آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها
دوشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ب.ظ

سفرنامه اربعین 5

روز چهارم :

    روز دوم پیاده روی : بعد خوابی شیرین و اقامه نماز صبح ، حرکت روز دوم پیاده روی را از عمود 210 شروع کردیم . اول صبحی چای عراقی شیرین می چسبید با تخم مرغ آب پز که دنبالش بودیم و خیلی زود پیدایش کردیم آن هم از نوع محلی اش . نفری چند تخم مرغ گرفتیم و همانطور که راه می رفتیم صبحانه را خوردیم .

گم شدن محمدآقا : نزدیک ظهر محمدآقا گم شد و هرچه گشتیم پیدایش نکردیم . ارتباط با گوشی اش هم ممکن نبود و صرفاً گاه گاهی به وای فای متصل می شد . به ناچار رفتم موکب عراقی و میکروفن را از مسئولش گرفتم و شروع کردم به صدا کردن محمدآقا به سبک اعلام فرودگاهی ، پیروز و مجید و حمیدآقا می خندیدند . زائران ایرانی هم وقتی صدایم را شنیدند مراجعه می کردند برای اعلام نام همسفر گمشده شان و چقدر سرم شلوغ شد .  کار بالا گرفته بود و ایرانی ها در صف ایستاده بودند و امان نمی دادند . بین هر دو سه نام ، باز نام محمدآقا را با پسوند باغخواص صدا می زدم تا بلکه پیدایش شود که نشد . پسر 9 ساله ایرانی مراجعه کرد و گفت گم شده و تقاضا داشت نام پدرش را صدا بزنم تا بلکه به او برسد ، صورت شادان پسربچه مانع از باور کردنم شد و به او گفتم اعلام نمی کنم . گفت : چرا ؟ گفتم : ناراحت نیستی و گمشده ای به سن تو باید ناراحت باشد . جوابی داد که از خودم خجالت کشیدم . گفت : حالا میگین چکار کنم ؟ با گریه من که پیدا نمی شود ، از عمود 100 تا اینجا حدود 120 عمود تنها آمده ام تا بلکه پدرم را پیدا کنم . استواری و جسارت و شجاعت در چشم هایش موج می زد . خوشا به حال پدرش با چنین شیربچه ای . یک پسربچه عرب هم آمد و اسم یکی از دوستانش را با پسوندی که حکایت از لقبش داشت گفت تا اعلام کنم ، فهمیدم شوخی است و با اشاره مسئول موکب مطمئن شدم حدسم درست بوده . مرد عرب احترام خاصی برایم قائل بود و هیچ نمی گفت و تا حدودی خوشحال بود که بلندگویشان به درد زائران می رسد . بعد از نیم ساعت صدا کردن گمشدگان ، میکروفن را خاموش و تحویل مرد عراقی دادم و به راه افتادیم تا بلکه محمدآقا را پیدا کنیم . بعد از چند ساعت متوجه شدیم محمدآقا به خانواده اش از طریق وای فا در ایتا پیام داده که در عمود 494 لرستانی هاست ، یعنی خیلی جلوتر از ما .  

 جدایی پیروز : ساعت 5 عصر بود که به موکب بزرگ لرستانی ها رسیدیم . موکبی شبیه موکب ورامینی ها جامع و پرخدمات و شلوغ . محمدآقا را که دیدیم خیالمان راحت شد ، دوش گرفته و حسابی سرحال بود  . من هم برای گرفتن دوش رفتم در قسمت پشت موکب ، یک چشمه حمام بیشتر نداشت و آنهم پر . دیدم وقت تنگ است و ارزش صبر ندارد . به ذهنم رسید از سرویس بهداشتی فرنگی کنار حمام بعنوان حمام استفاده کنم ، فکر بسیار خوبی بود و در کل سفر خیلی به کار آمد و کارمان را راه انداخت و خیلی ها بعد از دیدن ما این تجربه را تکرار می کردند . حالم حسابی جا آمد . برگشتم موکب ، پیروز از قبل ظهر خسته شده بود و کمی هم کلافه و خیلی دوست داشت هرچه زودتر خودش را به کربلا برساند ، دیگران اصرار داشتند بماند ، گفتم بگذارید خودش تصمیم بگیرد ، می دانستم تصمیمش به رفتن با ماشین و اتمام زودتر سفر است ، می گفت همسرش تنهاست و باید زودتر برگردد . علیرغم میل مان با پیروز خداحافظی کردیم و او در موکب ماند تا کمی بعد با ماشین خودش را به کربلا برساند و ما مجدد کوله بر دوش راه افتادیم  . بعداً پیام داد که همان شب خودش را به کربلا رسانده با کلی پیاده روی از ورودی شهر تا حرم  .

