سلام
دلیل نگارش : امسال هم قصدی برای نوشتن سفرنامه اربعین نداشتم ، اما تأکید برخی دوستان و محبت و تمجید آنان از تجربه خواندن سفرنامه سال قبل ، باعث شد امسال نیز دست به قلم شوم و خاطرات شیرین سفر پیاده روی اربعین 1403 را با توضیحات بیشتری بنویسم . به هر حال از لطف دوستان عزیز ممنونم و بخاطر کاستی های قلمم در نوشتن عذرخواه . ان شاءالله بماند به یادگار .
روز اول ـ پنجشنبه 25 مرداد ـ به سمت مرز خسروی
تغییر روز حرکت : حمیدآقا که مفتخر به خادمی حرم مطهر رضوی است ، روز چهارشنبه مشهد بود و صبح پنجشنبه به ورامین می رسید . بنابراین قرارمان تغییر کرد به ظهر روز پنجشنبه 25 مرداد . صبح پنجشنبه زودتر بلند شدم و ساعت هفت رفتم روستای قشلاق شمس آباد دنبال خاله ام و بعد از تحویل سریع ارز اربعینش از پست بانک خیابان شهید باهنر ، او را مجدد به منزلش رساندم . خاله جان می گفت : جدای سفرهای کاروانی ، این هشتمین باری است که پیاده روی اربعین قسمت و روزی اش شده . عشق و علاقه عجیبی به کربلا دارد و هر ساله مشرف می شود . خوشا به سعادتش .
روز دوم : جمعه 26 مرداد ـ سامرا
مرز خسروی : ساعت 2 بامداد روز جمعه 26 مرداد 1403 رسیدیم به اولین ایست و بازرسی مرزی و من که در قسمت عقب خودرو خواب بودم با صدای سربازان و نیروهای مستقر که ورودی پارکینگ را نشان می دادند ، بلند شدم . ماشین مان ایستاد . ما می خواستیم تا ساختمان مرز و پارکینگ نیروهای مسلح جلو برویم و تا آنجا حداقل شش ایست و بازرسی جدی وجود داشت . حمیدآقا از پشت فرمان پیاده شد و بعد صحبتی کوتاه با فرمانده مستقر ، اجازه عبور یافت . سایر ایست و بازرسی های دیگر را نیز با صحبت های حمیدآقا و کارت محمدآقا گذراندیم و رسیدیم به نقطه صفر مرزی . ماشین را همانجا پارک کردیم و بعد کنترل کوله و برداشتن لوازم مورد نیاز و کشیدن چادر روی ماشین و طناب پیچ کردن آن به دلیل محافظت در برابر باد و طوفان داخل ساختمان اصلی مرز خسروی شدیم . با آنکه شب از نیمه گذشته بود اما موکب ها فعال بودند و زائران در تردد . شلوغ نبود و همه چیز آرام آرام بود . صفی وجود نداشت و سرویس های بهداشتی هم خلوت . گذرنامه ها را آماده کردیم و بعد مهر خروج به سمت باجه های مرزی عراقی به راه افتادیم . آنجا هم بدون صف بود و راحت مهر ورود کشور عراق در گذرنامه مان نشست و ما رسماً وارد خاک عراق شدیم .
آثار تاریخی شهر سامرا : از آثار تاریخی سامرا ، علاوه بر "حرم شریف امامین عسکریین" می توان به "مسجد جامع سامرا" و نیز "سرداب مقدس" اشاره کرد . مسجد جامع سامرا که در سال 237 قمری به دستور متوکل عباسی ساخته شده ، به دلیل مناره ای حلزونی شکل به جامع مَلوِیّه شهرت دارد و هنوز بقایای این مسجد تاریخی در فاصله یک کیلومتری از شهر دیده می شود . سرداب مقدس نیز که زیرزمین خانه مسکونی امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام بوده در روزهای گرم تابستان بعنوان محل زندگی و عبادت ایشان مورد استفاده قرار می گرفته است و نیز محل دیده شدن امام مهدی (عج) چه در زمان حیات پدر و چه پس از آن بوده و به همین دلیل به سرداب غیبت نیز نامگذاری گردیده است . شهر کهن "متوکلیه" و نیز "قصرهای سامرا" که امروزه تنها بقایایی از آن به یادگار مانده از دیگر آثار تاریخی شهر کهن سامرا است .
شام و چای حرم : باز در صف شام ایستادیم و باز هم روزی مان قرمه سبزی بود. نفری دو پرس گرفتیم و همانجا روی فرش های بیرون صحن نشستیم برای صرف غذا . پرس های من لیموعمانی نداشت و همین موجب شد تک لیموعمانی غذای محمدآقا را بگیرم تا طعم غذایم بیشتر و ترش تر شود. بعد صرف شام به سمت موکب برگشتیم و مقابل موکب سری به چایخانه زدیم . باورم نمی شد برای اولین بار در طول عمرم 5 لیوان چای بنوشم ، چرا که معمولاً یک لیوان چای را تا ته آن نمیخورم . چایخانه ، چای شیرین لیموعمانی داشت و دمنوش گل گاو زبان . فوق العاده بودند و تمیز در لیوان های بلوری بدون دسته.
کاظمین : کاظمین یکی از محله های شیعه نشین شهر بغداد در غرب رودخانه دجله است و به جهت وجود مرقد مطهر امام موسی کاظم و امام جواد علیهم السلام برخی آن را شهری مستقل می دانند . جمعیت آن 1.500.000 نفر است و علاوه بر امامین جوادین ، آرامگاه خواجه نصیرالدین طوسی ، سیدرضی ، سیدمرتضی علم الهدی ، شیخ مفید ، شیخ کلینی و امین خلیفه عباسی نیز در همان محل می باشد . آیین پیاده روی زائران به سوی حرم کاظمین در سالروز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام بعد از روز عاشورا و پیاده روی اربعین ، بزرگترین اجتماع پیاده روی در عراق است که کمترین حضور در این مراسم ، پنج میلیون نفر بوده است .
راه کوفه : ساعت 13 روز شنبه 27 مرداد 1403 شهر کاظمین را به مقصد کوفه ترک کردیم . مقصد ون نجف بود و ما باید در سه راهی قبل از نجف پیاده می شدیم تا پیاده خودمان را به کوفه و موکب خدام ام البنین (ع) برسانیم . ساعت 15:45 دقیقه ون کنار یک موکب ایستاد و ما علاوه بر صرف آب و چای عراقی ، غذای کمی هم در همان پرس های بسیار کوچک خوردیم . غذا رشته پلو خوشمزه ای به همراه ماست بود و گوشت آن تمام شده بود . مجدد براه افتادیم تا ساعت 5 عصرکه پیاده شدیم . یک ماشین شاسی بلند عراقی که حامل یک خانواده چهار نفره بود کنارمان توقف کرد و خانم عراقی که کنار همسرش نشسته بود به هر کدام مان یک موز و یک نوشابه توت فرنگی تعارف کرد . موز ، کوچک ولی بسیار خوشمزه بود اما نوشابه اش مزه شربت های پزشکی می داد و خوشمان نیامد . از راه نخلستان راهی کوفه شدیم . در مسیر موکب های بسیار زیادی بودند و نوجوانان و کودکان عراقی اصرار بر پذیرایی داشتند . به چند کودک عراقی که مقابل منزل شان به پذیرایی از زائران مشغول بودند هدایایی مانند انگشتر و گل سر و ... دادیم و معلوم شد از سلیقه ما خوششان آمده است .
نماز مغرب : برق در عراق زیاد می رود و در کوفه نیز در طول روز و شب ، چند نوبت قطعی برق به ما می خورد و گاهی تا 3 ساعت به درازا می کشید . هوا گرم بود و تقریباً هیچ نسیم و بادی هم نمی وزید ، اما زائران به عشق اباعبدالله و نیز یادآوری سختی کاروان اهلبیت همه این سختی ها را با صبر و گشاده رویی تحمل می کردند و نق نمی زدند . قبل اذان از محمدآقا برای رفتن به مسجد کوفه پرسیدم که خستگی و بی حالی اش حکایت از نرفتن و فرادی خواندن نماز در همان محل موکب داشت . حمیدآقا هم اصراری به رفتن نداشت و این شد که در موکب ماندیم . اذان را که دادند نمازمان را فرادی خواندیم .
سیدمحمدرضا موسوی : قبل از خروج از حرم ، خواستم تا عملی یادی کرده باشم از دوست عزیزم آقا سید محمدرضا موسوی که قبل سفرم می گفت : "یادم نخواهی بود ". عکسش را روی صفحه گوشی ام باز کردم و با گوشی محمدآقا عکسی از سیّد و حرم جدّش گرفتم و دو بیت شعر فوری و فی البداهه تقدیمش کردم و عکس و شعر را در قسمت وضعیت واتس آپ گذاشتم . شعر این بود :
ای که گفتی می روی بی یاد من
هر کجا رفتم به یادت بوده ام
سیدی ، عشقی ، عزیزی ، شک نکن
حلقه ای تو ، حلقه مفقوده ام
شروع پیاده روی : ساعت 18:45 روز یکشنبه 28 مرداد 1403 با خداحافظی با همشهریان مان در موکب خدام ام البنین علیها السلام و با اذن از مولا امیرالمومنین عملاً سفر پیاده به سمت کربلا را آغاز کردیم . ساعت19:20 به پیشنهاد محمدآقا برای اقامه نماز در یکی از موکب های مسیر ایستادیم . موکب ، عراقی و بسیار تمیز بود . کمتر از 5 درصد موکب های عراقی بسیار تمیزند و بیشترشان وضعیت معمولی دارند . نماز را به امامت حمیدآقا اقامه کردیم . سیدعلی ـ کودک 8 ساله و خوش سیمای کوفی توجه مان را به خودش جلب کرد . او با صدایی بلند زائران را دعوت به گرفتن آب می کرد . چند عکس و فیلم از او گرفتم و دو انگشتر به او هدیده دادیم . تشکر کرد و خودش پیشقدم شد برای روبوسی . بزرگی از رفتار و چشم هایش می بارید . خدا حفظش کند . با برداشتن کوله ها و خداحافظی با سید علی عزیز راه کربلا را در پیش گرفتیم .
نماز و ناهار : حوالی عمود 295 در موکبی عراقی که به شدت خنک بود جایی برای نماز ظهر و عصر پیدا کردیم و بعد نماز جماعت بلافاصله سفره های ناهار را پهن کردند . اصولاً عراقی ها در کار عجله دارند و سریع و پر سرعت و با سر و صدا کار می کنند ، از تشریفات به دور هستند و از پذیرایی از زائران اربعینی اباعبدالله بسیار خوشحال . رسم و رسوم شان را دوست دارم و همیشه سعی بر آن داشتیم تا میهمان موکب های عراقی باشیم . در طول مسیر موکب های ایرانی زیادی وجود دارد و برخی از مدیران و خادمین شان هم از دوستان نزدیک و خوب ما هستند اما لذت تجربه موکب عراقی بخاطر سبک متفاوت و سخاوت بی نظیرشان برای مان دلنشین تر است ، ضمن آنکه معتقدم نباید برای اسکان و تغذیه و ... این سفر برنامه ریزی خاصی کرد ، خود حضرت بهترین ها را نصیب هر زائر می کند به شرط آنکه زائر خودش را به دست ارباب سپرده باشد . بعد صرف ناهار که شامل شویدباقالی و مرغ خوشمزه ای به همراه سبزی و ماست یک نفره کاله بود برای استراحت و خواب دراز کشیدیم . محمدآقا و حمیدآقا سریع خواب شان برد و من بیدار بودم و خوابم نمی برد . کنار ما پدر و پسری یزدی بودند که از صحبت های مکرر پدر با تلفن همراهش که بیش از ده تماس و یک ساعت طول کشید متوجه شدم یزدی و مدیر مدرسه است . پسرش اما بی سر و صدا بود و مثل خودم کم خواب . هنگام خوردن قرص جوشان یکی هم به پسر یزدی دادم و کلی تشکر کرد . ساعت 16:30 با بلند شدن محمدآقا و حمیدآقا و ترک موکب خنک عراقی ، برای ادامه مسیر به راه افتادیم .
6 ـ تأمین مالی : اگر تصور کنیم که این 20 میلیون زائر در طول مدت اقامت و زیارت چیزی جز آب آنهم فقط روزی 20 بطری کوچک ننوشند و نخورند ( هر فرد تا روزی 100 بطری آب و حتی بیشتر می نوشد ) ، فقط در طول یک روز 400 میلیون بطری آب بطور رایگان توزیع و مصرف می شود و از آنجاییکه قیمت هر بطری با ریال ایرانی 4 هزار تومان است چیزی در حدود 1600میلیارد تومان فقط هزینه خرید بطری های آب مصرفی یک روز می شود . هزینه های کلان دیگر نظیر تأمین مواد غذایی و ... بماند . این را نوشتم تا جوابی باشد به کج فهمانی که مدعی اند دولت ها خرج مراسم اربعین را تأمین می کنند . هیچ دولتی چنین بودجه ، امکانات و توانی ندارد جز دولت امام حسین علیه السلام که جانها فدای او و راه پربرکتش . باید از نزدیک دید شیعیان عراقی چطور تمام زندگی شان را وقف اربعین می کنند .
خواب در موکب : همچنان مشغول پیاده روی بودیم تا ساعت 01:30 بامداد که در عمود 608 در محوطه باز یک موکب ساده و باصفای عراقی کنار شیخ موکب که پیرمرد قدبلندی بود و شباهتی هم به آقا جعفر ولیزاده داشت ، جایی برای نشستن و خوابیدن پیدا کردیم . همان موقع خادمان جوان موکب ، نان می پختند برای صبحانه . با اشاره شیخ که خود مشغول خوردن نان داغی بود ، نان داغی هم برای ما آوردند که حمیدآقا نخورد و تمامش را تنهایی با چای شیرین عراقی خوردم . خیلی چسبید . حمیدآقا یک انگشتر به نوه شیخ داد و خود شیخ هم با اشاره فهماند که نوه دیگری دارد و برای او هم انگشتری دیگر گرفت . همانجا خوابیدیم تا نماز صبح . کنارمان چند خانواده ایرانی هم بودند . هوا عالی بود و نیازی به کولر نبود هر چند محمدآقا رفت داخل و جایی مقابل کولر برای خودش پیدا کرد و جدای از ما خوابید .
ناهار و استراحت عصرگاهی : داخل که آمدم همگی غذا خورده بودند و فقط محمدآقا بخاطر من صبر کرده بود . ناهار باز قرمه سبزی بود و این حجم از تکرار قرمه سبزی در طول سفر واقعاً تعجب آور بود. هر چند قرمه سبزی دستپخت آقای معصومی سرآشپز موکب که پسر عمه محمدآقا بود واقعاً خوردنی بود . با محمدآقا غذایمان را خوردیم و نوشابه بعدش هم در آن شرایط چسبید . دراز کشیدیم . باز همگی خوابیدند جز خودم . نمازم را فرادی خواندم و بعد از جمع آوری لباس ها دوباره دراز کشیدم . استراحت در مسیر مشایه شیرین و گواراست .
روز هفتم : چهارشنبه 31 مرداد ـ روز سوم و پایانی پیاده روی
چلوگوشت ایرانی : ساعت 00:15 بامداد عمود 1064 را رد کردیم . بیست دقیقه بعد در ساعت 00:35 بامداد چهارشنبه 31 مرداد 1403 بوی عطر چلوگوشت ایرانی نگه مان داشت و از موکبی ایرانی نفری یک پرس کوچک چلوگوشت همراه با ته دیگ گرفتیم . خوشمزه بود و کمی چرب و همین چربی ته دیگ بنظرم موجب شد از روز بعد در گلویم احساس گرفتگی و سرما خوردگی کنم و از قضا علیرغم تمام مواظبت ها ، سرما را خوردم و تا یک هفته بعد از سفر ادامه پیدا کرد .
ابتدای کربلا و انگشتر حرم امام حسین علیه السلام : ساعت 16:00 رسیدیم به ابتدای شهر کربلا . شوق مان بیشتر و توان مان افزون تر شد . دیگر خستگی و دردی را حس نمی کردیم . بعد از حدود 80 کیلومتر پیاده روی و گذر از 1200 عمود نزدیک قله بودیم و مشتاق زیارت . در موکب کوچک عراقی نشستیم برای استراحت کوتاهی . خادم جوان موکب کنارمان نشست . به انگشتر حمیدآقا که نگاه کرد ، حمیدآقا آنرا از دستش خارج و به جوان عراقی داد . او دستش کرد و درست اندازه دستش بود . با آنکه حمیدآقا از انگشتر بسیار با ارزشش که عقیق بود و هدیه حرم امام حسین علیه اسلام دل کند و تقدیم کرد ، اما جوان عراقی در نهایت تعجب آنرا برگرداند ، حمیدآقا مجدداً به دست جوان داد و او هر بار بعد چند لحظه از پذیرش آن پشیمان می شد . این رفت و برگشت انگشتر چند بار انجام شد و در نهایت در دست حمیدآقا ماند .
روز هشتم : پنجشنبه 1 شهریور
نماز صبح و زیارت اربعین : حمیدآقا قبل اذان صبح ، بدون بیدار کردن ما مشرف شد حرم های مطهر و بعد از اقامه نماز و زیارت به منزل برگشت . ما با صدای اذان بلند شدیم و بعد نمازی فرادی مجدد خوابیدیم تا 9 صبح . بعد صبحانه ای که آقا احسان زحمتش را کشید و شامل نان عراقی بود و پنیر ، وضو گرفتیم و به نیابت از همه عزیزان رو به حرم مطهر زیارت اربعین را با حالی خوب زمزمه کردیم . بعد آن ، خواندن زیارت عاشورا می چسبید . همراه با محمدآقا شیرین ترین زیارت عاشورای عمرم را همانجا خواندم و اشک می ریختیم . چقدر فرق هست در فراق و جوار . خدا قسمت همگی کند .
