آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها
دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۷ ق.ظ

سفرنامه اربعین 9

مرز : به مرز که رسیدیم خیلی راحت عبور کردیم و ترافیک انسانی نداشت . در موکب های عراقی آب انار و آب لیمو و ... خوردیم و به سمت باجه های ایرانی رفتیم . مهر ورود که توسط باجه های ایران بر گذرنامه ها خورد ، وارد محوطه کشور عزیزمان شدیم و یک راست رفتیم تا آبی به سر و صورت بزنیم . حال مان جا آمد . همان نزدیکی ها نشستیم بر زمین و چلوگوشت خوشمزه ایرانی را همراه با نوشابه خوردیم که خیلی دلچسب بود . بعد از آن مجید یک پرس قیمه را با من نصف کرد که کلاً مزه چلوگوشت را از بین برد . نماز مغرب و عشار را در نمازخانه ساختمان مرز خسروی خواندیم و برای حرکت به سمت تهران به سوی ماشین در پارکینگ رفتیم . چادر هنوز روی ماشین بود چون از دو قسمت جلو و عقب خوب بسته بودیمش . خدا را شکر با یک استارت روشن شد و حمیدآقا نشست پشت فرمان و به راه افتادیم .  من و محمدآقا دوست داشتیم بمانیم و بخوابیم ، در مقابل حمیدآقا و مجید اصرار به حرکت داشتند و همان شد که آنان می خواستند .

سوغاتی : ساعت دقیقاً 2 بامداد بود که برای بنزین وارد جایگاهی در استان کرمانشاه شدیم . بساط های زیادی در خروجی پمپ بنزین گسترده بود که بیشتر از همه نان برنجی و کاک به چشم می خورد . چندتایی از هر کدام گرفتیم و مجدد براه افتادیم . ساعت 3 بامداد در یک ساختمان کوچکی برای استراحت نگه داشتیم و تا اذان صبح خوابیدیم . بعد از نماز هم خوابیدیم تا روشن شدن هوا و دوباره حرکت کردیم . در بین راه و در تمام شهرها ، موکب ها پذیرای زائران بودند . ساعت 12 ظهر در بزرگراه آزادگان و دقیقاً زیر پل بزرگراه امام علی علیه السلام با مجید خداحافظی و بعد از اقامه نماز ظهر و عصر در مسجد سیدالشهداأ شهرک مشیریه به سمت ورامین حرکت کردیم و اینچنین سفر خوب و خاطره انگیزمان به اتمام رسید با همسفرانی از جنس ماه .  خدا حفظ شان کند و همسفر سفرهای دیگرم ان شاءالله .



نوشته شده توسط احمد بابایی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

سفرنامه اربعین 9

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۷ ق.ظ

مرز : به مرز که رسیدیم خیلی راحت عبور کردیم و ترافیک انسانی نداشت . در موکب های عراقی آب انار و آب لیمو و ... خوردیم و به سمت باجه های ایرانی رفتیم . مهر ورود که توسط باجه های ایران بر گذرنامه ها خورد ، وارد محوطه کشور عزیزمان شدیم و یک راست رفتیم تا آبی به سر و صورت بزنیم . حال مان جا آمد . همان نزدیکی ها نشستیم بر زمین و چلوگوشت خوشمزه ایرانی را همراه با نوشابه خوردیم که خیلی دلچسب بود . بعد از آن مجید یک پرس قیمه را با من نصف کرد که کلاً مزه چلوگوشت را از بین برد . نماز مغرب و عشار را در نمازخانه ساختمان مرز خسروی خواندیم و برای حرکت به سمت تهران به سوی ماشین در پارکینگ رفتیم . چادر هنوز روی ماشین بود چون از دو قسمت جلو و عقب خوب بسته بودیمش . خدا را شکر با یک استارت روشن شد و حمیدآقا نشست پشت فرمان و به راه افتادیم .  من و محمدآقا دوست داشتیم بمانیم و بخوابیم ، در مقابل حمیدآقا و مجید اصرار به حرکت داشتند و همان شد که آنان می خواستند .

سوغاتی : ساعت دقیقاً 2 بامداد بود که برای بنزین وارد جایگاهی در استان کرمانشاه شدیم . بساط های زیادی در خروجی پمپ بنزین گسترده بود که بیشتر از همه نان برنجی و کاک به چشم می خورد . چندتایی از هر کدام گرفتیم و مجدد براه افتادیم . ساعت 3 بامداد در یک ساختمان کوچکی برای استراحت نگه داشتیم و تا اذان صبح خوابیدیم . بعد از نماز هم خوابیدیم تا روشن شدن هوا و دوباره حرکت کردیم . در بین راه و در تمام شهرها ، موکب ها پذیرای زائران بودند . ساعت 12 ظهر در بزرگراه آزادگان و دقیقاً زیر پل بزرگراه امام علی علیه السلام با مجید خداحافظی و بعد از اقامه نماز ظهر و عصر در مسجد سیدالشهداأ شهرک مشیریه به سمت ورامین حرکت کردیم و اینچنین سفر خوب و خاطره انگیزمان به اتمام رسید با همسفرانی از جنس ماه .  خدا حفظ شان کند و همسفر سفرهای دیگرم ان شاءالله .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی