آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد.

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیزم ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۶۷ مطلب با موضوع «دوستان» ثبت شده است

      ششمین سفرم اسفند ماه 82 بود . تیرماه 82 درسم تمام و فارغ التحصیل بودم . اسفند 82 در دوران شیرین سربازی ( امریه قضایی ) تازه از محل کارم دادگستری آمده و بعد از صرف ناهار خوابیده بودم که با صدای مادرم بلند شدم . گفت : " آقای چهاردولی پشت تلفن کارت داره " . حمید چهاردولی گفت : " بیا دانشگاه برای نوشتن تبلیغات اردو ، ضمناً امسال هم دعوتی " . همین یک جمله موجب شد که شعر اردوی جنوب در همان لحظه سروده شود . تقدیم شما و همه راهیان : 

باز هم می آید اردوی جنوب
مست می سازد مرا بوی جنوب

در دلم برپا شده شور و شری
با هیاهو ، درهیاهوی جنوب

دوری یک ساله و یک آرزو
آرزوی دیدن روی جنوب

می شتابم سوی دفتر ، پُرکنم
فرم ثبت نام اردوی جنوب

تا رها گردم از این آوارگی
می شوم آوارۀ کوی جنوب

می گریزم از دیار و شهر خود
سوی برج و سوی باروی جنوب

می روم تا کربلای میهنم
تا که بوسم دست و بازوی جنوب

می روم تا بوستانش بو کنم
از گلان باغ مینوی جنوب

حرف ها دارم برای غربتش
می گزارم سر به زانوی جنوب

راز خود گویم که بارانی کنم
چشم خود بر روی پهلوی جنوب

در همین اردوی چندین روزه ام
قوّتی گیرم ز نیروی جنوب

ایکه داری ادّعای معرفت
این همی میدان و این گوی جنوب

اقتدایی کن به آن دریا دلان
سیر میکن هم چو آهوی جنوب

دل به دریایش بزن ، راهی بشو
چند باشی در پی جوی جنوب ؟

از چه رو مبهوتی و سر درگمی ؟
از چه می ترسی تو ترسوی جنوب

راهیان را همسفر شو ، بهره بر
چنگی اندازش به گیسوی جنوب

بال و پر بگشای ، پروازی نما
در هوایش ، چون پرستوی جنوب

می کند اعجاز ، خاک آن دیار
می کند مجذوب ، جادوی جنوب

کفّۀ قلبت پُر از انوار عشق
می شود اندر ترازوی جنوب

این دعایم را تو آمینی بگو
این عصاره از تکاپوی جنوب :

ای شهیدان خدایی ! یک نظر ،
تا که بر من رو کند خوی جنوب

این رسالت بود بر من ، ای عزیز !
من نباشم جز سخنگوی جنوب

می روم تا انتهای عاشقی
می روم من تا فراسوی جنوب

آفرین بر مردمان آن دیار
آفرین بر راهی سوی جنوب !

آه مجنون ـ اسفند 82

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۰ ، ۱۰:۰۱
احمد بابایی

با سلام

     بعد از دو سال تعطیلی اردوهای راهیان نور به دلیل بیماری کرونا ، به لطف خدای شهیدان این اردوهای شیرین و روشنگر دوباره از سرگرفته شد . اردوهای جنوب برای آنانی که این سفر را تجربه کرده اند  ، شیرین ترین اردوهاست . هنوز بوی عطر شهیدان در فضای حسینیه حاج همت دوکوهه مشامت را مست می سازد . هنوز غربت شهیدان در قتلگاه فکه و شلمچه جگرت را می سوزاند و اشک را بر گونه هایت می نشاند و چه زیبا می گفت عزیزم حاج محمدرضا آقاسی (ره) که  :  "هنوز بوی شهید از هویزه می آید " . روحش شاد در جوار رحمت الهی .

74 ـ اولین سفرم به جنوب ، اردیبهشت ماه 1374 بود که ما دانش آموزان منتخب دبیرستان های استان تهران ، در قالب یک کاروان عظیم 500 نفری با قطار از تهران به مقصد اندیمشک حرکت کردیم . بوی شهدا در فضای معنوی حسینیه حاج همّت پیچیده بود . هنوز آن حس خوب در ذهن و مشامم تداعی می شود . سرپرست ما ، آقای عموزاده مربی پرورشی دبیرستان شهید مصطفی خمینی ورامین بود که علاوه بر معلم خوب ، همسفر خوبی هم برای ما بود . حسین بزرگ نیا هم همکلاسی عزیزی بود که همسفرم شد و چقدر در این سفر اذیت کردیم . یادم نمی رود که در ایستگاه درود خرم آباد و در توقف کوتاه وقت نماز ، خیلی سریع از منزلی در ایستگاه ، فلفل قرمز خیلی تندی را از دختر خانمی گرفتم و بصورت حرفه ای ، داخل کیک تی تاب جاسازی کردم ، دوباره بسته بندی را بهم چسباندم و به دوستم خوراندم . طفلکی بعد از خوردن تا اندیمشک می سوخت و اشک می ریخت . خدا کند مرا بخشیده باشد .

79 ـ دومین سفرم به مناطق جنگی جنوب کشور در دوران دانشجویی  و با بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین پیشوا بود که حاج محسن اردستانی مسئولیت حوزه و اردو را بر عهده داشت .  این اردو که یادواره شهید حجت الله ملاآقایی نام گرفت ، با حضور 160 دانشجو برگزار شد . در این سفر بود که بطور کاملاً  اتفاقی دوربین فیلمبرداری به من سپرده شد و این اولین تجربه فیلمبرداری ام به حساب می آمد . 9 ساعت فیلم و 90 قطعه عکس ماحصل یکهفته تلاش هنری ام شد . فیلم آن سفر را خیلی دوست دارم . مخصوصاً فیلم های مربوط به شلمچه و فکّه را .

80 ـ سومین سفرم ، سال بعد یعنی اسفند سال 1380 بود . در اردوی سال قبل ، خیلی دوست داشتم که یکی از دست اندرکاران اصلی اردوهای جنوب باشم و درست چند ماه قبل اردو ، در پاییز 80 ، از سوی فرمانده حوزه بسیج دانشجویی ـ حاج مهدی پیرهادی بعنوان مسئول اردویی حوزه و نیز مسئول اردوی جنوب انتخاب شدم . این اردو که یادواره شهید سرلشکر حاج مصطفی اردستانی نام گرفت ، رکورد تعداد شرکت کنندگان و نیز روزهای برگزاری را زد . در این سفر 220 دانشجو با شش دستگاه اتوبوس بنز 302  ،  بمدت 8 روز مهمان شهدا بودند . حضور دائمی حجت الاسلام ماندگاری و حجت الاسلام حسینخانی و الفت این دو روحانی بزرگوار با دانشجوها از نکات برجسته این اردو به حساب می آمد . تنها سفری بود که تعداد اعضای اصلی و فعال حوزه یک اتوبوس کامل می شد . مهدی پیرهادی و ابوذر آلوش و ... فقط در این سفر همراه مان شدند . کل هزینه 8 روزه سفر برای هر زائر فقط 20 هزار تومان شد که سهم دانشجویان نفری 3 هزار تومان بود . 7 هزار تومان کمک ناحیه بسیج دانشجویی و 10 هزار تومان هم کمک واحد دانشگاهی بود . با تقسیم 20 هزار تومان بر 8 روز سفر این نتیجه به دست می آید که هر دانشجو ، روزانه فقط 2500 تومان هزینه سفر داشته است که باید گفت یادش بخیر .

 

81 یک ـ چهارمین سفرم هفته دوم نوروز 81 بود . هنوز چند هفته ای از برگشت مان نگذشته بود که با دعوت پسر عمه عزیزم و حاج داود بختیاری همراه با پایگاه بسیج پارچین دوباره راهی جنوب شدم . این سفر نیز خیلی خوش گذشت و کلی خاطره ساز شد . روز حرکت بسته های بسیار زیادی کنسرو تن ماهی و لوبیا و ... در زیر تنها اتوبوس سفر بارگیری شد . همان کنسروها کل غذای ما بود در طول این اردو . اینقدر زیاد بود که هر کس به هر تعداد می توانست تن ماهی بخورد . ولی چه فایده که بعد دو روز دیگر دلمان را زد و شد مصیبت و دست مایه طنز سفر . در راه بازگشت در خرم آباد ، دربدر دنبال غذا بودیم و رستورانی که به اندازه یک اتوبوس غذا داشته باشد پیدا نمی شد . عاقبت یک دیزی سرا با 14 پرس دیزی پیدا شد . 14 پرس را بین همگی تقسیم کردیم . چقدر خوشمزه بود . اصلاً کیفیت گوشت لرستان بدلیل تغذیه خوب دام ها بالاست . 

81 دو ـ پنجمین سفرم روز شنبه دهم اسفند 81 آغاز شد . یادواره سردار شهید محمّدرضا کارور . کاروان 110 نفری دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا این بار در قالب 3 اتوبوس باکیفیت که از جوان سیر ایثار آمده بودند راهی مناطق جنوب کشور شدند . فرمانده حوزه حمید سپهری (چهاردولی) و مسئول برگزاری اردو حسن عبدالعلی پور شربیانی بودند . محمد هوشمند هم هماهنگی ها را انجام می داد . این سفر نیز خیلی عالی بود و حسابی خوش گذشت . علی افشاری فیلمبرداری اردو را انجام می داد و من هم کمک خوبی برایش بودم . حاج عباس خاوری هم پایه خوبی بود برای بچه ها در این سفر . فیلم شوخی او با بچه ها را حتما اینجا خواهم گذاشت . 

82 ـ 

83 ـ

84 ـ

85 ـ

90 ـ

91 ـ

این پست در حال تکمیل شدن است ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۵۳
احمد بابایی

    

      احسان جعفری یکی از بهترین همکارانم در طول این سال هاست که خاطرات خوبی از همکاری با او دارم . در چندین نوبت با هم کار کرده ایم . ادب ، برجسته ترین خصوصیت اخلاقی اوست . اردیبهشت 96 بود که به اصرار آقای عرفان نصرتی ، احسان ارتقاء یافت و علیرغم میل باطنی اش از پیش ما رفت .  این شعر تقدیم به اوستبرایش بهترین ها را آرزو دارم .

      عکس زیبای بالا نیز هنر علی خادمی است که از چپ به راست : احسان جعفری ، فردین رحیمی ، حسین مبشری ، سید محمّد کاویانی ، رضا بنی اردلان و حسن رحیمی را در سالن جلسات ناحیه یک در سال 1396 نشان می دهد . یاد همگی بخیر !

 

رفت از میان ما احسان
جعفریِ عزیز با وجدان

بهترین یار ، بهترین یاور
یک دلاور ز ساریِ ایران

من شنیدم نمونه ای بوده
از چه دوران ؟ از دبیرستان

مدرکش ارشد و خودش ارشد
زیر این پست ، کرده اند اذعان

اهل صدق و درستی و پاکی
صاف و یکرنگ ، ظاهر و پنهان

در ادب من ندیده ام مثلش
من مودب ندیده ام این سان

با وجودش همیشه حالم خوب
درد ما را همیشه او درمان

در وفا هم نمونه ای کامل
بر سر عهد ، بر سر پیمان

پاسبان حریم شهرداری
باوفاتر ز افسر و ستوان

پای کار تمام مشکل ها
در ترافیک و فنیّ و عمران

یاور ما به وقت سختی ها
وقت گشت و برف و در طوفان

شد حسن تک ، چونکه احسان رفت
شد رحیمی بدون پشتیبان

یا حسین مبشّری دیگر
جوک نمی خواند از لب خندان

کاویانی ، محمّدم تنهاست
در مصاف تخلّف رندان

قاسمی در نبود احسان شد
اهل جوجه ، منقل و قلیان

اردلان نیز بعد او گشته
بینوایی بی سر و سامان

جملگی داغدار احسانیم
حال من نیز بدتر از ایشان

الغرض هر کسی ز رفت او
مبتلا شد به ماتمی سوزان

بارالها خودت عنایت کن
طاقت و صبر اندر این هجران

گرچه پای قصیده ام ، امّا
غصّه هامان نمی رسد پایان

 

آه مجنون 1396/02/22

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۶
احمد بابایی

 

   روز دوشنبه 12 اسفند 1381 و در سومین روز از چهارمین اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا ، یادواره سردار شهید محمدرضا کارور ، راهی فکه می شویم . در مسیر ، ابتدا از مشهد شهید حاج حسین اسکندرلو بازدید می کنیم و بعد از توقفی یکساعته که با توضیحات راوی و مداحی یاسین خسروبیگی همراه می شود  ، سوار بر سه اتوبوس می شویم و مجدد به سمت مقتل شهدای عزیز فکه به راه می افتیم . 

       در ایست و بازرسی بعدی ، جلوی اتوبوس ها را می گیرند . حکم اردو در خودروی پاترول است و نیم ساعتی باید صبر کنیم تا به ما برسد . در این فاصله برادران از تنها اتوبوس خود پیاده می شوند . سیدعبدالله طباطبایی که حمزه عربی را در شهر شوش دانیال داخل حوض آب پارک انداخته ، از سوی همگی تهدید به جبران می شود . ابتدا دمپایی های او با نخی بهم متصل و روی سیم برق آنجا آویزان می شود و بعد از کلی تلاش و دوندگی ، تسلیم گروه شده و در آب گل آلود کنار جاده پرتاب می شود . بعد او حمزه عربی نیز به همان شیوه پذیرایی می شود . در این هنگام صدای خنده راهیان به آسمان بلند می شود و یکی از خواهران مسئول که قبل اردو متذکر و پیگیر تدارک کار فرهنگی است ، گلایه مند به سمت مسئول اردو رفته ، می گوید : "این کار فرهنگی تون کی تموم میشه ؟ "  . همین یک جمله بهانه ای می شود برای سرودن شعر زیر . تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه آن متذکر بزرگوار .

 

دریافت
برای مشاهده فیلم این ماجرا ، کلمه دریافت را کلیک کنید

 

تا نماند این رسالت بر زمین
می کنم آغاز حرفم را چنین

با تذکّر دادنش اعجاز شد
قفل باب شعر طنزم باز شد

مثنوی ها گفته ام من بارها
در پِی اش ، زخم زبان ، آزارها

توبه را بشکسته ام بار دگر
در سرم دارم هوای دردسر

حرف ها دارم برایش در جواب
حرف معمولی که نه ، حرف حساب

چون بساط شعرهای آتشین
یک دقیقه پای طنز من نشین

بشنو حالا ماجرای فکّه را
ماجرای ابتدای فکّه را


***

بعد صرف وعده ای نان و پنیر
کاروان می رفت همپای مسیر

سوی فکّه راه ما در پیش بود
شادی و شوخی مان ، بی نیش بود

خنده ها کردیم پنهان و عیان
گفتمش من : ای فلان بن فلان !

گر بیاید فرصتی بر ما پدید
باید آنجا بود ، دید و یا شنید

با گل و آبی دهیمت شستشو
یا که باید غسل سازی ، یا وضو

چهره ات را با گریمی تازه تر
غرق زیبایی نماییمش پسر !

گفت : باشد ، امتحانش رایگان
حرف ها آسان بیاید بر زبان

گر شمایان صد شوید و من همین
باز هم نقش زمینید و زمین

هفت خطّم ! من یَلم ! رِندم پسر !
کِی کند جوجه به مرغی سر به سر ؟

گفتمش : باشد ، به روز امتحان
می شود معلوم جوجه کیست ، هان

از قضا اِستاد جایی کاروان
حال بشنو مابقی داستان

ابتدا دمپایی او در هوا
روی سیم برق آنجا شد رها

پس فراری شد ز دست ما همه
در پی او ما همه بی واهمه

می دویدیم تا که دسگیرش کنیم
از کتک ها ، خنده ها سیرش کنیم

بعد چندی ، عاقبت تسلیم شد
بَه چه زیبا آمد و تکریم شد

پیکرش در آب گل انداختیم
بعد او بر دیگری پرداختیم

خنده ها بودی که رفتی آسمان
زاسمان بودی که آمد یک فغان

سوی مسئولی بگفتا این کلام :
کی شود این کار فرهنگی تمام ؟

در جواب این سوال بی جواب
این کنایه یا که گفتِ ناصواب

گویمت حرفی به گوش جان شنو
حرف حق را هم ز این و آن شنو

ای که می آید فغانت زاسمان
تو همین را کار فرهنگی بدان

کار فرهنگی همین است ای عزیز
بین این شادی و این جست و گریز

با تأسی بر شهیدان ، شاد باش
از کمند غصه ها آزاد باش

شاد باش از شادی ما ، خواهرم
من خودم استاد کارم ، سرورم

" بِه که برگردی به ما بسپاری اش "
کار فرهنگی و اردو داری اش

می گذارم من قلم را بر زمین
چونکه " زیوردار " گفته اینچنین :

"اینکه هر چیزی به جای خود نکوست
خنده اینجا ، گریه جای خود نکوست"

طنز آب گل به سر شد ، شد تمام
سایه حق بر وجودت مستدام

 

آه مجنون ـ فروردین 82

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۴:۵۶
احمد بابایی

    

      در بین تمام افرادی که تا به امروز دیده ام ، محمّد قشقایی یک پدیده و استثناء است . هنرمندی با هنرهای بسیار و متبحر و صاحب سبک در هر عنوان .

      انواع خطوط فارسی ، بویژه 4 خط اصلی نستعلیق ، شکسته ، نسخ و ثلث را به نهایت زیبایی می نویسد . در قرائت قرآن به انواع سبک ها تواناست . در گروه های تواشیح ، همخوانی و سرود ستاره و همواره تکخوان . موسیقی را خوب می شناسد ، می نوازد و در آواز نیز متبحر است . در طراحی نیز خلاقیت عجیبی دارد . در درس و تحصیل نیز همیشه درخشان بود و تحصیلات عالیه را در معتبرترین دانشگاه ها به اتمام رساند . خلاصه خداوند لطف های زیادی به او داشته و دارد .

      روز دوازدهم بهمن 98 و در پی برخی مطالب ، محمّد از گروه واتس آپ دوستان پایگاه کمیل خارج شد . شعر زیرم موجب شد بلافاصله به گروه برگردد . برایش بهترین ها را آرزومندم .

 

محمّد! جان من برگرد ، بازآ
گروه گرم ما شد سرد ، باز آ

 

میان این همه عضو مجازی
ندیدم مثل تو یک مرد ! باز آ

آه مجنون . 1398/12/12

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۴:۱۰
احمد بابایی

 

سلام

     صبح جمعه 11 بهمن 98 ، وقتی گروه دوستان پایگاه در واتس آپ رو که باز کردم ، با این جمله روح الله معصوم زاده مواجه شدم که نوشته بود :  " سلام گل های من ! " . این شعرم در جواب اوست .

 

     عکس بالا نیز مربوط به اردوی شمال سال 73 پایگاه کمیل ورامین هست که  1)مهدی علیدایی  2)احمدبابایی  3)رضا مرادی  4)علیرضا تاجیک اسماعیلی  5)رضا بختیاری  6)مجتبی نیکویی  7)روح الله معصوم زاده  8)ابوالفضل معصوم زاده  9)سیدمصطفی باقرحسینی  10)سید روح الله حسینی  11)علی اردستانی در آن دیده می شوند . یادش بخیر خرابی های مکرر اتوبوس و دستپخت خوشمزه آقا جعفر ولیزاده .

 

سلام ای باغبان دشت پرپر
سلام ما به تو شیخ معطر


سلام ای شیخ دکتر گشته ما
سلام ای قاضی دانای محضر

سلام ای خاضعی که از تواضع
نه دنبال مقامی و نه دفتر

تمام بوی تو از جانب ماست
نه آن بوی عرق یا بوی پیکر

نه آن بوی لباس و کفش و جوراب
نه آن بوی بد جاهای دیگر

یقیناً بوی خوبی هات از ماست
چرا که ما گل و از ماه بهتر

چو بنشستی کنار ما گرفتی
ز ما یاران خوبت بوی عنبر

نتیجه اینکه از ما رشد کردی
میان این همه سردار و افسر

به عنوان نمونه : حاج احمد
و ایضاً مرتضی بهادری فر

 

***

خداوندا خودت رحمی به ما کن
به روح الله معصوم زاده آخر

 

آه مجنون ـ 1398/11/11

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۰ ، ۰۸:۲۶
احمد بابایی

      در یکی از شب های دوست داشتنی اردوی راهیان نور  سال 81 ، علیرضا کثیری که او را "سردار" می نامیم و مسئولیت حراست اردو را بر عهده دارد ، برای ساعاتی ناپدید می شود . من به سراغ دوست مشترک مان  اصغر می روم تا بلکه خبری از او بیابم . گفتگوی من و اصغر عبدالهیان بجستانی را بخوانید . این شعر طنزم  تقدیم به شما و همه همسفران به ویژه دوست عزیزم علیرضا کثیری ـ "سردار" .

      عکس زیبا و خاطره انگیز بالا که توسط علیرضا ندیمی عزیز گرفته شده مربوط به اردوی راهیان کربلا سال 1380 و در پادگان دوکوهه است که : مهدی حسینی ـ عبدالله سلطانی ـ سعید اردستانی ـ مصطفی تاجیک اسماعیلی ـ محمد اردستانی ـ علیرضا کثیری _ اصغر عبدالهیان بجستانی ـ رسول گوهری ـ احمدبابایی ـ اسماعیل علی آبادی ـ علی قباخلو ـ مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) ـ مهدی قمی ـ حاج عباس خاوری و مهدی قاسمی و ... در آن حضور دارند .

 

کار ما حرف است و گفتار است این
وصف حالت های آن یار است این
خود که میدانم ، مزاحی بیش نیست
   
مثنوی طنز سردار است این

***
گفتمش : اصغر ، علی ـ سردار ـ کو ؟
آن عزیزِ عشق و آن سالار کو ؟

در کجا رفته ؟ نمی بینم مَنَش        
بیم آن دارم که ناگه دشمنش

خدشه ای بر پیکرش  وارد کند
یا که ضربی بر سرش وارد  کند

در حراست مشکلی گر رخ دهد
چون کسی بارش به دوش خود نهد ؟

امنیّت از او مهیّا  گشته بود
واقعاً سردار را باید ستود

او دلیر جنگ ها بوده بسی
یادگاری در زمان  بی کسی

قدر او را محترم باید گماشت
آخر این حوزه که غیر او نداشت

آبروی حوزه او در جنگ بود
عرصه بر دشمن ، ز ایشان تنگ بود

شیر میدان بوده است او بارها
بی درجه نزد او ، سردارها

چون سفرها کرده او بس بی عدد   
دشمنانی دیده است و دیو  و دد

نام سرداری سزد بر او نهی  
شیر پیکاری سزد بر او نهی

نام سرداری فقط  او بایدش
چون مرام و خلق و خویی شایدش

چون نظر بر پیکرش  انداختم
جای ها  از تیر و ترکش یافتم

جان فشانی های او در جنگ ها
آبرویست بهر حوزه ، بهر ما

ما مصاحبه ز ایشان داشتیم
ضبط خوبی هم از آن برداشتیم

اوّلی را در دوکوهه ، ابتدا
دوّمی را در شلمچه ، انتها

از قضا از خاطرات پیش گفت
خاطراتی از نبرد خویش  گفت

از رشادت های خود هنگام جنگ    
از شجاعت ها و از ایام جنگ

از یکی از فایده های  نبرد    
از جدایی بین نامردان و مرد

گفت : احمد ! حرف بیخود تو مزن
از چه رو راستش نمی گویی سخن ؟

گفت : آخر این همه تعریف چیست ؟
لایق این جمله هایت گو که کیست ؟

او سرش گیج  می رود زین حرف ها 
کِی سِزد خالی ببندی پیش ما ؟

نام سرداری به او ، ما داده ایم        
ما در این حوزه به او جا داده ایم

پاسبان هم او نبوده یک زمان
نام سردار از کجا آمد نشان ؟

سالیان پیش از این هنگام جنگ
کودکی او  بوده بازی اش تفنگ

در زمان جنگ ،  او یک ساله  بود      
کار صبح و شام  ایشان  ناله  بود

زخم روی پیکرش کز جنگ نیست
یادگار صحنه ای از جنگ چیست ؟

جایِ قاشق های داغ مادر است
یادگاری از عزای کیفر است

در مصاحبه فقط او لاف زد    
او کجا حرفی ز صدق و صاف زد ؟

او چه می دانست از جنگ ، از نبرد ؟
از جدایی بین نامردان و مرد

از چه رو خالی تو می بندی پسر ؟
تو خدا را  هیچ داری در نظر ؟

از چه رو مردم فریبی می کنی ؟
واقعاً کار عجیبی می کنی

گفتمش : باشد ، حقیقت نیست  آن
آنچه گفتم ، از سرت تو وارهان

من بگویم ماجرای این  لقب  
منتها قولی بده ، مگشای  لب

راز این موضوع بماند پیش ما
یعنی احمد ، یعنی اصغر ، ما دوتا

گفت : باشد ، ماجرا  را باز گو
این سخن کوتاه و از آن راز گو

گفتمش : که پیش از  این یک اشتباه
مرتکب شد ، هستی اش هم شد تباه

اشتباهش را نمی گویم کنون        
چونکه دارد بوی جنگ و بوی خون

حکم آمد تا که  بازارش  برند 
در همانجا  بر سِر دارش  برند

چون سرش بر دار رفت و ناگهان    
جانش آمد بر لب و شد در دهان

شعر من آمد نجاتش داد و گفت :    
نام سرداری نشاید داد مفت

از همین رو نام  او سردار  شد      
چونکه جسم و پیکرش بر دار شد

اینچنین است ماجرای نام او       
این نشان و عزّت و اکرام او

راستی اصغر نگفتی او کجاست
من که راستش را بگفتم ، کو ؟ کجاست ؟

آه مجنون ـ اسفند 81

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۸
احمد بابایی

سلام

      چند روزی از شروع چهارمین اردوی "راهیان نور" بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در اسفندماه 1381 می گذرد و همچنان خبری از مرغ نمی شود . روز چهارم اردو نیز در حالی رو به پایان است که ما بدون صرف شام در راه رسیدن به خرمشهر هستیم . بعد از کلی بحث با اصغر عبدالهیان بجستانی ـ مسئول تدارکات اردو ، حوالی ساعت 11 شب به محل اسکان می رسیم و در کمال تعجب با شامی عجیب خودمان را سیر می کنیم . بعد از صرف شام ، مشاهده صحنه ای حیرت آور از اصغر مرا شوکه می کند و می شود جرقه این شعر  .

با این توضیح که نام کد بی سیم مسئولین این اردو "همت" و مسئولین سال قبل "شاهد"  است ، مثنوی مرغ و تخم مرغ تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه اصغر عبدالهیان بجستانی نازنین !

پاسی از شب رفته بود و ما هنوز   
داغدار یک غذای خوب روز

برده راهی در خیابان ، کوچه ها
من چه ها گویم از آن شام عزا ؟

خسته و تشنه ، شکم خالی شده
منتظر بر سینه و بالی شده

یا که ران مرغ ، یا برگ کباب
تا که باز آرد توان و زور و تاب

همچنان گفتم درون نقلیه :
این شکم ای اصغرآقا ! خالیه

بهر این مشکل چه تدبیری کنی ؟
تو  فقط  فکر کثیری می کنی

اندکی کن تو رها سرکیسه را
دور کن از فکر خود ابلیسه را

خرج کن در این سفر بی واهمه
ترس آن دارم که یابد خاتمه

این سفر ، امّا بدون مرغکی
مرغکی ، یعنی که مرغ کوچکی

بر همان هم ما رضایت داده ایم
بر شما هم ما وصایت داده ایم

چند روزی این دلم چون پرگشود
روی دیگ های غذا را سر گشود

شد نمایان ماکارانی و کوکو
ران و سینه های مرغش گو که کو ؟

پس کجا رفتند مرغان سفر ؟
از خروس جمع شان داری خبر ؟

گفت : احمد ! حرف خود بر من مزن
همّت چارم ، مگو با من سخن

من که مسئول خریدش نیستم
همّتِ یک را بگو ، من کیستم ؟

کلّ پول و خرج اردو ،  دست او
هستی ما هم  بُوَد در هست او

آن قدر گفتیم از بحث غذا
تا که صادق هم اضافه شد به ما

گفت : اصغر! واقعاً در سال پیش
با وجود مشکلاتی کم وَ بیش

کیفیّت های  غذایش  بی نظیر
کمیّت های غذایش حدّ سیر

چون دوتا از وعده هایش مرغ بود
همّت آن شاهدان ، باید ستود !