گاراژ موحد moohed : خیلی زود به گاراژ موحد رسیدیم و تنها سوال مان از رانندگان ون ها این سه کلمه بود : خسروی ، خانقین ، منذریه . نام مرز خسروی در عراق منذریه و خانقین اولین شهر مرزی عراق در نزدیکی مرز خسروی است . از ابتدا تا انتهای گاراژ خبری از ماشین های خسروی نبود و کم کم داشتیم ناامید می شدیم . نزدیک آخر گاراژ با شنیدن نام خسروی از زبان یک راننده ون برق خوشحالی در چشم هایمان درخشید و خیلی زود سر قیمت توافق کردیم و نشستیم . نفری 15 هزار دینار . سال گذشته همین مسیر را با ون کوچکتر و گرم تر 20 هزار دینار داده بودیم . ون امسال خنک بود و بالای سر هر مسافر دریچه کولری قرار داشت که یک پنکه خیلی کوچک در دهانه آن نصب شده بود که نقش مهمی در فشار و تعیین جهت باد کولر داشت . همین یک حسن یک دنیا ارزش داشت در آن گرمای سوزان . من کنار درب و روی صندلی تکی نشستم و حمیدآقا هم تکی رفت جلو کنار راننده و محمدآقا هم کنار یک مسافر دیگر در صندلی های دوتایی نشست .
چشمه سرآب گرم : سرآب گرم چشمه ای همیشه جوشان و پرآب در "دهستان حومه" استان کرمانشاه در 5 کیلومتری شهرستان سرپل ذهاب است و در اسفند 1400 توسط سازمان میراث فرهنگی در فهرست میراث طبیعی ایران قرار گرفته است . چشمه سرآب گرم در کم بارانترین سالها نیز همچنان پرآب و جاری بوده است . آب این چشمه برای تأمین آب آشامیدنی و همچنین مصارف کشاورزی منطقه استفاده و بهرهبرداری میگردد. این چشمه دارای یک مخزن اصلی میباشد که دیوارکشی شده و کاملاً تحت محافظت است، چرا که آب آشامیدنی شهرستان از این محل تأمین میگردد. مازاد آب این کانال از طریق دریچههای خروجی به مخزن استخرمانندی میریزد، که در ایام تابستان محلی برای استراحت و شنای اهالی و مهمانان شهرستان است . ویژگی بینظیری که در مورد این چشمه وجود دارد این است که آب این چشمه در فصول سرد سال گرم است و علت نامگذاری آن به سرآب گرم نیز همین میباشد.
جدول مسیرها و مسافت ها |
||||||
مسیر |
وسیله |
قیمت |
کولر |
مسافت |
||
ورامین تا خسروی |
پژو 206 |
1/000/000 تومان |
عالی |
750 km |
||
خسروی تا سامرا |
اتوبوس |
15/000 دینار |
خوب |
203 km |
||
سامرا تا کاظمین |
ون |
5/000 دینار |
خوب |
115 km |
||
کاظمین تا کوفه |
ون |
8/000 دینار |
خوب |
180 km |
||
کوفه به نجف |
ون |
1/000 دینار |
ــــ |
15 km |
||
نجف به کوفه |
کامیونت |
1/000 دینار |
ــــ |
15 km |
||
کربلا تا خسروی |
ون |
20/000 دینار |
خوب |
315 km |
||
خسروی تا ورامین |
پژو 206 |
1/000/000 تومان |
عالی |
750 km |
||
جمع : |
50/000 د + 2 میلیون ت |
2343 km |
||||
|
||||||
جدول لوازم و تجهیزات پیشنهادی |
||||||
داخل ماشین |
داخل کوله |
|||||
تخلیه وسایل مازاد |
لباسها |
تجهیزات |
بهداشتی |
|||
نظافت کامل خودرو |
چفیه سفید نخی |
کوله مناسب |
صابون هتلی |
|||
مدارک خودرو |
چفیه مشکی نخی |
کفش راحت و خنک |
شامپوی هتلی |
|||
گواهینامه سرنشینان |
شال مشکی |
دمپایی پلاستیکی |
پودر لباسشویی |
|||
پاوربانک با رابط |
کلاه نقاب بلند |
شارژر موبایل |
لیف |
|||
شارژر فندکی |
عینک آفتابی |
شانه جیبی |
مسواک و خمیردندان |
|||
چادرماشین |
شلوار نخی |
آیینه جیبی |
مام |
|||
زیرانداز |
پیراهن مشکی نخی |
تسبیح خوش دست |
کرم کالاندولا |
|||
وعده غذایی |
تی شرت مشکی |
کاغذ و خودکار |
عطر یا ادکلن جیبی |
|||
میوه |
زیرپوش نخی |
ناخن گیر کیفی |
قرص های ویتامینه |
|||
کلمن آب یخ |
شورت نخی |
سنجاق قفلی |
قبل سفر |
|||
فلاکس چای |
جوراب مشکی نخی |
عکس روی کوله |
طلب حلالیت |
|||
لیوان بلوری |
مدارک |
پوستر زیارت عاشورا |
دادن صدقه |
|||
متکا به تعداد نفرات |
پاسپورت |
هدیه کوکان |
سوغاتی |
|||
چاقو |
کارت عابر بانک |
انگشتر پسرانه |
تربت اعلا |
|||
نمکدان |
پول |
دستبند دخترانه |
لباس و ... |
|||
پلاستیک خالی |
دینار عراقی |
گل سر دخترانه |
ادکلن |
|||
پتو مسافرتی |
تراول ایرانی |
کش مو دخترانه |
نان برنجی و کاک و ... |
|||
ان شاءالله این سفر دوست داشتنی قسمت و روزی همه آرزومندان شود
احمدبابایی ـ 18 شهریورماه 1403
اگر داری شما هم اشتیاقی
بفرما قهوه از جنس عراقی
تمام راه لطف مطلق اوست
نباشد هیچ امری اتفاقی
آه مجنون 1403/05/31 . عمود 1150
خرمای عراق بی گمان می چسبد
یک تکه پنیر و قرص نان می چسبد
اینجا همه چیز بوی او را دارد
همچون گز ناب اصفهان می چسبد
آه مجنون 1403/05/29
مسیر پیاده روی نجف به کربلا . عمود 313
بنگر ز کجا ، مرا کجا آوردند
من را طلبیده ، سامرا آوردند
هم کوفه و کاظمین ، هم شهر نجف
با پای پیاده کربلا آوردند
آه مجنون ـ سامرا 1403/05/27
این ساحت امن ، سرپناهم باشد
درمانگر قلب روسیاهم باشد
فردا که به یک شفاعتی محتاجم
فرش حرم شما گواهم باشد
آه مجنون ـ سامرا 1403/05/26
عکس روی کوله ام تا جور شد
باز هم این کوله ام مشهور شد
می روم با او به اعماق بهشت
این گذر با مِهر او ممهور شد
آه مجنون 1403/05/10
سلام . همانطور که در سفرنامه اربعین سال گذشته اشاره کردم : چه با عکس و چه بی عکس ، این سفر تمام می شود و جدای از سفر ماشینی ، بیش از 100 کیلومتر در مسیر شهرها مخصوصاً از نجف تا کربلا پیاده می روی ، پس چه بهتر که از این فرصت برای ترویج ارزش ها استفاده کنی ، ضمن آنکه کوله ات متمایز می شود و راحت پیدایش می کنی و از گم شدنش در اثر اشتباه نیز پیشگیری .
عکس روی کوله می تواند عکسی از رهبر فرزانه انقلاب ، شهید یا شخصیت مورد علاقه و یا شعر و حتی دلنوشته ای باشد . حتم دارم امسال عکس شهید رئیسی و شهید اسماعیل هنیه و نیز مظلومیت غزه زیاد به چشم خواهد خورد ، چرا که عکس ها حرف می زنند و پیام منتقل می کنند . با امید آزادی قدس شریف و نابودی اسرائیل کثیف ان شاء الله .
این عکس را من امروز
از مجتبی* گرفتم
او کودکانه خندید
من بی هوا گرفتم
او نور کار ما بود
مانند ماه و خورشید
با آن نگاه شیرین
ذوقم دوباره جوشید
ذوقم دوباره گل کرد
چون قطره های باران
تا شعر نو بروید
از نونهال افغان
دستان کوچک او
یاری گر پدر بود
دست دعای بابا
همواره کارگر بود
کاری بزرگ می کرد
دستان کوچک او
مردانه کار می کرد
آرام و بی هیاهو
استاد کوچک ما
با کار آشنا بود
با دست و پای خسته
آموزگار ما بود
ای مهربان عالم
ای آنکه دستگیری
لطفاً مواظبش باش
تا او رسد به پیری
آه مجنون1403/02/07
* آقامجتبی در کلاس دوم دبستان درس میخونه و روزهای پنجشنبه و جمعه ، به پدرش که استاد بنا است کمک می کنه . آقا مجتبی بسیار خوش اخلاق ، صبور ، مهربان و حرف گوش کن و سخت کوشه . خدا حافظش باشه ان شاءالله .
سلام . تصویر بالا ، کارت عضویتم در کتابخانه حضرت ولیعصر (عج) روستای کلین است در ابتدای دهه هفتاد با عکسی که در سال 66 برای ثبت نام پایه اول ابتدایی در عکاسی خیابان شریعتی پیشوا گرفتم و به لحاظ رعایت قافیه مجبور به یکسال اضافه کردنش در شعر شدم . این کارت خاطره انگیز هنوز در آلبوم دوران کودکی ام در کنار ده ها کارت دیگر جا خوش کرده و گذر زمان را به رخ می کشد .
کتابخانه با همت برخی جوانان کتاب دوست روستا نظیر آقا رضا هداوند میرزایی و حسین آقا میرزایی که هر دو معلم بودند در مدرسه متروکه و قدیمی روستا و در فضایی به اندازه دو کلاس مجزا راه اندازی و افتتاح شد ، یک کلاس مخزن و دیگری مفروش به موکت بود جهت مطالعه و باید بدون کفش وارد می شدی و بر زمین می نشستی ، پنجره ای کوچک بین دو کلاس گشوده شده بود جهت دسترسی به کتابدار . بیشتر کتاب ها ، اهدایی اهالی روستا بود و هر که هر کتابی را نمی خواست و یا دوست می داشت وقف کتابخانه می کرد .
آن روزها به دلیل نبود موبایل و اینترنت و ... دسترسی به کتاب برای مان جذاب بود و همین جذابیت پای مان را به تنها کتابخانه جدیدالتأسیس روستا باز کرد . هرچند به سال نکشیده ، پدرم بخاطر تحصیل و آینده بهتر ما ، قید روستا را برای همیشه زد و به ورامین مهاجرت کرد . بعدها متوجه ارزش این کار به موقع پدر شدیم و خیر و برکت نهفته در این مهاجرت . قرآن و روایات نیز نوصیه به مهاجرت دارند .
شعر زیر ماحصل مشاهده کارت و رفتن به آن فضاهای نوستالژیک در دهه 60 و ابتدای دهه 70 است . عمیقاً معتقدم متولدین دهه های 50 و 60 بسیار بهتر از متولدین دهه های 70 و 80 و 90 کودکی کرده اند و خاطرات شیرین ساخته اند . ما هیچگاه نسل سوخته نبوده و نیستیم و اتفاقاً بچه های امروزی در مقایسه با والدین شان ، نسل سوخته اند که شرحش در حوصله این مطلب نیست . یا حق .
دنبال کودکی ام
امشب دوباره رفتم
اینجا کلاس دوّم
در سال شصت و هفتم
دوران کودکی ام
پر بود از تماشا
از خاطرات شیرین
در آب و خاک آنجا
بازی ی کودکانه
با بچه های کوچه
فوتبال گل کوچیک و
دنیای گل یا پوچه
شعر دوکاج و پترس
تصمیم خوب کبری
کوکب خانم و چوپان
املای سختِ بابا
نُه روز قبلِ اسفند
یادم نمی رود من
فریادهای شادی
ماه قشنگ بهمن
دوران جنگ بود و
دلها همه یکی بود
یک تار موی سیبیل
برتر ز هر چکی بود
بابابزرگ من رفت
مادربزرگ من نیز
آن خاک پر بها شد
شعرم شده غم انگیز
روستای من کلین است
در پاکدشت تهران
جایی که دوست دارم
آنجا رسم به پایان
کردم وصیتم را
زادگاه من کلین است
قبر منم همان جا
این بیت آخرین است
آه مجنون 1402/08/13
لطف مولا : الاخره لطف مولا شامل حال مان شد و امسال نیز راهی سفر معنوی پیاده روی اربعین شدیم . همسفر شدن با دوستان خوبی چون محمدآقا تاجیک باغخواص ، حمیدآقا تیموری و آقا مجید نقدی دلچسب و شیرین بود . اربعین 97 با محمدآقا دوتایی رفتیم و 1401 با حمیدآقا شدیم سه نفر و امسال نیز با آقا مجید 4 نفر . البته آقاپیروز در مرز خسروی همراه مان شد و تا عمود 494 (موکب لرستانی ها ) همسفرمان ماند .
صبحانه روز اول : با زنگ سجاد ، بلند شدیم و پس از صرف چای موکب به راه افتادیم . ساعت 8 صبح برای صبحانه کنار موکبی دیگر در نزدیکی های قصرشیرین توقف کردیم و این بار نوبت شامی ها بود با نان لواش همان موکب . حسابی چسبید هر چند زنبورهای زیادی اذیت مان کردند به حدی که دوستان گفتند برویم جای دیگری برای صرف صبحانه که البته نرفتیم و نمی شد از خوردن شامی ها گذشت حتی به قیمت اذیت زنبورها . این صحنه را فیلم گرفتم .
روز دوم :
وداع با سامرا : محمد آقا و حمید آقا بدون آنکه ما را بیدار کنند ، قبل از اذان صبح رفتند حرم و بعد از نماز صبح آمدند . من و مجید و پیروز هم با صدای اذان صبح بیدار شدیم و به دلیل صف طولانی سرویس ، به جماعت حرم نرسیدیم . نماز را در صحن فرادی بجای آوردیم و زیارت کردیم و زیارت نامه خواندیم و دعا کردیم . صبحانه مان تکه نانی بود و عدسی خوشمزه ای که اول صبحی می چسبید . به موکب برگشتیم و بعد کمی استراحت و استحمام مجید و پیروز ، سامرا را به مقصد کوفه ترک کردیم ...
روز سوم :
مسجد مقدس سهله : نماز صبح را در همان محل اسکان یعنی داخل کوچه خواندم و دیگر خوابم نرفت . بعد از صرف صبحانه و خداحافظی با دوستان موکب ، پنج نفری به سمت مسجد سهله حرکت کردیم . نکته جالب سوختگی کمرمان به دلیل گرمای هوا و کوله های نسبتاً سنگین مان بود در حالیکه هنوز پیاده روی اصلی را شروع نکرده بودیم ، سال گذشته در برگشت از سفر و در شهر کرمانشاه متوجه سوختگی کمر شدیم .
روز چهارم :
روز دوم پیاده روی : بعد خوابی شیرین و اقامه نماز صبح ، حرکت روز دوم پیاده روی را از عمود 210 شروع کردیم . اول صبحی چای عراقی شیرین می چسبید با تخم مرغ آب پز که دنبالش بودیم و خیلی زود پیدایش کردیم آن هم از نوع محلی اش . نفری چند تخم مرغ گرفتیم و همانطور که راه می رفتیم صبحانه را خوردیم .
روز پنجم :
روز سوّم پیاده روی : بامداد روز دوشنبه 13 شهریورماه 1402 بعد از اقامه نماز صبح از عمود 620 براه افتادیم . همان ابتدا صبحانه که چای و املت عراقی خوشمزه ای بود مثل همیشه در حرکت خوردیم و سعی داشتیم تا هوا گرم نشده بهترین استفاده را ببریم و کمی جبران مافات کنیم .
روز ششم :
روز چهارم پیاده روی : طبق روال معمول هر روزه ، بلافاصله بعد از اقامه نماز صبح براه افتادیم و صبحانه را در طول مسیر خوردیم . ساعت 6:45 صبح بود که عمود 1012 را هم رد کردیم و تا عمود 1434 که محل اسکان مان در کربلا بود هنوز 422 عمود باقی داشتیم . روز آخر پیاده روی بود و باید هر طور شده خودمان را تا شب به کربلا می رساندیم ، چرا که فردا چهارشنبه 15 شهریورماه روز اربعین بود . چندباری در مواکب استراحت های کوتاهی داشتیم و مجدد حرکت می کردیم .
صبح روز اربعین : برای نماز صبح که بیدار شدم منشأ باد خنک را یافتم . تمام شب فکر می کردم باد طبیعی است در حالی که کولر همسایه بغلی بود که نسیمش به ما می رسید . نماز را در همان پیاده رو فرادی خواندم و بیدار دراز کشیدم . برای صبحانه محمدآقا برایم حلیم و تخم مرغ آب پز آورد و جویای حالم شد . برادرم حسن نیز از راه رسید و برای دیدن دوستان با او به طبقه دوم رفتیم . حسن تنهایی و فقط ظرف یک روز و نیم ، تمام مسیر نجف تا کربلا را که ما چهار روز کامل آمده بودیم ، پیاده آمده بود . پاهایش تاول داشت و کمی خسته بود .
مرز : به مرز که رسیدیم خیلی راحت عبور کردیم و ترافیک انسانی نداشت . در موکب های عراقی آب انار و آب لیمو و ... خوردیم و به سمت باجه های ایرانی رفتیم . مهر ورود که توسط باجه های ایران بر گذرنامه ها خورد ، وارد محوطه کشور عزیزمان شدیم و یک راست رفتیم تا آبی به سر و صورت بزنیم . حال مان جا آمد . همان نزدیکی ها نشستیم بر زمین و چلوگوشت خوشمزه ایرانی را همراه با نوشابه خوردیم که خیلی دلچسب بود . بعد از آن مجید یک پرس قیمه را با من نصف کرد که کلاً مزه چلوگوشت را از بین برد . نماز مغرب و عشار را در نمازخانه ساختمان مرز خسروی خواندیم و برای حرکت به سمت تهران به سوی ماشین در پارکینگ رفتیم . چادر هنوز روی ماشین بود چون از دو قسمت جلو و عقب خوب بسته بودیمش . خدا را شکر با یک استارت روشن شد و حمیدآقا نشست پشت فرمان و به راه افتادیم . من و محمدآقا دوست داشتیم بمانیم و بخوابیم ، در مقابل حمیدآقا و مجید اصرار به حرکت داشتند و همان شد که آنان می خواستند .
هدایای کودکان : سال گذشته حسرت تهیه و توزیع هدیه بین کودکان عراقی به دلم ماند و این شد که امسال از چند هفته مانده به سفر ، مصمم به تهیه اش شدم . اهدای هدیه های کوچک ، کار خیلی خوب و لذتبخشی است که توصیه می کنم همه زائران حتی در ایام غیر اربعین نیز تجربه اش کنند چون طعم شیرین سفر را چند برابر می کند و برای ما و ایشان خاطره انگیزتر . بازار مروی تهران به دلیل تنوع و قیمت مناسب ، بهترین جایی بود که می شد آنها را تهیه کرد . در راسته لوازم کودکان ، زائران بسیاری بودند که مثل من دنبال هدیه اربعینی بودند . خوشبختانه فروشندگان نیز همکاری داشتند و تجربیات خوبی را به اشتراک می گذاشتند و ضمن راهنمایی و اعمال تخفیف ، التماس دعا هم داشتند . وقتی عکس بسته های هدیه ام را در گروه ایتایی سفرمان گذاشتم ، باقی عزیزان هم بانی شدند و سفارش خرید دادند .
همسفر : مهم ترین بخش سفر همسفر یا همسفرانند و نقش شان در این سفر بخاطر دشواری ها و نوع سفر بسیار مهم تر از سایر سفرهاست . برخی تنهایی را برای اربعین تجویز می کنند که البته برای درک معنویت و تفکر پیشنهاد خوبی است اما باید دانست تنهایی رفتن به این سفر سختی های خودش را دارد . خودم دو ، سه ، چهار ، پنج و شش نفره اش را تجربه کرده ام و بنظرم سه تا پنج نفر بهترین است به شرطی که همه یکدست و یکدل و همراه باشند و بین خودشان یک نفر حرف آخر را بزند . دوستان امسالم بهترین بودند مخصوصاً مجید که پدیده سفر امسال مان شد .
گزارش مالی سفر با دینار 32 هزار تومان
ردیف |
مسیر |
مبلغ |
وسیله |
1 |
مرز تا بغداد |
200 هزار تومان |
اتوبوس |
2 |
بغداد تا کاظمین |
صلواتی |
کامیونت |
3 |
کاظمین تا سامرا |
۷ هزار دینار |
ون |
4 |
سامرا تا نجف |
16 هزار دینار |
ون |
5 |
نجف تا کوفه |
هزار دینار |
تاکسی |
6 |
کوفه تا نجف |
هزار دینار |
موتور سه چرخ |
7 |
نجف تا کربلا |
ـ |
ـ |
8 |
کربلا تا خسروی |
30 هزار دینار |
ون |
|
مجموع هر نفر : |
55 هزار دینار + 200 هزارتومان |
1/960/000 تومان |
پیشنهاداتی برای زائران :
مدارک |
تجهیزات |
لوازم |
لباس اضافه |
بهداشتی |
پاسپورت |
کوله مناسب |
شانه کوچک جیبی |
پیراهن مشکی |
لیف |
مالی |
کفش راحت |
آیینه کوچک جیبی |
زیرپوش نخی |
صابون کوچک هتلی |
یک کارت بانکی |
دمپایی پلاستیکی |
لیوان دسته دار |
شورت نخی |
شامپو کوچک هتلی |
دینار عراقی |
شارژر گوشی |
قاشق استیل |
جوراب نخی مشکی |
مسواک و خمیردندان |
تراول ایرانی |
طناب 10 متری |
هدایای کودکان |
زیرشلواری نخی |
کرم ضد آفتاب |
قبل سفر |
چفیه نخی سفید |
مهر و تسبیح |
تی شرت مشکی |
پماد کالاندولا |
طلب حلالیت |
شال مشکی نخی |
ملحفه و روبالشی |
خوراکی |
مام |
یادگیری لغات پرکاربرد |
عینک آفتابی |
اسپیکر و دوربین |
آجیل |
دارویی |
تخلیه رم گوشی |
کلاه نخی نقاب بلند |
کاغذ و خودکار |
آلو خورشتی |
قرص های مصرفی |
عکس روی کوله |
سنجاق قفلی |
پلاستیک خالی |
آب لیمو |
قرص های ویتامینه |
حضور یاران و علاقمندان استاد
حضور یاران و علاقمندان استاد
همخوانی گروه نورالساجدین در قاب دوربین
شعرخوانی استاد علی اکبر فرهنگیان (شیدای تهرانی)
سخنرانی و شعرخوانی یادگار استاد فقید ، آقا غلامرضا آقاسی
اجرای سرود
طراحی چهره استاد توسط هنرمند برجسته آقا سیدمحراب حسینی مدنی
غرفه خوشنویسی
غرفه نقاشی کودکان همراه با جایزه
غرفه های جانبی مراسم
سلام
ساعت 20 روز شنبه ششم اسفندماه در ترافیک قلعه نو به سمت ورامین سری به گوشی زدم . دیدم جعفر پاک طینت بله را نصب کرده با عکسی از خودش . چند بیت زیر را بلافاصله در پشت فرمان برای او گفتم و فرستادم .
جعفر ورودی سال 80 بود و دو سال بعد از من وارد دانشکده حقوق شد و خیلی زود با ورود به مجموعه خوب بسیج دانشجویی با خیلی ها رفیق شد من جمله خود من .
در طول سالهای 81 تا 84 بیشتر وقت ها با هم بودیم ، مخصوصاً شب ها در خوابگاه کوچک اردستانی دهوین که پایگاه دوستان بسیج دانشجویی شده بود .
عکس فوق که مربوط به همان سالهاست ، در خوابگاه اردستانی گرفته شده . نشسته از چپ : جعفر پاک طینت ، عمّار نجفی ، محمدگودرزی و احمدبابایی . یاد همگی بخیر .
سلام ای جعفر پاک و صمیمی
سلام ما به تو یار قدیمی
سلام ای همدم و همراه احمد
سلام ای سوژۀ عکس ندیمی
تو مثل اصغری ، عشقی برادر
همیشه در صراط مستقیمی
شنیدم همچنان در کار عدلی
به کاخ عدلیه جانا مقیمی
دلم را یاد یاران می نوازد
بسان رقص شیرین نسیمی
ندیدم بهتر از یاران دلبر
ندیدم برتر از یاران تیمی
احمدبابایی (آه مجنون ) 1401/12/06
با سلام
ساعت 14:30 دقیقه روز دوشنبه 8 آذر 1401 ، زمانی بود که بعد از روزها انتظار ، توفیق پیدا کردیم به همراه جمعی از همکاران عزیزم میهمان خانواده آرمان عزیز شویم . بعد از سرودن شعر آرمان عزیز ، آرزویم دیدار با پدر و مادر شهید بود و عرض ارادت و اهدای تابلوی قصیده .
از جنوب شرق تا شمال غرب تهران حدود یکساعتی زمان لازم داشت . ساعت 13:30 دقیقه از محل کار حرکت کردیم . ترافیک سنگین راه نگرانم می کرد بابت بدقولی و تأخیر . خدا را شکر ، هر چهار گروه سر ساعت رسیدیم . علاوه بر گروه 11 نفره ما ، 20 نفری هم از حوزه علمیه خواهران شهرری آمده بودند .
فضای پارکینگ و محوطه حیاط مجتمع پر بود از بنرهای تبریک و تسلیت . واحد در طبقه سوم بود و در گروه های 4 نفره با آسانسور بالا رفتیم . با آقای عبدی ـ مدیر روابط عمومی و آقای پیروی آخرین نفراتی بودیم که سوار بر آسانسور شدیم . دوستان پشت درب واحد منتظرمان بودند تا با هم برویم داخل .
اولین نفری که با او سلام و احوالپرسی کردیم دایی آرمان عزیز بود و بعد ایشان ، روی پدر بزرگوارش را بوسیدم و سپس با مادر گرامی شان روبرو شدم . بعد از نشستن ، حاج مرتضی خلیلی با نوای زیبا و دلنشینش شروع به مداحی کرد و شعر آرمان عزیز را خواند . از همان ابتدای شعر ، اشک ها را جاری کرد . وقتی به مصرع : "صورتت مثل ماه می ماند" رسید ، بی تابی و اشک مادر شهید به اوج رسید .
بعد از ذکر مصیبت ، با توصیه حسین شیخ سفلی چند دقیقه ای راجع به شعر و نحوه سرودنش و نیز شخصیت بارز آرمان عزیز صحبت کردم . مادر ایشان چندین بار تشکر کردند و گفتند : شعرتان را خواندم ، خیلی زیبا و دلنشین بود ، شما در این شعر حرف دل مرا زدید و ... .
در ادامه مراسم پدر بزرگوارشان نیز ضمن تشکر ، از خصوصیت و منش شهید صحبت کردند . آنطور که پدر می گفت ، آرمان عزیز از سن 6 سالگی علاقه عجیبی به شرکت در مجالس روضه اهلبیت علیهم السلام داشته ، اهل زیارت هفتگی قبور شهدا بویژه شهدای گمنام کهف الشهداء و عاشق زیارت مداوم و مکرر حرم عبدالعظیم حسنی بوده است . تقید او به اقامه نماز شب و فعالیت زیاد در گروه های جهادی و پیگیری جدی در کمک به محرومان و گره گشایی از کار مردم از دیگر برجستگی های این شهید عزیز بوده است .
