آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

وبلاگ اشعار ، خاطرات ، عکس ها و دلنوشته ها

آه مجنون ، بوی لیلا می دهد

سلام . از کودکی علاقه زیادی به شعر و حفظ آن داشتم . اولین سروده ام غزل عاشقانه ای بود با این مطلع : شود آیا که شبی آید و ما یار شویم ؟ فکر معقول نماییم و گرفتار شویم ؟ شود آیا شنوم پاسخ آری ز لبش ؟ و .... که البته نشد و آن شب و پاسخ نیامد.

زمستان 1373 و در 13 سالگی با استاد عزیزم زنده یاد حاج محمدرضاآقاسی رضوان الله تعالی علیه آشنا شدم و این آشنایی و دوستی دو طرفه تا سوم خرداد 1384 ادامه یافت .

شعرهایم عموماً بخاطر اتفاق هایی است که در اطرافم رخ می دهند . متاسفانه برخی از آنها را به دلیل عدم ثبت از دست داده و فراموش کرده ام . این وبلاگ را با هدف ثبت و انتشار اشعار ، خاطرات و گاهاً تصاویر خاطره انگیزم ، بعد از تعطیلی ناگهانی میهن بلاگ به راه انداختم . هر چند : شاعر نی ام و شعر ندانم گفتن / من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم .

خوشحال خواهم شد با نظرات و پیشنهادات خود همراهی ام کنین . یاحق

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۸۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمد بابائی» ثبت شده است

سلام

      ساعت 20 روز شنبه ششم اسفندماه در ترافیک قلعه نو به سمت ورامین سری به گوشی زدم . دیدم جعفر پاک طینت بله را نصب کرده با عکسی از خودش . چند بیت زیر را بلافاصله در پشت فرمان برای او گفتم و فرستادم .

جعفر ورودی سال 80 بود و دو سال بعد از من وارد دانشکده حقوق شد و خیلی زود با ورود به مجموعه خوب بسیج دانشجویی با خیلی ها رفیق شد من جمله خود من .

در طول سالهای 81 تا 84 بیشتر وقت ها با هم بودیم ، مخصوصاً شب ها در خوابگاه کوچک اردستانی دهوین که پایگاه دوستان بسیج دانشجویی شده بود . 

عکس فوق که مربوط به همان سالهاست ، در خوابگاه اردستانی گرفته شده . نشسته از چپ : جعفر پاک طینت ، عمّار نجفی ، محمدگودرزی و احمدبابایی . یاد همگی بخیر .

سلام ای جعفر پاک و صمیمی
سلام ما به تو یار قدیمی

سلام ای همدم و همراه احمد
سلام ای سوژۀ عکس ندیمی

تو مثل اصغری ، عشقی برادر
همیشه در صراط مستقیمی

شنیدم همچنان در کار عدلی
به کاخ عدلیه جانا مقیمی

دلم را یاد یاران می نوازد
بسان رقص شیرین نسیمی

ندیدم بهتر از یاران دلبر
ندیدم برتر از یاران تیمی

احمدبابایی (آه مجنون ) 1401/12/06

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۱۸
احمد بابایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۴۳
احمد بابایی

خدا را شکر بر این برد شیرین
تمام خستگیِ ما درآمد
دوباره پرچم ما رفت بالا
دوباره همّت ما شد سرآمد

دوباره ذوق شعرم کرد جوشش
زبانم باز شد از قفل و از بند
دوباره آسمان شاد و زمین شاد
دوباره برف شادی زد خداوند

سلام و عرض تبریکی دوباره
به تیم ملّی شورآفرینم
به تیم ملّی فوتبال ایران 
به تیم یوزهای سرزمینم

سرود ملّی رمز وحدت ماست
همه با هم یکی و یکصداییم
همه پشت همیم تا برد آخر
به دنبال شکست کدخداییم

آه مجنون 1401/09/04

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۷:۱۴
احمد بابایی

آخرین شعر طنز من این است
دخترم خواند و گفت : شیرین است

گفت : بابا ! کلام تو قند است
مثل سعدی است ، مثل پروین است

شهریاری به شهر ما شاها
شعرهایت شرابِ نوشین است

جان و روح مرا جلا داده
مستحق سلام و تحسین است

گفتمش : دخترم ! رعایت کن
پدرت در کلام ، مسکین است

گفت : باشد ، گلایه ای هم هست
این گلایه ز عهد دیرین است

بین اشعار می زنی به طرف
تیر کبریت سمت بنزین است

فی المثل شعر طنز "سردارت"
یا پدر ! "آب گل" که غمگین است

دلخور از تو شده جناب "سعید"*
شاکی از تو جناب "یاسین" است

با "سمیه" سخن چو بد گفتی
دشمن خونیِ تو "سیمین" است

"باجناقت" ز شعر خود رنجید
تشنۀ انتقام رنگین است

بعد عمری برادری با او
دل ایشان گرفته ، چرکین است

توی شعرت چرا همیشه یکی
سر و پایش شکسته ؛ خونین است؟

دلشان را شکسته می خواهی ؟
این خلاف مرام و آیین است

خودمانیم پدر ، قبول بُکن
تکّه هایت چقدر سنگین است

گفتمش : دخترم ! تأمل کن
اینچنین نیست ، بلکه تلقین است

هرچه گفتم ، حکایتی دارد
پدرت نکته سنج و حق بین است

تو مرا سرزنش مکن جانم !
بیت بیتم طلا و زرّین است !!

بین اینها که یک به یک آمد
بیت آخر بدان که گلچین است :

حقّ آن "باجناق" تک خور من
به خدای احد که نفرین است !!!

آه مجنون  1401/08/12

* اگر اشتباه نکنم حوالی سال 93 بود که شعر طنزی برای دوست و همکار عزیزم زنده یاد سعید مویدی فر گفتم که متاسفانه به دلیل سهل انگاری ، ندارمش ، هر چند ، چند بیتی از آن را حفظ هستم . آن شعر را فی البداهه در جلسه ای که آقا روح الله بیداد رئیس آن بود ، سرودم و همان جا خواندم و در تلگرام فرستادم برای دوستان و بعد هر چه گشتم پیدایش نکردم . هر کس دارد خدا خیرش دهد اگر به خودم برساند . البته  فکر می کنم خود سعید عزیز داشت و بهم نداد ( می گفت : شاید در کامپیوتر منزل باشه ) . یکبار هم در جلسه تودیع آقای بیات به درخواست دوستان خواندم که تحسین دکتر حمیدی فراهانی را برانگیخت و حسابی دست زد و از همه خواست که تشویق کنند .

باقی ابیات هم اشاره دارد به شعرهای طنز آب گل ، سردار ، باجناق و ... که در همین وبلاگ منتشر شده اند .

