آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد .

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیز ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اربعین» ثبت شده است

روز سوم :

مسجد مقدس سهله : نماز صبح را در همان محل اسکان یعنی داخل کوچه خواندم و دیگر خوابم نرفت . بعد از صرف صبحانه و خداحافظی با دوستان موکب ، پنج نفری به سمت مسجد سهله حرکت کردیم  . نکته جالب سوختگی کمرمان به دلیل گرمای هوا و کوله های نسبتاً سنگین مان بود در حالیکه هنوز پیاده روی اصلی را شروع نکرده بودیم ، سال گذشته در برگشت از سفر و در شهر کرمانشاه متوجه سوختگی کمر شدیم .

نیم ساعتی پیاده راه رفتیم تا به مسجد مقدس سهله رسیدیم . مسجد سَهْله از مشهورترین مساجد اسلامی است که در قرن اول قمری و در نزدیکی مسجد کوفه ساخته شده است . مسجد سهله در شرق نجف ، یعنی در شهر کوفه قدیم قرار دارد . این مسجد در ۱۰ کیلومتری شمال شرقی حرم امام علی علیه السلام و ۲ کیلومتری شمال غربی مسجد کوفه واقع گردیده و منزلگاه و عبادتگاه بسیاری از پیامبران از جمله حضرت ابراهیم ، ادریس ،  خضر و جایگاه برخی از امامان شیعه از جمله مقام امام صادق و امام سجاد بوده و بر اساس روایتی از امام صادق(ع) ، حضرت مهدی (عج) پس از ظهور در آن ساکن خواهد شد . از امام باقر نقل شده است که خداوند هیچ پیامبری را مبعوث نکرد مگر آنکه در آن مسجد نماز گزارده است ، در آنجا عدل الهی آشکار می‌شود و منازل و جایگاه‌ های پیامبران ، اوصیاء و صالحین است . از امام سجاد(ع) نقل شده است که هر کس در مسجد سهله دو رکعت نماز به جای آورد ، خداوند دو سال بر عمر او می‌افزاید . محمد آقا و حمید آقا برای زیارت و اقامه نماز داخل مسجد شدند و من و مجید و پیروز بیرون به انتظار نشستیم . بعد از آمدنشان ، موتور سه چرخی گرفتیم نفری یک دینار تا خودمان را به نجف برسانیم . خیلی مزه داد . سایبان داشت و باد خنکی می وزید در محل نشستن ....

نجف : ساعت حوالی 8 صبح شنبه 11 شهریورماه بود که به نجف رسیدیم ، نزدیکی پل ثوره العشرین از موتور سه چرخ پیاده شدیم و به سمت حرم مطهر به راه افتادیم .  هوا گرم بود و برای در امان ماندن از سوزش آفتاب داغ عراق ، مجبور به استفاده از کلاه و چفیه و عینک آفتابی بودیم  

چفیه و کلاه و عینک : امسال برای تهیه کلاه و چفیه و عینک وقت بیشتری گذاشتم و حسابی دقت کردم و کمی هم اذیت شدم ، اما خدا را شکر انتخاب ها خیلی خوب و عالی درآمد . با آنکه چفیه نخی بسیار خوبی داشتم اما کمی کوچک بود و دنبال چفیه نخی بزرگتری بودم که در گرمای عراق بیشتر به دردمان بخورد ، چون هم روسری بود ، هم حوله ، هم روانداز و ... .  به سفارش مجید هر چه گرفتم برای او هم گرفتم . برای خرید چفیه کل بازار تهران را زیر و رو کردم و یک کار نخی با کیفیت پیدا نکردم . از سایت ها و کانال ها هم نمی شد خرید کرد چون به کیفیت شان اعتمادی نیست . دست آخر به پاساژ مهستان رفتم و بعد کلی گشت و آتش زدن یک نخی از چفیه ها ، یافتم چفیه نخی مطلوب را . کلاه نقاب بلند هم بسیار کم بود و آنهم داستان خودش را داشت و ایضاً عینک آفتابی !

