آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد.

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیزم ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۹ مطلب با موضوع «بسیج دانشجویی» ثبت شده است

دوست بسیار عزیزم اصغر عبدالهیان بجستانی که دو سالی است به شهرستان آبا و اجدادی خویش ، بجستان در استان خراسان رضوی مهاجرت کرده ، زعفران های درجه یک و فوق العاده ای که دسترنج یکی از اقوام هست را به سفارش دوستان ، از طریق پست ارسال می کند . اشکال در کدپستی ما ، مانع از ارسال زعفران می شد تا اینکه بعد مدت ها کدپستی جدید را از اداره پست دریافت کردم و قیمت زعفران در این فاصله بیش از دو برابر افزایش یافت . بعد از سرودن شعر اصغر آقا اعلام کرد قیمت زعفران کاهش و به قیمت مثقالی 490 هزار تومان رسیده است . همین زعفران در بازار با برندهای معروف تا مثقالی 900 هزار تومان به فروش می رسد .


سلام حاج اصغر ای ماه درخشان
سلام ما به تو شاه بجستان

سلام از دشت سرسبز ورامین
سلامی از جنوب شرق تهران

چه فرقی می کند اصلاً برادر
کجای کشوری ، هر جای ایران

که باشی ، مرکز دنیا همانجاست
طلاخیز است این خاک زرافشان


امیدوارم که حالت خوب باشد
در این بی برقی و گرمای سوزان


نمی پرسی رفیقت هست زنده
نمی پرسی ز ما حالی ، مسلمان!

ببخشا گر شدم بنده مزاحم

دوباره زعفران خواهم فراوان
 
برای همسر خود ، مادر او
برای خاله و دایی و مامان

برای عمه ها و زن دایی ها
برای مریم و مهلا و مرجان

برای ساره و سارا ، سمیه
برای زهره و زهرا و مژگان 
 
برایم بهترین ها را تو بفرست
طلای سرخ از دشت خراسان

کدپستی برایت می فرستم
گرفتم از اداره پست ، آسان

دوباره همسرم امشب به من گفت :
"ندارم زعفران احمد ! به قرآن

غذا بی زعفران عطری ندارد
نماند آبرو در پیش مهمان
 
مگر اصغر نگفته می فرستد؟
نگو که او شده استاد چاخان"

نگفتم که گرانی هست ، علت
نگفتم که مقصر نیست ایشان

نگفتم که حقوقم هست اندک
نگفتم که حسابم هست داغان

تصور می کند کوتاهی از توست
تصور می کند که هست ارزان

نمی‌داند تورم تا کجا رفت
ندارد صاحبی از بهر سامان

دوباره اشک ملت گشت جاری
دوباره شخص قالیباف خندان

پزشکیان حدیث و آیه خواند
و اما کارگر نالان و‌ گریان

گناه این گرانی گردن کیست؟
که برد از جامعه تقوا و ایمان

دوباره یادم آمد غصه ها را
نمی خواهم , شدم بنده پشیمان

ولی حالا شما جدّی مپندار

شما از باب احسان ، حتی الامکان

برایم شصت مثقال معطّر
بعنوان صله ، بفرست الان

آه مجنون 1403/06/15

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۰۴
احمد بابایی

چاره این درد بی درمان کجاست ؟
آرزوی آرزومندان کجاست ؟

رفت از دستم ، خیالش با من است
قلبم از نور حضورش روشن است

روشنم با خاطرات خوب او
تا همیشه مانده ام مجذوب او

هر زمان یاد جوانی می کنم
با زمانه بد دهانی می کنم

ای زمانه ! عشق ما را باد برد
لیلی ما بود و ما از یاد برد

ای زمانه ! شرم گیتی بر تو باد
مادر گیتی چنان لیلی نزاد

عشق لیلی تا ابد در خون ماست
عاشق اوییم و او خاتون ماست

آه مجنون 1402/12/02

۲۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۰۴
احمد بابایی

سلام

     مادر گرامی دوست عزیزمان حاج مجید اصفهانی پس از سالها فراق به همسر شهیدش پیوست و آسمانی شد . روح شان شاد و تسلیت به خانواده معظم اصفهانی .

     حاج مجید اصفهانی را اولین بار در دفتر بسیج دانشجویی دانشکده پیشوا دیدم . او مسئول پایگاه پیشوا بود و حاج محسن اردستانی فرمانده حوزه بسیج دانشجویی . آن روزها ، رفاقت و همکاری خوبی با محمد کاشکی داشت و از رابطه الان شان بی خبرم . جسارت و شجاعت حاج مجید بیش از دیگر خصوصیاتش جلوه می کرد . در طول این سالها حاج مجید تغییرات ظاهری زیادی کرده . من ، حاج مجید ، حاج محسن اردستانی و امیر درخشانپور بیش از سایر دوستان سفید کرده ایم ، ان شاءالله خدا روسفیدمان کنه .

     به تشییع نرسیدم و روز پنجشنبه برای مراسم ختم ، از درب شمالی وارد صحن مطهر امامزاده جعفر (ع) شدم . امامزاده ای که خاطرات شیرینی از دوران دانشجویی برایم به یادگار گذاشت . به سمت درب شرقی که نگاه کردم سیدعبدالله طباطبایی را دیدم که با برادرشان آقا سیدمرتضی و چند نفر دیگر که نمی شناختم به سمت شبستان می آمدند . دوستان دیگری چون محمدعلی شیرازی و مصطفی امامی امین هم آمدند .

    بعد از ورود و روبوسی با مجید عزیز و دیگر وابستگان ، جایی در میانه مجلس پیدا کردیم و نشستیم . مراسم شلوغ بود و حاج سید محسن گتمیری در حال مداحی و تلاوت قرآن بود . هنگام خروج آقا سید کمال الدین طباطبایی را بعد از حدود 20 سال دیدم و دیداری تازه و یادی از دوست عزیزمان مرحوم حاج سید حسین طباطبایی  کردیم . روح همه رفتگان شاد .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۲ ، ۰۹:۱۲
احمد بابایی

سلام ای نازنین نازدانه !
سلام ای مهر و لطفت بی نشانه

برایت شعر آوردم من امشب
شبیه شعرهای عاشقانه

دلم باور ندارد رفتنت را
امید روشن این آشیانه

بیا یک شب به خوابم حرف دارم
برایت از زمین و از زمانه

برای بار چندم می نویسم
روان و صاف و ساده ، عامیانه :

خدا رحمت کند هر عاشقی را
که ماند پای عشقش جاودانه

آه مجنون  1402/01/18

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۰۵
احمد بابایی

سلام

      ساعت 20 روز شنبه ششم اسفندماه در ترافیک قلعه نو به سمت ورامین سری به گوشی زدم . دیدم جعفر پاک طینت بله را نصب کرده با عکسی از خودش . چند بیت زیر را بلافاصله در پشت فرمان برای او گفتم و فرستادم .

جعفر ورودی سال 80 بود و دو سال بعد از من وارد دانشکده حقوق شد و خیلی زود با ورود به مجموعه خوب بسیج دانشجویی با خیلی ها رفیق شد من جمله خود من .

در طول سالهای 81 تا 84 بیشتر وقت ها با هم بودیم ، مخصوصاً شب ها در خوابگاه کوچک اردستانی دهوین که پایگاه دوستان بسیج دانشجویی شده بود . 

عکس فوق که مربوط به همان سالهاست ، در خوابگاه اردستانی گرفته شده . نشسته از چپ : جعفر پاک طینت ، عمّار نجفی ، محمدگودرزی و احمدبابایی . یاد همگی بخیر .