عکس بالا نیز در اردوی راهیان نور سال 1390 توسط سعید فراهانی گرفته شده و فاطمه جان دقیقاً 3 ساله است .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۶
احمد بابایی

"همیشه پای یک زن در میان است"
نباشد آشکار و آن نهان است

درآمدها همه مصروف زن هاست
کلید جیب ما دست زنان است

اگر کارت حقوقت دست او هست
یقین دارم که با تو مهربان است

وگرنه روی اعصاب است هر روز
خودت دانی ، نمی گویم چنان است

لباس مردها ساده و ارزان
لباس بانوان امّا گران است

برای هر عروسی ، جامه ای نو
کمد را بنگری ، رنگین کمان است

دگر از کفش و مانتوها نگویم
که آنهم بهر خود یک داستان است

نه تنها رسم شیراز است و تهران
که مرسوم زنان اصفهان است

همیشه نقش شان ، نقش مهمی است
همه فهمیده اند و آن عیان است

اگر دیدی که مردی رشد کرده
بدان که همسر او نردبان است

نه اینکه قدّ او قدّ بلندی است
به این معنا که ذاتاً کاردان است

برای مرد خود دلسوز بوده
برای مرد خود او پلّکان است

ندیدم من زنی زودتر بمیرد !
همیشه جزیی از بازماندگان است

به روی قبر مردان ، زن نشسته
ز بس که سخت کوش و سخت جان است

خداوندا خودت ما را نگهدار
ز هر چه فتنه آخر زمان است

آه مجنون  1401/08/08

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۰
احمد بابایی

نازنین آمدنت دیر شده
دلم از دست دلم سیر شده 

بعد سر ، صورت من گشت سفید
به خدا عاشق تو پیر شده

آه مجنون  آبان 1401

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۹:۱۲
احمد بابایی

با سلام

    محرم امسال محمدیاسین عزیز ، پسر دوم برادرم حاج محسن ، شش ماهه است . پسر خوب و قشنگی که بسیار دوست داشتنی و آرام است. خدا حفظش کند . لا یوم کیومک یا اباعبدالله 

الهی عمویت فدایت شود
و دور از تو چشم حسودان بد

الهی بمیرد برایت عمو
الهی ز مولا بگیری مدد

الهی که یاسین ! به پای حسین
حسینی بمانی فقط ،  تا ابد

خدایا خودت دست او را بگیر
خدایا رسانش به بالای صد

آه مجنون 1401/05/14
هفتم محرم 1444


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۱۵
احمد بابایی

سلام

  ساعت 6:30 صبح روز سه شنبه 14 تیرماه 1401 در گشت صبحگاهی در خیابان پاسدارگمنام به امیر زرگری نژاد بابت این لباس رها شده بر روی نرده ها و جمع آوری اش توسط کارگر همان پست ، تذکر دادم . بلافاصله امیر از ماشین پیاده و در چند ثانیه از نرده ها بالا رفت . سریع با گوشی موبایلم عکس بالا را گرفتم .

    روز جمعه 7 مرداد ، در حال پیاده روی به سمت منزل عکس آنروز را دیدم و خواستم در گروه کاری مان ارسال کنم که چند بیت زیر شد زیرنویس آن عکس . تقدیم شما و امیر زرگری نژاد جوشقانی :

صد نرده و نیزه نیست مانع
در راه هدف که هست خدمت

چون ببر پر از توان و نیرو
چون شیر پر از شکوه و هیبت

این است مرام زرگری ها
ایثار و وفا بدون منّت

او دور شده ز بار منفی
تندیس بلند بچه مثبت

یک فرد نجیب جوشقانی
یک فرد اصیل و با اصالت

یا رب تو خودت پناه او باش
از روز نخست تا قیامت

آه مجنون 1401/05/07

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۳
احمد بابایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۹
احمد بابایی

باسلام

1 ـ   روز ۱۸ اسفند ۹۵   تماس گرفتند و گفتند تا نیم ساعت دیگه سالن کنفرانس ساختمان خیابان نبرد باشید . بلافاصله از محل کارم میدان شهدا حرکت کردم و راس ساعت بر صندلی سالن به انتظار شروع جلسه نشستم .

2 ـ قبل آغاز جلسه زمزه هایی شنیدم  در مورد جابجایی مدیر خوب حراست مان آقای برات . از آنجاییکه از روش ، منش ، شخصیت و عملکرد خوب آقای برات خاطره خوبی در ذهنم بود خیلی سریع این چند بیت را در همان دقایق طلایی نوشتم و هنگامی که نوبت صحبت به من رسید ، برای حاضران خواندم و تقدیم جناب شان کردم . ریاست جلسه بر عهده دکتر فرهود حمیدی فراهانی بود . چقدر لذت برد و برایم دست زد و از دیگران نیز خواست تشویقم کنند .

3 ـ بعد از تشویق ، دوستان حاضر به آقای حمیدی گفتند که از بابایی بخواهید شعر سعید را هم بخواند . شعر طنزی که در مورد دوست بسیار عزیزم  " آقای محمدسعید مویدی فر " گفته بودم . با آنکه همه شعر را حفظ نبودم ، ابیاتی از آن را که به خاطر داشتم خواندم . در بیت آخر ، آقای حمیدی آنقدر خندید که صندلی اش را به عقب برد .

4 ـ متأسفانه سعید عزیز این روزها درگیر بیماری است و بستری در بیمارستان . از همه شما عزیزان می خواهم برای سلامتی اش حتما دعا کنین و حمد شفا بخوانید و سلامتی همه بیماران مخصوصاً او را ، از خدای بزرگ بخواهید . 

5 _ دوستان و همکاران عزیزم در عکس از سمت چپ آقایان ؛ عرفان نصرتی ، امیر بختیاری، سعید رضایی سعید ، حسن برات و امین سهرابی . 

باز هم آمد خبر از رفتنی
رفتن یک آدم جنتلمنی

***

ای مدیر بادرایت ، تیزهوش !
دشمن سرسخت هر آدم فروش !

ای مدیر باجنم ، باظرفیت !
باتعهد ، باوفا، باشخصیت !

