سلام
چند روزی از شروع چهارمین اردوی "راهیان نور" بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین ـ پیشوا در اسفندماه 1381 می گذرد و همچنان خبری از مرغ نمی شود . روز چهارم اردو نیز در حالی رو به پایان است که ما بدون صرف شام در راه رسیدن به خرمشهر هستیم . بعد از کلی بحث با اصغر عبدالهیان بجستانی ـ مسئول تدارکات اردو ، حوالی ساعت 11 شب به محل اسکان می رسیم و در کمال تعجب با شامی عجیب خودمان را سیر می کنیم . بعد از صرف شام ، مشاهده صحنه ای حیرت آور از اصغر مرا شوکه می کند و می شود جرقه این شعر .
با این توضیح که نام کد بی سیم مسئولین این اردو "همت" و مسئولین سال قبل "شاهد" است ، مثنوی مرغ و تخم مرغ تقدیم شما و همه عزیزان همسفر بویژه اصغر عبدالهیان بجستانی نازنین !
پاسی از شب رفته بود و ما هنوز
داغدار یک غذای خوب روز
برده راهی در خیابان ، کوچه ها
من چه ها گویم از آن شام عزا ؟
خسته و تشنه ، شکم خالی شده
منتظر بر سینه و بالی شده
یا که ران مرغ ، یا برگ کباب
تا که باز آرد توان و زور و تاب
همچنان گفتم درون نقلیه :
این شکم ای اصغرآقا ! خالیه
بهر این مشکل چه تدبیری کنی ؟
تو فقط فکر کثیری می کنی
اندکی کن تو رها سرکیسه را
دور کن از فکر خود ابلیسه را
خرج کن در این سفر بی واهمه
ترس آن دارم که یابد خاتمه
این سفر ، امّا بدون مرغکی
مرغکی ، یعنی که مرغ کوچکی
بر همان هم ما رضایت داده ایم
بر شما هم ما وصایت داده ایم
چند روزی این دلم چون پرگشود
روی دیگ های غذا را سر گشود
شد نمایان ماکارانی و کوکو
ران و سینه های مرغش گو که کو ؟
پس کجا رفتند مرغان سفر ؟
از خروس جمع شان داری خبر ؟
گفت : احمد ! حرف خود بر من مزن
همّت چارم ، مگو با من سخن
من که مسئول خریدش نیستم
همّتِ یک را بگو ، من کیستم ؟
کلّ پول و خرج اردو ، دست او
هستی ما هم بُوَد در هست او
آن قدر گفتیم از بحث غذا
تا که صادق هم اضافه شد به ما
گفت : اصغر! واقعاً در سال پیش
با وجود مشکلاتی کم وَ بیش
کیفیّت های غذایش بی نظیر
کمیّت های غذایش حدّ سیر
چون دوتا از وعده هایش مرغ بود
همّت آن شاهدان ، باید ستود !
آن یکی با نان و دیگر با برنج
بَه چه شامی و چه جایی دنجِ دنج
منتها از همّتِ این همّتان
بی نصیب از مرغ بوده کاروان
گفتمش : وحدت نیارد این سخن
تو نگو ، تا خُرده ای ناید به من
گفتمش : بس کن ! مگو این حرف را
سال پیش و آن غذا و صرف را
چونکه شعر طنز من اینجا رسید
ناگهان گوشم صدایی را شنید
با صدای ترمز دستی ، همه
با امید آنکه یابد خاتمه
این مصائب ، این مصیبت ، این عزا
این عزای کیفیّت های غذا
ترک ماشین کرده و داخل شدیم
بهر سیری شکم سائل شدیم
ساک را در گوشه ای انداختم
روی خود از دیگران برتافتم
گوشه ای غمگین نشسته ، منتظر
خسته از آن خنده ها و شِرّ و وِر
فکر اینکه عاقبت هم این سفر
می رسد پایان و ران ناید به بر
در همین احوال بودم ، فکر ران
دستی آمد روی شانه ، ناگهان
اصغر آمد گفت : احمد ! صبرکن
می رسد از ره ، مگو اینطور سَخُن
می رسد از ره ، عزیزم ! غم مخور
وقتی آمد ، جان من ! تو کم مخور
در کلامت با ادب باش ، ای پسر !
چون ز پشت پرده داری تو خبر
تو خودت مسئول اردو بوده ای
تو خودت هم مثل ما آلوده ای !
سال پیشت را بیاور در نظر
همبرِ گِردی ، دوکوهه ، در سحر
چون خوراندی راهیان را شام سرد
روی هاشان ، رفته رفته گشت زرد
چند زائر سوی بهداری شدند
مابقی هم کُلّهُم شاکی بُدند
گفتمش که : این قیاست نارواست
همبرِ سردش کجا تقصیر ماست ؟
ما تمامی سعی و کوشش بوده ایم
شاهدان یک اِلی شش بوده ایم
یاد کن اینک ز مرغان سفر
هم ز سینه ، هم ز آن ران سفر
تو خودت مسئول آنجا بـوده ای
در تدارک یاور ما بوده ای
زیرِ آب ما زدن انصاف نیست
آخر این اشعار من که لاف نیست
گفت : باشد ، لحظه ای آرام گیر
مژده بر تو ! آمد اکنون ، شام گیر
عاقبت سر شد زمان انتظار
شامی آمد عاقبت در شام تار
سفره ها گسترده شد بهر غذا
جمع شد ماتم وَ با غم با عزا
زانچه می دیدم و گوشم می شنید
ناگهان چشمم سیاهی رفت و دید :
تخمِ مرغی آمد امّا بی کباب
همرَه لیوان ، نمک ، با پارچِ آب
گوجه و چندی خیارِ شور و نـان
جملگی اند کل شام راهیان
من که نای دیدنم دیگر نبود
چون ندانی حالتم آخر چه سود ؟
"بِسْمِ لَه" گفتم دهان آغاز کرد
آن لبان بی رمق را باز کرد
لقمه ها خوردیم بی وقف و سکون
هر چه دیدم می فرستادم درون
خسته از آن لقمه های بی شمار
درد دندان ها و فک هم در کنار
هرچه می دیدم دهان بگذاشتم
واقعاً شام عجیبی داشـتم
آب گرم و شام سرد و جان به لب
آن غذای دیدنی ی نیمه شب
واقعاً که بهره هایی داشت آن
چون که تخم شعر طنزی کاشت آن
دوّمین سودی که آن ایجاد کرد
هر که خورد آنشب ، دلش او باد کرد
سوّمین سود مهمش ، اینچنین
قدر دسپخت مامان نازنین
شد عیان بر ما ز صرف آن غذا
واقعاً درسی گرفتم از قضا
چونکه جارو شد سطوح سفره ها
راهیان هم فارغ از این ماجرا
با سپاسی بر خداوند جهان
از میان جان و جاری بر زبان
"یاعلی" گفتم ، ز جا برخاستم
یک نظر بر دور و بر انداختم
ناگهان دیدم که اصغر گوشه ای
برگرفته بهر خود یک توشه ای !
توشه ای از ران مرغی بی حساب
همره کوبیده با برگ کباب
می خورد همراه آنها او برنج
جای آن هم خلوت و خالی و دنج
در کنارش یک نوشابه زردِ زرد
رنگ دیگر مشکی امّا سردِ سرد
گفتم: احمد ! سیلی بر صورت بزن
چون تو خوابی یا که مویی را بِکن
تهمت اینگونه انصافش کجاست ؟
اصغر آخر یار چندین سال ماست
چندی بر این صورتم سیلی زدم
هرچه مو کندم به خود من نامدم
عاقبت دیدم نه رنگی و نه مو
برتنم مانده ، شدم عین لبو
سمت او رفتم برای درد دل
تا به او گویم عزای سرد دل
گفتمش : اصغر ! مگر کافر شدی ؟
یا که از ما تو مسلمان تر شدی ؟
تخم مرغ ما کجا و شام تو ؟
این قد و بالای من ، اندام تو ؟
آن غذای سرد و آن آب ولرم ؟
این نوشابه های سرد و ران گرم ؟
گفتمش : اصغر! کمی انصاف کو ؟
من نمی گویم ، خودت حالا بگو
گفت : احمد ! من فقط شرمنده ام
اصغرم من ، این شکم را بنده ام
گفت : می دانم که این حقّ شماست
من نمی دانم چرا پهلوی ماست
ای که خوردی تـخم مرغ و گوجه ای !
تو شتر دیدی ، بگو نی دیده ای
هرچه می خواهی ، برایت می خرم
هر کجا خواهی ، سریعت می برم
قهوه خانه یا هتل یا رستُوران
در مقابل هم تو من را وارهان
از من و امثال من بردار گیر
خامُشی میکن و مزدت را بگیر
تو مبادا آتشی روشن کنی
جامه ای از شعر طنزش تن کنی
گفتمش:اصغر! که کار اشتباه
پشت ابر هرگز نمی ماند چو ماه
عاقبت روزی شود آن برملا
آبرویت هم رود اندر هوا
ای که خواندی یا شنیدی اینچنین !
گر پسندیدی بگو : صدآفرین !
آه مجنون ـ 1381
توضیح ضروری : داستان شام متفاوت اصغر ، کاملاً ساختگی و تنها برای شوخی و جذابیت بیشتر شعر سروده شد وگرنه همه دوستان به صداقت و معرفت و درستی اصغر عزیز ایمان دارند و امیدوارم از این شعر طنز نرنجد دوست عزیز بهترین دوران عمرم .