آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه» ثبت شده است

لطف مولا : بالاخره لطف مولا شامل حال مان شد و امسال نیز راهی سفر معنوی پیاده روی اربعین شدیم . همسفر شدن با دوستان خوبی چون محمدآقا تاجیک باغخواص ، حمیدآقا تیموری و آقا مجید نقدی دلچسب و شیرین بود . اربعین 97 با محمدآقا دوتایی رفتیم و 1401 با حمیدآقا شدیم سه نفر و امسال نیز با آقا مجید 4 نفر . البته آقاپیروز در مرز خسروی همراه مان شد و تا عمود 494 (موکب لرستانی ها ) همسفرمان ماند .

قرار حرکت : قرارمان ساعت 5 عصر روز چهارشنبه 8 شهریورماه از ورامین بود . از تهران با مجید حرکت کردیم و راس ساعت رفتیم دنبال محمدآقا و حمیدآقا . بعد از تحویل شام و صبحانه از مادر و مادرخانم که اصرار داشتند ثوابی ببرند و با کاسه آبی که دخترم پشت سرمان ریخت ، سفرمان عملاً شروع شد . فاطمه دل توی دلش نبود و با بغض و اشک بدرقه مان کرد و ما را به خدا سپرد . فکر نمی کردم اینقدر سخت باشد برایش . ان شاءالله سال بعد خانوادگی قسمت شود .

خودروی شخصی : سال قبل با خودروی 206 سفید صندوقدار مدل 97 محمدآقا رفتیم و گفت امسال شرایط آوردن هیچ یک از دو خودرویش را ندارد . حمیدآقا هم بدون ماشین بود و روی مجید هم نمی توانستم حساب کنم چون آمدنش قطعی نبود و تا لحظه آخر احتمال نیامدنش بخاطر شرایط سخت کاری اش می رفت . بنابراین باید روی خودروی خودم حساب می کردم ، روی پژو پارس مشکی مدل 82 که از سال 91 دارمش . بیست روز مانده به سفر تمام عیب هایش را در مکانیکی و جلوبندی سازی برطرف کردم و ماند ایراد صندلی راننده اش که فرصت نشد . همان ابتدای حرکت از محمدآقا خواستم پشت فرمان بنشیند و خودم رفتم عقب کنار حمیدآقا . در طول رفت و برگشت ، حمیدآقا بیشترین ساعت را پشت فرمان نشست و بعد از او محمدآقا و مقداری هم مجید . خودم اصلاً ننشستم .

پنچری چرخ عقب : هنوز نیم ساعتی از شروع سفرمان نگذشته بود که از جاده چرمشهر وارد بزرگراه غدیر شدیم . با شنیدن صدا از سمت راست ، به محمدآقا گفتم که نگهدارد  . چرخ عقب سمت شاگرد پنچر شده بود و بایستی در دل کویر و در آستانه اذان مغرب پنچری می گرفتیم . سریع تمام بار صندوق را در روی صندلی ها چیدیم و بعد اتمام کار تعویض زاپاس مجدد براه افتادیم . شانس آورده بودم که زاپاس را روز قبل چک و تنظیم بادش کرده بودم  چون کلاً خالی شده بود و بادی نداشت . از اربعین سال قبل که چهار حلقه را نو انداختم این اولین باری بود که لاستیک  پنچر شد .

نماز و شام : برای نماز مغرب و عشاء در مجتمع رفاهی حوالی شهر ساوه توقف کردیم . صف سرویس بهداشتی شلوغ بود . برگشتیم و با بطری آبی وضو گرفتیم و روی زیرانداز شش متری نماز را به امامت محمدآقا اقامه کردیم و چون جای مناسبی نداشت برای صرف شام مجدد راه افتادیم . یکساعتی می گذشت و مجید که حسابی گرسنه بود و دلتنگ کتلت ها ، تذکر صرف شام می داد . ساعت 9:30 شب نزدیک شهر همدان در مجتمع رفاهی دیگری توقف کردیم و همان کنار ماشین زبرانداز را پهن کردیم و سفره را چیدیم . شام کتلت داشتیم با مخلفات . شام را خوردیم و مجدد راه افتادیم . نگران رفع پنچری لاستیک بودیم و زدن بنزین تا در ترافیک احتمالی مسیر معطل نشویم . خدا را شکر هر دو کار انجام شد و به سوی مرز خسروی ادامه مسیر دادیم . بیشتر راه را حمیدآقا پشت فرمان بود . من و مجید عقب بودیم و خوابمان نمی برد .

 سجاد راجی : یکساعت مانده به اذان صبح ، همکارمان سجاد راجی که از تهران با پدر و مادرش و همزمان با ما حرکت کرده بود ، تماس گرفت و موقعیت خواست تا به هم برسیم و بقیه مسیر را با هم طی کنیم . گفتم :  رسیدیم به 252 کیلومتری کرمانشاه . گفت بیایید ، منتظرتان هستم . ما در همان محل موکب ساده و باصفایی پیدا کردیم و همگی از فرط خستگی خوابیدیم تا اذان صبح . نماز را که خواندیم مجدد خوابیدیم . برای خواب چهار بالش و پتوی مسافرتی خودم را آوردم چون هوا خنک بود و بدون پتو احساس سرما می کردیم . خواب شیرینی بود . ساعت حدود 6:30 با صدای گوشی از خواب پریدم . سجاد گفت : پس کجایید ؟؟ چرا نمی رسید ؟؟؟ گفتم : همان 252 کیلومتری خوابمان برد . خیلی کلافه شد ولی چیزی نگفت .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۱۰:۲۰
احمد بابایی

روز اول :

صبحانه روز اول : با زنگ سجاد ، بلند شدیم و پس از صرف چای موکب به راه افتادیم . ساعت 8 صبح برای صبحانه کنار موکبی دیگر در نزدیکی های قصرشیرین توقف کردیم و این بار نوبت شامی ها بود با نان لواش همان موکب . حسابی چسبید هر چند زنبورهای زیادی اذیت مان کردند به حدی که دوستان گفتند برویم جای دیگری برای صرف صبحانه که البته نرفتیم و نمی شد از خوردن شامی ها گذشت حتی به قیمت اذیت زنبورها . این صحنه را فیلم گرفتم .

زنگ های پیروز : پیروز که شب گذشته از تهران و با اتوبوس حرکت کرده بود ، از ساعت 3 بامداد در مرز خسروی بود و انتظار رسیدن مان را می کشید . هر چند ساعت تماس می گرفت و موقعیت ما را سوال می کرد . معلوم بود حوصله او هم از حوصله ما سر رفته .

رسیدن به مرز : بالاخره ساعت 9:40 دقیقه و بعد از گذر از شهرها و روستاهای مرزی ، رسیدیم به اولین پارکینگ در راه مرز خسروی در حالی که چندکیلومتری با خود مرز فاصله داشتیم .

مرز خسروی ساعت حدود 10 صبح بود که به مرز نزدیک شدیم و برخوردیم به ترافیکی نسبتاً سنگین مقابل اولین پارکینگ مرزی ، هنوز حدود 20 ماشینی جلوی مان بود که پیاده شدم و با جناب سرهنگی که مسئول آنجا بود هماهنگ کردم و نمی دانم چرا تنها به ما اجازه عبور داد . چند ایست و بازرسی دیگر را هم به اشکال مختلف رد کردیم. در گیت پنجم سربازی جلوی ماشین را گرفت و اشاره کرد که مسیر مسدود است و باید برگردید ، محمدآقا پشت فرمان بود و من هم جلوی ماشین ، محمدآقا خیلی سریع و بدون هماهنگی قبلی ، شیشه سمت مرا کمی پایین داد و با اشاره به من خیلی جدی گفت : سردار معین الضعفا هستند . من هم کلاه به سر و جدی فقط جلو را نگاه می کردم . سرباز بیچاره نگاهی کرد و به سربازان دیگر اشاره کرد که راه را باز کنید و اینطور شد که خودمان را رساندیم به آخرین پارکینگ یعنی پارکینگ نیروهای مسلح . آنجا هم یکی از مسئولین اجازه داد تا ماشین را به نزدیک ترین محل ساختمان مرز خسروی ببریم .

اضافه شدن پیروز : پیروز در ورودی محوطه ساختمان مرز خسروی به ما ملحق شد و شدیم گروه پنج نفره . بعد از آشنایی او با دوستانم و خوش و بشی معمول ، وسایل اضافه اش را در ماشین گذاشت و بعد از پارک ماشین در پارکینگ نزدیک ساختمان و کشیدن چادرش ، وارد ساختمان اصلی مرز جهت عبور شدیم .

عبور از مرز : در مرز ایران اصلا معطلی نداشتیم و بدون صف ، مهر خوردیم و سریع وارد محوطه بین دو کشور شدیم . خیلی خوب و خلوت بود . مسئولین دولتی راست می گفتند که برای اربعین امسال تمهیداتی اندیشیده اند . هم مسیر رفت از تهران تا مرز بهتر شده بود و هم خدمات در مرز . تفاوت نگاه دولت رئیسی با دولت روحانی خودش را بخوبی نشان می داد . از گیت های عراق هم که رد شدیم با آب و شربت و برنج و خورش عراقی پذیرایی شدیم . پیروز و مجید سفر اولی بودند و اولین بارشان بود که غذای عراقی را تجربه می کردند .

راه کاظمین : امسال بر خلاف روال سال‌های گذشته ، با نظر محمدآقا و به دلیل آماده بودن ماشین ، مستقیم از مرز خسروی عازم کاظمین شدیم با اتوبوسی که کرایه هر نفرش دویست هزار تومان ایرانی بود و پیروز حساب کرد . بعد چند ساعت رسیدیم به شهر بغداد . در گاراژ از اتوبوس پیاده شدیم و برای رفتن به کاظمین باید سوار ون و یا تاکسی می شدیم . قبل از آن رفتیم سمت موکب های عراقی که در نهایت محبت پذیرای زائران بودند ، پذیرایی شان عالی بود و همه چیز به وفور . از غذا گرفته تا میوه و انواع خرما ، انگورهای بسیار درشتی که هر حبه آن اندازه یک خرما بود  .  بعد پذیرایی مفصل ، رفتیم به سمت خودروها ، سر کرایه با ون ها و تاکسی ها به توافق نرسیدیم و به پیشنهاد یک عراقی که فارسی را خوب صحبت می کرد به سمت موکب ها رفتیم و خیلی زود پشت یک کامیونت کوچک ، صلواتی سوار شدیم و عازم شهر کاظمین شدیم . با آنکه تکان های زیادی داشت اما دلچسب بود در گرمای عراق .

کاظمین : یک ساعت و نیم مانده به اذان مغرب ، رسیدیم به شهر کاظمین و کنار رودخانه از کامیونت پیاده شدیم . برای رسیدن به حرم از روی پل رودخانه دجله گذشتیم . رودخانه ای زیبا که چند نفری با قلاب مشغول ماهیگیری در آن بودند . به حرم که رسیدیم ، حسابی شلوغ بود به حدی که امکان تحویل کوله ها میسر نبود . کوله ها را به داربست های خیابان منتهی به صحن مبارک آویزان کردیم و سپردیمش به خانواده ای ایرانی که زیر آن نشسته بودند . وارد صحن که شدیم با زحمت جایی برای نشستن در کنار هم در بین صف های نماز پیدا کردیم . یک ایرانی به مجید گفت : دوست دارم همنشینی با شما را ، مثل اعضای تیم ملی هستید . بخاطر قد بلند و تیپ یکسان مان می گفت  . نماز مغرب و عشا را در صحن به جماعت خواندیم و بعد از اذن دخول و زیارت نامه ، داخل در رواق و روضه منوره شدیم . خیل جمعیت چون سیل بود و ما بی اختیار با فشار جمعیت جابجا می شدیم . دست مان با زحمت به ضریح مطهر رسید . با آنکه پیش هم بودیم و قدمان بلند ، اما پیروز گم مان کرد و بیرون از رواق و در صحن پیدایش کردیم . بعد از انجام زیارت و گرفتن عکس های یادگاری و برداشتن کوله ها رفتیم به سمت گاراژ تا عازم سامرا شویم ...

سامرا : ساعت 21 روز پنجشنبه ۹ شهریور ماه بود که کاظمین را به مقصد سامرا ترک کردیم . کرایه ون نفری 7 هزار دینار بود . بعد چند ساعت تحمل ون که برای افرادی مثل من و مجید بسیار سخت بود و امکان حتی کمی جابجا شدن هم نداشتیم ، رسیدیم به شهر سامرا . داخل پارکینگ از ون پیاده شدیم و به سمت حرم مطهر حرکت کردیم . در همان ابتدای مسیر ، مجید از موکبی ایرانی 5 پرس عدس پلو با ته دیگ سفارشی گرفت که شد وعده اصلی شام مان ، خوشمزه بود و می چسبید ، خیلی دوست داشتم ماست هم کنارش می بود . با آنکه ساعت حدود 11 شب را نشان می داد اما خیل جمعیت زائر مانع حرکت سریع مان می شد . با رسیدن به انتهای خیابان و چرخش به سمت چپ ، با گذاشتن دست بر روی سینه ، به امامین عسکریین ادای احترام کردیم و اشک مان جاری شد . بعد از چهار امام غریب مدینه ، امامین عسکریین غریب ترین اند در بین سایر امامان . بوی غربت در ایام غیراربعین بیشتر حس می شود . 

موکب سلام یامهدی (عج) : تجربه پارسال را داشتیم . مستقیم رفتیم به سمت جنوب غربی حرم تا ابتدا جایی در موکب "سلام یا مهدی" پیدا کنیم .  به درب موکب که رسیدم خادمان افغانی را دیدم که با محبت پذیرای خستگان راه بودند . پرسیدم موکب شهرداری تهران مگر همین نیست ؟ گفت : بله ، اموراتش با بچه های فاطمیون است . نایلون تمیزی گرفتیم و داخل شدیم . تمیزترین موکب سفر پارسال و امسال ما همین موکب عظیم چادری بود که علاوه بر وسعت زیاد ، پاکیزگی مثال زدنی ، پتو و بالش فراوان ، با کولرهای پوشال سلولوزی خنک می شد  . مجید و پیروز ملحفه و روبالشی داشتند و  بعد از مرتب کردن جای خواب شان ، کنار من خوابیدند . محمدآقا و حمیدآقا هم در قسمتی دیگر که بین ما و درب ورودی بود جایی برای خواب پیدا کردند  . از بس خسته بودیم سریع خوابیدیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۲ ، ۱۵:۰۲
احمد بابایی