آن یکی با نان و دیگر با برنج
بَه چه شامی و چه جایی دنجِ دنج

منتها از همّتِ  این همّتان
بی نصیب از مرغ بوده کاروان

گفتمش : وحدت نیارد این سخن
تو نگو ، تا خُرده ای ناید به من

گفتمش : بس کن ! مگو این حرف را
سال پیش و آن غذا و صرف  را

چونکه  شعر طنز من اینجا رسید
ناگهان گوشم صدایی را شنید

با صدای ترمز دستی ، همه
با امید آنکه یابد خاتمه

این مصائب ، این مصیبت ، این عزا
این عزای کیفیّت های غذا

ترک ماشین کرده و داخل شدیم
بهر سیری شکم سائل شدیم

ساک را در گوشه ای  انداختم
روی خود از دیگران برتافتم

گوشه ای غمگین نشسته ، منتظر
خسته از آن خنده ها و شِرّ و وِر

فکر اینکه عاقبت هم این سفر
می رسد پایان و ران ناید به بر

در همین احوال بودم ، فکر ران
دستی آمد روی شانه ، ناگهان

اصغر آمد گفت : احمد ! صبرکن
می رسد از ره ، مگو اینطور سَخُن

می رسد از ره ، عزیزم !  غم مخور
وقتی آمد ، جان من !  تو کم مخور

در کلامت با ادب باش ، ای پسر !
چون ز پشت  پرده داری  تو خبر

تو خودت مسئول اردو بوده ای
تو خودت هم مثل ما آلوده ای !

سال پیشت را بیاور در نظر
همبرِ گِردی ، دوکوهه ، در سحر

چون خوراندی راهیان را شام سرد
روی هاشان ، رفته رفته گشت زرد

چند زائر سوی بهداری شدند
مابقی هم کُلّهُم شاکی بُدند

گفتمش که : این قیاست نارواست
همبرِ سردش کجا تقصیر ماست ؟

ما تمامی سعی و کوشش بوده ایم
شاهدان یک اِلی شش بوده ایم

یاد کن اینک ز مرغان سفر
هم ز سینه ، هم ز آن ران سفر

تو خودت مسئول آنجا بـوده ای
در تدارک یاور ما بوده ای

زیرِ آب ما زدن انصاف نیست
آخر این اشعار من که لاف نیست

گفت : باشد ، لحظه ای آرام گیر
مژده بر تو ! آمد اکنون ، شام گیر

عاقبت سر شد زمان انتظار
شامی آمد عاقبت در شام  تار

سفره ها گسترده شد بهر غذا
جمع شد ماتم وَ با غم با عزا

زانچه می دیدم و گوشم می شنید
ناگهان چشمم سیاهی رفت و دید :

تخمِ مرغی آمد  امّا بی کباب
همرَه لیوان ، نمک ، با پارچِ آب

گوجه و چندی خیارِ شور و نـان
جملگی اند کل شام راهیان

من که نای دیدنم دیگر نبود
چون ندانی حالتم آخر چه سود ؟

"بِسْمِ لَه" گفتم دهان آغاز کرد
آن  لبان  بی رمق  را باز کرد

لقمه ها خوردیم بی وقف و سکون
هر چه دیدم می فرستادم درون

خسته از آن  لقمه های بی شمار
درد دندان ها و فک هم در کنار

هرچه می دیدم دهان بگذاشتم
واقعاً شام عجیبی داشـتم

آب گرم و شام سرد و جان به لب
آن غذای دیدنی ی نیمه شب

واقعاً که  بهره هایی داشت  آن
چون که تخم شعر طنزی کاشت آن

دوّمین سودی که آن ایجاد کرد
هر که خورد آنشب ، دلش او باد کرد

سوّمین سود مهمش ، اینچنین
قدر دسپخت مامان نازنین

شد عیان بر ما ز صرف آن غذا
واقعاً درسی گرفتم از قضا

چونکه جارو شد سطوح سفره ها
راهیان هم فارغ از این ماجرا

با سپاسی بر خداوند جهان
از میان جان و جاری بر زبان

"یاعلی" گفتم ، ز جا برخاستم
یک نظر بر دور و بر انداختم

ناگهان دیدم که اصغر گوشه ای
برگرفته بهر خود یک توشه ای !

توشه ای از ران  مرغی بی حساب
همره کوبیده با برگ کباب

می خورد همراه آنها او برنج
جای آن هم خلوت و خالی و دنج

در کنارش یک  نوشابه زردِ زرد
رنگ دیگر مشکی امّا سردِ سرد

گفتم: احمد ! سیلی بر صورت بزن
چون تو خوابی یا که مویی را بِکن

تهمت اینگونه انصافش کجاست ؟
اصغر آخر یار چندین سال ماست

چندی بر این صورتم  سیلی زدم
هرچه مو کندم به خود من نامدم

عاقبت دیدم نه رنگی و نه مو
برتنم مانده ، شدم عین لبو

سمت او رفتم برای درد دل
تا به او گویم عزای سرد دل

گفتمش : اصغر ! مگر کافر شدی ؟
یا که از ما تو مسلمان تر شدی ؟

تخم مرغ ما کجا و شام  تو ؟
این قد و بالای من ، اندام تو ؟

آن غذای سرد  و آن آب ولرم ؟
این نوشابه های سرد و ران گرم ؟

گفتمش : اصغر! کمی انصاف کو ؟
من نمی گویم ، خودت حالا بگو

گفت : احمد ! من فقط شرمنده ام
اصغرم من ، این شکم را بنده ام

گفت : می دانم که این حقّ شماست
من نمی دانم چرا پهلوی ماست

ای که خوردی  تـخم مرغ و گوجه ای !
تو شتر دیدی ، بگو  نی دیده ای

هرچه می خواهی ، برایت می خرم
هر کجا خواهی ، سریعت می برم

قهوه خانه یا هتل یا رستُوران
در مقابل هم تو من را وارهان

از من و امثال من بردار گیر
خامُشی میکن و مزدت را بگیر

تو مبادا آتشی روشن کنی
جامه ای از شعر طنزش تن کنی

گفتمش:اصغر! که کار اشتباه
پشت ابر هرگز نمی ماند چو ماه

عاقبت روزی شود آن برملا
آبرویت هم رود اندر هوا

ای که خواندی یا شنیدی اینچنین !
گر پسندیدی بگو : صدآفرین !

آه مجنون ـ 1381  

توضیح ضروری : داستان شام متفاوت اصغر ، کاملاً ساختگی و تنها برای شوخی و جذابیت بیشتر شعر سروده شد وگرنه همه دوستان به صداقت و معرفت و درستی اصغر عزیز ایمان دارند و امیدوارم از این شعر طنز نرنجد دوست عزیز بهترین دوران عمرم .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۳:۱۵
احمد بابایی

 

     آذر 96 بود که به دعوت اصغر عبدالهیان ، ما و سیدمجتبی نجفی یزدی خانوادگی مهمان منزلش شدیم . بعد از شام ، بنا به عادت همیشگی ام از او خواستم تا آلبوم های عکسش را بیاورد . خیلی از عکسها را داشتم . از میان آن همه عکس ، این عکس توجه ام را جلب کرد و با گوشی ام از روی آن عکس گرفتم . حوالی سال 1380 حمید مهری در طبقه همکف ساختمان قالیشورانی دانشکده کشاورزی ورامین به سمت مهدی پیرهادی و مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) می رود . به نظرم علی ندیمی این عکس را گرفته باشد . 

 

     یاد همه دوستان خوبم بخیر . مخصوصاَ عزیزانی که در تصویر اند . یاد ابوذر آلوش هم بخیر که در خوابگاه دهوین همیشه در حال درست کردن شامی بود . آنهم با سویا و سیب زمینی . موقع شام که می شد ، همه دور سفره او جمع می شدند . من هم که فاصله منزل مان کمتر از یک کیلومتر با خوابگاه بود ، در برخی از شب ها مهمان سفره شان بودم ، مخصوصاً شب هایی که اصغر در خوابگاه بود .

 

     شعر زیر را همان شب برای زیر نویس عکس بالا گفتم و فرستادم در گروه تلگرامی راهیان کربلا . تقدیم شما و همه دوستان خوبم :

 

امشب دوباره رفتم
در بیت حاج اصغر
دیدار دوستانه
قسمت شده مکرّر

 

این عکس را من امشب
هر چند کم گرفتم
از آلبوم اصغر
با گوشی ام گرفتم

 

وقتی حمید مهری
با گام استوارش
می رفت سوی مهدی
با مصطفی کنارش

 

علیرضا ندیمی
عکاس با محاسب
ثبت کرد با سلیقه
در لحظه ای مناسب

 

تصویر آن سه تن را
تا یادگار ماند
تا بعد این همه سال
آن ماندگار ماند

 

یادش بخیر مهری
یادش بخیر فشکی
یادش بخیر آلوش
با آن لباس مشکی

 

یاد ابوذرم من
با سفره های رنگین
او آشپزی می کرد
در خوابگاه دهوین

 

با یک کمی سویا
همراه سیب زمینی
شامی درست می کرد
در عمر خود نبینی

 

در دور سفره او
آذرشب است و جعفر
من بودم و امیر و
با مجتبی و اصغر

 

نان لواش و گوجه
پارچ و پیاز و فلفل
شام قشنگ ما بود
خوشمزه چون فلافل

 

آه مجنون ـ آذر 96

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۰
احمد بابایی

   سلام

      بیست و هفتم آبان ماه 1395 ، چند روز مانده به اربعین آن سال ، سید مجتبی نجفی یزدی این عکس زیبا از اصغر عبدالهیان بجستانی را در گروه تلگرامی "راهیان کربلا"  که جمع صمیمی دانشجویان فارغ التحصیل بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در سال های 78 تا 82 بود و بعد واتس آپ ، الان در ایتا هست ، منتشر کرد و خبر از رفتن اصغر به پیاده روی اربعین آن سال داد .

     دیدن این عکس با آن خنده های دلنشین ، مرا یاد شهدای عزیز مدافع حرم انداخت و این اشعار را آورد  . تقدیم به شما عزیزان مخصوصا دوست خوبم اصغر عزیز :

 

عجب عکس قشنگی هست ، اصغر !
کند بیننده را آن مست ، اصغر !

 شدم مجذوب این عکس قشنگت
شدم من طالبت دربست ، اصغر !

 شنیدم از رفیقی که به من گفت :
به جمع راهیان پیوست اصغر

خوشا بر حال و روز تو دلاور
دلت مانند ما نشکست ، اصغر !

فراق اربعین دیوانه ام کرد
چرا بر نام ما ننشست اصغر ؟

 دعا کن راهیان جای مانده
که توفیقش برفت از دست ، اصغر !

آه مجنون ـ  95/08/27

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۳
احمد بابایی

به نام خدا

 

      بیست و پنجم آبان 98 بود که نتیجه انتخابات تعاونی شهریار اعلام شد . دوستان خوب ما آقایان دکتر مهدی پیرهادی ، دکتر مهدی بابایی ، دکتر پژمان پشمچی زاده ، امیر محسنی و مازیار پارسا در این انتخابات پیروز شدند . با توجه به مشکلات قبلی موجود در آن تعاونی ، انتخاب این دوستان نویدبخش روزهای خوب برای سهام داران بود . آنروز هوا برفی و تهران کاملاً سفید پوش بود .

 

خدا را شکر بر این برد شیرین
تمام خستگی ما درآمد
دوباره پرچم ما رفت بالا
دوباره همّت ما شد سرآمد

 

دوباره ذوق شعرم کرد جوشش
زبانم باز شد از قفل و از بند
دوباره آسمان شاد و زمین شاد
دوباره برف شادی زد خداوند !

 

سلام و عرض تبریکی دوباره
پس از اعلام کلیات آرا
به پژمان و امیر محسنی و
به پیرهادی و بابایی و پارسا

 

برای روزهای بهتر از پیش
برای شهریار و شهرداری
خداوندا تو پشتیبان شان باش
به هر اندازه ای که دوست داری !

 آه مجنون ـ 98/08/25

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۰۱
احمد بابایی

 سلام

      صبح امروز جمعه ۵ شهریور ، توئیت دوست عزیزم آقاسید محمد نقیب رو دیدم که زده بود : " هر دو رئیس جمهور ، صبح جمعه دارند ، اما این کجا و آن کجا ". که اشاره ای است به سفر صبح امروز آقای رئیسی به خوزستان . چند بیت زیر تقدیم تان : 

 

این کجا و آن کجا!


هر دو روحانی ، ولیکن این کجا و آن کجا 
هر دو مِیدانی ، ولیکن این کجا و آن کجا 

این یکی در قلب میدان ، می رود در بین ملّت
آن سوی میدان دشمن ، این کجا و آن کجا 

این یکی مانند گندم ، رنگ او رنگ طلا
آن نمی ارزد به ارزن ، این کجا و آن کجا 

صبح جمعه این به خوزستان سفر کرده ولی 
آن به خواب ناز گلشن ،  این کجا و آن کجا

این یکی اهل صداقت ، صاف و شفاف و زلال
آن دروغ روز روشن  ! این کجا و آن کجا

 

آه مجنون ـ 1400/06/05

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۰۴
احمد بابایی

 

 سلام

     دوره دانشجویی ، مخصوصاً مقطع کارشناسی از بهترین دوره های تحصیلی است . دلایل مختلفی دارد که بماند . دوره دانشجویی ام که از مهر 78 با ورود به دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در رشته حقوق قضایی آغاز شد و تا تیرماه 1382 به طول انجامید از بهترین دوران زندگی ام به حساب می آید  .

     نقطه عطف آن دوران نیز ورودم به مجموعه خوب بسیج دانشجویی بود . مجموعه ارزشمند و مفیدی که ما را جذب و شیفته خودش کرد . روح امام عزیز عظیم الشأن شاد که با هوشیاری و درایت فرمان تشکیل بسیج و سپس بسیج دانشجویی را صادر کرد . طعم شیرین حضور و فعالیت در مجموعه بسیج را تنها کسانی درک می کنند که در این مدرسه عشق حضوری داشته اند و چه زیبا و بجا گفته اند که : شرف المکان بالمکین . شعر زیر تقدیم همه عزیزان بویژه هم دانشگاهی ها خوبم :

 

ای ورامین ـ پیشوا یادت بخیر
یاد دانشگاه آزادت بخیر

یاد سرماهای بهمن ماه تو
یاد گرماهای مردادت بخیر

یاد خورشیدت و مهتاب شبت
یاد باران ، برف با بادت بخیر

یاد دانشجو ، کلاس و جزوه ها
یاد دَرسَت ، یاد استادت بخیر

سلف سرویس و غذای بعد صف
یاد سوپ و یاد سالادت بخیر

آب و نانت گشته پول و شهریه
یاد آنکه آب و نان دادت بخیر

یاد مدرسه عشقت ، آن بسیج
یاد ایجادش و ایجادت بخیر

یاد اردوهای مشهد یا جنوب
یا نمایشگاه اسنادت بخیر

یاد لیلی ها و مجنون های تو
یاد شیرین ، یاد فرهادت بخیر

لانه کردی در میان شوره زار
یاد آنکه کرده آبادت بخیر

روز تأسیست به سال شصت و چار
یاد اصلت ، یاد بنیادت بخیر

یاد مسئولان دلسوز و عزیز
یاد کارمندان دلشادت بخیر

ابن کاظم اعتبار نام تو
یاد بازار و امامزادت بخیر

بس که دارم در هوایت اعتیاد
یاد دانشجوی معتادت بخیر

گرچه داری حسن ها امّا بدان
یاد عیب و یاد ایرادت بخیر

پاس دادیمت به یار دیگری
یاد آنکس که فرستادت بخیر

باز هم گویم به یاد قبل ها
ای ورامین ـ پیشوا یادت بخیر

آه مجنون ـ 1382

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۳۷
احمد بابایی

   

      دوست عزیزم ، استاد سید محراب حسینی مدنی یکی از بهترین های هنر در شهر ورامین اند . اوایل دهه 70 بود که با ورود به پایگاه بسیج کمیل مسجد امیرالمومنین (ع) با چنین فرزانه ای آشنا شدم . خوشنویسی ام را مدیون اویم و خط نسخ را تحت تأثیر خط بسیار زیبای ایشان می نویسم . نکته جالب اینکه تبحر عالی ایشان در هنرهای خطاطی و نقاشی و طراحی و ... کاملا خدادادی است و در همان سنین  کودکی به لطف خدا نابغه ای در این حوزه بوده اند و  هستند . قدرت دست فوق العاده ای در خطاطی و نقاشی دارند . 

 

عکس بالا ، نقاشی با مداد چهره زنده یاد حاج محمّدرضا آقاسی است که استاد سید محراب در سال 1386 بنا به درخواستم کشید و شد اولین وسیله و  زینت دائم منزلم . برای این دوست و استاد فرزانه آرزوی موفقیت دارم و سروده زیرم تقدیم به اوست ، هر چند که سزاوار برتر ز این هاست :

 

ندیدم بهتر از خطّ تو سیّد
ندارد قدرت دست تو همتا

 

برای ما همیشه بوده و هست
خط زیبای تو برتر ز زیبا

 

فروغ جلوه های تو خدایی است
درخشانی میان انجمن ها

 

هنر گم بود در شهر ورامین
ز نقّاشی و خطّت شد هویدا

 

تو استاد الاساتیدی بلاشک
ندارم هیچ تردیدی در اینجا

 

خداوندا خودت محفوظ دارش
عزیز جان مان ، محراب ما را

 

احمد بابایی 1400/03/18

 

 

استاد سیدمحراب حسینی مدنی
در مراسم پاسداشت عروج استاد آقاسی (ره)

 

 

استاد سید محراب حسینی مدنی
در حال نوشتن بر روی پارچه ساتن

 

این نقاشی را نیز با ماژیک مشکی معمولی و در عرض کمتر از ده دقیقه
و بعد از پایان مراسم صفیر عرش1 در دفتر سمعی بصری دانشکده کشاورزی کشیده اند . 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۲۳
احمد بابایی

سلام

     هر کسی در طول دوران زندگی خود ، دورانی دارد که برایش بهترین است و بهترین دوران برای بسیاری از ما که در اواخر دهه 70 و اوایل دهه 80 در بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا بودیم ، همان دوران طلایی در بسیج دانشجویی بود . روزهای خوب با هم بودن که البته در اردوها مخصوصاً اردوهای جنوب به اوج خود می رسید . یادش بخیر !

    ده سال بعد ، عصر یک روز پاییزی ، در بزرگراه امام علی علیه السلام در حین رانندگی ، در همین فکر بودم که بهترین دوران عمر ما گذشت . دیدم این خودش مصرعی است و شعر و شد همین قصیده پایین . البته با حذف ابیات بسیاری ،  تقدیم به شما و  همه دوستان خوبم :

    توضیح عکس : اسفندماه سال 1379 ـ قتلگاه شهدای مظلوم فکه ـ  از سمت راست ناصر زاهدی ، اسماعیل علی آبادی ، علی افشاری ، مهدی قمی ، امیر جابری ، سعید اردستانی و احمد بابایی . متاسفانه اسامی مابقی عزیزان در خاطرم نیست .

بهترین دوران عمر ما گذشت
روزها ، شب های بی همتا گذشت

یاد آن ایام خوب ما بخیر
حیف راحت مثل یک رویا گذشت

دوره تحصیل دانشگاه ما
در ورامین یا که در پیشوا گذشت

خاطرات گرم و شیرین بسیج
ماه های غرق در گرما گذشت

برف های کینه هامان آب شد
چون زمستان پر از سرما گذشت

جای درس و بحث علمی ، وقت ما
در نمایشگاه و اردوها گذشت

ای قباخلو ! ای علی سرشکن
روزگار کل کل و دعوا گذشت

قسمت ما شد کف و پایین شهر
قسمت اصغر شده بالا ، گذشت

یک دهه از عمر ما بر باد رفت
دوره شیرینی حلوا گذشت

هر یکی رنگی گرفته رنگ رنگ
دوره یکرنگی اعضاء گذشت

دوره دلبستگی های قشنگ
دوره حاج اصغر و زهرا گذشت

اشتیاقش جان اصغر را گرفت
روزهای سخت جان فرسا گذشت

گفتمش : اصغر پشیمان می شوی
اصغر از خیر و شرش یکجا گذشت

****

عاشق او ما شدیم با صدکلک
او کلک زد از کنار ما گذشت

ای خدا خود شاهدی آخر چه شد
او ز عشق پاک خود درجا گذشت

آه مجنون بوی لیلا کی دهد ؟
دوره مجنونی و لیلا گذشت

گفت مجنون : با دو لیلی خوش تر است
عشق پاک آدم و حوّا گذشت

این قصیده داغ ما را تازه کرد
بهترین دوران عمر ما گذشت

آه مجنون / مهرماه 93

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۲
احمد بابایی

 

سلام

    عصر روز عاشورا 1400 ، واتس آپ رو که باز کردم ، دیدم حمید سپهری (چهاردولی) یه عکس فرستاده . بازش کردم . خشکم زد . سریع زنگ زدم بهش . گفتم : این چیه ؟ گفت : این بنده خدا هم رفت .

آقاسیدحسین طباطبایی عزیز اولین نفری است از جمع صمیمی دوستان بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا که آسمانی شد . روحش شاد .

      بعد از شنیدن این خبر دردناک  ، رفتم سراغ فیلم ها و خاطرات .  فیلم اردوی جنوب  81  رو دیدم . چقدر فضای دلنشینی بود . آنهایی که جنوب رفته اند خوب می دانند در اسفندماه هوای جنوب مخصوصاً در صبحگاه و شب ها بسیار مطبوع و عالیه . یکی از شب ها در اردوگاه فرات خوابیدیم .  بعد صبحانه گروهی شدیم و رفتیم لب آب . این آقاسید هم نفر آخر بود و پشت به دوربین من می رفت به دنبال بچه ها . یاسین خسروبیگی برای مان مداحی دلنشینی کرد و حسابی چسبید . یه روحانی هم داشتیم که جعفر پاک طینت آورده بود . از آن روحانیون خاصی بود که فقط جعفر می داند و بس  . شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد هم همسفرمان  بود و ما نمی دانستیم که چند سال بعد این پسر خوش سیما و محجوب به چنین سعادتی برسد . روح ایشون هم شاد .

با آقاسیدحسین طباطبایی که از جانبازان گرانقدر جنگ تحمیلی بود ،  درسال 1380 و در دوران دانشجویی آشنا شدم . بیشترین خاطرات ما مربوط میشه به اردوی جنوب سال 81 که عرض کردم .  در آن اردو ، در کنار علی آقا افشاری و علی آقا ندیمی ، فیلمبردار بودم . با وجود عزیزانی چون حاج عباس آقا خاوری ، یاسین خسروبیگی و ... خیلی خوش گذشت . تا این اواخر هم دوستی ما پا برجا بود . حدود سه سال قبل هم در نماز جمعه پیشوا در صحن مطهر امامزاده جعفر (ع) دیدمش . مثل همیشه خوش برخورد و صاف و در نهایت صفا و اخلاص . خنده از روی لبش نمی افتاد . انگار در دهه شصت هستی و در مقابل یک رزمنده . خوشا به سعادتش که همان روحیات را تا آخر حفظ کرد و روسفید رفت .

کلیپ اردوی 81 : دریافت

برای شادی روح آن یار باصفا تصمیم گرفتیم به یک ختم قرآن

هر یک از دوستان جزیی را تقبل کرد

ان شاءالله بحق ارباب بی کفنی که در ایام شهادتش از دنیا رفت بر سر سفره اش باشد و سلام ما روسیاهان را نیز به ارباب برساند . 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۲
احمد بابایی

 

  باسلام

     درست دی ماه سال 1382 که زلزله ویرانگر بم رخ داد ، در یکی از شب های سرد دوره آموزشی خدمت سربازی ام در آموزشگاه نظامی شهدای کرمانشاه واقع در کیلومتر 17 جاده کامیاران ، به یاد تمامی دوستان خوبم افتادم که در بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا سال های بسیار خوب و خاطره انگیزی را با هم سپری کردیم .

از مهرماه 1378 تا تیرماه 1382 که مشغول تحصیل بودم با عزیزانی آشنا شدم که بهترین بودند . یاد همه آن عزیزان در یادم جاودانه است . ماحصل یاد آن شب دوستان ، سرودن شعری شد که در ادامه می خوانید .

عکس بالا نیز که من و میثم اکبرزاده نخلی را در نخلستان های اروندکنار بغل کرده ایم ، یادگاری از اردوی راهیان نور 1384 است که توسط علیرضا ندیمی و برای نخستین بار با دوربین دیجیتال گرفته شده ، سالهای قبل دوربین های آنالوگ بود و حلقه های فیلم 36 تایی .


به نام آن خدای مهربانی
که جان را داده یار و یاورانی

کنون دارم برایت راستانی
که شاید یک شبی قدرش بدانی

حکایت می کنم از یاورانم (1)
همان یاران خوب هم زمانم

همان جویندگان دانش و فن
همان همدوره های دوره من (2)

همانانی که از جنس بلورند
زلال و پاک و شفافند ، نورند

همانانی که خورشیدند و مهتاب
زلال و پاک و شفافند چون آب

همانانی که محکم همچو کوه اند
سراسر هیبت و عزم و شکوه اند

همانانی که هستند یادگاری
به امروز و به فردای نداری

همانانی که در آن حوزه عشق
بنا کردند با هم موزه عشق

چه عشقی ؟ عشق خدمت ، عشق ایثار
خداوندا ! تو ایشان را نگهدار

کی اند اینان ؟ بسیجیان عاشق
همان فجر و سحر ، یا صبح صادق

همانانی که جنگیدند و رفتند
حیات دیگری دیدند و رفتند

سحرگاهان چو بالی باز کردند
پری بر هم زده پرواز کردند

 ***
نمی دانم چرا در یادم امشب (3)
به یاد قبل ها افتادم امشب

شبم دریاست امّا بی کرانه
دلم دارد هوای صد بهانه

بهانه دارد از یاران حوزه
هم از این دارد و هم آن حوزه

هوای یار در سر دارم امشب
به یاد اصغر (4) و سردارم (5) امشب

هوای جعفر پاک و صمیمی
و گاهی هم فواد و گه ندیمی

و مهدی قاسمی ، گه مصطفی (6) را
گهی آبیاریان ، گه مجتبی را

 و اردستانی محسن یار بعدی
و سید مجتبی یزدی و مهدی (7)

رسول گوهری و پیرهادی
و مهری (8) و ابوالفضل مرادی

امیر جابری و میرزایی (9)
و هادی صدیقی ، مهدی بابایی

و ناصر زاهدی ، بعدی قباخلو
علی اکبر (10) ، علی ی قهرمانلو

و مهدی ی قمی و ذرتی پور
و اسماعیل علی آبادی شور

و عبدالله سلطانی ، ابوذر
و سلطانی (11) و عبدالله آذر (12)

درخشان پور و بهنود و خدایی
و محسن خادمی ، صادق صفایی

محمد کاشکی ، کیخا و شاهین (13)
و گاهی سید عبدالله (14) و یاسین (15)

و گودرزی محمد ، خسروبیگی
ندارم قافیه ، خوردم به تنگی

جواد برزده ، قاسم برکان
رئیسی ، خاوری ، نوری و میشان

حمید چاردلی ، عبدالعلی پور
نقیب و غفاری ، آیت ، قلی پور

حسن عبدالعلی پور شربیان
شکاری ، مصطفی فشکی فراهان

سعید (16) و کاظم (17) و مسعود (18) و یعقوب (19)
علی افشاری ، فخاری محجوب

محمد هوشمند و اصفهانی (20)
که نام جملگی شد جاودانی

در آخر هم به رسم خودنمایی
منم احمد ، منم احمد بابایی

 
رمضان 1382
 

توضیحات :
1) اعضای بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا
2) سال های 1378 تا 1382
3) یکی از شب های آموزشی در کرمانشاه
4) اصغر عبدالهیان بجستانی
5) علیرضا کثیری مشهور به سردار
6) مصطفی تاجیک اسماعیلی
7) مهدی رجبی
8) حمید مهری
9) بهروز میرزایی
10) علی اکبر حسنی تبار
11) حمید سلطانی
12) عبدالله آذری
13)شاهین احمدی
14) سید عبدالله طباطبایی
15) یاسین خسروبیگی
16) سعید اردستانی
17) کاظم مشفق
18) مسعود نظری
19) یعقوب رئیسی
20) مجید اصفهانی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۵
احمد بابایی