زائران معلول : در طول مسیر شگفتی های زیادی به چشم می خورد و هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم جمعیت زائران پیاده نیز بیشتر می شد .  یکی از شگفتی ها ، پیاده روی زائرانی است که به هر دلیلی دچار معلولیت اند . دیدن شان امیدبخش بود و توان و انگیزه مان را بیشتر و بیشتر می کرد .  مرد جوانی را دیدم که پای چپش دچار نقص بود و لنگان لنگان راه می رفت اما در همین حال کارتن مقوایی را طوری گرفته بود که آفتاب داغ ، صورت مادر پیرش را که شانه به شانه هم می رفتند نسوزاند .

نماز مغرب و شام : تا بیست دقیقه قبل اذان مغرب به پیاده روی ادامه دادیم  و برای نماز مغرب و عشا در موکبی عراقی توقف کردیم  . بعد نماز جماعت و اجرای مداحی توسط یک مداح لنگرودی ، برای صرف شام به داخل حسینیه همان موکب رفتیم . شام برنج هندی و مرغ و بادمجان بود به سبک کاملاً عراقی .  رسم دارند که حتماً بعد نمازها از زائران پذیرایی کنند و تو باید بمانی و از غذایشان بخوری وگرنه دلخور می شوند . شام را که خوردیم بلافاصله براه افتادیم تا بلکه عقب ماندگی مان جبران شود . هر دو پایم تاول های زیادی داشت و بیشتر از سال های قبل . مجبور بودم کفش راحتی اسکیچرز را با دمپایی ام عوض کنم چون در آن شرایط دمپایی راحت تر از کفش بود و به همین دلیل است که  بیشتر عراقی ها چه زن ، چه مرد از دمپایی استفاده می کنند و راحت تر از ایرانیان مجهز به انواع وسایل و ادوات راهپیمایی می کنند . جالب است بدانید محمدآقا و حمیدآقا و مجید تاول نداشتند .

جوان عرب جوشکار : آخر روز دوم پیاده روی خودمان را به عمود 620 رساندیم و با اصرار من که دیگر توان راه رفتن نداشتم به دلیل سرماخوردگی و تاول های زیاد پا ، در محوطه روبازِ مفروشِ موکبی عراقی ، جایی برای خواب پیدا کردیم و با تنظیم پتوها و متکاها خواستیم به استقبال خواب برویم که مجاورت ما با جوان عرب ، یکساعت وقت مان را گرفت و حسابی خندیدیم . باب صحبت را من باز کردم . دست و پاشکسته با او مکالمه کردم و از نام و شهر و شغلش پرسیدم  . گفت نامش علی است و اهل بصره و با گفتن کلمه حدید فهماند که جوشکار است . او از شغلمان سوال کرد و به او گفتم که من و مجید و حمیدآقا مستخدم هستیم و اتفاقاً محمدآقا هم جوشکار است و شکل جوشکاری را با نمایش اجرا کردم که حسابی خندید ، منتها به او گفتم که محمدآقا جوشکار آهن نیست بلکه جوشکار بین شیخ و عجوزه است ، زود فهمید منظور شوخی ام را و از خنده منفجر شد . مجید تعجب کرده بود از کلماتی که بکار می بردم و جوان عرب بخوبی می فهمید .  



