سفرنامه اربعین 1
قرار حرکت : قرارمان ساعت 5 عصر روز چهارشنبه 8 شهریورماه از ورامین بود . از تهران با مجید حرکت کردیم و راس ساعت رفتیم دنبال محمدآقا و حمیدآقا . بعد از تحویل شام و صبحانه از مادر و مادرخانم که اصرار داشتند ثوابی ببرند و با کاسه آبی که دخترم پشت سرمان ریخت ، سفرمان عملاً شروع شد . فاطمه دل توی دلش نبود و با بغض و اشک بدرقه مان کرد و ما را به خدا سپرد . فکر نمی کردم اینقدر سخت باشد برایش . ان شاءالله سال بعد خانوادگی قسمت شود .
خودروی شخصی : سال قبل با خودروی 206 سفید صندوقدار مدل 97 محمدآقا رفتیم و گفت امسال شرایط آوردن هیچ یک از دو خودرویش را ندارد . حمیدآقا هم بدون ماشین بود و روی مجید هم نمی توانستم حساب کنم چون آمدنش قطعی نبود و تا لحظه آخر احتمال نیامدنش بخاطر شرایط سخت کاری اش می رفت . بنابراین باید روی خودروی خودم حساب می کردم ، روی پژو پارس مشکی مدل 82 که از سال 91 دارمش . بیست روز مانده به سفر تمام عیب هایش را در مکانیکی و جلوبندی سازی برطرف کردم و ماند ایراد صندلی راننده اش که فرصت نشد . همان ابتدای حرکت از محمدآقا خواستم پشت فرمان بنشیند و خودم رفتم عقب کنار حمیدآقا . در طول رفت و برگشت ، حمیدآقا بیشترین ساعت را پشت فرمان نشست و بعد از او محمدآقا و مقداری هم مجید . خودم اصلاً ننشستم .
پنچری چرخ عقب : هنوز نیم ساعتی از شروع سفرمان نگذشته بود که از جاده چرمشهر وارد بزرگراه غدیر شدیم . با شنیدن صدا از سمت راست ، به محمدآقا گفتم که نگهدارد . چرخ عقب سمت شاگرد پنچر شده بود و بایستی در دل کویر و در آستانه اذان مغرب پنچری می گرفتیم . سریع تمام بار صندوق را در روی صندلی ها چیدیم و بعد اتمام کار تعویض زاپاس مجدد براه افتادیم . شانس آورده بودم که زاپاس را روز قبل چک و تنظیم بادش کرده بودم چون کلاً خالی شده بود و بادی نداشت . از اربعین سال قبل که چهار حلقه را نو انداختم این اولین باری بود که لاستیک پنچر شد .
نماز و شام : برای نماز مغرب و عشاء در مجتمع رفاهی حوالی شهر ساوه توقف کردیم . صف سرویس بهداشتی شلوغ بود . برگشتیم و با بطری آبی وضو گرفتیم و روی زیرانداز شش متری نماز را به امامت محمدآقا اقامه کردیم و چون جای مناسبی نداشت برای صرف شام مجدد راه افتادیم . یکساعتی می گذشت و مجید که حسابی گرسنه بود و دلتنگ کتلت ها ، تذکر صرف شام می داد . ساعت 9:30 شب نزدیک شهر همدان در مجتمع رفاهی دیگری توقف کردیم و همان کنار ماشین زبرانداز را پهن کردیم و سفره را چیدیم . شام کتلت داشتیم با مخلفات . شام را خوردیم و مجدد راه افتادیم . نگران رفع پنچری لاستیک بودیم و زدن بنزین تا در ترافیک احتمالی مسیر معطل نشویم . خدا را شکر هر دو کار انجام شد و به سوی مرز خسروی ادامه مسیر دادیم . بیشتر راه را حمیدآقا پشت فرمان بود . من و مجید عقب بودیم و خوابمان نمی برد .
سجاد راجی : یکساعت مانده به اذان صبح ، همکارمان سجاد راجی که از تهران با پدر و مادرش و همزمان با ما حرکت کرده بود ، تماس گرفت و موقعیت خواست تا به هم برسیم و بقیه مسیر را با هم طی کنیم . گفتم : رسیدیم به 252 کیلومتری کرمانشاه . گفت بیایید ، منتظرتان هستم . ما در همان محل موکب ساده و باصفایی پیدا کردیم و همگی از فرط خستگی خوابیدیم تا اذان صبح . نماز را که خواندیم مجدد خوابیدیم . برای خواب چهار بالش و پتوی مسافرتی خودم را آوردم چون هوا خنک بود و بدون پتو احساس سرما می کردیم . خواب شیرینی بود . ساعت حدود 6:30 با صدای گوشی از خواب پریدم . سجاد گفت : پس کجایید ؟؟ چرا نمی رسید ؟؟؟ گفتم : همان 252 کیلومتری خوابمان برد . خیلی کلافه شد ولی چیزی نگفت .
سلام احمد آقا
الحمدلله امسال نیز توفیق همسفری با دوستان عزیز بویژه آقا مجید حاصل شد و به محضر مقدس حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و برادر با وفایش و دیگر ائمه عراق مشرف شدیم ..
از زحمات شما و دقت نظرتان در قبل و حین و پایان سفر تشکر میکنم
عمری باشد به عهدی که بستیم عمل کنیم و حداقل دو بار مشرف بشیم ..همچنین از نوشتار و قلم روان و پرمغز شما تشکر میکنم ..ان شاءالله حضرات نمک بیشتری عنایت کنند ..⚘🌹