ای که هرجا می روم حرف تو هست !
رفتی و با رفتنت پشتم شکست

ای برات نازنین جمع ما
در میان انجمن ها ، شمع ما

در حراست واقعاً گل کاشتی
هرچه خوبی هست و بوده ، داشتی

در صیانت از تمام بچه ها
بهترین بودی صبور و بی ریا

روزهای با تو بودن بیست بود
بر وجود باوجودت صد درود

این دعای خیر ما همراه تو :
هر کجا هستی خدا همراه تو

آه مجنون ۱۳۹۵/۱۲/۱۸

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۴۶
احمد بابایی

با سلام و تبریک عید سعید فطر

    دیروز در کشوهای میز ، دنبال مدارکی می گشتم که چشمم به برگه کوچکی افتاد که شعر زیر را بر روی آن نوشته بودم . دقیقاً خاطرم نیست در چه تاریخ و به چه مناسبتی گفته ام ، اما این را خوب می دانم که این دو بیت کوتاه ، در جواب معاندین و کج فهمان داخلی و خارجی است که عمدی و سهوی ، درک درستی از شهید و شهادت ندارند و گاهی اراجیفی بهم می بافند و جملاتی می گویند که شنیدن شان بسیار تلخ است و قلب پدران و مادران عزیز شهدا را به درد می آورد ، دردی که تحملش از شهادت جگرگوشه هایشان گاهاً سخت تر است :

بی جهت کورۀ پرخاش مشو

رهرو دستۀ اوباش مشو

پدر و مادرشان هست هنوز

کاسۀ داغ تر از آش مشو

احمدبابایی / 1399

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۰۵
احمد بابایی

 

  شاعر آیینی ، زنده یاد محمّدزمان گلدسته از دوستان مشترک بنده و حاج محمدرضا آقاسی (ره) در سالروز تولدحاجی (24 فروردین 1401 ) و درست در 46 سالگی ( هم سن با حاجی ) در حادثه تصادف و سوختن در خودروی سواری اش آسمانی شد و به دیدار استاد عزیزمان رفت .

در مراسم ترحیم استاد آقاسی رضوان الله تعالی علیه ، محمدزمان گلدسته شعری خواند در وصف حاجی که به نظرم بهترین شعری است که در مورد حاجی سروده شد .

اولین بار محمدزمان را در مراسم ترحیم حاجی دیدم و شناختم و این دوستی به 17 سال رسید . سوم خرداد امسال ، هفدهمین سالروز عروج استاد حاج محمدرضا آقاسی (ره) است .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۵۹
احمد بابایی

    سلام

  روز جمعه 15 بهمن 1400 مراسم ترحیم پدر دوست عزیزمان ، آقا روح الله معصوم زاده در گلستان شهدای حسین رضا ورامین برگزار شد . همان آقا روح الله که در چند پست پیش شعری را با نام شیخ معطّر تقدیمش کردم .خدا رحمت کند پدر عزیزش را که مومن و از اهالی خوب مسجد بود .

     طبق معمول محمدآقا تاجیک باغخواص تماس گرفت و آمد دنبالم . دوتایی با هم آمدیم . حاج سعید فرجی و حسین آقا تاجیک و سیدعلی حسینی قبل ما رسیده و ایستاده بودند . محسن قائم ظاهراً از همه زودتر آمده و روی صندلی جا خوش کرده بود . حسین شیرکوند و مهدی حسینی هم به جمع ما اضافه شدند . آخر مراسم پیشنهاد این عکس یادگاری را دادم ، آقای قدمگاهی زحمتش را با گوشی شیائومی محمدآقا کشید . 

روز جمعه با تنی از دوستان

آمده با هم به سمت آستان

فاتحه خواندیم ، حمد و سوره ای

بر روان ساکنان آسمان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۴۱
احمد بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۱۶
احمد بابایی

      ششمین سفرم اسفند ماه 82 بود . تیرماه 82 درسم تمام و فارغ التحصیل بودم . اسفند 82 در دوران شیرین سربازی ( امریه قضایی ) تازه از محل کارم دادگستری آمده و بعد از صرف ناهار خوابیده بودم که با صدای مادرم بلند شدم . گفت : " آقای چهاردولی پشت تلفن کارت داره " . حمید چهاردولی گفت : " بیا دانشگاه برای نوشتن تبلیغات اردو ، ضمناً امسال هم دعوتی " . همین یک جمله موجب شد که شعر اردوی جنوب در همان لحظه سروده شود . تقدیم شما و همه راهیان : 

باز هم می آید اردوی جنوب
مست می سازد مرا بوی جنوب

در دلم برپا شده شور و شری
با هیاهو ، درهیاهوی جنوب

دوری یک ساله و یک آرزو
آرزوی دیدن روی جنوب

می شتابم سوی دفتر ، پُرکنم
فرم ثبت نام اردوی جنوب

تا رها گردم از این آوارگی
می شوم آوارۀ کوی جنوب

می گریزم از دیار و شهر خود
سوی برج و سوی باروی جنوب

می روم تا کربلای میهنم
تا که بوسم دست و بازوی جنوب

می روم تا بوستانش بو کنم
از گلان باغ مینوی جنوب

حرف ها دارم برای غربتش
می گزارم سر به زانوی جنوب

راز خود گویم که بارانی کنم
چشم خود بر روی پهلوی جنوب

در همین اردوی چندین روزه ام
قوّتی گیرم ز نیروی جنوب

ایکه داری ادّعای معرفت
این همی میدان و این گوی جنوب

اقتدایی کن به آن دریا دلان
سیر میکن هم چو آهوی جنوب

دل به دریایش بزن ، راهی بشو
چند باشی در پی جوی جنوب ؟

از چه رو مبهوتی و سر درگمی ؟
از چه می ترسی تو ترسوی جنوب

راهیان را همسفر شو ، بهره بر
چنگی اندازش به گیسوی جنوب

بال و پر بگشای ، پروازی نما
در هوایش ، چون پرستوی جنوب

می کند اعجاز ، خاک آن دیار
می کند مجذوب ، جادوی جنوب

کفّۀ قلبت پُر از انوار عشق
می شود اندر ترازوی جنوب

این دعایم را تو آمینی بگو
این عصاره از تکاپوی جنوب :

ای شهیدان خدایی ! یک نظر ،
تا که بر من رو کند خوی جنوب

این رسالت بود بر من ، ای عزیز !
من نباشم جز سخنگوی جنوب

می روم تا انتهای عاشقی
می روم من تا فراسوی جنوب

آفرین بر مردمان آن دیار
آفرین بر راهی سوی جنوب !

آه مجنون ـ اسفند 82

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۰ ، ۱۰:۰۱
احمد بابایی

با سلام

     بعد از دو سال تعطیلی اردوهای راهیان نور به دلیل بیماری کرونا ، به لطف خدای شهیدان این اردوهای شیرین و روشنگر دوباره از سرگرفته شد . اردوهای جنوب برای آنانی که این سفر را تجربه کرده اند  ، شیرین ترین اردوهاست . هنوز بوی عطر شهیدان در فضای حسینیه حاج همت دوکوهه مشامت را مست می سازد . هنوز غربت شهیدان در قتلگاه فکه و شلمچه جگرت را می سوزاند و اشک را بر گونه هایت می نشاند و چه زیبا می گفت عزیزم حاج محمدرضا آقاسی (ره) که  :  "هنوز بوی شهید از هویزه می آید " . روحش شاد در جوار رحمت الهی .

74 ـ اولین سفرم به جنوب ، اردیبهشت ماه 1374 بود که ما دانش آموزان منتخب دبیرستان های استان تهران ، در قالب یک کاروان عظیم 500 نفری با قطار از تهران به مقصد اندیمشک حرکت کردیم . بوی شهدا در فضای معنوی حسینیه حاج همّت پیچیده بود . هنوز آن حس خوب در ذهن و مشامم تداعی می شود . سرپرست ما ، آقای عموزاده مربی پرورشی دبیرستان شهید مصطفی خمینی ورامین بود که علاوه بر معلم خوب ، همسفر خوبی هم برای ما بود . حسین بزرگ نیا هم همکلاسی عزیزی بود که همسفرم شد و چقدر در این سفر اذیت کردیم . یادم نمی رود که در ایستگاه درود خرم آباد و در توقف کوتاه وقت نماز ، خیلی سریع از منزلی در ایستگاه ، فلفل قرمز خیلی تندی را از دختر خانمی گرفتم و بصورت حرفه ای ، داخل کیک تی تاب جاسازی کردم ، دوباره بسته بندی را بهم چسباندم و به دوستم خوراندم . طفلکی بعد از خوردن تا اندیمشک می سوخت و اشک می ریخت . خدا کند مرا بخشیده باشد .

79 ـ دومین سفرم به مناطق جنگی جنوب کشور در دوران دانشجویی  و با بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین پیشوا بود که حاج محسن اردستانی مسئولیت حوزه و اردو را بر عهده داشت .  این اردو که یادواره شهید حجت الله ملاآقایی نام گرفت ، با حضور 160 دانشجو برگزار شد . در این سفر بود که بطور کاملاً  اتفاقی دوربین فیلمبرداری به من سپرده شد و این اولین تجربه فیلمبرداری ام به حساب می آمد . 9 ساعت فیلم و 90 قطعه عکس ماحصل یکهفته تلاش هنری ام شد . فیلم آن سفر را خیلی دوست دارم . مخصوصاً فیلم های مربوط به شلمچه و فکّه را .

80 ـ سومین سفرم ، سال بعد یعنی اسفند سال 1380 بود . در اردوی سال قبل ، خیلی دوست داشتم که یکی از دست اندرکاران اصلی اردوهای جنوب باشم و درست چند ماه قبل اردو ، در پاییز 80 ، از سوی فرمانده حوزه بسیج دانشجویی ـ حاج مهدی پیرهادی بعنوان مسئول اردویی حوزه و نیز مسئول اردوی جنوب انتخاب شدم . این اردو که یادواره شهید سرلشکر حاج مصطفی اردستانی نام گرفت ، رکورد تعداد شرکت کنندگان و نیز روزهای برگزاری را زد . در این سفر 220 دانشجو با شش دستگاه اتوبوس بنز 302  ،  بمدت 8 روز مهمان شهدا بودند . حضور دائمی حجت الاسلام ماندگاری و حجت الاسلام حسینخانی و الفت این دو روحانی بزرگوار با دانشجوها از نکات برجسته این اردو به حساب می آمد . تنها سفری بود که تعداد اعضای اصلی و فعال حوزه یک اتوبوس کامل می شد . مهدی پیرهادی و ابوذر آلوش و ... فقط در این سفر همراه مان شدند . کل هزینه 8 روزه سفر برای هر زائر فقط 20 هزار تومان شد که سهم دانشجویان نفری 3 هزار تومان بود . 7 هزار تومان کمک ناحیه بسیج دانشجویی و 10 هزار تومان هم کمک واحد دانشگاهی بود . با تقسیم 20 هزار تومان بر 8 روز سفر این نتیجه به دست می آید که هر دانشجو ، روزانه فقط 2500 تومان هزینه سفر داشته است که باید گفت یادش بخیر .

 

81 یک ـ چهارمین سفرم هفته دوم نوروز 81 بود . هنوز چند هفته ای از برگشت مان نگذشته بود که با دعوت پسر عمه عزیزم و حاج داود بختیاری همراه با پایگاه بسیج پارچین دوباره راهی جنوب شدم . این سفر نیز خیلی خوش گذشت و کلی خاطره ساز شد . روز حرکت بسته های بسیار زیادی کنسرو تن ماهی و لوبیا و ... در زیر تنها اتوبوس سفر بارگیری شد . همان کنسروها کل غذای ما بود در طول این اردو . اینقدر زیاد بود که هر کس به هر تعداد می توانست تن ماهی بخورد . ولی چه فایده که بعد دو روز دیگر دلمان را زد و شد مصیبت و دست مایه طنز سفر . در راه بازگشت در خرم آباد ، دربدر دنبال غذا بودیم و رستورانی که به اندازه یک اتوبوس غذا داشته باشد پیدا نمی شد . عاقبت یک دیزی سرا با 14 پرس دیزی پیدا شد . 14 پرس را بین همگی تقسیم کردیم . چقدر خوشمزه بود . اصلاً کیفیت گوشت لرستان بدلیل تغذیه خوب دام ها بالاست . 

81 دو ـ پنجمین سفرم روز شنبه دهم اسفند 81 آغاز شد . یادواره سردار شهید محمّدرضا کارور . کاروان 110 نفری دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا این بار در قالب 3 اتوبوس باکیفیت که از جوان سیر ایثار آمده بودند راهی مناطق جنوب کشور شدند . فرمانده حوزه حمید سپهری (چهاردولی) و مسئول برگزاری اردو حسن عبدالعلی پور شربیانی بودند . محمد هوشمند هم هماهنگی ها را انجام می داد . این سفر نیز خیلی عالی بود و حسابی خوش گذشت . علی افشاری فیلمبرداری اردو را انجام می داد و من هم کمک خوبی برایش بودم . حاج عباس خاوری هم پایه خوبی بود برای بچه ها در این سفر . فیلم شوخی او با بچه ها را حتما اینجا خواهم گذاشت . 

82 ـ 

83 ـ

84 ـ

85 ـ

90 ـ

91 ـ

این پست در حال تکمیل شدن است ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۵۳
احمد بابایی

با سلام

     ساعت 20 روز سه شنبه 30 آذر 1400 ، پشت ترافیک شدید شب یلدا ، واتس آپ رو که باز کردم ، دیدم سیدعبدالله طباطبایی این عکس زیبا را فرستاده در گروه " راهیان کربلا " . در همان نگاه اول ، چهره جذاب و نورانی حاج قاسم و طراحی پوستر مرا گرفت و مصرع آول آمد . آمدم با همان تک مصرع وضعیت واتس آپ بگذارم که مصرع دوم هم آمد و چند دقیقه بعد هم بیت دوم .  تقدیم به شما خوبان و روح پاک و با عظمت حاج قاسم عزیز که عزیز جان مردم ایران و آزادگان دنیاست .

برای هر شبی ، شمعی ، چراغی

گرفت امشب دلم از تو سراغی

سراغت را گرفتم از زمستان

عجب انگشتری ، دستی ، چه داغی !