روز چهارم :

    روز دوم پیاده روی : بعد خوابی شیرین و اقامه نماز صبح ، حرکت روز دوم پیاده روی را از عمود 210 شروع کردیم . اول صبحی چای عراقی شیرین می چسبید با تخم مرغ آب پز که دنبالش بودیم و خیلی زود پیدایش کردیم آن هم از نوع محلی اش . نفری چند تخم مرغ گرفتیم و همانطور که راه می رفتیم صبحانه را خوردیم .

گم شدن محمدآقا : نزدیک ظهر محمدآقا گم شد و هرچه گشتیم پیدایش نکردیم . ارتباط با گوشی اش هم ممکن نبود و صرفاً گاه گاهی به وای فای متصل می شد . به ناچار رفتم موکب عراقی و میکروفن را از مسئولش گرفتم و شروع کردم به صدا کردن محمدآقا به سبک اعلام فرودگاهی ، پیروز و مجید و حمیدآقا می خندیدند . زائران ایرانی هم وقتی صدایم را شنیدند مراجعه می کردند برای اعلام نام همسفر گمشده شان و چقدر سرم شلوغ شد .  کار بالا گرفته بود و ایرانی ها در صف ایستاده بودند و امان نمی دادند . بین هر دو سه نام ، باز نام محمدآقا را با پسوند باغخواص صدا می زدم تا بلکه پیدایش شود که نشد . پسر 9 ساله ایرانی مراجعه کرد و گفت گم شده و تقاضا داشت نام پدرش را صدا بزنم تا بلکه به او برسد ، صورت شادان پسربچه مانع از باور کردنم شد و به او گفتم اعلام نمی کنم . گفت : چرا ؟ گفتم : ناراحت نیستی و گمشده ای به سن تو باید ناراحت باشد . جوابی داد که از خودم خجالت کشیدم . گفت : حالا میگین چکار کنم ؟ با گریه من که پیدا نمی شود ، از عمود 100 تا اینجا حدود 120 عمود تنها آمده ام تا بلکه پدرم را پیدا کنم . استواری و جسارت و شجاعت در چشم هایش موج می زد . خوشا به حال پدرش با چنین شیربچه ای . یک پسربچه عرب هم آمد و اسم یکی از دوستانش را با پسوندی که حکایت از لقبش داشت گفت تا اعلام کنم ، فهمیدم شوخی است و با اشاره مسئول موکب مطمئن شدم حدسم درست بوده . مرد عرب احترام خاصی برایم قائل بود و هیچ نمی گفت و تا حدودی خوشحال بود که بلندگویشان به درد زائران می رسد . بعد از نیم ساعت صدا کردن گمشدگان ، میکروفن را خاموش و تحویل مرد عراقی دادم و به راه افتادیم تا بلکه محمدآقا را پیدا کنیم . بعد از چند ساعت متوجه شدیم محمدآقا به خانواده اش از طریق وای فا در ایتا پیام داده که در عمود 494 لرستانی هاست ، یعنی خیلی جلوتر از ما .  

 جدایی پیروز : ساعت 5 عصر بود که به موکب بزرگ لرستانی ها رسیدیم . موکبی شبیه موکب ورامینی ها جامع و پرخدمات و شلوغ . محمدآقا را که دیدیم خیالمان راحت شد ، دوش گرفته و حسابی سرحال بود  . من هم برای گرفتن دوش رفتم در قسمت پشت موکب ، یک چشمه حمام بیشتر نداشت و آنهم پر . دیدم وقت تنگ است و ارزش صبر ندارد . به ذهنم رسید از سرویس بهداشتی فرنگی کنار حمام بعنوان حمام استفاده کنم ، فکر بسیار خوبی بود و در کل سفر خیلی به کار آمد و کارمان را راه انداخت و خیلی ها بعد از دیدن ما این تجربه را تکرار می کردند . حالم حسابی جا آمد . برگشتم موکب ، پیروز از قبل ظهر خسته شده بود و کمی هم کلافه و خیلی دوست داشت هرچه زودتر خودش را به کربلا برساند ، دیگران اصرار داشتند بماند ، گفتم بگذارید خودش تصمیم بگیرد ، می دانستم تصمیمش به رفتن با ماشین و اتمام زودتر سفر است ، می گفت همسرش تنهاست و باید زودتر برگردد . علیرغم میل مان با پیروز خداحافظی کردیم و او در موکب ماند تا کمی بعد با ماشین خودش را به کربلا برساند و ما مجدد کوله بر دوش راه افتادیم  . بعداً پیام داد که همان شب خودش را به کربلا رسانده با کلی پیاده روی از ورودی شهر تا حرم  .