نوشته شده توسط احمد بابایی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

سفرنامه اربعین 5

دوشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ب.ظ

روز چهارم :

    روز دوم پیاده روی : بعد خوابی شیرین و اقامه نماز صبح ، حرکت روز دوم پیاده روی را از عمود 210 شروع کردیم . اول صبحی چای عراقی شیرین می چسبید با تخم مرغ آب پز که دنبالش بودیم و خیلی زود پیدایش کردیم آن هم از نوع محلی اش . نفری چند تخم مرغ گرفتیم و همانطور که راه می رفتیم صبحانه را خوردیم .

گم شدن محمدآقا : نزدیک ظهر محمدآقا گم شد و هرچه گشتیم پیدایش نکردیم . ارتباط با گوشی اش هم ممکن نبود و صرفاً گاه گاهی به وای فای متصل می شد . به ناچار رفتم موکب عراقی و میکروفن را از مسئولش گرفتم و شروع کردم به صدا کردن محمدآقا به سبک اعلام فرودگاهی ، پیروز و مجید و حمیدآقا می خندیدند . زائران ایرانی هم وقتی صدایم را شنیدند مراجعه می کردند برای اعلام نام همسفر گمشده شان و چقدر سرم شلوغ شد .  کار بالا گرفته بود و ایرانی ها در صف ایستاده بودند و امان نمی دادند . بین هر دو سه نام ، باز نام محمدآقا را با پسوند باغخواص صدا می زدم تا بلکه پیدایش شود که نشد . پسر 9 ساله ایرانی مراجعه کرد و گفت گم شده و تقاضا داشت نام پدرش را صدا بزنم تا بلکه به او برسد ، صورت شادان پسربچه مانع از باور کردنم شد و به او گفتم اعلام نمی کنم . گفت : چرا ؟ گفتم : ناراحت نیستی و گمشده ای به سن تو باید ناراحت باشد . جوابی داد که از خودم خجالت کشیدم . گفت : حالا میگین چکار کنم ؟ با گریه من که پیدا نمی شود ، از عمود 100 تا اینجا حدود 120 عمود تنها آمده ام تا بلکه پدرم را پیدا کنم . استواری و جسارت و شجاعت در چشم هایش موج می زد . خوشا به حال پدرش با چنین شیربچه ای . یک پسربچه عرب هم آمد و اسم یکی از دوستانش را با پسوندی که حکایت از لقبش داشت گفت تا اعلام کنم ، فهمیدم شوخی است و با اشاره مسئول موکب مطمئن شدم حدسم درست بوده . مرد عرب احترام خاصی برایم قائل بود و هیچ نمی گفت و تا حدودی خوشحال بود که بلندگویشان به درد زائران می رسد . بعد از نیم ساعت صدا کردن گمشدگان ، میکروفن را خاموش و تحویل مرد عراقی دادم و به راه افتادیم تا بلکه محمدآقا را پیدا کنیم . بعد از چند ساعت متوجه شدیم محمدآقا به خانواده اش از طریق وای فا در ایتا پیام داده که در عمود 494 لرستانی هاست ، یعنی خیلی جلوتر از ما .  

 جدایی پیروز : ساعت 5 عصر بود که به موکب بزرگ لرستانی ها رسیدیم . موکبی شبیه موکب ورامینی ها جامع و پرخدمات و شلوغ . محمدآقا را که دیدیم خیالمان راحت شد ، دوش گرفته و حسابی سرحال بود  . من هم برای گرفتن دوش رفتم در قسمت پشت موکب ، یک چشمه حمام بیشتر نداشت و آنهم پر . دیدم وقت تنگ است و ارزش صبر ندارد . به ذهنم رسید از سرویس بهداشتی فرنگی کنار حمام بعنوان حمام استفاده کنم ، فکر بسیار خوبی بود و در کل سفر خیلی به کار آمد و کارمان را راه انداخت و خیلی ها بعد از دیدن ما این تجربه را تکرار می کردند . حالم حسابی جا آمد . برگشتم موکب ، پیروز از قبل ظهر خسته شده بود و کمی هم کلافه و خیلی دوست داشت هرچه زودتر خودش را به کربلا برساند ، دیگران اصرار داشتند بماند ، گفتم بگذارید خودش تصمیم بگیرد ، می دانستم تصمیمش به رفتن با ماشین و اتمام زودتر سفر است ، می گفت همسرش تنهاست و باید زودتر برگردد . علیرغم میل مان با پیروز خداحافظی کردیم و او در موکب ماند تا کمی بعد با ماشین خودش را به کربلا برساند و ما مجدد کوله بر دوش راه افتادیم  . بعداً پیام داد که همان شب خودش را به کربلا رسانده با کلی پیاده روی از ورودی شهر تا حرم  .