آخرین شعر طنز من این است
دخترم خواند و گفت : شیرین است
گفت : بابا ! کلام تو قند است
مثل سعدی است ، مثل پروین است
شهریاری به شهر ما شاها
شعرهایت شرابِ نوشین است
جان و روح مرا جلا داده
مستحق سلام و تحسین است
گفتمش : دخترم ! رعایت کن
پدرت در کلام ، مسکین است
گفت : باشد ، گلایه ای هم هست
این گلایه ز عهد دیرین است
بین اشعار می زنی به طرف
تیر کبریت سمت بنزین است
فی المثل شعر طنز "سردارت"
یا پدر ! "آب گل" که غمگین است
دلخور از تو شده جناب "سعید"*
شاکی از تو جناب "یاسین" است
با "سمیه" سخن چو بد گفتی
دشمن خونیِ تو "سیمین" است
"باجناقت" ز شعر خود رنجید
تشنۀ انتقام رنگین است
بعد عمری برادری با او
دل ایشان گرفته ، چرکین است
توی شعرت چرا همیشه یکی
سر و پایش شکسته ؛ خونین است؟
دلشان را شکسته می خواهی ؟
این خلاف مرام و آیین است
خودمانیم پدر ، قبول بُکن
تکّه هایت چقدر سنگین است
گفتمش : دخترم ! تأمل کن
اینچنین نیست ، بلکه تلقین است
هرچه گفتم ، حکایتی دارد
پدرت نکته سنج و حق بین است
تو مرا سرزنش مکن جانم !
بیت بیتم طلا و زرّین است !!
بین اینها که یک به یک آمد
بیت آخر بدان که گلچین است :
حقّ آن "باجناق" تک خور من
به خدای احد که نفرین است !!!
آه مجنون 1401/08/12
* اگر اشتباه نکنم حوالی سال 93 بود که شعر طنزی برای دوست و همکار عزیزم زنده یاد سعید مویدی فر گفتم که متاسفانه به دلیل سهل انگاری ، ندارمش ، هر چند ، چند بیتی از آن را حفظ هستم . آن شعر را فی البداهه در جلسه ای که آقا روح الله بیداد رئیس آن بود ، سرودم و همان جا خواندم و در تلگرام فرستادم برای دوستان و بعد هر چه گشتم پیدایش نکردم . هر کس دارد خدا خیرش دهد اگر به خودم برساند . البته فکر می کنم خود سعید عزیز داشت و بهم نداد ( می گفت : شاید در کامپیوتر منزل باشه ) . یکبار هم در جلسه تودیع آقای بیات به درخواست دوستان خواندم که تحسین دکتر حمیدی فراهانی را برانگیخت و حسابی دست زد و از همه خواست که تشویق کنند .
باقی ابیات هم اشاره دارد به شعرهای طنز آب گل ، سردار ، باجناق و ... که در همین وبلاگ منتشر شده اند .
عکس بالا نیز در اردوی راهیان نور سال 1390 توسط سعید فراهانی گرفته شده و فاطمه جان دقیقاً 3 ساله است .
با سلام و آرزوی قبولی نماز و روزه ها در یازدهمین روز ماه مبارک رمضان
امروز ، شصت و سومین سالروز تولد استاد عزیزمان حاج محمدرضا آقاسی رضوان الله تعالی علیه است . کسی که به درستی شاعر دلسوخته اهلبیت (ع) لقب گرفت و با اجراهای بی نظیرش توانست شعر را به متن جامعه و محافل مختلف بکشاند .سوم خرداد امسال نیز هفدهمین سالروز عروج باورنکردنی ایشان است .
روحشان شاد در جوار رحمت الهی
نثار روحشان صلوات
سلام
روز جمعه 15 بهمن 1400 مراسم ترحیم پدر دوست عزیزمان ، آقا روح الله معصوم زاده در گلستان شهدای حسین رضا ورامین برگزار شد . همان آقا روح الله که در چند پست پیش شعری را با نام شیخ معطّر تقدیمش کردم .خدا رحمت کند پدر عزیزش را که مومن و از اهالی خوب مسجد بود .
طبق معمول محمدآقا تاجیک باغخواص تماس گرفت و آمد دنبالم . دوتایی با هم آمدیم . حاج سعید فرجی و حسین آقا تاجیک و سیدعلی حسینی قبل ما رسیده و ایستاده بودند . محسن قائم ظاهراً از همه زودتر آمده و روی صندلی جا خوش کرده بود . حسین شیرکوند و مهدی حسینی هم به جمع ما اضافه شدند . آخر مراسم پیشنهاد این عکس یادگاری را دادم ، آقای قدمگاهی زحمتش را با گوشی شیائومی محمدآقا کشید .
روز جمعه با تنی از دوستان
آمده با هم به سمت آستان
فاتحه خواندیم ، حمد و سوره ای
بر روان ساکنان آسمان
با سلام
در ادامه شعر اردوی جنوب ، شعر طنز اردوی جنوب با همان ردیف و قافیه تقدیم شما . عکس خاطره انگیز بالا نیز که در اردوی راهیان نور سال 1384 توسط علیرضا ندیمی گرفته شده ، مجتبی درویشی ، علی کروندی و میثم اکبرزاده را در حال گرفتن جشن پتوی سید احمد میری نشان می دهد . من هم در گوشه تصویر واقعاً خوابم .
باز هم دارم برایت شعر طنز
ای که می آیی به اردوی جنوب
کاش آید برگ و مرغ و جوجه ای
جای تخم مرغ و کوکوی جنوب
گاه صبحانه به همراه پنیر
شیرگاو و مغز گردوی جنوب
یا به جای آن پتوهای سیاه
رختخوابی از پر قوی جنوب
وقت عصرانه همه دور همی
با سکنجبین و کاهوی جنوب
ذهن مان سازد هزاران خاطره
از قشنگی های نیکوی جنوب
توی قهوه خانه با طعم دوسیب
پرتقالی یا که لیموی جنوب
می کشیدی و فضایی می شدی
با دو چای قند پهلوی جنوب
یا لب کارون شبی ، نیمه شبی
می نشستی بر سر جوی جنوب
خاطره می گفت و حرفی می زدی
با سعید و با ارسطوی جنوب
آه مجنون ـ اسفند 82
با سلام
بعد از دو سال تعطیلی اردوهای راهیان نور به دلیل بیماری کرونا ، به لطف خدای شهیدان این اردوهای شیرین و روشنگر دوباره از سرگرفته شد . اردوهای جنوب برای آنانی که این سفر را تجربه کرده اند ، شیرین ترین اردوهاست . هنوز بوی عطر شهیدان در فضای حسینیه حاج همت دوکوهه مشامت را مست می سازد . هنوز غربت شهیدان در قتلگاه فکه و شلمچه جگرت را می سوزاند و اشک را بر گونه هایت می نشاند و چه زیبا می گفت عزیزم حاج محمدرضا آقاسی (ره) که : "هنوز بوی شهید از هویزه می آید " . روحش شاد در جوار رحمت الهی .
74 ـ اولین سفرم به جنوب ، اردیبهشت ماه 1374 بود که ما دانش آموزان منتخب دبیرستان های استان تهران ، در قالب یک کاروان عظیم 500 نفری با قطار از تهران به مقصد اندیمشک حرکت کردیم . بوی شهدا در فضای معنوی حسینیه حاج همّت پیچیده بود . هنوز آن حس خوب در ذهن و مشامم تداعی می شود . سرپرست ما ، آقای عموزاده مربی پرورشی دبیرستان شهید مصطفی خمینی ورامین بود که علاوه بر معلم خوب ، همسفر خوبی هم برای ما بود . حسین بزرگ نیا هم همکلاسی عزیزی بود که همسفرم شد و چقدر در این سفر اذیت کردیم . یادم نمی رود که در ایستگاه درود خرم آباد و در توقف کوتاه وقت نماز ، خیلی سریع از منزلی در ایستگاه ، فلفل قرمز خیلی تندی را از دختر خانمی گرفتم و بصورت حرفه ای ، داخل کیک تی تاب جاسازی کردم ، دوباره بسته بندی را بهم چسباندم و به دوستم خوراندم . طفلکی بعد از خوردن تا اندیمشک می سوخت و اشک می ریخت . خدا کند مرا بخشیده باشد .
79 ـ دومین سفرم به مناطق جنگی جنوب کشور در دوران دانشجویی و با بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین پیشوا بود که حاج محسن اردستانی مسئولیت حوزه و اردو را بر عهده داشت . این اردو که یادواره شهید حجت الله ملاآقایی نام گرفت ، با حضور 160 دانشجو برگزار شد . در این سفر بود که بطور کاملاً اتفاقی دوربین فیلمبرداری به من سپرده شد و این اولین تجربه فیلمبرداری ام به حساب می آمد . 9 ساعت فیلم و 90 قطعه عکس ماحصل یکهفته تلاش هنری ام شد . فیلم آن سفر را خیلی دوست دارم . مخصوصاً فیلم های مربوط به شلمچه و فکّه را .
80 ـ سومین سفرم ، سال بعد یعنی اسفند سال 1380 بود . در اردوی سال قبل ، خیلی دوست داشتم که یکی از دست اندرکاران اصلی اردوهای جنوب باشم و درست چند ماه قبل اردو ، در پاییز 80 ، از سوی فرمانده حوزه بسیج دانشجویی ـ حاج مهدی پیرهادی بعنوان مسئول اردویی حوزه و نیز مسئول اردوی جنوب انتخاب شدم . این اردو که یادواره شهید سرلشکر حاج مصطفی اردستانی نام گرفت ، رکورد تعداد شرکت کنندگان و نیز روزهای برگزاری را زد . در این سفر 220 دانشجو با شش دستگاه اتوبوس بنز 302 ، بمدت 8 روز مهمان شهدا بودند . حضور دائمی حجت الاسلام ماندگاری و حجت الاسلام حسینخانی و الفت این دو روحانی بزرگوار با دانشجوها از نکات برجسته این اردو به حساب می آمد . تنها سفری بود که تعداد اعضای اصلی و فعال حوزه یک اتوبوس کامل می شد . مهدی پیرهادی و ابوذر آلوش و ... فقط در این سفر همراه مان شدند . کل هزینه 8 روزه سفر برای هر زائر فقط 20 هزار تومان شد که سهم دانشجویان نفری 3 هزار تومان بود . 7 هزار تومان کمک ناحیه بسیج دانشجویی و 10 هزار تومان هم کمک واحد دانشگاهی بود . با تقسیم 20 هزار تومان بر 8 روز سفر این نتیجه به دست می آید که هر دانشجو ، روزانه فقط 2500 تومان هزینه سفر داشته است که باید گفت یادش بخیر .
81 یک ـ چهارمین سفرم هفته دوم نوروز 81 بود . هنوز چند هفته ای از برگشت مان نگذشته بود که با دعوت پسر عمه عزیزم و حاج داود بختیاری همراه با پایگاه بسیج پارچین دوباره راهی جنوب شدم . این سفر نیز خیلی خوش گذشت و کلی خاطره ساز شد . روز حرکت بسته های بسیار زیادی کنسرو تن ماهی و لوبیا و ... در زیر تنها اتوبوس سفر بارگیری شد . همان کنسروها کل غذای ما بود در طول این اردو . اینقدر زیاد بود که هر کس به هر تعداد می توانست تن ماهی بخورد . ولی چه فایده که بعد دو روز دیگر دلمان را زد و شد مصیبت و دست مایه طنز سفر . در راه بازگشت در خرم آباد ، دربدر دنبال غذا بودیم و رستورانی که به اندازه یک اتوبوس غذا داشته باشد پیدا نمی شد . عاقبت یک دیزی سرا با 14 پرس دیزی پیدا شد . 14 پرس را بین همگی تقسیم کردیم . چقدر خوشمزه بود . اصلاً کیفیت گوشت لرستان بدلیل تغذیه خوب دام ها بالاست .
81 دو ـ پنجمین سفرم روز شنبه دهم اسفند 81 آغاز شد . یادواره سردار شهید محمّدرضا کارور . کاروان 110 نفری دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی ورامین ـ پیشوا این بار در قالب 3 اتوبوس باکیفیت که از جوان سیر ایثار آمده بودند راهی مناطق جنوب کشور شدند . فرمانده حوزه حمید سپهری (چهاردولی) و مسئول برگزاری اردو حسن عبدالعلی پور شربیانی بودند . محمد هوشمند هم هماهنگی ها را انجام می داد . این سفر نیز خیلی عالی بود و حسابی خوش گذشت . علی افشاری فیلمبرداری اردو را انجام می داد و من هم کمک خوبی برایش بودم . حاج عباس خاوری هم پایه خوبی بود برای بچه ها در این سفر . فیلم شوخی او با بچه ها را حتما اینجا خواهم گذاشت .
82 ـ
83 ـ
84 ـ
85 ـ
90 ـ
91 ـ
این پست در حال تکمیل شدن است ...
در یکی از شب های دوست داشتنی اردوی راهیان نور سال 81 ، علیرضا کثیری که او را "سردار" می نامیم و مسئولیت حراست اردو را بر عهده دارد ، برای ساعاتی ناپدید می شود . من به سراغ دوست مشترک مان اصغر می روم تا بلکه خبری از او بیابم . گفتگوی من و اصغر عبدالهیان بجستانی را بخوانید . این شعر طنزم تقدیم به شما و همه همسفران به ویژه دوست عزیزم علیرضا کثیری ـ "سردار" .
عکس زیبا و خاطره انگیز بالا که توسط علیرضا ندیمی عزیز گرفته شده مربوط به اردوی راهیان کربلا سال 1380 و در پادگان دوکوهه است که : مهدی حسینی ـ عبدالله سلطانی ـ سعید اردستانی ـ مصطفی تاجیک اسماعیلی ـ محمد اردستانی ـ علیرضا کثیری _ اصغر عبدالهیان بجستانی ـ رسول گوهری ـ احمدبابایی ـ اسماعیل علی آبادی ـ علی قباخلو ـ مصطفی فشکی فراهانی ( احمدی مقدم ) ـ مهدی قمی ـ حاج عباس خاوری و مهدی قاسمی و ... در آن حضور دارند .
کار ما حرف است و گفتار است این
وصف حالت های آن یار است این
خود که میدانم ، مزاحی بیش نیست
مثنوی طنز سردار است این
***
گفتمش : اصغر ، علی ـ سردار ـ کو ؟
آن عزیزِ عشق و آن سالار کو ؟
در کجا رفته ؟ نمی بینم مَنَش
بیم آن دارم که ناگه دشمنش
خدشه ای بر پیکرش وارد کند
یا که ضربی بر سرش وارد کند
در حراست مشکلی گر رخ دهد
چون کسی بارش به دوش خود نهد ؟
امنیّت از او مهیّا گشته بود
واقعاً سردار را باید ستود
او دلیر جنگ ها بوده بسی
یادگاری در زمان بی کسی
قدر او را محترم باید گماشت
آخر این حوزه که غیر او نداشت
آبروی حوزه او در جنگ بود
عرصه بر دشمن ، ز ایشان تنگ بود
شیر میدان بوده است او بارها
بی درجه نزد او ، سردارها
چون سفرها کرده او بس بی عدد
دشمنانی دیده است و دیو و دد
نام سرداری سزد بر او نهی
شیر پیکاری سزد بر او نهی
نام سرداری فقط او بایدش
چون مرام و خلق و خویی شایدش
چون نظر بر پیکرش انداختم
جای ها از تیر و ترکش یافتم
جان فشانی های او در جنگ ها
آبرویست بهر حوزه ، بهر ما
ما مصاحبه ز ایشان داشتیم
ضبط خوبی هم از آن برداشتیم
اوّلی را در دوکوهه ، ابتدا
دوّمی را در شلمچه ، انتها
از قضا از خاطرات پیش گفت
خاطراتی از نبرد خویش گفت
از رشادت های خود هنگام جنگ
از شجاعت ها و از ایام جنگ
از یکی از فایده های نبرد
از جدایی بین نامردان و مرد
گفت : احمد ! حرف بیخود تو مزن
از چه رو راستش نمی گویی سخن ؟
گفت : آخر این همه تعریف چیست ؟
لایق این جمله هایت گو که کیست ؟
او سرش گیج می رود زین حرف ها
کِی سِزد خالی ببندی پیش ما ؟
نام سرداری به او ، ما داده ایم
ما در این حوزه به او جا داده ایم
پاسبان هم او نبوده یک زمان
نام سردار از کجا آمد نشان ؟
سالیان پیش از این هنگام جنگ
کودکی او بوده بازی اش تفنگ
در زمان جنگ ، او یک ساله بود
کار صبح و شام ایشان ناله بود
زخم روی پیکرش کز جنگ نیست
یادگار صحنه ای از جنگ چیست ؟
جایِ قاشق های داغ مادر است
یادگاری از عزای کیفر است
در مصاحبه فقط او لاف زد
او کجا حرفی ز صدق و صاف زد ؟
او چه می دانست از جنگ ، از نبرد ؟
از جدایی بین نامردان و مرد
از چه رو خالی تو می بندی پسر ؟
تو خدا را هیچ داری در نظر ؟
از چه رو مردم فریبی می کنی ؟
واقعاً کار عجیبی می کنی
گفتمش : باشد ، حقیقت نیست آن
آنچه گفتم ، از سرت تو وارهان
من بگویم ماجرای این لقب
منتها قولی بده ، مگشای لب
راز این موضوع بماند پیش ما
یعنی احمد ، یعنی اصغر ، ما دوتا
گفت : باشد ، ماجرا را باز گو
این سخن کوتاه و از آن راز گو
گفتمش : که پیش از این یک اشتباه
مرتکب شد ، هستی اش هم شد تباه
اشتباهش را نمی گویم کنون
چونکه دارد بوی جنگ و بوی خون
حکم آمد تا که بازارش برند
در همانجا بر سِر دارش برند
چون سرش بر دار رفت و ناگهان
جانش آمد بر لب و شد در دهان
شعر من آمد نجاتش داد و گفت :
نام سرداری نشاید داد مفت
از همین رو نام او سردار شد
چونکه جسم و پیکرش بر دار شد
اینچنین است ماجرای نام او
این نشان و عزّت و اکرام او
راستی اصغر نگفتی او کجاست
من که راستش را بگفتم ، کو ؟ کجاست ؟
آه مجنون ـ اسفند 81
سلام
چند روزی از شروع چهارمین اردوی "راهیان نور" بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در اسفندماه 1381 می گذرد و همچنان خبری از مرغ نمی شود . روز چهارم اردو نیز در حالی رو به پایان است که ما بدون صرف شام در راه رسیدن به خرمشهر هستیم . بعد از کلی بحث با اصغر عبدالهیان بجستانی ـ مسئول تدارکات اردو ، حوالی ساعت 11 شب به محل اسکان می رسیم و در کمال تعجب با شامی عجیب خودمان را سیر می کنیم . بعد از صرف شام ، مشاهده صحنه ای حیرت آور از اصغر مرا شوکه می کند و می شود جرقه این شعر .
با این توضیح که نام کد بی سیم مسئولین این اردو "همت" و مسئولین سال قبل "شاهد" است ، مثنوی مرغ و تخم مرغ تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه اصغر عبدالهیان بجستانی نازنین !
پاسی از شب رفته بود و ما هنوز
داغدار یک غذای خوب روز
برده راهی در خیابان ، کوچه ها
من چه ها گویم از آن شام عزا ؟
خسته و تشنه ، شکم خالی شده
منتظر بر سینه و بالی شده
یا که ران مرغ ، یا برگ کباب
تا که باز آرد توان و زور و تاب
همچنان گفتم درون نقلیه :
این شکم ای اصغرآقا ! خالیه
بهر این مشکل چه تدبیری کنی ؟
تو فقط فکر کثیری می کنی
اندکی کن تو رها سرکیسه را
دور کن از فکر خود ابلیسه را
خرج کن در این سفر بی واهمه
ترس آن دارم که یابد خاتمه
این سفر ، امّا بدون مرغکی
مرغکی ، یعنی که مرغ کوچکی
بر همان هم ما رضایت داده ایم
بر شما هم ما وصایت داده ایم
چند روزی این دلم چون پرگشود
روی دیگ های غذا را سر گشود
شد نمایان ماکارانی و کوکو
ران و سینه های مرغش گو که کو ؟
پس کجا رفتند مرغان سفر ؟
از خروس جمع شان داری خبر ؟
گفت : احمد ! حرف خود بر من مزن
همّت چارم ، مگو با من سخن
من که مسئول خریدش نیستم
همّتِ یک را بگو ، من کیستم ؟
کلّ پول و خرج اردو ، دست او
هستی ما هم بُوَد در هست او
آن قدر گفتیم از بحث غذا
تا که صادق هم اضافه شد به ما
گفت : اصغر! واقعاً در سال پیش
با وجود مشکلاتی کم وَ بیش
کیفیّت های غذایش بی نظیر
کمیّت های غذایش حدّ سیر
چون دوتا از وعده هایش مرغ بود
همّت آن شاهدان ، باید ستود !
آن یکی با نان و دیگر با برنج
بَه چه شامی و چه جایی دنجِ دنج
منتها از همّتِ این همّتان
بی نصیب از مرغ بوده کاروان
گفتمش : وحدت نیارد این سخن
تو نگو ، تا خُرده ای ناید به من
گفتمش : بس کن ! مگو این حرف را
سال پیش و آن غذا و صرف را
چونکه شعر طنز من اینجا رسید
ناگهان گوشم صدایی را شنید
با صدای ترمز دستی ، همه
با امید آنکه یابد خاتمه
این مصائب ، این مصیبت ، این عزا
این عزای کیفیّت های غذا
ترک ماشین کرده و داخل شدیم
بهر سیری شکم سائل شدیم
ساک را در گوشه ای انداختم
روی خود از دیگران برتافتم
گوشه ای غمگین نشسته ، منتظر
خسته از آن خنده ها و شِرّ و وِر
فکر اینکه عاقبت هم این سفر
می رسد پایان و ران ناید به بر
در همین احوال بودم ، فکر ران
دستی آمد روی شانه ، ناگهان
اصغر آمد گفت : احمد ! صبرکن
می رسد از ره ، مگو اینطور سَخُن
می رسد از ره ، عزیزم ! غم مخور
وقتی آمد ، جان من ! تو کم مخور
در کلامت با ادب باش ، ای پسر !
چون ز پشت پرده داری تو خبر
تو خودت مسئول اردو بوده ای
تو خودت هم مثل ما آلوده ای !
سال پیشت را بیاور در نظر
همبرِ گِردی ، دوکوهه ، در سحر
چون خوراندی راهیان را شام سرد
روی هاشان ، رفته رفته گشت زرد
چند زائر سوی بهداری شدند
مابقی هم کُلّهُم شاکی بُدند
گفتمش که : این قیاست نارواست
همبرِ سردش کجا تقصیر ماست ؟
ما تمامی سعی و کوشش بوده ایم
شاهدان یک اِلی شش بوده ایم
یاد کن اینک ز مرغان سفر
هم ز سینه ، هم ز آن ران سفر
تو خودت مسئول آنجا بـوده ای
در تدارک یاور ما بوده ای
زیرِ آب ما زدن انصاف نیست
آخر این اشعار من که لاف نیست
گفت : باشد ، لحظه ای آرام گیر
مژده بر تو ! آمد اکنون ، شام گیر
عاقبت سر شد زمان انتظار
شامی آمد عاقبت در شام تار
سفره ها گسترده شد بهر غذا
جمع شد ماتم وَ با غم با عزا
زانچه می دیدم و گوشم می شنید
ناگهان چشمم سیاهی رفت و دید :
تخمِ مرغی آمد امّا بی کباب
همرَه لیوان ، نمک ، با پارچِ آب
گوجه و چندی خیارِ شور و نـان
جملگی اند کل شام راهیان
من که نای دیدنم دیگر نبود
چون ندانی حالتم آخر چه سود ؟
"بِسْمِ لَه" گفتم دهان آغاز کرد
آن لبان بی رمق را باز کرد
لقمه ها خوردیم بی وقف و سکون
هر چه دیدم می فرستادم درون
خسته از آن لقمه های بی شمار
درد دندان ها و فک هم در کنار
هرچه می دیدم دهان بگذاشتم
واقعاً شام عجیبی داشـتم
آب گرم و شام سرد و جان به لب
آن غذای دیدنی ی نیمه شب
واقعاً که بهره هایی داشت آن
چون که تخم شعر طنزی کاشت آن
دوّمین سودی که آن ایجاد کرد
هر که خورد آنشب ، دلش او باد کرد
سوّمین سود مهمش ، اینچنین
قدر دسپخت مامان نازنین
شد عیان بر ما ز صرف آن غذا
واقعاً درسی گرفتم از قضا
چونکه جارو شد سطوح سفره ها
راهیان هم فارغ از این ماجرا
با سپاسی بر خداوند جهان
از میان جان و جاری بر زبان
"یاعلی" گفتم ، ز جا برخاستم
یک نظر بر دور و بر انداختم
ناگهان دیدم که اصغر گوشه ای
برگرفته بهر خود یک توشه ای !
توشه ای از ران مرغی بی حساب
همره کوبیده با برگ کباب
می خورد همراه آنها او برنج
جای آن هم خلوت و خالی و دنج
در کنارش یک نوشابه زردِ زرد
رنگ دیگر مشکی امّا سردِ سرد
گفتم: احمد ! سیلی بر صورت بزن
چون تو خوابی یا که مویی را بِکن
تهمت اینگونه انصافش کجاست ؟
اصغر آخر یار چندین سال ماست
چندی بر این صورتم سیلی زدم
هرچه مو کندم به خود من نامدم
عاقبت دیدم نه رنگی و نه مو
برتنم مانده ، شدم عین لبو
سمت او رفتم برای درد دل
تا به او گویم عزای سرد دل
گفتمش : اصغر ! مگر کافر شدی ؟
یا که از ما تو مسلمان تر شدی ؟
تخم مرغ ما کجا و شام تو ؟
این قد و بالای من ، اندام تو ؟
آن غذای سرد و آن آب ولرم ؟
این نوشابه های سرد و ران گرم ؟
گفتمش : اصغر! کمی انصاف کو ؟
من نمی گویم ، خودت حالا بگو
گفت : احمد ! من فقط شرمنده ام
اصغرم من ، این شکم را بنده ام
گفت : می دانم که این حقّ شماست
من نمی دانم چرا پهلوی ماست
ای که خوردی تـخم مرغ و گوجه ای !
تو شتر دیدی ، بگو نی دیده ای
هرچه می خواهی ، برایت می خرم
هر کجا خواهی ، سریعت می برم
قهوه خانه یا هتل یا رستُوران
در مقابل هم تو من را وارهان
از من و امثال من بردار گیر
خامُشی میکن و مزدت را بگیر
تو مبادا آتشی روشن کنی
جامه ای از شعر طنزش تن کنی
گفتمش:اصغر! که کار اشتباه
پشت ابر هرگز نمی ماند چو ماه
عاقبت روزی شود آن برملا
آبرویت هم رود اندر هوا
ای که خواندی یا شنیدی اینچنین !
گر پسندیدی بگو : صدآفرین !
آه مجنون ـ 1381
توضیح ضروری : داستان شام متفاوت اصغر ، کاملاً ساختگی و تنها برای شوخی و جذابیت بیشتر شعر سروده شد وگرنه همه دوستان به صداقت و معرفت و درستی اصغر عزیز ایمان دارند و امیدوارم از این شعر طنز نرنجد دوست عزیز بهترین دوران عمرم .