند لقمه ای کنار محمدآقا و حمیدآقا که با دست می خوردند ، خوردم . بعد این ناهار بی موقع مجدداً به راه افتادیم تا خودمان را برای نماز برسانیم به موکب ام البنبن اهالی بصره و شیخ کاظم را ملاقات کنیم .  

موکب ام البنین بصره : ساعت 11:45 و در عمود 1276 موکب ام البنین را پیدا کردیم . همان موکبی که سال گذشته خاطرات خوبی برای مان به ارمغان آورد . شیخ کاظم نبود و از صحبت های دیگر خدام موکب متوجه شدیم فردا شب به موکب می آید . اذان که گفتند نماز را به جماعت خواندیم . بلافاصله غذا آوردند که ما هیچکدام نخوردیم چون سیر سیر بودیم . غذا چلو گوشت بود در سینی هایی به طول 20/1 و عرض 50 سانتیمتر . هر دیس بزرگ برای 8 نفر کافی بود . خیلی اصرار داشتند تا ما هم سر سفره بنشینیم و غذایی بخوریم اما به عربی گفتیم که غذا خوردیم و دیگر جایی باقی نمانده ، در نهایت پذیرفتند . سفره ها که جمع شد دراز کشیدیم . محمدآقا و حمیدآقا خوابیدند . برق که رفت گرمای شدید داخل موکب اذیت مان می کرد و تقریباً غیر قابل تحمل بود . موکب از چادر برزنتی بسیار بزرگی شکل گرفته بود و همین موجب جذب بیشتر گرما می شد . محمدآقا پیشنهاد داد حرکت کنیم و معتقد بود حرکت در مسیر ، بهتر از ماندن در چادر هست . من و حمیدآقا مایل به حرکت نبودیم و امیدوار بودیم به آمدن برق . ساعت 15:00 دیگر شدت گرما را تاب نیاوردیم و در زیر آفتاب سوزان به جاده زدیم و چقدر بهتر شد و به حرف محمدآقا رسیدیم . در جاده با آب پاش ها خیس می شدیم و خنک و این خیلی شیرین تر بود . پشیمان بودیم چرا زودتر حرکت نکرده بودیم .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی