روز دوشنبه 12 اسفند 1381 و در سومین روز از چهارمین اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا ، یادواره سردار شهید محمدرضا کارور ، راهی فکه می شویم . در مسیر ، ابتدا از مشهد شهید حاج حسین اسکندرلو بازدید می کنیم و بعد از توقفی یکساعته که با توضیحات راوی و مداحی یاسین خسروبیگی همراه می شود ، سوار بر سه اتوبوس می شویم و مجدد به سمت مقتل شهدای عزیز فکه به راه می افتیم .
در ایست و بازرسی بعدی ، جلوی اتوبوس ها را می گیرند . حکم اردو در خودروی پاترول است و نیم ساعتی باید صبر کنیم تا به ما برسد . در این فاصله برادران از تنها اتوبوس خود پیاده می شوند . سیدعبدالله طباطبایی که حمزه عربی را در شهر شوش دانیال داخل حوض آب پارک انداخته ، از سوی همگی تهدید به جبران می شود . ابتدا دمپایی های او با نخی بهم متصل و روی سیم برق آنجا آویزان می شود و بعد از کلی تلاش و دوندگی ، تسلیم گروه شده و در آب گل آلود کنار جاده پرتاب می شود . بعد او حمزه عربی نیز به همان شیوه پذیرایی می شود . در این هنگام صدای خنده راهیان به آسمان بلند می شود و یکی از خواهران مسئول که قبل اردو متذکر و پیگیر تدارک کار فرهنگی است ، گلایه مند به سمت مسئول اردو رفته ، می گوید : "این کار فرهنگی تون کی تموم میشه ؟ " . همین یک جمله بهانه ای می شود برای سرودن شعر زیر . تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه آن متذکر بزرگوار .
دریافت
برای مشاهده فیلم این ماجرا ، کلمه دریافت را کلیک کنید
تا نماند این رسالت بر زمین
می کنم آغاز حرفم را چنین
با تذکّر دادنش اعجاز شد
قفل باب شعر طنزم باز شد
مثنوی ها گفته ام من بارها
در پِی اش ، زخم زبان ، آزارها
توبه را بشکسته ام بار دگر
در سرم دارم هوای دردسر
حرف ها دارم برایش در جواب
حرف معمولی که نه ، حرف حساب
چون بساط شعرهای آتشین
یک دقیقه پای طنز من نشین
بشنو حالا ماجرای فکّه را
ماجرای ابتدای فکّه را
***
بعد صرف وعده ای نان و پنیر
کاروان می رفت همپای مسیر
سوی فکّه راه ما در پیش بود
شادی و شوخی مان ، بی نیش بود
خنده ها کردیم پنهان و عیان
گفتمش من : ای فلان بن فلان !
گر بیاید فرصتی بر ما پدید
باید آنجا بود ، دید و یا شنید
با گل و آبی دهیمت شستشو
یا که باید غسل سازی ، یا وضو
چهره ات را با گریمی تازه تر
غرق زیبایی نماییمش پسر !
گفت : باشد ، امتحانش رایگان
حرف ها آسان بیاید بر زبان
گر شمایان صد شوید و من همین
باز هم نقش زمینید و زمین
هفت خطّم ! من یَلم ! رِندم پسر !
کِی کند جوجه به مرغی سر به سر ؟
گفتمش : باشد ، به روز امتحان
می شود معلوم جوجه کیست ، هان
از قضا اِستاد جایی کاروان
حال بشنو مابقی داستان
ابتدا دمپایی او در هوا
روی سیم برق آنجا شد رها
پس فراری شد ز دست ما همه
در پی او ما همه بی واهمه
می دویدیم تا که دسگیرش کنیم
از کتک ها ، خنده ها سیرش کنیم
بعد چندی ، عاقبت تسلیم شد
بَه چه زیبا آمد و تکریم شد
پیکرش در آب گل انداختیم
بعد او بر دیگری پرداختیم
خنده ها بودی که رفتی آسمان
زاسمان بودی که آمد یک فغان
سوی مسئولی بگفتا این کلام :
کی شود این کار فرهنگی تمام ؟
در جواب این سوال بی جواب
این کنایه یا که گفتِ ناصواب
گویمت حرفی به گوش جان شنو
حرف حق را هم ز این و آن شنو
ای که می آید فغانت زاسمان
تو همین را کار فرهنگی بدان
کار فرهنگی همین است ای عزیز
بین این شادی و این جست و گریز
با تأسی بر شهیدان ، شاد باش
از کمند غصه ها آزاد باش
شاد باش از شادی ما ، خواهرم
من خودم استاد کارم ، سرورم
" بِه که برگردی به ما بسپاری اش "
کار فرهنگی و اردو داری اش
می گذارم من قلم را بر زمین
چونکه " زیوردار " گفته اینچنین :
"اینکه هر چیزی به جای خود نکوست
خنده اینجا ، گریه جای خود نکوست"
طنز آب گل به سر شد ، شد تمام
سایه حق بر وجودت مستدام
آه مجنون ـ فروردین 82