سفرنامه اربعین 5
روز چهارم :
روز دوم پیاده روی : بعد خوابی شیرین و اقامه نماز صبح ، حرکت روز دوم پیاده روی را از عمود 210 شروع کردیم . اول صبحی چای عراقی شیرین می چسبید با تخم مرغ آب پز که دنبالش بودیم و خیلی زود پیدایش کردیم آن هم از نوع محلی اش . نفری چند تخم مرغ گرفتیم و همانطور که راه می رفتیم صبحانه را خوردیم .
گم شدن محمدآقا : نزدیک ظهر محمدآقا گم شد و هرچه گشتیم پیدایش نکردیم . ارتباط با گوشی اش هم ممکن نبود و صرفاً گاه گاهی به وای فای متصل می شد . به ناچار رفتم موکب عراقی و میکروفن را از مسئولش گرفتم و شروع کردم به صدا کردن محمدآقا به سبک اعلام فرودگاهی ، پیروز و مجید و حمیدآقا می خندیدند . زائران ایرانی هم وقتی صدایم را شنیدند مراجعه می کردند برای اعلام نام همسفر گمشده شان و چقدر سرم شلوغ شد . کار بالا گرفته بود و ایرانی ها در صف ایستاده بودند و امان نمی دادند . بین هر دو سه نام ، باز نام محمدآقا را با پسوند باغخواص صدا می زدم تا بلکه پیدایش شود که نشد . پسر 9 ساله ایرانی مراجعه کرد و گفت گم شده و تقاضا داشت نام پدرش را صدا بزنم تا بلکه به او برسد ، صورت شادان پسربچه مانع از باور کردنم شد و به او گفتم اعلام نمی کنم . گفت : چرا ؟ گفتم : ناراحت نیستی و گمشده ای به سن تو باید ناراحت باشد . جوابی داد که از خودم خجالت کشیدم . گفت : حالا میگین چکار کنم ؟ با گریه من که پیدا نمی شود ، از عمود 100 تا اینجا حدود 120 عمود تنها آمده ام تا بلکه پدرم را پیدا کنم . استواری و جسارت و شجاعت در چشم هایش موج می زد . خوشا به حال پدرش با چنین شیربچه ای . یک پسربچه عرب هم آمد و اسم یکی از دوستانش را با پسوندی که حکایت از لقبش داشت گفت تا اعلام کنم ، فهمیدم شوخی است و با اشاره مسئول موکب مطمئن شدم حدسم درست بوده . مرد عرب احترام خاصی برایم قائل بود و هیچ نمی گفت و تا حدودی خوشحال بود که بلندگویشان به درد زائران می رسد . بعد از نیم ساعت صدا کردن گمشدگان ، میکروفن را خاموش و تحویل مرد عراقی دادم و به راه افتادیم تا بلکه محمدآقا را پیدا کنیم . بعد از چند ساعت متوجه شدیم محمدآقا به خانواده اش از طریق وای فا در ایتا پیام داده که در عمود 494 لرستانی هاست ، یعنی خیلی جلوتر از ما .
جدایی پیروز : ساعت 5 عصر بود که به موکب بزرگ لرستانی ها رسیدیم . موکبی شبیه موکب ورامینی ها جامع و پرخدمات و شلوغ . محمدآقا را که دیدیم خیالمان راحت شد ، دوش گرفته و حسابی سرحال بود . من هم برای گرفتن دوش رفتم در قسمت پشت موکب ، یک چشمه حمام بیشتر نداشت و آنهم پر . دیدم وقت تنگ است و ارزش صبر ندارد . به ذهنم رسید از سرویس بهداشتی فرنگی کنار حمام بعنوان حمام استفاده کنم ، فکر بسیار خوبی بود و در کل سفر خیلی به کار آمد و کارمان را راه انداخت و خیلی ها بعد از دیدن ما این تجربه را تکرار می کردند . حالم حسابی جا آمد . برگشتم موکب ، پیروز از قبل ظهر خسته شده بود و کمی هم کلافه و خیلی دوست داشت هرچه زودتر خودش را به کربلا برساند ، دیگران اصرار داشتند بماند ، گفتم بگذارید خودش تصمیم بگیرد ، می دانستم تصمیمش به رفتن با ماشین و اتمام زودتر سفر است ، می گفت همسرش تنهاست و باید زودتر برگردد . علیرغم میل مان با پیروز خداحافظی کردیم و او در موکب ماند تا کمی بعد با ماشین خودش را به کربلا برساند و ما مجدد کوله بر دوش راه افتادیم . بعداً پیام داد که همان شب خودش را به کربلا رسانده با کلی پیاده روی از ورودی شهر تا حرم .
زائران معلول : در طول مسیر شگفتی های زیادی به چشم می خورد و هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم جمعیت زائران پیاده نیز بیشتر می شد . یکی از شگفتی ها ، پیاده روی زائرانی است که به هر دلیلی دچار معلولیت اند . دیدن شان امیدبخش بود و توان و انگیزه مان را بیشتر و بیشتر می کرد . مرد جوانی را دیدم که پای چپش دچار نقص بود و لنگان لنگان راه می رفت اما در همین حال کارتن مقوایی را طوری گرفته بود که آفتاب داغ ، صورت مادر پیرش را که شانه به شانه هم می رفتند نسوزاند .
نماز مغرب و شام : تا بیست دقیقه قبل اذان مغرب به پیاده روی ادامه دادیم و برای نماز مغرب و عشا در موکبی عراقی توقف کردیم . بعد نماز جماعت و اجرای مداحی توسط یک مداح لنگرودی ، برای صرف شام به داخل حسینیه همان موکب رفتیم . شام برنج هندی و مرغ و بادمجان بود به سبک کاملاً عراقی . رسم دارند که حتماً بعد نمازها از زائران پذیرایی کنند و تو باید بمانی و از غذایشان بخوری وگرنه دلخور می شوند . شام را که خوردیم بلافاصله براه افتادیم تا بلکه عقب ماندگی مان جبران شود . هر دو پایم تاول های زیادی داشت و بیشتر از سال های قبل . مجبور بودم کفش راحتی اسکیچرز را با دمپایی ام عوض کنم چون در آن شرایط دمپایی راحت تر از کفش بود و به همین دلیل است که بیشتر عراقی ها چه زن ، چه مرد از دمپایی استفاده می کنند و راحت تر از ایرانیان مجهز به انواع وسایل و ادوات راهپیمایی می کنند . جالب است بدانید محمدآقا و حمیدآقا و مجید تاول نداشتند .
جوان عرب جوشکار : آخر روز دوم پیاده روی خودمان را به عمود 620 رساندیم و با اصرار من که دیگر توان راه رفتن نداشتم به دلیل سرماخوردگی و تاول های زیاد پا ، در محوطه روبازِ مفروشِ موکبی عراقی ، جایی برای خواب پیدا کردیم و با تنظیم پتوها و متکاها خواستیم به استقبال خواب برویم که مجاورت ما با جوان عرب ، یکساعت وقت مان را گرفت و حسابی خندیدیم . باب صحبت را من باز کردم . دست و پاشکسته با او مکالمه کردم و از نام و شهر و شغلش پرسیدم . گفت نامش علی است و اهل بصره و با گفتن کلمه حدید فهماند که جوشکار است . او از شغلمان سوال کرد و به او گفتم که من و مجید و حمیدآقا مستخدم هستیم و اتفاقاً محمدآقا هم جوشکار است و شکل جوشکاری را با نمایش اجرا کردم که حسابی خندید ، منتها به او گفتم که محمدآقا جوشکار آهن نیست بلکه جوشکار بین شیخ و عجوزه است ، زود فهمید منظور شوخی ام را و از خنده منفجر شد . مجید تعجب کرده بود از کلماتی که بکار می بردم و جوان عرب بخوبی می فهمید .