زائران معلول : در طول مسیر شگفتی های زیادی به چشم می خورد و هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم جمعیت زائران پیاده نیز بیشتر می شد .  یکی از شگفتی ها ، پیاده روی زائرانی است که به هر دلیلی دچار معلولیت اند . دیدن شان امیدبخش بود و توان و انگیزه مان را بیشتر و بیشتر می کرد .  مرد جوانی را دیدم که پای چپش دچار نقص بود و لنگان لنگان راه می رفت اما در همین حال کارتن مقوایی را طوری گرفته بود که آفتاب داغ ، صورت مادر پیرش را که شانه به شانه هم می رفتند نسوزاند .

نماز مغرب و شام : تا بیست دقیقه قبل اذان مغرب به پیاده روی ادامه دادیم  و برای نماز مغرب و عشا در موکبی عراقی توقف کردیم  . بعد نماز جماعت و اجرای مداحی توسط یک مداح لنگرودی ، برای صرف شام به داخل حسینیه همان موکب رفتیم . شام برنج هندی و مرغ و بادمجان بود به سبک کاملاً عراقی .  رسم دارند که حتماً بعد نمازها از زائران پذیرایی کنند و تو باید بمانی و از غذایشان بخوری وگرنه دلخور می شوند . شام را که خوردیم بلافاصله براه افتادیم تا بلکه عقب ماندگی مان جبران شود . هر دو پایم تاول های زیادی داشت و بیشتر از سال های قبل . مجبور بودم کفش راحتی اسکیچرز را با دمپایی ام عوض کنم چون در آن شرایط دمپایی راحت تر از کفش بود و به همین دلیل است که  بیشتر عراقی ها چه زن ، چه مرد از دمپایی استفاده می کنند و راحت تر از ایرانیان مجهز به انواع وسایل و ادوات راهپیمایی می کنند . جالب است بدانید محمدآقا و حمیدآقا و مجید تاول نداشتند .

جوان عرب جوشکار : آخر روز دوم پیاده روی خودمان را به عمود 620 رساندیم و با اصرار من که دیگر توان راه رفتن نداشتم به دلیل سرماخوردگی و تاول های زیاد پا ، در محوطه روبازِ مفروشِ موکبی عراقی ، جایی برای خواب پیدا کردیم و با تنظیم پتوها و متکاها خواستیم به استقبال خواب برویم که مجاورت ما با جوان عرب ، یکساعت وقت مان را گرفت و حسابی خندیدیم . باب صحبت را من باز کردم . دست و پاشکسته با او مکالمه کردم و از نام و شهر و شغلش پرسیدم  . گفت نامش علی است و اهل بصره و با گفتن کلمه حدید فهماند که جوشکار است . او از شغلمان سوال کرد و به او گفتم که من و مجید و حمیدآقا مستخدم هستیم و اتفاقاً محمدآقا هم جوشکار است و شکل جوشکاری را با نمایش اجرا کردم که حسابی خندید ، منتها به او گفتم که محمدآقا جوشکار آهن نیست بلکه جوشکار بین شیخ و عجوزه است ، زود فهمید منظور شوخی ام را و از خنده منفجر شد . مجید تعجب کرده بود از کلماتی که بکار می بردم و جوان عرب بخوبی می فهمید .  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۳:۲۳
احمد بابایی

مرز : به مرز که رسیدیم خیلی راحت عبور کردیم و ترافیک انسانی نداشت . در موکب های عراقی آب انار و آب لیمو و ... خوردیم و به سمت باجه های ایرانی رفتیم . مهر ورود که توسط باجه های ایران بر گذرنامه ها خورد ، وارد محوطه کشور عزیزمان شدیم و یک راست رفتیم تا آبی به سر و صورت بزنیم . حال مان جا آمد . همان نزدیکی ها نشستیم بر زمین و چلوگوشت خوشمزه ایرانی را همراه با نوشابه خوردیم که خیلی دلچسب بود . بعد از آن مجید یک پرس قیمه را با من نصف کرد که کلاً مزه چلوگوشت را از بین برد . نماز مغرب و عشار را در نمازخانه ساختمان مرز خسروی خواندیم و برای حرکت به سمت تهران به سوی ماشین در پارکینگ رفتیم . چادر هنوز روی ماشین بود چون از دو قسمت جلو و عقب خوب بسته بودیمش . خدا را شکر با یک استارت روشن شد و حمیدآقا نشست پشت فرمان و به راه افتادیم .  من و محمدآقا دوست داشتیم بمانیم و بخوابیم ، در مقابل حمیدآقا و مجید اصرار به حرکت داشتند و همان شد که آنان می خواستند .

سوغاتی : ساعت دقیقاً 2 بامداد بود که برای بنزین وارد جایگاهی در استان کرمانشاه شدیم . بساط های زیادی در خروجی پمپ بنزین گسترده بود که بیشتر از همه نان برنجی و کاک به چشم می خورد . چندتایی از هر کدام گرفتیم و مجدد براه افتادیم . ساعت 3 بامداد در یک ساختمان کوچکی برای استراحت نگه داشتیم و تا اذان صبح خوابیدیم . بعد از نماز هم خوابیدیم تا روشن شدن هوا و دوباره حرکت کردیم . در بین راه و در تمام شهرها ، موکب ها پذیرای زائران بودند . ساعت 12 ظهر در بزرگراه آزادگان و دقیقاً زیر پل بزرگراه امام علی علیه السلام با مجید خداحافظی و بعد از اقامه نماز ظهر و عصر در مسجد سیدالشهداأ شهرک مشیریه به سمت ورامین حرکت کردیم و اینچنین سفر خوب و خاطره انگیزمان به اتمام رسید با همسفرانی از جنس ماه .  خدا حفظ شان کند و همسفر سفرهای دیگرم ان شاءالله .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۰:۲۷
احمد بابایی

هدایای کودکان : سال گذشته حسرت تهیه و توزیع هدیه بین کودکان عراقی به دلم ماند و این شد که امسال از چند هفته مانده به سفر ، مصمم به تهیه اش شدم . اهدای هدیه های کوچک ، کار خیلی خوب و لذتبخشی است که توصیه می کنم همه زائران حتی در ایام غیر اربعین نیز تجربه اش کنند چون طعم شیرین سفر را چند برابر می کند و برای ما و ایشان خاطره انگیزتر . بازار مروی تهران به دلیل تنوع و قیمت مناسب ، بهترین جایی بود که می شد آنها را تهیه کرد . در راسته لوازم کودکان ، زائران بسیاری بودند که مثل من دنبال هدیه اربعینی بودند . خوشبختانه فروشندگان نیز همکاری داشتند و تجربیات خوبی را به اشتراک می گذاشتند و ضمن راهنمایی و اعمال تخفیف ، التماس دعا هم داشتند . وقتی عکس بسته های هدیه ام را در گروه ایتایی سفرمان گذاشتم ، باقی عزیزان هم بانی شدند و سفارش خرید دادند . 

دختران : خرید برای دختران به دلیل تنوع فراوان محصولات بسیار راحت تر بود و می شد از بین صدها نوع وسیله چندتایی را انتخاب کرد . دستبندهای کشی و زنجیری قشنگی را به همراه کش مو در چندین مغازه انتخاب و تهیه کردم  . قیمت دستبندها هم نسبت به آنچه که بصورت تکی بفروش می رسد بسیار ارزان تر بود . سه بسته 12 تایی دستبند زنجیری و یک بسته 12 تایی دستبند کشی و دو بسته دستبند مشکی 6 عددی به همراه یک بسته 48 تایی کش مو  هدایای دختران و 30 عدد انگشتر طرح عقیق هدایای پسران بود و اتفاقاً بسیار کم آمد و برای سال بعد باید تعداد بیشتری را در نظر گرفت .  البته باید به وزن و حجم هدایا نیز توجه داشت تا موجب اذیت نشود .

پسران : برای پسر بچه ها انتخاب سخت بود و به ناچار به انگشتر رسیدم . جعبه انگشتری 120 تایی بود ولی صاحب فروشگاه محبت کرد و بخاطر اربعین با فروش یک چهارمش موافقت کرد . انگشترها با آنکه دانه ای 5 هزار تومان بودند ولی بسیار ارزشمندتر بنظر می رسیدند و خدا را شکر با استقبال خیلی خوب کودکان عراقی مواجه شد . 

انتخاب : در مسیر پیاده روی ، کودکان هر عشیره مقابل موکب شان در دسته های سه تا شش نفره بر خلاف جهت حرکت زائران ایستاده و شعار می دادند . "لبیک یا حسین" بیشتر از باقی شعارها به گوش می رسید . فرهنگ تربیت شیعیان عراقی و آشنایی کودکان شان با مفاهیم و ارزش های دینی باید برای جامعه ما الگو باشد . کودکان در عراق از بدو تولد عشق ورزیدن عملی به اهلبیت را با تمام وجود یاد می گیرند و در این راه خودشان را هیچ به حساب می آورند . کودکان زیادی را دیدیم که در گرمای سوزان عراق در حال پذیرایی از زائران بودند ، پسربچه هفت ساله ای را دیدم که سینی سنگین غذا را روی سرش نگهداشته بود تا زائران یکی یکی غذا بردارند ، امری که پدر و مادر ایرانی حاضر به انجامش توسط فرزندانشان  نیستند . هدایا را بین اینها تقسیم می کردیم . خوشحالی و تشکرشان خستگی راه را از بین می برد . دستبندها و انگشترها را خودمان توزیع کردیم . بعد از اینکه یک جفت کش مو به یک دختربچه ایرانی دادم از مادرش درخواست کردم زحمت توزیع بسته را با اولویت کودکان عراقی بکشد و ایشان هم پذیرفتند .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۰:۰۴
احمد بابایی

گزارش مالی سفر با دینار 32 هزار تومان

ردیف

مسیر

مبلغ

وسیله

1

مرز تا بغداد

200 هزار تومان

اتوبوس

2

بغداد تا کاظمین

صلواتی

کامیونت

3

کاظمین تا سامرا

۷ هزار دینار

ون

4

سامرا تا نجف

16 هزار دینار

ون

5

نجف تا کوفه

هزار دینار

تاکسی

6

کوفه تا نجف

هزار دینار

موتور سه چرخ

7

نجف تا کربلا

ـ

ـ

8

کربلا تا خسروی

30 هزار دینار

ون

 

مجموع هر نفر :

55 هزار دینار + 200 هزارتومان

1/960/000 تومان

 

 

پیشنهاداتی برای زائران  :

مدارک

تجهیزات

لوازم

لباس اضافه

بهداشتی

پاسپورت

کوله مناسب

شانه کوچک جیبی

پیراهن مشکی

لیف

مالی

کفش راحت

آیینه کوچک جیبی

زیرپوش نخی

صابون کوچک هتلی

یک کارت بانکی

دمپایی پلاستیکی

لیوان دسته دار

شورت نخی

شامپو کوچک هتلی

دینار عراقی

شارژر گوشی

قاشق‌ استیل

جوراب نخی مشکی

مسواک و خمیردندان

تراول ایرانی

طناب 10 متری

هدایای کودکان

زیرشلواری نخی

کرم ضد آفتاب

قبل سفر

چفیه نخی سفید

مهر و تسبیح

تی شرت مشکی

پماد کالاندولا

طلب حلالیت

شال مشکی نخی

ملحفه و روبالشی

خوراکی

مام

یادگیری لغات پرکاربرد

عینک آفتابی

اسپیکر و دوربین

آجیل

دارویی

تخلیه رم گوشی

کلاه نخی نقاب بلند

کاغذ و خودکار

آلو خورشتی

قرص های مصرفی

عکس روی کوله

سنجاق قفلی

پلاستیک خالی

آب لیمو

قرص های ویتامینه

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۲۰
احمد بابایی

با سلام

     بعد از دو سال تعطیلی اردوهای راهیان نور به دلیل بیماری کرونا ، به لطف خدای شهیدان این اردوهای شیرین و روشنگر دوباره از سرگرفته شد . اردوهای جنوب برای آنانی که این سفر را تجربه کرده اند  ، شیرین ترین اردوهاست . هنوز بوی عطر شهیدان در فضای حسینیه حاج همت دوکوهه مشامت را مست می سازد . هنوز غربت شهیدان در قتلگاه فکه و شلمچه جگرت را می سوزاند و اشک را بر گونه هایت می نشاند و چه زیبا می گفت عزیزم حاج محمدرضا آقاسی (ره) که  :  "هنوز بوی شهید از هویزه می آید " . روحش شاد در جوار رحمت الهی . 

 

74 ـ اولین سفرم به جنوب ، اردیبهشت ماه 1374 بود که ما دانش آموزان منتخب دبیرستان های استان تهران ، در قالب یک کاروان عظیم 500 نفری با قطار از تهران به مقصد اندیمشک حرکت کردیم . بوی شهدا در فضای معنوی حسینیه حاج همّت پیچیده بود . هنوز آن حس خوب در ذهن و مشامم تداعی می شود . سرپرست ما ، آقای عموزاده مربی پرورشی دبیرستان شهید مصطفی خمینی ورامین بود که علاوه بر معلم خوب ، همسفر خوبی هم برای ما بود . حسین بزرگ نیا هم همکلاسی عزیزی بود که همسفرم شد و چقدر در این سفر اذیت کردیم . یادم نمی رود که در ایستگاه درود خرم آباد و در توقف کوتاه وقت نماز ، خیلی سریع از منزلی در ایستگاه ، فلفل قرمز خیلی تندی را از دختر خانمی گرفتم و بصورت حرفه ای ، داخل کیک تی تاب جاسازی کردم ، دوباره بسته بندی را بهم چسباندم و به دوستم خوراندم . طفلکی بعد از خوردن تا اندیمشک می سوخت و اشک می ریخت . خدا کند مرا بخشیده باشد .

 

79 ـ دومین سفرم به مناطق جنگی جنوب کشور در دوران دانشجویی  و با بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین پیشوا بود که حاج محسن اردستانی مسئولیت حوزه و اردو را بر عهده داشت .  این اردو که یادواره شهید حجت الله ملاآقایی نام گرفت ، با حضور 160 دانشجو برگزار شد . در این سفر بود که بطور کاملاً  اتفاقی دوربین فیلمبرداری به من سپرده شد و این اولین تجربه فیلمبرداری ام به حساب می آمد . 9 ساعت فیلم و 90 قطعه عکس ماحصل یکهفته تلاش هنری ام شد . فیلم آن سفر را خیلی دوست دارم . مخصوصاً فیلم های مربوط به شلمچه و فکّه را .

 

80 ـ سومین سفرم ، سال بعد یعنی اسفند سال 1380 بود . در اردوی سال قبل ، خیلی دوست داشتم که یکی از دست اندرکاران اصلی اردوهای جنوب باشم و درست چند ماه قبل اردو ، در پاییز 80 ، از سوی فرمانده حوزه بسیج دانشجویی ـ حاج مهدی پیرهادی بعنوان مسئول اردویی حوزه و نیز مسئول اردوی جنوب انتخاب شدم . این اردو که یادواره شهید سرلشکر حاج مصطفی اردستانی نام گرفت ، رکورد تعداد شرکت کنندگان و نیز روزهای برگزاری را زد . در این سفر 220 دانشجو با شش دستگاه اتوبوس بنز 302  ،  بمدت 8 روز مهمان شهدا بودند . حضور دائمی حجت الاسلام ماندگاری و حجت الاسلام حسینخانی و الفت این دو روحانی بزرگوار با دانشجوها از نکات برجسته این اردو به حساب می آمد . تنها سفری بود که تعداد اعضای اصلی و فعال حوزه یک اتوبوس کامل می شد . مهدی پیرهادی و ابوذر آلوش و ... فقط در این سفر همراه مان شدند . کل هزینه 8 روزه سفر برای هر زائر فقط 20 هزار تومان شد که سهم دانشجویان نفری 3 هزار تومان بود . 7 هزار تومان کمک ناحیه بسیج دانشجویی و 10 هزار تومان هم کمک واحد دانشگاهی بود . با تقسیم 20 هزار تومان بر 8 روز سفر این نتیجه به دست می آید که هر دانشجو ، روزانه فقط 2500 تومان هزینه سفر داشته است که باید گفت یادش بخیر .

 

 81 ـ چهارمین سفرم هفته دوم نوروز 81 بود . هنوز چند هفته ای از برگشت مان نگذشته بود که با دعوت پسر عمه عزیزم و حاج داود بختیاری همراه با پایگاه بسیج پارچین دوباره راهی جنوب شدم . این سفر نیز خیلی خوش گذشت و کلی خاطره ساز شد . روز حرکت بسته های بسیار زیادی کنسرو تن ماهی و لوبیا و ... در زیر تنها اتوبوس سفر بارگیری شد . همان کنسروها کل غذای ما بود در طول این اردو . اینقدر زیاد بود که هر کس به هر تعداد می توانست تن ماهی بخورد . ولی چه فایده که بعد دو روز دیگر دلمان را زد و شد مصیبت و دست مایه طنز سفر . در راه بازگشت در خرم آباد ، دربدر دنبال غذا بودیم و رستورانی که به اندازه یک اتوبوس غذا داشته باشد پیدا نمی شد . عاقبت یک دیزی سرا با 14 پرس دیزی پیدا شد . 14 پرس را بین همگی تقسیم کردیم . چقدر خوشمزه بود . اصلاً کیفیت گوشت لرستان بدلیل تغذیه خوب دام ها بالاست . 

81 ـ پنجمین سفرم روز شنبه دهم اسفند 81 آغاز شد . یادواره سردار شهید محمّدرضا کارور . کاروان 110 نفری دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا این بار در قالب 3 اتوبوس باکیفیت که از جوان سیر ایثار آمده بودند راهی مناطق جنوب کشور شدند . فرمانده حوزه حمید سپهری (چهاردولی) و مسئول برگزاری اردو حسن عبدالعلی پور شربیانی بودند . محمد هوشمند هم هماهنگی ها را انجام می داد . این سفر نیز خیلی عالی بود و حسابی خوش گذشت . علی افشاری فیلمبرداری اردو را انجام می داد و من هم کمک خوبی برایش بودم . حاج عباس خاوری هم پایه خوبی بود برای بچه ها در این سفر . فیلم شوخی او با بچه ها را حتما اینجا خواهم گذاشت . 

82 ـ 

83 ـ

84 ـ

85 ـ

90 ـ

91 ـ

این پست در حال تکمیل شدن است

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۵۳
احمد بابایی