به سمت حرم : بر خلاف انتظارمان در مسیر پل تا حرم ، موکب زیادی نبود و تقریباً فضا در دستِ دست فروشان بساط گستر بود . مغازه ها هم باز بودند و حسابی رونقی داشت کسب و کارشان ، اهل بیت کلاً مایه خیر و برکت دنیا و آخرت بندگانند .

حرم : بعد حدود نیم ساعت پیاده روی به ابتدای خیابان بازار که رسیدیم ، گنبد شاه نجف در مردمک چشمانمان پیدا شد و با عرض ارادتی به مولا اشک شوق مان جاری شد . وارد حرم مطهر شدیم و بعد تجدید وضو ، در میان ازدحام و شلوغی صحن کوله ها را زمین گذاشتیم . محمدآقا و مجید و پیروز برای زیارت به داخل صحن و رواق رفتند و من و حمیدآقا بیرون منتظر ماندیم . شلوغی امسال نجف کمتر از سال های پیش بود و می شد با کمی صبر ، تردد راحتی داشت حتی تا کنار ضریح مطهر . امسال تمامی فضای داخل کنار ضریح یعنی زیر قبّه مبارکه در اختیار آقایان بود و خانم ها راهی به داخل نداشتند و از این فیض محروم بودند . البته این برای خانم ها بهتر بود چون با فضای کم کنار ضریح ، شرایط برای خانم ها بسیار سخت و آسیب زننده می شد .  

زیارت : گرمای هوا مجبورم می کرد هر چند دقیقه به سمت آبسردکن حرم بروم و بعد کمی انتظار لیوانم را پر کنم . همانجا سه لیوانی می خوردم و با لیوان پر خودم ، یک لیوان هم برای حمیدآقا می آوردم و خوشحالی و لذت صرف  آب نطلبیده را در چهره اش می دیدم . دوستان که آمدند ، من و حمیدآقا راهی روضه منوره شدیم . در درگاه ورودی صحن مطهر ، یاد این بیت حمیدرضا برقعه ای افتادم : همیشه قبل هر حرفی ، برایت شعر می خوانم / قبولم کن ، من آداب زیارت را نمی دانم و اینطور شد که ابیات زیر سیدحمیدرضا برقعه ای را زمزه می کردم و اشک می ریختم : زخمی ام التیام می خواهم / التیام از امام می خواهم / السلامُ علیک یا ساقی /  من علیک السلام می خواهم  /  گاه گاهی کمی جنون دارم / من جنونی مدام می خواهم  /  تا بگردم کمی به دور سرت  /  طوف بیت الحرام می خواهم  /  لحظه ی مرگ چشم در راهم /  از تو حسن ختام می خواهم /  در نجف سینه بی قرار از عشق /  گفت: لایمکن الفرار از عشق ... 

 بعد گذشتن از صحن ، وارد محوطه ضریح مطهر شدیم . ازدحام جمعیت زیاد بود و برای رساندن دست به ضریح باید در فشار زیاد جمعیت مشتاق ، دقایقی را تحمل می کردی . حمیدآقا رفت به کنار ضریح و من در گوشه رواق ماندم و چندتایی فیلم و عکس گرفتم . با اشاره حمیدآقا به سمت صحن برگشتیم و در زیر سایه چترهای سفید حرم ، نماز زیارت را خواندیم و سریع خودمان را به دوستان رساندیم و با اذن از آقا ، پیاده روی به سمت کربلا را شروع کردیم در حالی که عقربه های ساعت زمان 10:00 را نشان می داد .