 آه مجنون 1400/09/30

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۹
احمد بابایی

    

      احسان جعفری یکی از بهترین همکارانم در طول این سال هاست که خاطرات خوبی از همکاری با او دارم . در چندین نوبت با هم کار کرده ایم . ادب ، برجسته ترین خصوصیت اخلاقی اوست . اردیبهشت 96 بود که به اصرار آقای عرفان نصرتی ، احسان ارتقاء یافت و علیرغم میل باطنی اش از پیش ما رفت .  این شعر تقدیم به اوستبرایش بهترین ها را آرزو دارم .

      عکس زیبای بالا نیز هنر علی خادمی است که از چپ به راست : احسان جعفری ، فردین رحیمی ، حسین مبشری ، سید محمّد کاویانی ، رضا بنی اردلان و حسن رحیمی را در سالن جلسات ناحیه یک در سال 1396 نشان می دهد . یاد همگی بخیر !

 

رفت از میان ما احسان
جعفریِ عزیز با وجدان

بهترین یار ، بهترین یاور
یک دلاور ز ساریِ ایران

من شنیدم نمونه ای بوده
از چه دوران ؟ از دبیرستان

مدرکش ارشد و خودش ارشد
زیر این پست ، کرده اند اذعان

اهل صدق و درستی و پاکی
صاف و یکرنگ ، ظاهر و پنهان

در ادب من ندیده ام مثلش
من مودب ندیده ام این سان

با وجودش همیشه حالم خوب
درد ما را همیشه او درمان

در وفا هم نمونه ای کامل
بر سر عهد ، بر سر پیمان

پاسبان حریم شهرداری
باوفاتر ز افسر و ستوان

پای کار تمام مشکل ها
در ترافیک و فنیّ و عمران

یاور ما به وقت سختی ها
وقت گشت و برف و در طوفان

شد حسن تک ، چونکه احسان رفت
شد رحیمی بدون پشتیبان

یا حسین مبشّری دیگر
جوک نمی خواند از لب خندان

کاویانی ، محمّدم تنهاست
در مصاف تخلّف رندان

قاسمی در نبود احسان شد
اهل جوجه ، منقل و قلیان

اردلان نیز بعد او گشته
بینوایی بی سر و سامان

جملگی داغدار احسانیم
حال من نیز بدتر از ایشان

الغرض هر کسی ز رفت او
مبتلا شد به ماتمی سوزان

بارالها خودت عنایت کن
طاقت و صبر اندر این هجران

گرچه پای قصیده ام ، امّا
غصّه هامان نمی رسد پایان

 

آه مجنون 1396/02/22

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۶
احمد بابایی

سلام

     سوم تیرماه هشتاد و چهار ، رئیس جمهوری با تفاوت های بسیار و گاهاً منحصر به فرد پا به عرصه سیاسی ایران گذاشت و توانست با اعتماد به نفسی عجیب ، رقیبان بزرگ ، نامی و سرسختی همچون هاشمی رفسنجانی و ... را کنار بزند . محمود احمدی نژاد پدیده آن سال ها بود . کسی که توانست با شعارهای عدالت خواهانه خاطرات خوب اوایل انقلاب را زنده کند و نوید اجرای عدالت را به گوش برساند .

       خوب به خاطر دارم در ستادهای تبلیغاتی او ، گاهاً نان و پنیر می خوردند آن هم با پول خودشان و در مقابل در ستاد هاشمی رفسنجانی همه چیز به وفور یافت می شد . از ذهنم نمی رود مادر شهیدی در خیابان پیروزی تهران پارچه ای آورد تا برای تبلیغات و پارچه نویسی از آن استفاده شود و گفت نذر روزه دارد برای موفقیت دکتر . خیلی ها نذر کردند تا پیروز میدان انتخابات او باشد و شد . پس از انتخاب نیز تقریباً همه دلسوزان انقلاب برایش سنگ تمام گذاشتند ، از جمله رهبری عزیز . اما در نهایت غرور و لجاجتش مخصوصا تعصب بیجای او روی مشایی و بقایی وی را از راه امام و انقلاب و حتی شعارها و باورهایش دور کرد و  زمینش زد . ز شاهراه حقیقت به دور افتادید ! از آن شبی که به چاه غرور افتادید ! ( شعر : محمّدرضا آقاسی ره)

      معتقدم عملکرد محمود احمدی نژاد را باید به دو دوره متفاوت تقسیم کرد .

الف) دوره اول : دوره شهرداری و دور نخست ریاست جمهوری . در این دوره او توانست با اتکا به باورهای انقلابی ، جهادی کار کند و منشاء خدمات بزرگی مخصوصاً به محرومین باشد . او و هیئت دولتش در این دوره به نقاط دورافتاده ای سرکشی کردند که تا آن زمان ، بخشدار و فرماندار نیز به خود ندیده بودند . به گواه برخی ها ، حجم کار و خدمات مثبت دولت نهم با تمام دولت های بعد از انقلاب برابری می کند

ب) دوره دوم  : در این دوره که از اواخر دوره اول آغاز می شود و متاسفانه تا به امروز ادامه دارد ، او با فاصله گرفتن از مبانی روشنی که روزی با همان مبانی اعتماد عمومی را جلب و رأی بالایی آورده بود ، ضمن زدن پشت پا به تمام شعارها و ادعاهای قبلی ، موجب خوشحالی دشمنانی شد که خود روزی بزرگترین دشمن و منتقد آنان بود .

      آری ! این است عاقبت خودبزرگ بینی و غرور بیجا که البته درس عبرتی است برای همه ما ، مخصوصاً مسئولین که هیچ تضمینی برای عاقبت به خیری نیست و باید مواظب شیطان و فریب های او بود . احمدی نژادی که خود روزی دشمن شماره یک اسرائیل بود ، حالا حسابی تغییر موضع داده . اسرائیل که در این سال ها تغییری نکرده ، آنکه تغییر کرده و رنگ باخته ، احمدی نژاد است . خدا هدایتش کند . تاریخ اسلام نیز فراوان دارد از این ریزش های طلحه و زبیرها . قبل از آن هم سرگذشت تلخ افرادی چون بلعم باعورا را نباید فراموش کرد .

 

      روز 27 فروردین 1400 پس از آنکه در گروه واتس آپی دوستان ، کلیپ سفر محمود احمدی نژاد به لرستان در وضعیت کرونا از سوی حاج سعید فرجی منتشر شد ، حاج محمود خراسانی نوشت که احمدجان یه بیت شعر در وصفش بگو  و شد این دو بیت :

 

 

محمود به من گفت : ز محمود بگو

اندر صفتش برای ما زود بگو

 

گاوی است که نُه منِ شیرش ریخت !

محمود ! اگر بهتر این بود ، بگو

 

1400/01/27

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۹:۳۱
احمد بابایی

 

   روز دوشنبه 12 اسفند 1381 و در سومین روز از چهارمین اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا ، یادواره سردار شهید محمدرضا کارور ، راهی فکه می شویم . در مسیر ، ابتدا از مشهد شهید حاج حسین اسکندرلو بازدید می کنیم و بعد از توقفی یکساعته که با توضیحات راوی و مداحی یاسین خسروبیگی همراه می شود  ، سوار بر سه اتوبوس می شویم و مجدد به سمت مقتل شهدای عزیز فکه به راه می افتیم . 

       در ایست و بازرسی بعدی ، جلوی اتوبوس ها را می گیرند . حکم اردو در خودروی پاترول است و نیم ساعتی باید صبر کنیم تا به ما برسد . در این فاصله برادران از تنها اتوبوس خود پیاده می شوند . سیدعبدالله طباطبایی که حمزه عربی را در شهر شوش دانیال داخل حوض آب پارک انداخته ، از سوی همگی تهدید به جبران می شود . ابتدا دمپایی های او با نخی بهم متصل و روی سیم برق آنجا آویزان می شود و بعد از کلی تلاش و دوندگی ، تسلیم گروه شده و در آب گل آلود کنار جاده پرتاب می شود . بعد او حمزه عربی نیز به همان شیوه پذیرایی می شود . در این هنگام صدای خنده راهیان به آسمان بلند می شود و یکی از خواهران مسئول که قبل اردو متذکر و پیگیر تدارک کار فرهنگی است ، گلایه مند به سمت مسئول اردو رفته ، می گوید : "این کار فرهنگی تون کی تموم میشه ؟ "  . همین یک جمله بهانه ای می شود برای سرودن شعر زیر . تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه آن متذکر بزرگوار .

 

دریافت
برای مشاهده فیلم این ماجرا ، کلمه دریافت را کلیک کنید

 

تا نماند این رسالت بر زمین
می کنم آغاز حرفم را چنین

با تذکّر دادنش اعجاز شد
قفل باب شعر طنزم باز شد

مثنوی ها گفته ام من بارها
در پِی اش ، زخم زبان ، آزارها

توبه را بشکسته ام بار دگر
در سرم دارم هوای دردسر

حرف ها دارم برایش در جواب
حرف معمولی که نه ، حرف حساب

چون بساط شعرهای آتشین
یک دقیقه پای طنز من نشین

بشنو حالا ماجرای فکّه را
ماجرای ابتدای فکّه را


***

بعد صرف وعده ای نان و پنیر
کاروان می رفت همپای مسیر

سوی فکّه راه ما در پیش بود
شادی و شوخی مان ، بی نیش بود

خنده ها کردیم پنهان و عیان
گفتمش من : ای فلان بن فلان !

گر بیاید فرصتی بر ما پدید
باید آنجا بود ، دید و یا شنید

با گل و آبی دهیمت شستشو
یا که باید غسل سازی ، یا وضو

چهره ات را با گریمی تازه تر
غرق زیبایی نماییمش پسر !

گفت : باشد ، امتحانش رایگان
حرف ها آسان بیاید بر زبان

گر شمایان صد شوید و من همین
باز هم نقش زمینید و زمین

هفت خطّم ! من یَلم ! رِندم پسر !
کِی کند جوجه به مرغی سر به سر ؟

گفتمش : باشد ، به روز امتحان
می شود معلوم جوجه کیست ، هان

از قضا اِستاد جایی کاروان
حال بشنو مابقی داستان

ابتدا دمپایی او در هوا
روی سیم برق آنجا شد رها

پس فراری شد ز دست ما همه
در پی او ما همه بی واهمه

می دویدیم تا که دسگیرش کنیم
از کتک ها ، خنده ها سیرش کنیم

بعد چندی ، عاقبت تسلیم شد
بَه چه زیبا آمد و تکریم شد

پیکرش در آب گل انداختیم
بعد او بر دیگری پرداختیم

خنده ها بودی که رفتی آسمان
زاسمان بودی که آمد یک فغان

سوی مسئولی بگفتا این کلام :
کی شود این کار فرهنگی تمام ؟

در جواب این سوال بی جواب
این کنایه یا که گفتِ ناصواب

گویمت حرفی به گوش جان شنو
حرف حق را هم ز این و آن شنو

ای که می آید فغانت زاسمان
تو همین را کار فرهنگی بدان

کار فرهنگی همین است ای عزیز
بین این شادی و این جست و گریز

با تأسی بر شهیدان ، شاد باش
از کمند غصه ها آزاد باش

شاد باش از شادی ما ، خواهرم
من خودم استاد کارم ، سرورم

" بِه که برگردی به ما بسپاری اش "
کار فرهنگی و اردو داری اش

می گذارم من قلم را بر زمین
چونکه " زیوردار " گفته اینچنین :

"اینکه هر چیزی به جای خود نکوست
خنده اینجا ، گریه جای خود نکوست"

طنز آب گل به سر شد ، شد تمام
سایه حق بر وجودت مستدام

 

آه مجنون ـ فروردین 82

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۴:۵۶
احمد بابایی

    

      در بین تمام افرادی که تا به امروز دیده ام ، محمّد قشقایی یک پدیده و استثناء است . هنرمندی با هنرهای بسیار و متبحر و صاحب سبک در هر عنوان .

      انواع خطوط فارسی ، بویژه 4 خط اصلی نستعلیق ، شکسته ، نسخ و ثلث را به نهایت زیبایی می نویسد . در قرائت قرآن به انواع سبک ها تواناست . در گروه های تواشیح ، همخوانی و سرود ستاره و همواره تکخوان . موسیقی را خوب می شناسد ، می نوازد و در آواز نیز متبحر است . در طراحی نیز خلاقیت عجیبی دارد . در درس و تحصیل نیز همیشه درخشان بود و تحصیلات عالیه را در معتبرترین دانشگاه ها به اتمام رساند . خلاصه خداوند لطف های زیادی به او داشته و دارد .

      روز دوازدهم بهمن 98 و در پی برخی مطالب ، محمّد از گروه واتس آپ دوستان پایگاه کمیل خارج شد . شعر زیرم موجب شد بلافاصله به گروه برگردد . برایش بهترین ها را آرزومندم .

 

محمّد! جان من برگرد ، بازآ
گروه گرم ما شد سرد ، باز آ

 

میان این همه عضو مجازی
ندیدم مثل تو یک مرد ! باز آ

آه مجنون . 1398/12/12

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۴:۱۰
احمد بابایی

       کلیپ عکس بالا را حتماً دیده اید . کلیپی که با هدفی خاص و با نهایت غرض ورزی تدوین و منتشر شد . در ابتدای کلیپ آقای جنتی در نمازجمعه تهران با بغض و گریه اشاره ای دارد به قحطی زدگان سومالی و کودکان گرسنه آن و اینکه در هر 8 ثانیه یک کودک سومالیایی در اثر فقر می میرد . در ادامه فیلمی از دختر خوزستانی است که می گوید : آب نداریم و ...  . 

 

      غروب روز پنجشنبه ، 31 تیر امسال ، "مرتضی بهادری فر"  این کلیپ را در گروه "دوستان کمیل" فرستاد و در پاسخ به مطلب رد من پیشنهاد داد که : "چشم هایت را باز کن" . پاسخش شد این موارد و شعری که بلافاصله در جوابش فرستادم :

 

1 ـ در اسلام مرز جغرافیایی ملاک کمک به هم نوع نیست . ما تابع آیینی هستیم که پیامبر گرامی اش فرموده اند : هر کس صبح کند و به امور مسلمانان همت نورزد ، از آنان نیست و هر کس فریاد کمک خواهی کسی را بشنود و به کمکش نشتابد ، مسلمان نیست . کافی . ج 2 . ص 164 . ح 5 .

 

2 ـ این سخنرانی آقای جنتی در نماز جمعه چندین سال قبل و در دوره دوم دولت احمدی نژاد است ، در حالیکه حادثه قطع آب خوزستان مربوط به تابستان 1400 و در دوره دوم دولت روحانی است .

 

3 ـ شک ندارم که دل تهیه کنندگان این کلیپ ذره ای برای مردم محروم و مظلوم خوزستان نسوخته و نخواهد سوخت . بلکه آنان هدفی جز تخریب هدفمند دلسوزان این آب و خاک را دنبال نمی کنند که اگر غیر این می بود سزاوار بود اندکی در راستای انتقاد از حسن روحانی و دولت ناکارآمدش تکانی به خود می دادند که ندادند .  و اما شعر :

 

چشم هایم باز باز است مرتضی
جنتی را می شناسم از قضا

مرد میدان جهاد اکبر است
ناخدای کشتی این معبر است

گرچه ریز است و نحیف و لاغر است
از تمام هیئت دولت ، سر است
( دولت حسن روحانی )

او که مسئول رسید آب نیست
اتفاقاً چون حسن در خواب نیست

وضع موجود از تب تدبیرهاست
انتخاب از روی میل و از هواست

گفت "زم" در اعترافش این سخن :
بهر نابودی است اصلح این حسن

هشت سال این مردک پرمدعا
مملکت را داد آسان بر هوا ...

آه مجنون ـ 1400/04/31

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۰ ، ۱۴:۳۶
احمد بابایی

 

سلام

     صبح جمعه 11 بهمن 98 ، وقتی گروه دوستان پایگاه در واتس آپ رو که باز کردم ، با این جمله روح الله معصوم زاده مواجه شدم که نوشته بود :  " سلام گل های من ! " . این شعرم در جواب اوست .

 

     عکس بالا نیز مربوط به اردوی شمال سال 73 پایگاه کمیل ورامین هست که  1)مهدی علیدایی  2)احمدبابایی  3)رضا مرادی  4)علیرضا تاجیک اسماعیلی  5)رضا بختیاری  6)مجتبی نیکویی  7)روح الله معصوم زاده  8)ابوالفضل معصوم زاده  9)سیدمصطفی باقرحسینی  10)سید روح الله حسینی  11)علی اردستانی در آن دیده می شوند . یادش بخیر خرابی های مکرر اتوبوس و دستپخت خوشمزه آقا جعفر ولیزاده .

 

سلام ای باغبان دشت پرپر
سلام ما به تو شیخ معطر


سلام ای شیخ دکتر گشته ما
سلام ای قاضی دانای محضر

سلام ای خاضعی که از تواضع
نه دنبال مقامی و نه دفتر

تمام بوی تو از جانب ماست
نه آن بوی عرق یا بوی پیکر

نه آن بوی لباس و کفش و جوراب
نه آن بوی بد جاهای دیگر

یقیناً بوی خوبی هات از ماست
چرا که ما گل و از ماه بهتر

چو بنشستی کنار ما گرفتی
ز ما یاران خوبت بوی عنبر

نتیجه اینکه از ما رشد کردی
میان این همه سردار و افسر

به عنوان نمونه : حاج احمد
و ایضاً مرتضی بهادری فر

 

***

خداوندا خودت رحمی به ما کن
به روح الله معصوم زاده آخر

 

آه مجنون ـ 1398/11/11

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۰ ، ۰۸:۲۶
احمد بابایی

      در یکی از شب های دوست داشتنی اردوی راهیان نور  سال 81 ، علیرضا کثیری که او را "سردار" می نامیم و مسئولیت حراست اردو را بر عهده دارد ، برای ساعاتی ناپدید می شود . من به سراغ دوست مشترک مان  اصغر می روم تا بلکه خبری از او بیابم . گفتگوی من و اصغر عبدالهیان بجستانی را بخوانید . این شعر طنزم  تقدیم به شما و همه همسفران به ویژه دوست عزیزم علیرضا کثیری ـ "سردار" .

      عکس زیبا و خاطره انگیز بالا که توسط علیرضا ندیمی عزیز گرفته شده مربوط به اردوی راهیان کربلا سال 1380 و در پادگان دوکوهه است که : مهدی حسینی ـ عبدالله سلطانی ـ سعید اردستانی ـ مصطفی تاجیک اسماعیلی ـ محمد اردستانی ـ علیرضا کثیری _ اصغر عبدالهیان بجستانی ـ رسول گوهری ـ احمدبابایی ـ اسماعیل علی آبادی ـ علی قباخلو ـ مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) ـ مهدی قمی ـ حاج عباس خاوری و مهدی قاسمی و ... در آن حضور دارند .

 

کار ما حرف است و گفتار است این
وصف حالت های آن یار است این
خود که میدانم ، مزاحی بیش نیست
   
مثنوی طنز سردار است این

***
گفتمش : اصغر ، علی ـ سردار ـ کو ؟
آن عزیزِ عشق و آن سالار کو ؟

در کجا رفته ؟ نمی بینم مَنَش        
بیم آن دارم که ناگه دشمنش

خدشه ای بر پیکرش  وارد کند
یا که ضربی بر سرش وارد  کند

در حراست مشکلی گر رخ دهد
چون کسی بارش به دوش خود نهد ؟

امنیّت از او مهیّا  گشته بود
واقعاً سردار را باید ستود

او دلیر جنگ ها بوده بسی
یادگاری در زمان  بی کسی

قدر او را محترم باید گماشت
آخر این حوزه که غیر او نداشت

آبروی حوزه او در جنگ بود
عرصه بر دشمن ، ز ایشان تنگ بود

شیر میدان بوده است او بارها
بی درجه نزد او ، سردارها

چون سفرها کرده او بس بی عدد   
دشمنانی دیده است و دیو  و دد

نام سرداری سزد بر او نهی  
شیر پیکاری سزد بر او نهی

نام سرداری فقط  او بایدش
چون مرام و خلق و خویی شایدش

چون نظر بر پیکرش  انداختم
جای ها  از تیر و ترکش یافتم

جان فشانی های او در جنگ ها
آبرویست بهر حوزه ، بهر ما

ما مصاحبه ز ایشان داشتیم
ضبط خوبی هم از آن برداشتیم

اوّلی را در دوکوهه ، ابتدا
دوّمی را در شلمچه ، انتها

از قضا از خاطرات پیش گفت
خاطراتی از نبرد خویش  گفت

از رشادت های خود هنگام جنگ    
از شجاعت ها و از ایام جنگ

از یکی از فایده های  نبرد    
از جدایی بین نامردان و مرد

گفت : احمد ! حرف بیخود تو مزن
از چه رو راستش نمی گویی سخن ؟

گفت : آخر این همه تعریف چیست ؟
لایق این جمله هایت گو که کیست ؟

او سرش گیج  می رود زین حرف ها 
کِی سِزد خالی ببندی پیش ما ؟

نام سرداری به او ، ما داده ایم        
ما در این حوزه به او جا داده ایم

پاسبان هم او نبوده یک زمان
نام سردار از کجا آمد نشان ؟

سالیان پیش از این هنگام جنگ
کودکی او  بوده بازی اش تفنگ

در زمان جنگ ،  او یک ساله  بود      
کار صبح و شام  ایشان  ناله  بود

زخم روی پیکرش کز جنگ نیست
یادگار صحنه ای از جنگ چیست ؟

جایِ قاشق های داغ مادر است
یادگاری از عزای کیفر است

در مصاحبه فقط او لاف زد    
او کجا حرفی ز صدق و صاف زد ؟

او چه می دانست از جنگ ، از نبرد ؟
از جدایی بین نامردان و مرد

از چه رو خالی تو می بندی پسر ؟
تو خدا را  هیچ داری در نظر ؟

از چه رو مردم فریبی می کنی ؟
واقعاً کار عجیبی می کنی

گفتمش : باشد ، حقیقت نیست  آن
آنچه گفتم ، از سرت تو وارهان

من بگویم ماجرای این  لقب  
منتها قولی بده ، مگشای  لب

راز این موضوع بماند پیش ما
یعنی احمد ، یعنی اصغر ، ما دوتا

گفت : باشد ، ماجرا  را باز گو
این سخن کوتاه و از آن راز گو

گفتمش : که پیش از  این یک اشتباه
مرتکب شد ، هستی اش هم شد تباه

اشتباهش را نمی گویم کنون        
چونکه دارد بوی جنگ و بوی خون

حکم آمد تا که  بازارش  برند 
در همانجا  بر سِر دارش  برند

چون سرش بر دار رفت و ناگهان    
جانش آمد بر لب و شد در دهان

شعر من آمد نجاتش داد و گفت :    
نام سرداری نشاید داد مفت

از همین رو نام  او سردار  شد      
چونکه جسم و پیکرش بر دار شد

اینچنین است ماجرای نام او       
این نشان و عزّت و اکرام او

راستی اصغر نگفتی او کجاست
من که راستش را بگفتم ، کو ؟ کجاست ؟

آه مجنون ـ اسفند 81

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۸
احمد بابایی

     

 

 سلام

     روز پنجشنبه 15 مهر 1400 متوجه شدم که آقا مجید ، باجناق بزرگم یواشکی و بی سر و صدا با اهل و عیال رفته اند به لنگرود منزل باجناق وسطی و به ما و مادرخانم اطلاعی نداده اند . این در حالی است که ما معمولاً برای مسافرت هایمان کلی اصرار و تعارف و دعوت که شما نیز همسفرمان شوید . جالب تر اینکه بعد از لو رفتن قضیه و اطلاع ما ، شروع کردند به فرستادن عکس از سفر و سفره و دریا و باغ و تفریح و ... . آمدم زیر یک عکس بنویسم : ای رفیق نمیه راه ! رسمش نبود ! که این بیت ها آمد و شد شعر زیر که در ادامه خواهید خواند .


این مثل را تو شنیدی که ژیان 
نیست ماشین در نگاه مردمان ؟

یا که فامیلت نباشد باجناق
هم در ایران ، هم یمن ، هم در عراق ؟

علتش را هیچ میدانی ز چیست ؟
مطمئنا بی دلیلی خاص نیست  

علتش را من ز اعماق وجود 
لمس کرده با تمام تار و پود

بشنو اینک داستان باجناق
تازه افتاده برایم اتفاق


***

ای رفیق نیمه راه لنگرود
رسم فامیلی کجا اینگونه بود ؟

باجناق هم باجناقان قدیم
ما کجا فامیل همدیگر شویم ؟

تو بدون ما کجا رفتی ؟ چرا ؟
تو نگفتی می شود آن برملا ؟

تو نگفتی آبرویت می رود ؟
احمد از دست تو شاکی می شود ؟

تو نگفتی : بهتر از داداشمی ؟
در عمل گفتی که احمد شلغمی !

کی سزد بی ما سفر رفتن چنین ؟
من کجا گفتم شما تنها برین ؟

ای که تنها رفته ای به لنگرود !
بر مرام و معرفت هایت درود !

من همیشه قبل رفتن ، بارها
بر شما گفتم که همراهم بیا

ما بدون بودنت آقامجید !
رفتن مان بوده همواره بعید

ما همیشه اهل تعارف بوده ایم
با شما اندر سفر آسوده ایم

من تعجب می کنم از کارتان
از مرام و کرده و کردارتان

من توقع داشتم ای نازنین !
بی من و مادر شما جایی نرین

رفتن اینگونه بی لطف و صفاست
تک روی و تک خوری کار شماست !

حیف چمخاله که تنها رفته ای !
حیف دریایی که بی ما رفته ای !

حیف آن قایق سواری و موتور
حیف آن تفریح با اسب و شتر

حیف آن باغی که بی ما دیده ای !
حیف آن میوه که بی ما چیده ای !

حیف آن ماهی سفید بی نظیر
ترشی پرورده ی زیتون و سیر

حیف آن سیخی که جوجه داشت آن
حیف آن قاشق که بردی در دهان

حیف آن گرد سماق قهوه ای
حیف لیوان سفال سرمه ای

حیف آن آبگوشت و ریحان و پیاز
سنگک داغ دو متری دراز

حیف آن چایی که بعدش خورده ای
حیف آن قندی که بالا برده ای

حیف آن خوابی که بعدش کرده ای
باز گویم یا که نه ، شرمنده ای ؟؟

ارزش ما قدر یک ارزن نبود ؟
جای ما و جای مادرزن نبود ؟

لذت و لطف سفر با مادر است
بعد بابا ، او فقط تاج سر است

توبه کن از کار زشت خود مجید
احمد از این زشت تر هرگز ندید

می کنم حالا ز عمق جان ، عاق
این سفر کوفتت شود ای باجناق !

 

آه مجنون ـ  1400/07/15

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۱:۲۱
احمد بابایی