سلام ای جعفر پاک و صمیمی
سلام ما به تو یار قدیمی

سلام ای همدم و همراه احمد
سلام ای سوژۀ عکس ندیمی

تو مثل اصغری ، عشقی برادر
همیشه در صراط مستقیمی

شنیدم همچنان در کار عدلی
به کاخ عدلیه جانا مقیمی

دلم را یاد یاران می نوازد
بسان رقص شیرین نسیمی

ندیدم بهتر از یاران دلبر
ندیدم برتر از یاران تیمی

احمدبابایی (آه مجنون ) 1401/12/06

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۱۸
احمد بابایی

آخرین شعر طنز من این است
دخترم خواند و گفت : شیرین است

گفت : بابا ! کلام تو قند است
مثل سعدی است ، مثل پروین است

شهریاری به شهر ما شاها
شعرهایت شرابِ نوشین است

جان و روح مرا جلا داده
مستحق سلام و تحسین است

گفتمش : دخترم ! رعایت کن
پدرت در کلام ، مسکین است

گفت : باشد ، گلایه ای هم هست
این گلایه ز عهد دیرین است

بین اشعار می زنی به طرف
تیر کبریت سمت بنزین است

فی المثل شعر طنز "سردارت"
یا پدر ! "آب گل" که غمگین است

دلخور از تو شده جناب "سعید"*
شاکی از تو جناب "یاسین" است

با "سمیه" سخن چو بد گفتی
دشمن خونیِ تو "سیمین" است

"باجناقت" ز شعر خود رنجید
تشنۀ انتقام رنگین است

بعد عمری برادری با او
دل ایشان گرفته ، چرکین است

توی شعرت چرا همیشه یکی
سر و پایش شکسته ؛ خونین است؟

دلشان را شکسته می خواهی ؟
این خلاف مرام و آیین است

خودمانیم پدر ، قبول بُکن
تکّه هایت چقدر سنگین است

گفتمش : دخترم ! تأمل کن
اینچنین نیست ، بلکه تلقین است

هرچه گفتم ، حکایتی دارد
پدرت نکته سنج و حق بین است

تو مرا سرزنش مکن جانم !
بیت بیتم طلا و زرّین است !!

بین اینها که یک به یک آمد
بیت آخر بدان که گلچین است :

حقّ آن "باجناق" تک خور من
به خدای احد که نفرین است !!!

آه مجنون  1401/08/12

* اگر اشتباه نکنم حوالی سال 93 بود که شعر طنزی برای دوست و همکار عزیزم زنده یاد سعید مویدی فر گفتم که متاسفانه به دلیل سهل انگاری ، ندارمش ، هر چند ، چند بیتی از آن را حفظ هستم . آن شعر را فی البداهه در جلسه ای که آقا روح الله بیداد رئیس آن بود ، سرودم و همان جا خواندم و در تلگرام فرستادم برای دوستان و بعد هر چه گشتم پیدایش نکردم . هر کس دارد خدا خیرش دهد اگر به خودم برساند . البته  فکر می کنم خود سعید عزیز داشت و بهم نداد ( می گفت : شاید در کامپیوتر منزل باشه ) . یکبار هم در جلسه تودیع آقای بیات به درخواست دوستان خواندم که تحسین دکتر حمیدی فراهانی را برانگیخت و حسابی دست زد و از همه خواست که تشویق کنند .

باقی ابیات هم اشاره دارد به شعرهای طنز آب گل ، سردار ، باجناق و ... که در همین وبلاگ منتشر شده اند .

عکس بالا نیز در اردوی راهیان نور سال 1390 توسط سعید فراهانی گرفته شده و فاطمه جان دقیقاً 3 ساله است .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۶
احمد بابایی

با سلام

    در ادامه شعر اردوی جنوب ، شعر طنز اردوی جنوب با همان ردیف و قافیه تقدیم شما . عکس خاطره انگیز بالا نیز که در اردوی راهیان نور سال 1384 توسط علیرضا ندیمی گرفته شده ، مجتبی درویشی ، علی کروندی و میثم اکبرزاده را در حال گرفتن جشن پتوی سید احمد میری نشان می دهد . من هم در گوشه تصویر واقعاً خوابم .

 

باز هم دارم برایت شعر طنز
ای که می آیی به اردوی جنوب

کاش آید برگ و مرغ و جوجه ای
جای تخم مرغ و کوکوی جنوب

گاه صبحانه به همراه پنیر
شیرگاو و مغز گردوی جنوب

یا به جای آن پتوهای سیاه
رختخوابی از پر قوی جنوب

وقت عصرانه همه دور همی
با سکنجبین و کاهوی جنوب

ذهن مان سازد هزاران خاطره
از قشنگی های نیکوی جنوب

توی قهوه خانه با طعم دوسیب
پرتقالی یا که لیموی جنوب

می کشیدی و فضایی می شدی
با دو چای قند پهلوی جنوب

یا لب کارون شبی ، نیمه شبی
می نشستی بر سر جوی جنوب

خاطره می گفت و حرفی می زدی
با سعید و با ارسطوی جنوب

آه مجنون ـ اسفند 82

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۲
احمد بابایی

      ششمین سفرم اسفند ماه 82 بود . تیرماه 82 درسم تمام و فارغ التحصیل بودم . اسفند 82 در دوران شیرین سربازی ( امریه قضایی ) تازه از محل کارم دادگستری آمده و بعد از صرف ناهار خوابیده بودم که با صدای مادرم بلند شدم . گفت : " آقای چهاردولی پشت تلفن کارت داره " . حمید چهاردولی گفت : " بیا دانشگاه برای نوشتن تبلیغات اردو ، ضمناً امسال هم دعوتی " . همین یک جمله موجب شد که شعر اردوی جنوب در همان لحظه سروده شود . تقدیم شما و همه راهیان : 

باز هم می آید اردوی جنوب
مست می سازد مرا بوی جنوب

در دلم برپا شده شور و شری
با هیاهو ، درهیاهوی جنوب

دوری یک ساله و یک آرزو
آرزوی دیدن روی جنوب

می شتابم سوی دفتر ، پُرکنم
فرم ثبت نام اردوی جنوب

تا رها گردم از این آوارگی
می شوم آوارۀ کوی جنوب

می گریزم از دیار و شهر خود
سوی برج و سوی باروی جنوب

می روم تا کربلای میهنم
تا که بوسم دست و بازوی جنوب

می روم تا بوستانش بو کنم
از گلان باغ مینوی جنوب

حرف ها دارم برای غربتش
می گزارم سر به زانوی جنوب

راز خود گویم که بارانی کنم
چشم خود بر روی پهلوی جنوب

در همین اردوی چندین روزه ام
قوّتی گیرم ز نیروی جنوب

ایکه داری ادّعای معرفت
این همی میدان و این گوی جنوب

اقتدایی کن به آن دریا دلان
سیر میکن هم چو آهوی جنوب

دل به دریایش بزن ، راهی بشو
چند باشی در پی جوی جنوب ؟

از چه رو مبهوتی و سر درگمی ؟
از چه می ترسی تو ترسوی جنوب

راهیان را همسفر شو ، بهره بر
چنگی اندازش به گیسوی جنوب

بال و پر بگشای ، پروازی نما
در هوایش ، چون پرستوی جنوب

می کند اعجاز ، خاک آن دیار
می کند مجذوب ، جادوی جنوب

کفّۀ قلبت پُر از انوار عشق
می شود اندر ترازوی جنوب

این دعایم را تو آمینی بگو
این عصاره از تکاپوی جنوب :

ای شهیدان خدایی ! یک نظر ،
تا که بر من رو کند خوی جنوب

این رسالت بود بر من ، ای عزیز !
من نباشم جز سخنگوی جنوب

می روم تا انتهای عاشقی
می روم من تا فراسوی جنوب

آفرین بر مردمان آن دیار
آفرین بر راهی سوی جنوب !

آه مجنون ـ اسفند 82

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۰ ، ۱۰:۰۱
احمد بابایی

با سلام

     بعد از دو سال تعطیلی اردوهای راهیان نور به دلیل بیماری کرونا ، به لطف خدای شهیدان این اردوهای شیرین و روشنگر دوباره از سرگرفته شد . اردوهای جنوب برای آنانی که این سفر را تجربه کرده اند  ، شیرین ترین اردوهاست . هنوز بوی عطر شهیدان در فضای حسینیه حاج همت دوکوهه مشامت را مست می سازد . هنوز غربت شهیدان در قتلگاه فکه و شلمچه جگرت را می سوزاند و اشک را بر گونه هایت می نشاند و چه زیبا می گفت عزیزم حاج محمدرضا آقاسی (ره) که  :  "هنوز بوی شهید از هویزه می آید " . روحش شاد در جوار رحمت الهی .

74 ـ اولین سفرم به جنوب ، اردیبهشت ماه 1374 بود که ما دانش آموزان منتخب دبیرستان های استان تهران ، در قالب یک کاروان عظیم 500 نفری با قطار از تهران به مقصد اندیمشک حرکت کردیم . بوی شهدا در فضای معنوی حسینیه حاج همّت پیچیده بود . هنوز آن حس خوب در ذهن و مشامم تداعی می شود . سرپرست ما ، آقای عموزاده مربی پرورشی دبیرستان شهید مصطفی خمینی ورامین بود که علاوه بر معلم خوب ، همسفر خوبی هم برای ما بود . حسین بزرگ نیا هم همکلاسی عزیزی بود که همسفرم شد و چقدر در این سفر اذیت کردیم . یادم نمی رود که در ایستگاه درود خرم آباد و در توقف کوتاه وقت نماز ، خیلی سریع از منزلی در ایستگاه ، فلفل قرمز خیلی تندی را از دختر خانمی گرفتم و بصورت حرفه ای ، داخل کیک تی تاب جاسازی کردم ، دوباره بسته بندی را بهم چسباندم و به دوستم خوراندم . طفلکی بعد از خوردن تا اندیمشک می سوخت و اشک می ریخت . خدا کند مرا بخشیده باشد .

79 ـ دومین سفرم به مناطق جنگی جنوب کشور در دوران دانشجویی  و با بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین پیشوا بود که حاج محسن اردستانی مسئولیت حوزه و اردو را بر عهده داشت .  این اردو که یادواره شهید حجت الله ملاآقایی نام گرفت ، با حضور 160 دانشجو برگزار شد . در این سفر بود که بطور کاملاً  اتفاقی دوربین فیلمبرداری به من سپرده شد و این اولین تجربه فیلمبرداری ام به حساب می آمد . 9 ساعت فیلم و 90 قطعه عکس ماحصل یکهفته تلاش هنری ام شد . فیلم آن سفر را خیلی دوست دارم . مخصوصاً فیلم های مربوط به شلمچه و فکّه را .

80 ـ سومین سفرم ، سال بعد یعنی اسفند سال 1380 بود . در اردوی سال قبل ، خیلی دوست داشتم که یکی از دست اندرکاران اصلی اردوهای جنوب باشم و درست چند ماه قبل اردو ، در پاییز 80 ، از سوی فرمانده حوزه بسیج دانشجویی ـ حاج مهدی پیرهادی بعنوان مسئول اردویی حوزه و نیز مسئول اردوی جنوب انتخاب شدم . این اردو که یادواره شهید سرلشکر حاج مصطفی اردستانی نام گرفت ، رکورد تعداد شرکت کنندگان و نیز روزهای برگزاری را زد . در این سفر 220 دانشجو با شش دستگاه اتوبوس بنز 302  ،  بمدت 8 روز مهمان شهدا بودند . حضور دائمی حجت الاسلام ماندگاری و حجت الاسلام حسینخانی و الفت این دو روحانی بزرگوار با دانشجوها از نکات برجسته این اردو به حساب می آمد . تنها سفری بود که تعداد اعضای اصلی و فعال حوزه یک اتوبوس کامل می شد . مهدی پیرهادی و ابوذر آلوش و ... فقط در این سفر همراه مان شدند . کل هزینه 8 روزه سفر برای هر زائر فقط 20 هزار تومان شد که سهم دانشجویان نفری 3 هزار تومان بود . 7 هزار تومان کمک ناحیه بسیج دانشجویی و 10 هزار تومان هم کمک واحد دانشگاهی بود . با تقسیم 20 هزار تومان بر 8 روز سفر این نتیجه به دست می آید که هر دانشجو ، روزانه فقط 2500 تومان هزینه سفر داشته است که باید گفت یادش بخیر .

 

81 یک ـ چهارمین سفرم هفته دوم نوروز 81 بود . هنوز چند هفته ای از برگشت مان نگذشته بود که با دعوت پسر عمه عزیزم و حاج داود بختیاری همراه با پایگاه بسیج پارچین دوباره راهی جنوب شدم . این سفر نیز خیلی خوش گذشت و کلی خاطره ساز شد . روز حرکت بسته های بسیار زیادی کنسرو تن ماهی و لوبیا و ... در زیر تنها اتوبوس سفر بارگیری شد . همان کنسروها کل غذای ما بود در طول این اردو . اینقدر زیاد بود که هر کس به هر تعداد می توانست تن ماهی بخورد . ولی چه فایده که بعد دو روز دیگر دلمان را زد و شد مصیبت و دست مایه طنز سفر . در راه بازگشت در خرم آباد ، دربدر دنبال غذا بودیم و رستورانی که به اندازه یک اتوبوس غذا داشته باشد پیدا نمی شد . عاقبت یک دیزی سرا با 14 پرس دیزی پیدا شد . 14 پرس را بین همگی تقسیم کردیم . چقدر خوشمزه بود . اصلاً کیفیت گوشت لرستان بدلیل تغذیه خوب دام ها بالاست . 

81 دو ـ پنجمین سفرم روز شنبه دهم اسفند 81 آغاز شد . یادواره سردار شهید محمّدرضا کارور . کاروان 110 نفری دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا این بار در قالب 3 اتوبوس باکیفیت که از جوان سیر ایثار آمده بودند راهی مناطق جنوب کشور شدند . فرمانده حوزه حمید سپهری (چهاردولی) و مسئول برگزاری اردو حسن عبدالعلی پور شربیانی بودند . محمد هوشمند هم هماهنگی ها را انجام می داد . این سفر نیز خیلی عالی بود و حسابی خوش گذشت . علی افشاری فیلمبرداری اردو را انجام می داد و من هم کمک خوبی برایش بودم . حاج عباس خاوری هم پایه خوبی بود برای بچه ها در این سفر . فیلم شوخی او با بچه ها را حتما اینجا خواهم گذاشت . 

82 ـ 

83 ـ

84 ـ

85 ـ

90 ـ

91 ـ

این پست در حال تکمیل شدن است ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۵۳
احمد بابایی

 

   روز دوشنبه 12 اسفند 1381 و در سومین روز از چهارمین اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا ، یادواره سردار شهید محمدرضا کارور ، راهی فکه می شویم . در مسیر ، ابتدا از مشهد شهید حاج حسین اسکندرلو بازدید می کنیم و بعد از توقفی یکساعته که با توضیحات راوی و مداحی یاسین خسروبیگی همراه می شود  ، سوار بر سه اتوبوس می شویم و مجدد به سمت مقتل شهدای عزیز فکه به راه می افتیم . 

       در ایست و بازرسی بعدی ، جلوی اتوبوس ها را می گیرند . حکم اردو در خودروی پاترول است و نیم ساعتی باید صبر کنیم تا به ما برسد . در این فاصله برادران از تنها اتوبوس خود پیاده می شوند . سیدعبدالله طباطبایی که حمزه عربی را در شهر شوش دانیال داخل حوض آب پارک انداخته ، از سوی همگی تهدید به جبران می شود . ابتدا دمپایی های او با نخی بهم متصل و روی سیم برق آنجا آویزان می شود و بعد از کلی تلاش و دوندگی ، تسلیم گروه شده و در آب گل آلود کنار جاده پرتاب می شود . بعد او حمزه عربی نیز به همان شیوه پذیرایی می شود . در این هنگام صدای خنده راهیان به آسمان بلند می شود و یکی از خواهران مسئول که قبل اردو متذکر و پیگیر تدارک کار فرهنگی است ، گلایه مند به سمت مسئول اردو رفته ، می گوید : "این کار فرهنگی تون کی تموم میشه ؟ "  . همین یک جمله بهانه ای می شود برای سرودن شعر زیر . تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه آن متذکر بزرگوار .

 

دریافت
برای مشاهده فیلم این ماجرا ، کلمه دریافت را کلیک کنید

 

تا نماند این رسالت بر زمین
می کنم آغاز حرفم را چنین

با تذکّر دادنش اعجاز شد
قفل باب شعر طنزم باز شد

مثنوی ها گفته ام من بارها
در پِی اش ، زخم زبان ، آزارها

توبه را بشکسته ام بار دگر
در سرم دارم هوای دردسر

حرف ها دارم برایش در جواب
حرف معمولی که نه ، حرف حساب

چون بساط شعرهای آتشین
یک دقیقه پای طنز من نشین

بشنو حالا ماجرای فکّه را
ماجرای ابتدای فکّه را


***

بعد صرف وعده ای نان و پنیر
کاروان می رفت همپای مسیر

سوی فکّه راه ما در پیش بود
شادی و شوخی مان ، بی نیش بود

خنده ها کردیم پنهان و عیان
گفتمش من : ای فلان بن فلان !

گر بیاید فرصتی بر ما پدید
باید آنجا بود ، دید و یا شنید

با گل و آبی دهیمت شستشو
یا که باید غسل سازی ، یا وضو

چهره ات را با گریمی تازه تر
غرق زیبایی نماییمش پسر !

گفت : باشد ، امتحانش رایگان
حرف ها آسان بیاید بر زبان

گر شمایان صد شوید و من همین
باز هم نقش زمینید و زمین

هفت خطّم ! من یَلم ! رِندم پسر !
کِی کند جوجه به مرغی سر به سر ؟

گفتمش : باشد ، به روز امتحان
می شود معلوم جوجه کیست ، هان

از قضا اِستاد جایی کاروان
حال بشنو مابقی داستان

ابتدا دمپایی او در هوا
روی سیم برق آنجا شد رها

پس فراری شد ز دست ما همه
در پی او ما همه بی واهمه

می دویدیم تا که دسگیرش کنیم
از کتک ها ، خنده ها سیرش کنیم

بعد چندی ، عاقبت تسلیم شد
بَه چه زیبا آمد و تکریم شد

پیکرش در آب گل انداختیم
بعد او بر دیگری پرداختیم

خنده ها بودی که رفتی آسمان
زاسمان بودی که آمد یک فغان

سوی مسئولی بگفتا این کلام :
کی شود این کار فرهنگی تمام ؟

در جواب این سوال بی جواب
این کنایه یا که گفتِ ناصواب

گویمت حرفی به گوش جان شنو
حرف حق را هم ز این و آن شنو

ای که می آید فغانت زاسمان
تو همین را کار فرهنگی بدان

کار فرهنگی همین است ای عزیز
بین این شادی و این جست و گریز

با تأسی بر شهیدان ، شاد باش
از کمند غصه ها آزاد باش

شاد باش از شادی ما ، خواهرم
من خودم استاد کارم ، سرورم

" بِه که برگردی به ما بسپاری اش "
کار فرهنگی و اردو داری اش

می گذارم من قلم را بر زمین
چونکه " زیوردار " گفته اینچنین :

"اینکه هر چیزی به جای خود نکوست
خنده اینجا ، گریه جای خود نکوست"

طنز آب گل به سر شد ، شد تمام
سایه حق بر وجودت مستدام

 

آه مجنون ـ فروردین 82

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۴:۵۶
احمد بابایی

      در یکی از شب های دوست داشتنی اردوی راهیان نور  سال 81 ، علیرضا کثیری که او را "سردار" می نامیم و مسئولیت حراست اردو را بر عهده دارد ، برای ساعاتی ناپدید می شود . من به سراغ دوست مشترک مان  اصغر می روم تا بلکه خبری از او بیابم . گفتگوی من و اصغر عبدالهیان بجستانی را بخوانید . این شعر طنزم  تقدیم به شما و همه همسفران به ویژه دوست عزیزم علیرضا کثیری ـ "سردار" .

      عکس زیبا و خاطره انگیز بالا که توسط علیرضا ندیمی عزیز گرفته شده مربوط به اردوی راهیان کربلا سال 1380 و در پادگان دوکوهه است که : مهدی حسینی ـ عبدالله سلطانی ـ سعید اردستانی ـ مصطفی تاجیک اسماعیلی ـ محمد اردستانی ـ علیرضا کثیری _ اصغر عبدالهیان بجستانی ـ رسول گوهری ـ احمدبابایی ـ اسماعیل علی آبادی ـ علی قباخلو ـ مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) ـ مهدی قمی ـ حاج عباس خاوری و مهدی قاسمی و ... در آن حضور دارند .

 

کار ما حرف است و گفتار است این
وصف حالت های آن یار است این
خود که میدانم ، مزاحی بیش نیست
   
مثنوی طنز سردار است این

***
گفتمش : اصغر ، علی ـ سردار ـ کو ؟
آن عزیزِ عشق و آن سالار کو ؟

در کجا رفته ؟ نمی بینم مَنَش        
بیم آن دارم که ناگه دشمنش

خدشه ای بر پیکرش  وارد کند
یا که ضربی بر سرش وارد  کند

در حراست مشکلی گر رخ دهد
چون کسی بارش به دوش خود نهد ؟

امنیّت از او مهیّا  گشته بود
واقعاً سردار را باید ستود

او دلیر جنگ ها بوده بسی
یادگاری در زمان  بی کسی

قدر او را محترم باید گماشت
آخر این حوزه که غیر او نداشت

آبروی حوزه او در جنگ بود
عرصه بر دشمن ، ز ایشان تنگ بود

شیر میدان بوده است او بارها
بی درجه نزد او ، سردارها

چون سفرها کرده او بس بی عدد   
دشمنانی دیده است و دیو  و دد

نام سرداری سزد بر او نهی  
شیر پیکاری سزد بر او نهی

نام سرداری فقط  او بایدش
چون مرام و خلق و خویی شایدش

چون نظر بر پیکرش  انداختم
جای ها  از تیر و ترکش یافتم

جان فشانی های او در جنگ ها
آبرویست بهر حوزه ، بهر ما

ما مصاحبه ز ایشان داشتیم
ضبط خوبی هم از آن برداشتیم

اوّلی را در دوکوهه ، ابتدا
دوّمی را در شلمچه ، انتها

از قضا از خاطرات پیش گفت
خاطراتی از نبرد خویش  گفت

از رشادت های خود هنگام جنگ    
از شجاعت ها و از ایام جنگ

از یکی از فایده های  نبرد    
از جدایی بین نامردان و مرد

گفت : احمد ! حرف بیخود تو مزن
از چه رو راستش نمی گویی سخن ؟

گفت : آخر این همه تعریف چیست ؟
لایق این جمله هایت گو که کیست ؟

او سرش گیج  می رود زین حرف ها 
کِی سِزد خالی ببندی پیش ما ؟

نام سرداری به او ، ما داده ایم        
ما در این حوزه به او جا داده ایم

پاسبان هم او نبوده یک زمان
نام سردار از کجا آمد نشان ؟

سالیان پیش از این هنگام جنگ
کودکی او  بوده بازی اش تفنگ

در زمان جنگ ،  او یک ساله  بود      
کار صبح و شام  ایشان  ناله  بود

زخم روی پیکرش کز جنگ نیست
یادگار صحنه ای از جنگ چیست ؟

جایِ قاشق های داغ مادر است
یادگاری از عزای کیفر است

در مصاحبه فقط او لاف زد    
او کجا حرفی ز صدق و صاف زد ؟

او چه می دانست از جنگ ، از نبرد ؟
از جدایی بین نامردان و مرد

از چه رو خالی تو می بندی پسر ؟
تو خدا را  هیچ داری در نظر ؟

از چه رو مردم فریبی می کنی ؟
واقعاً کار عجیبی می کنی

گفتمش : باشد ، حقیقت نیست  آن
آنچه گفتم ، از سرت تو وارهان

من بگویم ماجرای این  لقب  
منتها قولی بده ، مگشای  لب

راز این موضوع بماند پیش ما
یعنی احمد ، یعنی اصغر ، ما دوتا

گفت : باشد ، ماجرا  را باز گو
این سخن کوتاه و از آن راز گو

گفتمش : که پیش از  این یک اشتباه
مرتکب شد ، هستی اش هم شد تباه

اشتباهش را نمی گویم کنون        
چونکه دارد بوی جنگ و بوی خون

حکم آمد تا که  بازارش  برند 
در همانجا  بر سِر دارش  برند

چون سرش بر دار رفت و ناگهان    
جانش آمد بر لب و شد در دهان

شعر من آمد نجاتش داد و گفت :    
نام سرداری نشاید داد مفت

از همین رو نام  او سردار  شد      
چونکه جسم و پیکرش بر دار شد

اینچنین است ماجرای نام او       
این نشان و عزّت و اکرام او

راستی اصغر نگفتی او کجاست
من که راستش را بگفتم ، کو ؟ کجاست ؟

آه مجنون ـ اسفند 81

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۸
احمد بابایی

سلام

      چند روزی از شروع چهارمین اردوی "راهیان نور" بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در اسفندماه 1381 می گذرد و همچنان خبری از مرغ نمی شود . روز چهارم اردو نیز در حالی رو به پایان است که ما بدون صرف شام در راه رسیدن به خرمشهر هستیم . بعد از کلی بحث با اصغر عبدالهیان بجستانی ـ مسئول تدارکات اردو ، حوالی ساعت 11 شب به محل اسکان می رسیم و در کمال تعجب با شامی عجیب خودمان را سیر می کنیم . بعد از صرف شام ، مشاهده صحنه ای حیرت آور از اصغر مرا شوکه می کند و می شود جرقه این شعر  .

با این توضیح که نام کد بی سیم مسئولین این اردو "همت" و مسئولین سال قبل "شاهد"  است ، مثنوی مرغ و تخم مرغ تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه اصغر عبدالهیان بجستانی نازنین !

پاسی از شب رفته بود و ما هنوز   
داغدار یک غذای خوب روز

برده راهی در خیابان ، کوچه ها
من چه ها گویم از آن شام عزا ؟

خسته و تشنه ، شکم خالی شده
منتظر بر سینه و بالی شده

یا که ران مرغ ، یا برگ کباب
تا که باز آرد توان و زور و تاب

همچنان گفتم درون نقلیه :
این شکم ای اصغرآقا ! خالیه

بهر این مشکل چه تدبیری کنی ؟
تو  فقط  فکر کثیری می کنی

اندکی کن تو رها سرکیسه را
دور کن از فکر خود ابلیسه را

خرج کن در این سفر بی واهمه
ترس آن دارم که یابد خاتمه

این سفر ، امّا بدون مرغکی
مرغکی ، یعنی که مرغ کوچکی

بر همان هم ما رضایت داده ایم
بر شما هم ما وصایت داده ایم

چند روزی این دلم چون پرگشود
روی دیگ های غذا را سر گشود

شد نمایان ماکارانی و کوکو
ران و سینه های مرغش گو که کو ؟

پس کجا رفتند مرغان سفر ؟
از خروس جمع شان داری خبر ؟

گفت : احمد ! حرف خود بر من مزن
همّت چارم ، مگو با من سخن

من که مسئول خریدش نیستم
همّتِ یک را بگو ، من کیستم ؟

کلّ پول و خرج اردو ،  دست او
هستی ما هم  بُوَد در هست او

آن قدر گفتیم از بحث غذا
تا که صادق هم اضافه شد به ما

گفت : اصغر! واقعاً در سال پیش
با وجود مشکلاتی کم وَ بیش

کیفیّت های  غذایش  بی نظیر
کمیّت های غذایش حدّ سیر

چون دوتا از وعده هایش مرغ بود
همّت آن شاهدان ، باید ستود !

آن یکی با نان و دیگر با برنج
بَه چه شامی و چه جایی دنجِ دنج

منتها از همّتِ  این همّتان
بی نصیب از مرغ بوده کاروان

گفتمش : وحدت نیارد این سخن
تو نگو ، تا خُرده ای ناید به من

گفتمش : بس کن ! مگو این حرف را
سال پیش و آن غذا و صرف  را

چونکه  شعر طنز من اینجا رسید
ناگهان گوشم صدایی را شنید

با صدای ترمز دستی ، همه
با امید آنکه یابد خاتمه

این مصائب ، این مصیبت ، این عزا
این عزای کیفیّت های غذا

ترک ماشین کرده و داخل شدیم
بهر سیری شکم سائل شدیم

ساک را در گوشه ای  انداختم
روی خود از دیگران برتافتم

گوشه ای غمگین نشسته ، منتظر
خسته از آن خنده ها و شِرّ و وِر

فکر اینکه عاقبت هم این سفر
می رسد پایان و ران ناید به بر

در همین احوال بودم ، فکر ران
دستی آمد روی شانه ، ناگهان

اصغر آمد گفت : احمد ! صبرکن
می رسد از ره ، مگو اینطور سَخُن

می رسد از ره ، عزیزم !  غم مخور
وقتی آمد ، جان من !  تو کم مخور

در کلامت با ادب باش ، ای پسر !
چون ز پشت  پرده داری  تو خبر

تو خودت مسئول اردو بوده ای
تو خودت هم مثل ما آلوده ای !

سال پیشت را بیاور در نظر
همبرِ گِردی ، دوکوهه ، در سحر

چون خوراندی راهیان را شام سرد
روی هاشان ، رفته رفته گشت زرد

چند زائر سوی بهداری شدند
مابقی هم کُلّهُم شاکی بُدند

گفتمش که : این قیاست نارواست
همبرِ سردش کجا تقصیر ماست ؟

ما تمامی سعی و کوشش بوده ایم
شاهدان یک اِلی شش بوده ایم

یاد کن اینک ز مرغان سفر
هم ز سینه ، هم ز آن ران سفر

تو خودت مسئول آنجا بـوده ای
در تدارک یاور ما بوده ای

زیرِ آب ما زدن انصاف نیست
آخر این اشعار من که لاف نیست

گفت : باشد ، لحظه ای آرام گیر
مژده بر تو ! آمد اکنون ، شام گیر

عاقبت سر شد زمان انتظار
شامی آمد عاقبت در شام  تار

سفره ها گسترده شد بهر غذا
جمع شد ماتم وَ با غم با عزا

زانچه می دیدم و گوشم می شنید
ناگهان چشمم سیاهی رفت و دید :

تخمِ مرغی آمد  امّا بی کباب
همرَه لیوان ، نمک ، با پارچِ آب

گوجه و چندی خیارِ شور و نـان
جملگی اند کل شام راهیان

من که نای دیدنم دیگر نبود
چون ندانی حالتم آخر چه سود ؟

"بِسْمِ لَه" گفتم دهان آغاز کرد
آن  لبان  بی رمق  را باز کرد

لقمه ها خوردیم بی وقف و سکون
هر چه دیدم می فرستادم درون

خسته از آن  لقمه های بی شمار
درد دندان ها و فک هم در کنار

هرچه می دیدم دهان بگذاشتم
واقعاً شام عجیبی داشـتم

آب گرم و شام سرد و جان به لب
آن غذای دیدنی ی نیمه شب

واقعاً که  بهره هایی داشت  آن
چون که تخم شعر طنزی کاشت آن

دوّمین سودی که آن ایجاد کرد
هر که خورد آنشب ، دلش او باد کرد

سوّمین سود مهمش ، اینچنین
قدر دسپخت مامان نازنین

شد عیان بر ما ز صرف آن غذا
واقعاً درسی گرفتم از قضا

چونکه جارو شد سطوح سفره ها
راهیان هم فارغ از این ماجرا

با سپاسی بر خداوند جهان
از میان جان و جاری بر زبان

"یاعلی" گفتم ، ز جا برخاستم
یک نظر بر دور و بر انداختم

ناگهان دیدم که اصغر گوشه ای
برگرفته بهر خود یک توشه ای !

توشه ای از ران  مرغی بی حساب
همره کوبیده با برگ کباب

می خورد همراه آنها او برنج
جای آن هم خلوت و خالی و دنج

در کنارش یک  نوشابه زردِ زرد
رنگ دیگر مشکی امّا سردِ سرد

گفتم: احمد ! سیلی بر صورت بزن
چون تو خوابی یا که مویی را بِکن

تهمت اینگونه انصافش کجاست ؟
اصغر آخر یار چندین سال ماست

چندی بر این صورتم  سیلی زدم
هرچه مو کندم به خود من نامدم

عاقبت دیدم نه رنگی و نه مو
برتنم مانده ، شدم عین لبو

سمت او رفتم برای درد دل
تا به او گویم عزای سرد دل

گفتمش : اصغر ! مگر کافر شدی ؟
یا که از ما تو مسلمان تر شدی ؟

تخم مرغ ما کجا و شام  تو ؟
این قد و بالای من ، اندام تو ؟

آن غذای سرد  و آن آب ولرم ؟
این نوشابه های سرد و ران گرم ؟

گفتمش : اصغر! کمی انصاف کو ؟
من نمی گویم ، خودت حالا بگو

گفت : احمد ! من فقط شرمنده ام
اصغرم من ، این شکم را بنده ام

گفت : می دانم که این حقّ شماست
من نمی دانم چرا پهلوی ماست

ای که خوردی  تـخم مرغ و گوجه ای !
تو شتر دیدی ، بگو  نی دیده ای

هرچه می خواهی ، برایت می خرم
هر کجا خواهی ، سریعت می برم

قهوه خانه یا هتل یا رستُوران
در مقابل هم تو من را وارهان

از من و امثال من بردار گیر
خامُشی میکن و مزدت را بگیر

تو مبادا آتشی روشن کنی
جامه ای از شعر طنزش تن کنی

گفتمش:اصغر! که کار اشتباه
پشت ابر هرگز نمی ماند چو ماه

عاقبت روزی شود آن برملا
آبرویت هم رود اندر هوا

ای که خواندی یا شنیدی اینچنین !
گر پسندیدی بگو : صدآفرین !

آه مجنون ـ 1381  

توضیح ضروری : داستان شام متفاوت اصغر ، کاملاً ساختگی و تنها برای شوخی و جذابیت بیشتر شعر سروده شد وگرنه همه دوستان به صداقت و معرفت و درستی اصغر عزیز ایمان دارند و امیدوارم از این شعر طنز نرنجد دوست عزیز بهترین دوران عمرم .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۳:۱۵
احمد بابایی

 

     آذر 96 بود که به دعوت اصغر عبدالهیان ، ما و سیدمجتبی نجفی یزدی خانوادگی مهمان منزلش شدیم . بعد از شام ، بنا به عادت همیشگی ام از او خواستم تا آلبوم های عکسش را بیاورد . خیلی از عکسها را داشتم . از میان آن همه عکس ، این عکس توجه ام را جلب کرد و با گوشی ام از روی آن عکس گرفتم . حوالی سال 1380 حمید مهری در طبقه همکف ساختمان قالیشورانی دانشکده کشاورزی ورامین به سمت مهدی پیرهادی و مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) می رود . به نظرم علی ندیمی این عکس را گرفته باشد . 

 

     یاد همه دوستان خوبم بخیر . مخصوصاَ عزیزانی که در تصویر اند . یاد ابوذر آلوش هم بخیر که در خوابگاه دهوین همیشه در حال درست کردن شامی بود . آنهم با سویا و سیب زمینی . موقع شام که می شد ، همه دور سفره او جمع می شدند . من هم که فاصله منزل مان کمتر از یک کیلومتر با خوابگاه بود ، در برخی از شب ها مهمان سفره شان بودم ، مخصوصاً شب هایی که اصغر در خوابگاه بود .

 

     شعر زیر را همان شب برای زیر نویس عکس بالا گفتم و فرستادم در گروه تلگرامی راهیان کربلا . تقدیم شما و همه دوستان خوبم :

 

امشب دوباره رفتم
در بیت حاج اصغر
دیدار دوستانه
قسمت شده مکرّر

 

این عکس را من امشب
هر چند کم گرفتم
از آلبوم اصغر
با گوشی ام گرفتم

 

وقتی حمید مهری
با گام استوارش
می رفت سوی مهدی
با مصطفی کنارش

 

علیرضا ندیمی
عکاس با محاسب
ثبت کرد با سلیقه
در لحظه ای مناسب

 

تصویر آن سه تن را
تا یادگار ماند
تا بعد این همه سال
آن ماندگار ماند

 

یادش بخیر مهری
یادش بخیر فشکی
یادش بخیر آلوش
با آن لباس مشکی

 

یاد ابوذرم من
با سفره های رنگین
او آشپزی می کرد
در خوابگاه دهوین

 

با یک کمی سویا
همراه سیب زمینی
شامی درست می کرد
در عمر خود نبینی

 

در دور سفره او
آذرشب است و جعفر
من بودم و امیر و
با مجتبی و اصغر

 

نان لواش و گوجه
پارچ و پیاز و فلفل
شام قشنگ ما بود
خوشمزه چون فلافل

 

آه مجنون ـ آذر 96

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۰
احمد بابایی

  در نیمه شب با خداوند چه دعاها و صحبت هایی کنیم

      روز شنبه 10 اسفندماه 1381 چهارمین اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا یادواره شهید محمدرضا کارور با حضور 110 دانشجوی زائر آغاز می شود . بعد از اتمام اردو ، در بین آثار هنری دانشجویان شرکت کننده ، مجموعه شعری به دستم می رسد که اردو و اتفاقات آن را در 250 بیت به نظم کشیده است . پس از مطالعه آن ، من نیز دست به کار می شوم و اردو و اتفاقاتش را به نظم در می آورم و نام مجموعه 824 بیتی ام می شود  "هفته ای در بهشت" . بدون شک شکل گیری نخستین تجربه بلند شعری ام به خاطر مجموعه شعر خانم الهه زیوردار است و از این بابت از ایشان بسیار سپاسگزارم . 

مثنوی زیر برشی است از همان مجموعه که اشاره ای دارد به مناجات نیمه شب یکی از دانشجویان شرکت کننده :


نیمه های  شب ، همه درخواب ناز
تک  و
َ  تنها با خدا غرق نیاز

در رکوع و در سجود و در قنوت
گاه ذکری برلب و گاهی سکوت

سجده ها می رفت  بی حدّ و شمار
گریه ها
می کرد چون ابر بهار

تا بیابد نزد حق او اعتبار
تا صفای باطنی آرد
به بار 

نفس خود در زیر پا انداخته
توسن
دل سوی بالا تاخته

از گناهش داشت او بیم و هراس
دائماً می کرد بر او التماس :

حالتی از جنس آه  آورده ام
من به کوی تو  پناه آورده ام

شرمسار و روسیاهم ، وا اسف!
غرق دریای
گناهم ، وا اسف!

قدر والای خودم نشناختم
بندگی ات را به شیطان باختم

چشم هایم منظر باطل چو دید
گوش هایم حرف غیر
از تو شنید

دست هایم در ره باطل به کار
پای
من هم در رکاب او سوار

عاقبت هم بنده شیطان شدم
آنکه را
گفتی مشو ، من آن شدم

من نبودم آنکه تو می خواستی
راه
کج رفتم به جای راستی

بر سرم ، گرد و غبار معصیت
کوله بارم
 ،  پُر  زِ بار معصیت

حرمت نان  و نمک  بشکسته ام
از خودم ، از بندگی ام خسته ام

موج ها  آید ز هر سو  بر تنم
یک
نظر ، تا بلکه موجی بشکنم

ربّنا خوابم ، تو بیدارم نما
بی هُ
شم یارب! تو هشیارم نما

قلب پر درد مرا آرام کن
سرکشی توسنم را
رام کن

قعر چاه هستم و محتاج طناب
شافعم باش ای خدا! یوم الحساب

 

آه مجنون ـ فروردین 82

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۲:۴۱
احمد بابایی

   سلام

      بیست و هفتم آبان ماه 1395 ، چند روز مانده به اربعین آن سال ، سید مجتبی نجفی یزدی این عکس زیبا از اصغر عبدالهیان بجستانی را در گروه تلگرامی "راهیان کربلا"  که جمع صمیمی دانشجویان فارغ التحصیل بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در سال های 78 تا 82 بود و بعد واتس آپ ، الان در ایتا هست ، منتشر کرد و خبر از رفتن اصغر به پیاده روی اربعین آن سال داد .

     دیدن این عکس با آن خنده های دلنشین ، مرا یاد شهدای عزیز مدافع حرم انداخت و این اشعار را آورد  . تقدیم به شما عزیزان مخصوصا دوست خوبم اصغر عزیز :

 

عجب عکس قشنگی هست ، اصغر !
کند بیننده را آن مست ، اصغر !

 شدم مجذوب این عکس قشنگت
شدم من طالبت دربست ، اصغر !

 شنیدم از رفیقی که به من گفت :
به جمع راهیان پیوست اصغر

خوشا بر حال و روز تو دلاور
دلت مانند ما نشکست ، اصغر !

فراق اربعین دیوانه ام کرد
چرا بر نام ما ننشست اصغر ؟

 دعا کن راهیان جای مانده
که توفیقش برفت از دست ، اصغر !

آه مجنون ـ  95/08/27

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۳
احمد بابایی

 

 سلام

     دوره دانشجویی ، مخصوصاً مقطع کارشناسی از بهترین دوره های تحصیلی است . دلایل مختلفی دارد که بماند . دوره دانشجویی ام که از مهر 78 با ورود به دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در رشته حقوق قضایی آغاز شد و تا تیرماه 1382 به طول انجامید از بهترین دوران زندگی ام به حساب می آید  .

     نقطه عطف آن دوران نیز ورودم به مجموعه خوب بسیج دانشجویی بود . مجموعه ارزشمند و مفیدی که ما را جذب و شیفته خودش کرد . روح امام عزیز عظیم الشأن شاد که با هوشیاری و درایت فرمان تشکیل بسیج و سپس بسیج دانشجویی را صادر کرد . طعم شیرین حضور و فعالیت در مجموعه بسیج را تنها کسانی درک می کنند که در این مدرسه عشق حضوری داشته اند و چه زیبا و بجا گفته اند که : شرف المکان بالمکین . شعر زیر تقدیم همه عزیزان بویژه هم دانشگاهی ها خوبم :

 

ای ورامین ـ پیشوا یادت بخیر
یاد دانشگاه آزادت بخیر

یاد سرماهای بهمن ماه تو
یاد گرماهای مردادت بخیر

یاد خورشیدت و مهتاب شبت
یاد باران ، برف با بادت بخیر

یاد دانشجو ، کلاس و جزوه ها
یاد دَرسَت ، یاد استادت بخیر

سلف سرویس و غذای بعد صف
یاد سوپ و یاد سالادت بخیر

آب و نانت گشته پول و شهریه
یاد آنکه آب و نان دادت بخیر

یاد مدرسه عشقت ، آن بسیج
یاد ایجادش و ایجادت بخیر

یاد اردوهای مشهد یا جنوب
یا نمایشگاه اسنادت بخیر

یاد لیلی ها و مجنون های تو
یاد شیرین ، یاد فرهادت بخیر

لانه کردی در میان شوره زار
یاد آنکه کرده آبادت بخیر

روز تأسیست به سال شصت و چار
یاد اصلت ، یاد بنیادت بخیر

یاد مسئولان دلسوز و عزیز
یاد کارمندان دلشادت بخیر

ابن کاظم اعتبار نام تو
یاد بازار و امامزادت بخیر

بس که دارم در هوایت اعتیاد
یاد دانشجوی معتادت بخیر

گرچه داری حسن ها امّا بدان
یاد عیب و یاد ایرادت بخیر

پاس دادیمت به یار دیگری
یاد آنکس که فرستادت بخیر

باز هم گویم به یاد قبل ها
ای ورامین ـ پیشوا یادت بخیر

آه مجنون ـ 1382

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۳۷
احمد بابایی

سلام

     هر کسی در طول دوران زندگی خود ، دورانی دارد که برایش بهترین است و بهترین دوران برای بسیاری از ما که در اواخر دهه 70 و اوایل دهه 80 در بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا بودیم ، همان دوران طلایی در بسیج دانشجویی بود . روزهای خوب با هم بودن که البته در اردوها مخصوصاً اردوهای جنوب به اوج خود می رسید . یادش بخیر !

    ده سال بعد ، عصر یک روز پاییزی ، در بزرگراه امام علی علیه السلام در حین رانندگی ، در همین فکر بودم که بهترین دوران عمر ما گذشت . دیدم این خودش مصرعی است و شعر و شد همین قصیده پایین . البته با حذف ابیات بسیاری ،  تقدیم به شما و  همه دوستان خوبم :

    توضیح عکس : اسفندماه سال 1379 ـ قتلگاه شهدای مظلوم فکه ـ  از سمت راست ناصر زاهدی ، اسماعیل علی آبادی ، علی افشاری ، مهدی قمی ، امیر جابری ، سعید اردستانی و احمد بابایی . متاسفانه اسامی مابقی عزیزان در خاطرم نیست .

بهترین دوران عمر ما گذشت
روزها ، شب های بی همتا گذشت

یاد آن ایام خوب ما بخیر
حیف راحت مثل یک رویا گذشت

دوره تحصیل دانشگاه ما
در ورامین یا که در پیشوا گذشت

خاطرات گرم و شیرین بسیج
ماه های غرق در گرما گذشت

برف های کینه هامان آب شد
چون زمستان پر از سرما گذشت

جای درس و بحث علمی ، وقت ما
در نمایشگاه و اردوها گذشت

ای قباخلو ! ای علی سرشکن
روزگار کل کل و دعوا گذشت

قسمت ما شد کف و پایین شهر
قسمت اصغر شده بالا ، گذشت

یک دهه از عمر ما بر باد رفت
دوره شیرینی حلوا گذشت

هر یکی رنگی گرفته رنگ رنگ
دوره یکرنگی اعضاء گذشت

دوره دلبستگی های قشنگ
دوره حاج اصغر و زهرا گذشت

اشتیاقش جان اصغر را گرفت
روزهای سخت جان فرسا گذشت

گفتمش : اصغر پشیمان می شوی
اصغر از خیر و شرش یکجا گذشت

****

عاشق او ما شدیم با صدکلک
او کلک زد از کنار ما گذشت

ای خدا خود شاهدی آخر چه شد
او ز عشق پاک خود درجا گذشت

آه مجنون بوی لیلا کی دهد ؟
دوره مجنونی و لیلا گذشت

گفت مجنون : با دو لیلی خوش تر است
عشق پاک آدم و حوّا گذشت

این قصیده داغ ما را تازه کرد
بهترین دوران عمر ما گذشت

آه مجنون / مهرماه 93

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۲
احمد بابایی

 

سلام

    عصر روز عاشورا 1400 ، واتس آپ رو که باز کردم ، دیدم حمید سپهری (چهاردولی) یه عکس فرستاده . بازش کردم . خشکم زد . سریع زنگ زدم بهش . گفتم : این چیه ؟ گفت : این بنده خدا هم رفت .

آقاسیدحسین طباطبایی عزیز اولین نفری است از جمع صمیمی دوستان بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا که آسمانی شد . روحش شاد .

      بعد از شنیدن این خبر دردناک  ، رفتم سراغ فیلم ها و خاطرات .  فیلم اردوی جنوب  81  رو دیدم . چقدر فضای دلنشینی بود . آنهایی که جنوب رفته اند خوب می دانند در اسفندماه هوای جنوب مخصوصاً در صبحگاه و شب ها بسیار مطبوع و عالیه . یکی از شب ها در اردوگاه فرات خوابیدیم .  بعد صبحانه گروهی شدیم و رفتیم لب آب . این آقاسید هم نفر آخر بود و پشت به دوربین من می رفت به دنبال بچه ها . یاسین خسروبیگی برای مان مداحی دلنشینی کرد و حسابی چسبید . یه روحانی هم داشتیم که جعفر پاک طینت آورده بود . از آن روحانیون خاصی بود که فقط جعفر می داند و بس  . شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد هم همسفرمان  بود و ما نمی دانستیم که چند سال بعد این پسر خوش سیما و محجوب به چنین سعادتی برسد . روح ایشون هم شاد .

با آقاسیدحسین طباطبایی که از جانبازان گرانقدر جنگ تحمیلی بود ،  درسال 1380 و در دوران دانشجویی آشنا شدم . بیشترین خاطرات ما مربوط میشه به اردوی جنوب سال 81 که عرض کردم .  در آن اردو ، در کنار علی آقا افشاری و علی آقا ندیمی ، فیلمبردار بودم . با وجود عزیزانی چون حاج عباس آقا خاوری ، یاسین خسروبیگی و ... خیلی خوش گذشت . تا این اواخر هم دوستی ما پا برجا بود . حدود سه سال قبل هم در نماز جمعه پیشوا در صحن مطهر امامزاده جعفر (ع) دیدمش . مثل همیشه خوش برخورد و صاف و در نهایت صفا و اخلاص . خنده از روی لبش نمی افتاد . انگار در دهه شصت هستی و در مقابل یک رزمنده . خوشا به سعادتش که همان روحیات را تا آخر حفظ کرد و روسفید رفت .

کلیپ اردوی 81 : دریافت

برای شادی روح آن یار باصفا تصمیم گرفتیم به یک ختم قرآن

هر یک از دوستان جزیی را تقبل کرد

ان شاءالله بحق ارباب بی کفنی که در ایام شهادتش از دنیا رفت بر سر سفره اش باشد و سلام ما روسیاهان را نیز به ارباب برساند . 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۲
احمد بابایی

 

  باسلام

     درست دی ماه سال 1382 که زلزله ویرانگر بم رخ داد ، در یکی از شب های سرد دوره آموزشی خدمت سربازی ام در آموزشگاه نظامی شهدای کرمانشاه واقع در کیلومتر 17 جاده کامیاران ، به یاد تمامی دوستان خوبم افتادم که در بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا سال های بسیار خوب و خاطره انگیزی را با هم سپری کردیم .

از مهرماه 1378 تا تیرماه 1382 که مشغول تحصیل بودم با عزیزانی آشنا شدم که بهترین بودند . یاد همه آن عزیزان در یادم جاودانه است . ماحصل یاد آن شب دوستان ، سرودن شعری شد که در ادامه می خوانید .

عکس بالا نیز که من و میثم اکبرزاده نخلی را در نخلستان های اروندکنار بغل کرده ایم ، یادگاری از اردوی راهیان نور 1384 است که توسط علیرضا ندیمی و برای نخستین بار با دوربین دیجیتال گرفته شده ، سالهای قبل دوربین های آنالوگ بود و حلقه های فیلم 36 تایی .


به نام آن خدای مهربانی
که جان را داده یار و یاورانی

کنون دارم برایت راستانی
که شاید یک شبی قدرش بدانی

حکایت می کنم از یاورانم (1)
همان یاران خوب هم زمانم

همان جویندگان دانش و فن
همان همدوره های دوره من (2)

همانانی که از جنس بلورند
زلال و پاک و شفافند ، نورند

همانانی که خورشیدند و مهتاب
زلال و پاک و شفافند چون آب

همانانی که محکم همچو کوه اند
سراسر هیبت و عزم و شکوه اند

همانانی که هستند یادگاری
به امروز و به فردای نداری

همانانی که در آن حوزه عشق
بنا کردند با هم موزه عشق

چه عشقی ؟ عشق خدمت ، عشق ایثار
خداوندا ! تو ایشان را نگهدار

کی اند اینان ؟ بسیجیان عاشق
همان فجر و سحر ، یا صبح صادق

همانانی که جنگیدند و رفتند
حیات دیگری دیدند و رفتند

سحرگاهان چو بالی باز کردند
پری بر هم زده پرواز کردند

 ***
نمی دانم چرا در یادم امشب (3)
به یاد قبل ها افتادم امشب

شبم دریاست امّا بی کرانه
دلم دارد هوای صد بهانه

بهانه دارد از یاران حوزه
هم از این دارد و هم آن حوزه

هوای یار در سر دارم امشب
به یاد اصغر (4) و سردارم (5) امشب

هوای جعفر پاک و صمیمی
و گاهی هم فواد و گه ندیمی

و مهدی قاسمی ، گه مصطفی (6) را
گهی آبیاریان ، گه مجتبی را

 و اردستانی محسن یار بعدی
و سید مجتبی یزدی و مهدی (7)

رسول گوهری و پیرهادی
و مهری (8) و ابوالفضل مرادی

امیر جابری و میرزایی (9)
و هادی صدیقی ، مهدی بابایی

و ناصر زاهدی ، بعدی قباخلو
علی اکبر (10) ، علی ی قهرمانلو

و مهدی ی قمی و ذرتی پور
و اسماعیل علی آبادی شور

و عبدالله سلطانی ، ابوذر
و سلطانی (11) و عبدالله آذر (12)

درخشان پور و بهنود و خدایی
و محسن خادمی ، صادق صفایی

محمد کاشکی ، کیخا و شاهین (13)
و گاهی سید عبدالله (14) و یاسین (15)

و گودرزی محمد ، خسروبیگی
ندارم قافیه ، خوردم به تنگی

جواد برزده ، قاسم برکان
رئیسی ، خاوری ، نوری و میشان

حمید چاردلی ، عبدالعلی پور
نقیب و غفاری ، آیت ، قلی پور

حسن عبدالعلی پور شربیان
شکاری ، مصطفی فشکی فراهان

سعید (16) و کاظم (17) و مسعود (18) و یعقوب (19)
علی افشاری ، فخاری محجوب

محمد هوشمند و اصفهانی (20)
که نام جملگی شد جاودانی

در آخر هم به رسم خودنمایی
منم احمد ، منم احمد بابایی

 
رمضان 1382
 

توضیحات :
1) اعضای بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا
2) سال های 1378 تا 1382
3) یکی از شب های آموزشی در کرمانشاه
4) اصغر عبدالهیان بجستانی
5) علیرضا کثیری مشهور به سردار
6) مصطفی تاجیک اسماعیلی
7) مهدی رجبی
8) حمید مهری
9) بهروز میرزایی
10) علی اکبر حسنی تبار
11) حمید سلطانی
12) عبدالله آذری
13)شاهین احمدی
14) سید عبدالله طباطبایی
15) یاسین خسروبیگی
16) سعید اردستانی
17) کاظم مشفق
18) مسعود نظری
19) یعقوب رئیسی
20) مجید اصفهانی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۵
احمد بابایی