 روز اول پیاده روی : ساعت 10 روز شنبه 11 شهریورماه 1402 بود که پیاده روی از حرم مولا امیرالمومنین به سمت کربلای معلی را شروع کردیم . بعد از رسیدن به پل و چرخش به سمت چپ در مسیر کربلا قرار گرفتیم . بعد از حدود یکساعت و با آنکه یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود در موکب کوچک و ساده عراقی توقف کردیم .  این توقف پیشنهاد محمدآقا بود و مجید میل به رفتن داشت ، من و حمیدآقا و پیروز هم بدمان نمی آمد دور از آفتاب داغ ، در سایه ای دراز کشیده ، استراحت کنیم . محمدآقا و حمیدآقا خوابشان برد . اصولاً در سفر اربعین ، خواب خیلی می چسبد و دلایل روشنی هم دارد . خستگی جسمی ، سیری ، آرامش ناشی از بی مسئولیتی و دور بودن از استرس های روزمره از جمله این دلایلند .  در سفر اربعین زائر برای دریافت خدمات از صاحب خدمت اجازه ای نمی گیرد و همه چیز آزاد است . هر چیز به هر مقدار که می خواهی بر میداری بی آنکه اجازه ای بگیری و یا هزینه ای بدهی . در هر موکبی دوست داری وارد می شوی و به هر میزان که می پسندی می توانی از خدماتش بهره ببری . جالب اینکه صاحب خدمت خوشحال تر می شود و اصرار به ارائه خدمت بیشتر دارد . این فضای ناب اربعینی در هیچ جای دیگری یافت نمی شود .

نماز ظهر : نزدیک اذان که شد از شیر آب بیرون چادر وضو گرفتیم و نماز جماعت ظهر و عصر را به امامت یک روحانی جوان ایرانی اقامه کردیم . بانی برپایی جماعت ، من و محمدآقا بودیم . محمدآقا اصرار بر اقامه جماعت دارند ولو فقط دو نفر باشند و البته مطلوب خدا هم همین است . خدا را شکر نماز جماعت بابرکتی شد با حضور همه افراد حاضر در موکب . دعای بین دو نماز را هم یا محمدآقا می خواند یا حمیدآقا . خواندن چند رکعتی نافله نیز از برنامه های ثابت ایشان بود و ما سه تن به همان انجام واجبات اکتفا می کردیم . خدا از ایشان و ما قبول کند .

 ناهار : بعد از نماز ، کوله بر دوش راهی شدیم . به موکب بزرگ قزوینی ها که رسیدیم بوی قرمه سبزی در فضا می پیچید و صف نسبتاً طولانی ای داشت . رنگ و روی غذا نشان می داد که ارزش ایستادن در صف را دارد . به پنج دقیقه نرسیده ، نوبت مان شد و نذری را گرفتیم . مجید خیلی خوشش نیامد و کامل نخورد ، ولی بنظرم خوب بود ، مخصوصاً ته دیگش . در طول مسیر انواع پذیرایی ها بود ، غذاهای مختلف ایرانی و عراقی ، انواع میوه ، شربت و ... . اما آنچه بیش از هر چیزی می چسبید شربت آب لیمو ، شربت لیمو سیاه و آب خنک بود . هر پنج دقیقه یکی دو بطری آب لیوانی لازمان می شد و تعداد آب ها برای هر نفرمان مخصوصا من و مجید در طول روز از 100 لیوان عبور و تا 150 لیوان می رسید . فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله . 

 در مسیر : امسال در طول مسیر ، حجم مه پاش ها و آب پاش ها بیشتر از سال قبل بود و مشتریان بیشتری هم داشت . خیلی مواظب دوربین و موبایل بودم که آسیبی نبینند ، چون عراقی ها بدون هیچ ملاحظه ای شلنگ پرفشار را از سر تا کمرت می گرفتند تا در گرمای مسیر کمکی باشند به حال زائران گرمادیده . توزیع هندوانه هم زیاد بود و به حد مطلوب قرمز و شیرین . در طول راه چندین بار استراحت کردیم ، مخصوصاً روزها از ساعت 12 تا 5 بعد از ظهر که هوا بسیار داغ بود و سایه ای در کار نبود چون آفتاب مستقیم می تابید . عصر دوباره به راه افتادیم و تا قبل اذان مغرب پیاده روی را ادامه دادیم . بیست دقیقه ای قبل اذان در موکبی برای اقامه نماز توقف و بعد نماز باز در مسیر عاشقی قرار گرفتیم . ساعت 10 شب بود که به عمود 113 رسیدیم و این شروع خوبی نبود در روز اول سفر . در این عمود مجید برای گرفتن کباب ترکی در صف ایستاد و بعد یکی دو دقیقه پشیمان شد و دوباره به راهمان ادامه دادیم تا ساعت 2 بامداد که خودمان را به عمود 210 رساندیم برای خواب و استراحت . البته باید 180 عمود اولیه شهر نجف تا ابتدای مسیر اصلی پیاده روی به سمت کربلا را هم در نظر گرفت و به این 113 عمود روز اول مان اضافه کرد    .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۳:۴۸
احمد بابایی

روز پنجم :

روز سوّم پیاده روی : بامداد روز دوشنبه 13 شهریورماه 1402 بعد از اقامه نماز صبح از عمود 620 براه افتادیم . همان ابتدا صبحانه که چای و املت عراقی خوشمزه ای بود مثل همیشه در حرکت خوردیم و سعی داشتیم تا هوا گرم نشده بهترین استفاده را ببریم و کمی جبران مافات کنیم .

باطری ماشین مجید : ساعت حدود 7 بود که همسر مجید از تهران تماس گرفت و گفت : باطری ماشین خوابیده و روشن نمی شود . مجید حدود یکساعتی تلفنی درگیر این موضوع بود و در نهایت صبر راهنمایی می کرد  .

انگشتر : در عمود 666 در موکبی عراقی روی زیراندازی نشستیم تا مجید به تلفن هایش برسد و محمدآقا کمی مثل همیشه چرتی بزند و حمیدآقا تجدیدوضویی کند و من هم کمی فیلم و عکس بگیرم و مستند کنم . دو برادر کوچک به همراه پدر و مادرشان در مجاور ما بودند . حمیدآقا صدایشان کرد تا من انگشتری در دستشان کنم . با آنکه کوچک بودند ولی انگشتان تپلی داشتند و بعد کلی امتحان انگشتر سایزشان را تقدیم شان کردم .

مادران صبور : در طول مسیر مادران زیادی به چشم می خوردند که از یک تا سه کودک همراه شان بود و در نهایت صبر در آن گرمای سوزان طی مسیر می کردند . تحمل امکانات کم و شلوغی بسیار اربعین برای یک نفر نیز سخت است چه برسد به آنکه مادر باشی و به کار فرزندان خردسالت هم برسی .

موکب احباب الرضا (ع) : ساعت 11 صبح روز سوم پیاده روی رسیدیم به موکب احباب الرضا علیه السلام در عمود 840 و برخی از دوستان همشهری را زیارت کردیم . موکب جامعی که اداره اش با جمعی از ورامینی هاست . نسبت به سال قبل تغییرات زیادی کرده بود و ساخت سرویس های بهداشی زیاد و بسیار شیک و تمیز از جمله آن تغییرات بود . زحمات زیادی برای رونق این موکب کشیده و می کشند ، خدمات گسترده ای ارائه می دهند و تنوع پذیرایی زیادی دارند . قبل ناهار آبدوغ خیار دادند که در گرمای آنجا جگر زائر را خنک می کرد ، نفری یک کاسه برای خودم و دوستان گرفتم و بردم داخل موکب . آقا مصطفی علیخانی می گفت که همه اجزای آبدوغ خیار از ورامین آمده حتی ماستش . بعد صرف میان وعده ، من و مجید رفتیم برای استحمام . با آنکه شش چشمه حمام داشت اما باز نیم ساعتی معطلی صف روی شاخش بود . تجربه سرویس را تکرار کردیم و رفتیم برای شستشوی لباس ها با ماشین لباسشویی دوقلوی موکب . آنجا هم صفی بود و باید یک ربعی صبر می کردیم . اصلاً سفر اربعین یعنی تمرین صبر و جالب اینکه با وجود این همه زائر و این همه معطلی ، کسی کلافه و پرخاشگر و ... نیست و همه کارها بخوبی پیش می رود آنهم با حداقل امکانات و معتقدم هیچ چیز علت اصلی این معجزه نیست جز لطف و عنایت صاحب این راه . من و مجید لباس هایمان را با هم شستیم و آب کشیدیم . مجید که خیلی تمیز و به نظافت بسیار حساس بود کفش اسکیچرز طوسی رنگش را نیز با ماشین لباسشویی شست و برق انداخت و گذاشت تا عصر خشک شود و شد . لباس ها را که آفتاب کردیم نماز جماعت تمام شده بود و به ثوابش نرسیدیم . جبران آن رفتیم برای کمک به توزیع ناهار بین زائران . ناهار زرشک پلو مرغ خوشمزه ای بود که بعد چند روز غذای عراقی ، حسابی می چسبید . پرس اول را که خوردیم یکی از مسئولین موکب پرس دوم را هم دستمان داد . بعد ناهار استراحت کردیم تا گرمای هوا فروکش کند . ساعت 5 عصر شده بود و لباس هایمان هم خشک خشک ، با جمع کردن آنها و بستن کوله و خداحافظی با دوستان از جمله آقا رضا هداوند مجدد به راه افتادیم .   

سعید اردستانی : ساعت 18:45 دقیقه بود که به عمود 860 و موکب رسیدیم . موکبی که اداره اش با بچه های مسجد امام سجاد علیه السلام ورامین است . سعید اردستانی ـ دوست و همدوره ام در دوران دانشگاه را دیدم که به کمک پسرش که حالا جوان رعنایی شده در حال پخش آب خنک به زائران تشنه بودند . سعید را بوسیدم و بعد خوش و بش به سردی آب ایراد گرفتم ، چرا که این حدّ ِ از سردی آب ، زائران گرمادیده را مریض و از پا می اندازد . گفت این آب با دستگاه خنک می شود و یخی در کار نیست چون تهیه یخ سخت و قیمت آن هم بسیار بالاست . می گفت دستگاه آب سرد کن دست دوم را به قیمت 250 میلیون تومان از اردبیل گرفته اند . اصرار کرد بمانیم ولی فرصت نبود و باید می رفتیم .

باغ موکب : هنوز بیست دقیقه ای تا اذان مغرب فرصت داشتیم که بصورت اتفاقی وارد موکبی در عمود 868 شدیم . فضای بسیار بزرگ و عجیبش دیدنی بود . محوطه سرسبزی که چادرها و ایستگاه های زیادی داشت و برای استراحت خانواده ها فوق العاده . علاوه بر چادرهای مختلف ، آرایشگاه مردانه و بوفه های پذیرایی جداگانه ای هم داشت . صف نماز را که تشکیل دادیم سر روشن کردن کولر اختلاف نظر بود و دعا می کردم که روشنش نکنند چون کولر آبی سیزده هزار بود و بادش می انداخت ما را . خوشبختانه خاموشی اش رأی آورد و خاموش ماند تا بعد از نماز . بعد نماز به بوفه آبمیوه طبیعی رفتیم و چند لیوانی آب میوه طبیعی شامل پرتقال ، سیب و لیمو خوردیم . بماند که دو تن از دوستان هر کدام بالای ده لیوان خوردند . رفتار متصدی بوفه خیلی جالب بود و خم به ابرو نمی آورد . این حدّ از محبت به زائران امام جالب و مثال زدنی بود . بعد سوختگیری طبیعی پیاده روی را بسمت کربلا از سر گرفتیم تا حوالی ساعت 2 بامداد که برای استراحت تا نماز صبح در موکب روباز عراقی توقف کردیم . روز سوم پیاده روی هم به این ترتیب به پایان رسید در حالیکه هنوز فاصله زیادی داشتیم با کربلا .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۲
احمد بابایی

روز ششم :

روز چهارم پیاده روی : طبق روال معمول هر روزه ، بلافاصله بعد از اقامه نماز صبح براه افتادیم و صبحانه را در طول مسیر خوردیم . ساعت 6:45 صبح بود که عمود 1012 را هم رد کردیم و تا عمود 1434 که محل اسکان مان در کربلا بود هنوز 422 عمود باقی داشتیم . روز آخر پیاده روی بود و باید هر طور شده خودمان را تا شب به کربلا می رساندیم ، چرا که فردا چهارشنبه 15 شهریورماه روز اربعین بود . چندباری در مواکب استراحت های کوتاهی داشتیم و مجدد حرکت می کردیم .

نماز و ناهار : روبروی عمود 1200 به موکبی رسیدیم که فالوده طالبی می داد با ترکیب یخ و طالبی های زردرنگ خوشمزه و شیرین . چون طبیعی بود بسیار طالب داشت و پر مشتری . لیوان یکبار مصرف را از یکی می گرفتیم و دیگری فالوده طالبی را با پارچ در لیوان های زائران خالی می کرد . نفری چند لیوان خوردیم و برای نماز ظهر و عصر به داخل همان موکب رفتیم که حسینیه بزرگی داشت و خنک . بعد از اقامه نماز ، سفره های ناهار پهن شد . برنج با خورش لوبیا و گوشت به همراه سبزی خوردنی که ساقه های بلندی داشتند و در وسط سفره و بدون سبد پخش می شدند ، ناهار آنروز موکب عراقی بود . بنظرم عراقی ها خیلی اعتقادی به پاک کردن سبزی به شیوه معمول ما ندارند که فقط برگ آن بماند . البته خودم ساقه های ریحان و چند سبزی دیگر را دوست دارم و در این مورد به فرهنگ آنان نزدیک ترم . تا ساعت 5 عصر در عمود 1200 بودیم و به دلیل گرمای آفتاب سوزان توان بیرون آمدن نداشتیم . ساعت 5 حرکت را ادامه دادیم تا حوالی اذان مغرب .

پاهای برهنه : مرد پاکستانی ای را دیدم که کفش در دست ، با پای برهنه قدم های استواری بر می داشت آنقدری که بیننده می فهمید اعتقاد راسخش را در این مسیر دشوار . پشت سرش حرکت کردم و دوربین را تا حد امکان به آسفالت داغ نزدیک کردم و فیلمی کوتاه از او گرفتم . سرعتش زیاد بود و از همراهی اش ماندم . زیاد بودند مردان و زنانی که بدون کفش راه می رفتند به یاد کودکان مظلوم دشت کربلا در عصر عاشورا .

نماز مغرب و عشا و شام : ساعت 19:20 برای نماز بصورت اتفاقی وارد موکب چادری عراقی شدیم . موکب بسیار تمیز بود و نظم و انضباط در آن موج می زد . تمام تشک ها و پتو ها در نهایت دقت در انتهای چادر چیده شده بودند ، چیزی که در این چند سال در هیچ موکبی ندیده بودیم . نماز را به جماعت خواندیم و بعد نماز آمدم در بالای موکب کنار باقی دوستان . سفره شام را که پهن کردند متوجه شدیم کنار شیخ عشیره شان نشسته ایم در صدر مجلس . طبق های شام از بس بزرگ بود دو نفری می آوردند . طبق هایی که زیر هر کدام شان چیزی شبیه استامبولی پرچ شده بود و حکم پایه را داشت تا برای خوردن زیاد دولا نشوی و راحت تر بتوانی غذا بخوری . چیز جالبی بود ، هر شش نفر یک طبق بزرگ . دوربین را از کوله درآوردم و فیلم و عکس گرفتم . غذا برنج زرد شده با گوشت فراوان به همراه سبزی و هندوانه بود . قاشقی در کار نبود و رسم شان خوردن با دست بود ، جای دخترم فاطمه خانم خالی ، ولی من با دست را دوست نداشتم و همین شد که درخواست قاشق دادم . خیلی زود یک بسته قاشق یکبار مصرف آوردند . هم پیاله شدن با شیخ عشیره که در صحبت با ایشان فهمیدم از اهالی بصره اند تجربه خوشمزه ای بود . بقدری بزرگوار بود که تمام گوشت ها را حواله می داد سمت من و مجید و حمیدآقا و خودشان پرهیز می کردند . محمدآقا با آنکه کنارمان بود ولی سهمش در دیس کناری بود . موقع غذا حسابی با شیخ و نفر کناری ایشان صحبت کردیم و لذت بردیم . من به شوخی محمدآقا را خطاب کرده و گفتم : علمه قلیل ، تظاهر کثیر . شیخ و اطرافیانش که خوب می فهمیدند حسابی خندیدند . در ادامه می گفت که من و حمیدآقا در سیما بسیار شبیه شهید سلیمانی هستیم که البته با نظرشان در خصوص حمیدآقا بسیار موافقم .

کربلا : بعد شام مجدد حرکت کردیم تا ساعت 10 شب که به لطف مولا وارد شهر کربلا شدیم پس از چهار روز پیاده روی . در خیابان شارع العباس که قرار گرفتیم گنبد نورانی قمر بنی هاشم می درخشید . به نیابت از همه سلامی به آقا دادیم و باید تا عمود 1434 در ازدحام آنجا حرکت می کردیم . برای شارژ باطری گوشی موبایلم به موکب پاکستانی ها رفتیم و یک ربع استراحت کردیم تا شارژ شود . به عمود 1434 که رسیدیم به سمت راست تغییر مسیر دادیم تا به منزل برادران ظهوری از دوستان حمیدآقا برویم . دیگر توانی برایم نمانده بود و خودم را پشت سر دوستان به زور می کشیدم . بالاخره تمام شد و به منزل مورد نظر رسیدیم . بعد احوالپرسی با برادران ظهوری و خواندن زیارت اربعین بصورت جمعی در اتاق طبقه بالا ، کمی استراحت کردیم . حمام طبقه بالا که خالی شد رفتم برای گرفتن دوش ، حمام کوچک و کوتاهی که دوش نداشت . لگن آبی داشت و کاسه پلاستیکی کوچکی که نشسته باید خودت را می شستی و چقدر چسبید این حمام . مجید هم بعد من رفت و حسابی خوشش آمده بود و می گفت می خواهد برای حمام منزلش لگن و کاسه بگیرد . برای خواب از کولر گازی بسیار خنک اتاق به پیاده رو مقابل منزل در کوچه فرار کردم و جایم را در کنار در ورودی پهن کردم و کنار دو زائر دیگر خوابیدم . برعکس شب های پیش خواب خوبی نداشتم و علتش را نمی دانستم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۲ ، ۱۳:۴۱
احمد بابایی


   

    سیدمجتبی نجفی یزدی چند روزمانده به اربعین سال 95 ، این عکس زیبا از اصغر عبدالهیان بجستانی را در گروه تلگرامی "راهیان کربلا"  که جمع صمیمی دانشجویان فارغ التحصیل بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در سال های 78 الی 82 بود و الان در واتس آپ هست ، منتشر کرد و خبر از رفتن اصغر به پیاده روی اربعین آن سال داد .

     دیدن این عکس با آن خنده های دلنشین ، مرا یاد شهدای عزیز مدافع حرم انداخت و این اشعار را آورد  . تقدیم به شما عزیزان مخصوصا دوست خوبم اصغر عزیز :

 

عجب عکس قشنگی هست ، اصغر !
کند بیننده را آن مست ، اصغر !

 شدم مجذوب این عکس قشنگت
شدم من طالبت دربست ، اصغر !

 شنیدم از رفیقی که به من گفت :
به جمع راهیان پیوست اصغر

خوشا بر حال و روز تو عزیزم
دلت مانند ما نشکست ، اصغر !

فراق اربعین دیوانه ام کرد
چرا بر نام ما ننشست اصغر ؟

 دعا کن راهیان جای مانده
که توفیقش برفت از دست ، اصغر !

آه مجنون ـ  95/08/27

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۳
احمد بابایی