زائران معلول : در طول مسیر شگفتی های زیادی به چشم می خورد و هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم جمعیت زائران پیاده نیز بیشتر می شد .  یکی از شگفتی ها ، پیاده روی زائرانی است که به هر دلیلی دچار معلولیت اند . دیدن شان امیدبخش بود و توان و انگیزه مان را بیشتر و بیشتر می کرد .  مرد جوانی را دیدم که پای چپش دچار نقص بود و لنگان لنگان راه می رفت اما در همین حال کارتن مقوایی را طوری گرفته بود که آفتاب داغ ، صورت مادر پیرش را که شانه به شانه هم می رفتند نسوزاند .

نماز مغرب و شام : تا بیست دقیقه قبل اذان مغرب به پیاده روی ادامه دادیم  و برای نماز مغرب و عشا در موکبی عراقی توقف کردیم  . بعد نماز جماعت و اجرای مداحی توسط یک مداح لنگرودی ، برای صرف شام به داخل حسینیه همان موکب رفتیم . شام برنج هندی و مرغ و بادمجان بود به سبک کاملاً عراقی .  رسم دارند که حتماً بعد نمازها از زائران پذیرایی کنند و تو باید بمانی و از غذایشان بخوری وگرنه دلخور می شوند . شام را که خوردیم بلافاصله براه افتادیم تا بلکه عقب ماندگی مان جبران شود . هر دو پایم تاول های زیادی داشت و بیشتر از سال های قبل . مجبور بودم کفش راحتی اسکیچرز را با دمپایی ام عوض کنم چون در آن شرایط دمپایی راحت تر از کفش بود و به همین دلیل است که  بیشتر عراقی ها چه زن ، چه مرد از دمپایی استفاده می کنند و راحت تر از ایرانیان مجهز به انواع وسایل و ادوات راهپیمایی می کنند . جالب است بدانید محمدآقا و حمیدآقا و مجید تاول نداشتند .

جوان عرب جوشکار : آخر روز دوم پیاده روی خودمان را به عمود 620 رساندیم و با اصرار من که دیگر توان راه رفتن نداشتم به دلیل سرماخوردگی و تاول های زیاد پا ، در محوطه روبازِ مفروشِ موکبی عراقی ، جایی برای خواب پیدا کردیم و با تنظیم پتوها و متکاها خواستیم به استقبال خواب برویم که مجاورت ما با جوان عرب ، یکساعت وقت مان را گرفت و حسابی خندیدیم . باب صحبت را من باز کردم . دست و پاشکسته با او مکالمه کردم و از نام و شهر و شغلش پرسیدم  . گفت نامش علی است و اهل بصره و با گفتن کلمه حدید فهماند که جوشکار است . او از شغلمان سوال کرد و به او گفتم که من و مجید و حمیدآقا مستخدم هستیم و اتفاقاً محمدآقا هم جوشکار است و شکل جوشکاری را با نمایش اجرا کردم که حسابی خندید ، منتها به او گفتم که محمدآقا جوشکار آهن نیست بلکه جوشکار بین شیخ و عجوزه است ، زود فهمید منظور شوخی ام را و از خنده منفجر شد . مجید تعجب کرده بود از کلماتی که بکار می بردم و جوان عرب بخوبی می فهمید .  

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی